چگونه با مرگ پدر مواجه شدم

چگونه با مرگ پدر مواجه شدم

می‌گویند سوگ شبیه اقیانوس است، موج‌موج به سراغت می‌آید. یا شبیه رودخانه است، گاهی اوج می‌گیرد و گاه فرو می‌نشیند. اما شاید به «دویدن» هم بی‌شباهت نباشد، دویدنی نه در گریز از سوگ که همراهِ آن. این دوِ طولانی مسابقه نیست. هیچ‌کس در آن برنده نمی‌شود. هیچ خط پایان درستی ندارد، اصلاً هیچ پایانی ندارد، اما از جایی به بعد، رنج ته‌نشین می‌شود و خاطرات خوش جوانه می‌زنند. مونیکا پرلِ، پس از آنکه پدرش را بر اثر آلزایمر از دست داد، به کندوکاو ارتباطش با سوگ و دویدن، و پیوند این دو با هم روی آورد.

کد خبر : ۱۰۲۴۵۲
بازدید : ۱۵۳۸
اوتساید، مونیکا پِرِل | درست وقتی من و خواهرانم داشتیم از درِ جلویی آسایشگاه در والنسیای کالیفرنیا می‌رفتیم تو، پدر، درحالی‌که دو پرستار از پشتِ سر دنبالش بودند، دوید و از میز پذیرش گذشت. پدرم، با شلوار جین آبی و پیراهن پشمی پیچازی‌اش، خیلی شبیه دونده‌ها به نظر نمی‌رسید، اما از گام‌های بلندش می‌شد دونده‌بودنش را فهمید.

پدرم، از وقتی که به یاد دارم، دونده بود. بچه که بودم دویدن او را در مسابقه‌ها تماشا می‌کردم و بالاخره، بزرگ‌تر که شدم، دوِ آهسته را با او شروع کردم. می‌توانستم قامت بلندش را از دور تشخیص بدهم که با قدم‌های سنگین حرکت می‌کرد. پدرم از آن دونده‌هایی بود که روی پاشنۀ پایشان می‌دوند و همیشه از بقیه جلوترند.

پرستار‌هایی که دنبال پدرم می‌دویدند انگار، بیش‌ازآنکه نگران پدرم باشند، از اینکه اسباب زحمتشان شده بود ناراحت بودند. مسئول پذیرش، از پشت میزش، برگۀ ثبت‌نام را به طرفمان گرفت. نزدیک غروب بود و کارکنان آسایشگاه داشتند میز شام را می‌چیدند. آن‌سوی راهرو، سالمند‌ها برای نوشیدن پانچ در اتاق نشیمن جمع شده بودند. دورهمیِ آخر هفته بود و یک گروه موسیقی هم که به دیدن سالمندان آمده بود مشغول نواختن بود.

پدر در ۵۸ سالگی مریض شد؛ بیماری‌اش را آلزایمر زودرس تشخیص دادند. ۶۴ سالش که شد، زوال مغز به حدی رسید که دیگر به کمک دیگران نیاز داشت. در محله‌ای که سی سال در آن زندگی کرده بود گم می‌شد. شیر اجاق گاز را باز می‌گذاشت. دیگر نمی‌توانست جمله‌های کامل بسازد و شب‌ها، بی‌هدف، از خانه بیرون می‌زد. شده بود بلای جان خودش.

نگران بودیم یک‌وقت اتومبیلی به او بزند یا خانه را به آتش بکشد. من و خواهرانم نگران سلامتی مادر هم بودیم. اضطراب داشت مادرم را، که پرستار اصلی پدر بود، از پا درمی‌آورد. زیر چشم‌هایش سیاه شده بود و به‌طرزی غیرعادی وزن کم کرده بود. برای همین پدر را به آسایشگاه بردیم. آسایشگاه به خانه نزدیک بود، محوطۀ سرسبز و زیبایی داشت و ما می‌توانستیم تندتند و بی‌آنکه کسی مانعمان شود به او سر بزنیم. با همۀ این‌ها، این سخت‌ترین تصمیم عمر همه‌مان بود. مثل این بود که دیگر تسلیم شده باشیم.

آن روز همان‌طور که می‌دوید برگشت و ما را، سه دخترش را، نگاه کرد و لبخند زد. هیجان‌زده می‌خندید و همچنان می‌دوید. دو سالی به رفتنش مانده بود. بیماری داشت مغزش را ویران می‌کرد، اما در آن لحظه جوری در راهرو می‌دوید که انگار بچه شده و دارد دنبال بچه‌های دیگر می‌کند.

•••

پدرم اول دوندۀ دوِ بامانع بود، اما به‌خاطر پرش‌های زیاد از روی موانع، زانویش آسیب دید و در دبیرستان به سراغ دوِ نیمه‌استقامت رفت. بعد‌ها و بعد از تشکیل خانواده، در مسابقات محلی ۵ کیلومتر و ۱۰ کیلومتر شرکت می‌کرد، و بعد، تمرین برای شرکت در یک ماراتن را شروع کرد.

هرچه تمرین‌های ماراتن جلوتر می‌رفت، زودتر و زودتر از خواب بیدار می‌شد. قبل از اینکه ما بیدار شویم آن اندازه‌ای که می‌بایست را می‌دوید و بعد می‌رفت سر کار. آخر هفته‌ها طولانی‌تر می‌دوید و کلی غذا می‌خورد؛ تا آن موقع ندیده بودم کسی بتواند این‌همه غذا بخورد.

بالاخره روز مسابقه از راه رسید و ما پنج نفر سوار ماشین ونِ خانوادگی‌مان شدیم و به مرکز شهر لس‌آنجلس رفتیم. بهار سال ۱۹۹۰ بود، پنجمین ماراتن سالانۀ لس‌آنجلس. وقتی رسیدیم هوا هنوز تاریک بود، بنابراین پدر کلی وقت داشت خودش را به ابتدای زمین مسابقه برساند.

هوا مرطوب و خنک بود، پدر می‌گفت هوا جان می‌دهد برای ماراتن. چشم دوخته بودیم به انبوه دونده‌هایی که لباس‌های روشن پوشیده بودند و در امتداد خط شروع مشغول دو آهسته بودند. خیلی از شرکت‌کننده‌ها، از جمله پدر من، قبل از شروع مسابقه، بیشتر از یک مایل راه می‌رفتند.

بعد از اینکه پدر را با دعا برای موفقیتش بدرقه کردیم، مادر، خواهر‌ها و من خودمان را پیچیدیم لای پتو و در پارکی نزدیک به خط شروع منتظر ماندیم تا دونده‌ها مسیر مسابقه را در سطح شهر دور بزنند. مسافت ۲/۲۶ مایلی خیلی دراز‌تر از آن بود که در تصور منِ ده‌ساله بگنجد. پدرم یک ابرقهرمان بود.

دویدن برای پدر فرصتی بود برای اینکه کمی به حال خودش باشد، تنها باشد و فکر کند. دویدن دلخوشی‌اش بود. راهی بود که سالم و سرحال نگهش می‌داشت. دویدن تنها کاری بود که پدر برای خودش انجام می‌داد. گزارش نتایج مسابقات و رکورد‌های شخصی‌اش را در یک زونکن مشکی نگه می‌داشت. آرزو داشت رکورد چهارساعته‌اش را در ماراتن بشکند و آن‌قدر تمرین می‌کرد که دائم مجبور بود زیرۀ کفش‌های آسیکسش۱ را با چسب بچسباند.

بعد از چند ساعت، پشت حصار‌ها به صف شدیم و منتظر ماندیم تا دونده‌ها برگردند. وقتی بالاخره پدر را از دور دیدیم، بلند و با همۀ وجود، برایش هورا کشیدیم. او دستش را بالا برد و همین‌طور که به سوی خط پایان می‌دوید برایمان دست تکان می‌داد. انگار به‌زور لبخند می‌زد، اما به‌هرحال لبخندش افتخارآمیز بود.

•••

اولین باری که پابه‌پای پدر دویدم شش سالم بود. پدر دونده بود، پس من هم می‌خواستم دونده باشم. یک روز صبح زود که پدر داشت برای رفتن به مسابقه حاضر می‌شد، از بالای پله‌ها تماشایش کردم که قهوه درست می‌کرد و کفش‌هایش را می‌پوشید.

پدر گفت «ای فسقلی! می‌خوای با من بیای بدوی؟».

سری تکان دادم و باعجله لباس پوشیدم.

مادرم مخالفت کرد «هوا خیلی گرمه».

چهارم ژوئیۀ ۱۹۸۵ بود. پدر هر سال در مسابقۀ دو ۵ کیلومتر روز استقلال که قبل از مراسم رژه انجام می‌شد شرکت می‌کرد. اگر من با پدر می‌رفتم، خواهر بزرگ‌ترم، لارن، هم می‌خواست با ما بیاید.

پدر گفت «آروم می‌دویم». مادر کوتاه آمد و رضایت داد.

چیز زیادی از مسابقه خاطرم نیست، جز اینکه خواهرم روی خط پایان بالا آورد و من جایزۀ گروه سنی خودم را بردم. از آن به بعد، من یک دونده شدم. لارن شناگر بود و اِوا، خواهر اولم، هم عضو گروه تشویق‌کنندگان بود. درحالی‌که آن دو هرازگاهی در مسابقه‌های محلی شرکت می‌کردند، من و پدر دونده‌های متعهد خانواده بودیم. دویدن وجه مشترک ما بود. بعد از انجام تکالیفم و قبل از شام با هم می‌دویدیم. حین دویدن گاهی حرف هم می‌زدیم، اما بیشتر اوقات فقط از همراهی هم لذت می‌بردیم.

وقتی رقابت در ردۀ جوانان و مسابقات کشوری دبیرستان را شروع کردم، پدر بزرگ‌ترین حامی‌ام بود. تشویق‌های او، کنار زمین، از همه بلندتر بود. هنوز می‌توانم او را ببینم که کنار زمین مسابقه ایستاده و، همین‌طور که با هیجان فریاد می‌زند، دست‌هایش را تکان می‌دهد. او همیشه بود، برای تک‌تکمان، برای هر کاری که در سر داشتیم.

اما خود پدر چنین کودکیِ ایدئالی نداشت. وقتی ۱۳ساله بود، همراه خواهر کوچک‌ترش شاهد بود که پدرشان چمدانش را در ماشین گذاشته و رفته تا با یک زن دیگر و بچه‌اش زندگی کند. بعد از آن، فقط یک بار به آن‌ها تلفن کرده و هرگز برنگشته بود.

این یکی از آن چیز‌هایی بود که همۀ ما در خانواده از آن خبر داشتیم، اما هرگز درباره‌اش حرف نمی‌زدیم. حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم ما چقدر خوش‌شانس بودیم. در جهانِ پدرم همه چیز حول من و خواهرانم می‌گشت.

من که بیشترِ سال‌های کودکی‌ام را در مسابقات دویده بودم سال آخر دبیرستان آن‌قدر عاصی بودم که تیم دوِ مدرسه را رها کردم. چند هفته‌ای بی‌آنکه خودم بدانم مونونوکلئوز گرفته بودم و بیمار بودم. وقتی فکر کردم دوباره آمادگی مسابقه‌دادن را دارم، مربی‌ام من را به تیم سال‌اولی‌ها فرستاد. من از همان سال اول دبیرستان از دونده‌های برتر مدرسه بودم اما، به جای آنکه تلاش کنم به آمادگی و تندرستی سابقم برگردم و جایم را در تیم پس بگیرم، ناامید شدم و تیم را ترک کردم.

شاید پدرم از من ناامید شد، اما چیزی به زبان نیاورد. در بیست وچند سالگی ساکن کوهستان شدم، و به‌جای دویدن، لذت را در اِسنوبوردسواری، کوله‌گردی و دوچرخه‌سواری در کوهستان یافته بودم، اما آن چیزی که بودم را دویدن شکل داده بود و حالا احساس می‌کردم تکه‌ای از وجودم را گم کرده‌ام. جدا از این‌ها، رابطۀ عمیقم با پدر را هم از دست دادم.

از وقتی آلزایمر به سراغ پدر آمد، هرچه بیشتر ریشه می‌دواند، حواس‌پرتی پدر هم بیشتر می‌شد. اما دویدنش اتوماتیک بود. همچنان بند کفش‌هایش را محکم می‌کرد و به‌سمت در می‌رفت، حتی وقتی کامپیوتر درونش دیگر کار نمی‌کرد. پاهایش او را با خود به جا‌های آشنا می‌بردند، اما وقتی چشم از پیاده‌رو برمی‌داشت و نگاهش به اطراف می‌افتاد، خودش را در دنیای دیگری می‌یافت و راه خانه را به یاد نمی‌آورد.

یک بار، پلیس به خانه رساندش. یک بار دیگر، زنگ زده بود به مادر تا برود دنبالش. وحشت‌زده و درمانده شده بود. دیگر خیلی برای دویدن بیرون نمی‌رفت. وقتی به خودمان آمدیم دیدیم که دیگر اصلاً نمی‌دود. انگار دشتی از گل‌های وحشی، درست در اوج زیبایی، به‌یکباره پژمرده شده باشد.

•••

می‌گویند آلزایمر مثل یک وداع طولانی است؛ و واقعاً هست، با همۀ این‌ها، اما مرگ پدر هم خیلی ناگهانی بود. سر کار بودم و زیر نور لامپ‌های مهتابیِ دفتر مشغول کار بودم که مادر تلفن کرد، که‌ای کاش هیچ‌وقت نمی‌کرد. صدایش انگار از دوردست‌ها می‌آمد، خیلی دور. بااینکه هر آن انتظارش را داشتم چنین خبری بشنوم، باز هم در آن لحظه حس کردم انگار تمام اکسیژن هوا را مکیده‌اند.

او ۶۶ساله بود و من ۳۰ساله. روز‌های تعطیل هر هفته به دیدنش می‌رفتم، مثل همان آخرین بعدازظهر. برای همین هیچ سر درنمی‌آوردم: یک روز پدرت زنده است و دارد می‌دود، بعد ناگهان دیگر نیست، انگار امواج او را با خود به دل اقیانوس کشیده‌اند.

شوک روز‌های اول رفتن پدر را که پشت سر گذاشتم، بلافاصله به زندگی پرمشغله‌ام برگشتم. هر کاری می‌کردم جز سوگواری برای او. تازه ازدواج کرده بودم و کارم نویسندگی و مدیریت یک رستوران بود.

چند سال بعد، هم‌زمان با ادامۀ تحصیل در دانشگاه، دوباره به سراغ دویدن رفتم. سگ جوانی داشتم که اهلی‌نشده و بی‌قلاده بود، از روی دوچرخه نمی‌توانستم کنترلش کنم، پیاده‌روی هم برایش خیلی آهسته بود، پس شروع کردیم به دویدن. گام‌های بلندم را بازیافته بودم. لذت دویدن برگشته بود و انگار راهی بود برای زنده‌کردن یاد پدر.

اسم دوم پدر «ولِنتاین» بود، و به‌خاطر همین، همیشه طوری رفتار می‎کرد که انگار هر سال چهاردهم فوریه روز مخصوص اوست. هر سال، با فرارسیدن عید ولنتاین، میز صبحانه را با خرس‌های عروسکی، شکلات و گل‌های رز تزئین می‌کرد. در اولین ولنتاین بعد از شروع دوبارۀ دویدن، ناگهان سنگریزه‌های کف زمین پیش چشمم به‌شکل قلب درآمدند. انگار داشتند از روی زمین بلند می‌شدند و به سمتم می‌آمدند. تازه متوجه قلب‌ها شده بودم که دیدم همه‌جا هستند. آن‌وقت بود که فهمیدم پدرم همین‌جا پیش من است و دارد با من می‌دود.

سال‌ها از پی هم گذشتند. وانمود می‌کردم حالم خوب است، اما واقعیت این بود که من دور سوگ یک دیوار کشیده بودم.

به دویدن ادامه دادم. قوی بودم. قوی بودم تا روزی که دیگر قوتی برایم نماند.

•••

می‌گویند سوگ شبیه اقیانوس است، موج‌موج به سراغت می‌آید. یا شبیه رودخانه است، گاهی اوج می‌گیرد و گاه فرومی‌نشیند. من، اما دوست دارم به دویدن طولانی تشبیهش کنم. به یک «دوِ طولانی».

اولش ترسناک است. نمی‌دانی چطور می‌خواهی تا تهش بروی. اما چارۀ دیگری نداری، پس بلند می‌شوی و راه می‌افتی. گاهی آدم‌ها برایت هورا می‌کشند، اما وقت‌هایی هم هست که عمیقاً تنهایی. یک جا‌هایی از مسیر حالت خیلی بد است، اما گاهی هم حسابی پرانرژی می‌شوی. حالت خوب است؛ با خودت می‌گویی از پسش برمی‌آیی. بعد دوباره افسرده می‌شوی. افسردۀ افسرده. سکندری می‌خوری، پای راست و چپت در هم می‌روند، اما همچنان به دویدن ادامه می‌دهی.

هشت سال بعد از فوت پدرم، از همسرم جدا شدم. تمام این مدت، برای دویدن به پارک جنگلی ماموت کریک در نزدیکی خانه‌ام می‌رفتم. آفتاب از میان شاخ‌وبرگ درختان می‌تابید و روی خاک سایه می‌انداخت. نهر از باران روز‌های گذشته پرآب شده بود، با تلاطم پیچ و تابی می‌خورد و از کناره‌ها سرریز می‌شد. برگ‌های سوزنی و نمناک درختان کاج، در هوای خنک و آفتابی اوایل زمستان، رایحۀ خوشی پراکنده بودند. این مسیر را خیلی خوب می‌شناختم، مسیری بود که زیاد در آن دویده بودم.

اما آن روز سکندری خوردم، پایم پیچ خورد و محکم زمین خوردم. دست‌هایم دو طرف بدنم باز مانده بود. قلبم درون سینه‌ام می‌کوبید.

پدرم معلم فیزیک دبیرستان بود. اگر حالا بود، تخته‌پاک‌کن را به هوا پرتاب می‌کرد و همین‌طور که می‌خواست قبل از افتادنش آن را بگیرد، با صدای بلند، می‌گفت «جاذبه».

زندگی مشترکم شکست خورده بود و پدرم را از دست داده بودم. موجی سهمگین موج‌شکن را درنوردیده بود. رود را باران شدید طغیانده بود و سد را شکسته بود. دونده دیوار دور خودش را خراب کرده بود. فهمیدم آنچه برایش عزاداری می‌کنم فقط رابطۀ ازدست‌رفته‌ام با همسرم نیست؛ من هنوز و سخت سوگوار پدرم بودم.

خاک سرد بود. همه‌چیز می‌لرزید. نفسم بالا نمی‌آمد.

ما از بیماری پدر حرف نمی‌زدیم. وقتی کسی را از دست می‌دهی، تازه آن وقت است که، به قول این شعر مایا آنجلو، «خاطراتمان جان می‌گیرند/ همه‌چیز را از اول وارسی می‌کنند/ و چنگ می‌زنند به جانِ همۀ واژه‌های مهرآمیزِ/ برزبان نیامده/ و همۀ راه‌های معهودِ/ ناپیموده».

توانایی نوشتن اولین چیزی بود که پدر از دست داد. دیگر اثری از کلمات کامل در جملاتش نبود. از صحبت‌ها کناره می‌گرفت. هر روز دورتر می‌شد، انگار که نشسته باشد در یک قایق کوچک در رودی پرپیچ‌وخم، پارو می‌زد و دور می‌شد. دلهره را می‌شد از نگاهش خواند.

بعد از اینکه به آسایشگاه رفت، می‌رفتیم دنبالش و می‌بردیمش «اردو». یک بار، وقتی ماشین دیگری از کنارمان می‌گذشت، پدر کلاه لبه‌دارش را روی سر چرخاند و برای پسربچۀ توی ماشین بغلی شکلک درآورد. وقتی پسر هم با شکلکی جواب پدر را داد، پدر از ذوقش جیغ بلندی کشید. بعداً وقتی ماجرا را برای مادرم تعریف کردم، آهی کشید و گفت مُردن هیچ افتخار ندارد، اگر خودش را این را می‌دانست، از مردن بیزار می‌شد.

وقتی پدر را به رستوران چینی محبوبش بردم، مدیر رستوران خواست با من صحبت کند. گفت پدرم آن اواخر زیاد آنجا ناهار می‌خورده. گفت پدر با دوچرخه آنجا می‌رفته، جلوی پیشخوان می‌ایستاده، اما نه می‌دانسته چه غذایی سفارش بدهد، و نه می‌دانسته چطور باید پولش را بپردازد. خانم مدیر گفت پدر کیف پولش را به صندوق‌دار می‌داده؛ آن‌ها پول غذا را برمی‌داشته‌اند و بعد کیف را پس می‌داده‌اند. ولی یک روز پدر دیگر به رستوران نرفته. مدیر نگرانش شده. مانده بوده این مرد خانواده‌ای دارد یا نه. نمی‌دانسته چه بر سرش آمده.

من و بابا یک بشقاب بیف بروکلی و مرغ پرتقالی را شریکی خوردیم. این آخرین باری بود که به آن رستوران می‌رفتیم.

در گیرودار یک بیماری کند و کشدار، آخرین‌بار‌ها فراوان‌اند. گاهی پدر خودش اعلامشان می‌کرد، گاهی هم خودشان پیش می‌آمدند.

یک روز گفت «این آخرین ماشینیه که تو عمرم می‌خرم». همین هم شد.

پس از آخر هفته‌ای سرد و برفی که به دیدن من در کوهستان آمده بود، گفت «این آخرین باریه که می‌آم پارک ماموت»؛ و بود، آخرین بارش بود.

کریسمس یک سال، اعلام کرد که دیگر نمی‌خواهد کتاب هدیه بگیرد. همیشه کتاب‌خوان بود. روی صندلی‌های مطالعۀ مختلف، روی پاتختی، هر جای خانه را که نگاه می‌کردی کتابی را می‌دیدی که وارونه بازشان گذاشته تا صفحه‌شان را گم نکند. همۀ کتاب‌های استفن هاوکینگ را دو بار خوانده بود و جان گریشام، تام کِلنسی و تام رابینز را دوست داشت.

پدر نمی‌خواست از اینکه چرا دیگر نمی‌تواند بخواند حرفی بزند. فقط می‌گفت دیگر کتاب نمی‌خواهد.

هیچ‌کس نمی‌داند آخرین باری که دوید دقیقاً کی بود. تغییر و تحولات، درست به اندازۀ خود بیماری، آهسته بود تا بالاخره یک روز توان دویدن را، به‌یکباره، از دست داد.

•••

آن روز که با خواهر‌ها برای بازدید از آسایشگاه بیماران مبتلا به آلزایمر رفته بودیم دیدیم که پدر تا انتهای راهرو دوید و دو پرستار را دنبال خودش کشاند. دوید و از پهلوی میز پذیرش، پیانیست داخل لابی و سالمند‌هایی که با واکر به‌طرف سالن غذاخوری می‌رفتند عبور کرد. با یک هُل درِ کناری ساختمان را باز کرد و دوید بیرون.

من و خواهرهایم چرخی در آسایشگاه زدیم و از ورودی جلوی ساختمان آمدیم بیرون. پدر هنوز داشت اطراف ساختمان در پارکینگ می‌دوید و مستقیم به‌سمت ما می‌آمد. پشت سرش پرستار‌ها هم با فاصلۀ کمی می‌دویدند.

هر سۀ ما در امتداد مسیر ورودی ساختمان به صف ایستاده بودیم، درست مثل بچگی‌هایمان که کنار مسیر مسابقه می‌ایستادیم. پدر چرخید و دوید به‌سمت در جلویی.

خواهرم داد زد «برو. بابا برو!».

پدر، همان‌طور که می‌دوید، سر برگرداند و لحظه‌ای ما را نگاه کرد. برق لبخند روی صورتش ظاهر شد و به داخل ساختمان برگشت.

در ماه‌های پس از آن، طول باغ کوچک محوطۀ آسایشگاه را آهسته می‌دوید. گاهی هم راهرو را بالا و پایین می‌کرد. هر چند وقت یک بار، از در ورودی آسایشگاه می‌دوید بیرون. پرستار‌ها دنبالش می‌آمدند و با چرب‌زبانی و وعدۀ شیرینی او را به داخل می‌بردند.

تا اینکه بالاخره یک روز مغزش دست از هدایت بدنش کشید. دوندۀ درونش خیلی وقت بود به دست فراموشی سپرده شده بود. حالا به مراقبت سفت‌وسخت‌تری احتیاج داشت، برای همین به آسایشگاه دیگری منتقل شد. آلزایمر داشت بدنش را می‌خورد؛ استخوان‌هایش بیرون زده بود و پوستش شُل و آویزان شده بود. بیشتر به کاجی باستانی می‌ماند تا به آن پدر دوندۀ ماراتنی که بیشتر عمرم می‌شناختمش.

یک روز، همین چند وقت پیش، داشتم در محلۀ قدیمی‌مان می‌دویدم که در پارکی کمی دورتر از خانه توقف کردم. ایستادم و به پدری با دو دخترش نگاه کردم که توپ فوتبالی را به این‌طرف و آن‌طرف شوت می‌کردند. یاد روز‌های سادۀ گذشته افتادم، یاد لذت ناب کودکی‌های بی‌دغدغه. روز‌های قبل از مریضی و طلاق. قبل از به واقعیت پیوستن مرگ. قبل از این‌ها غصه کم بود، تنش نبود، سوگ هم نبود.

وقتی سوگ بالاخره به سراغم آمد، وقتی بالاخره دیوار را از میان برداشتم، باز هم به دویدن ادامه دادم. تنها کاری که از دستت برمی‌آید همین است، اینکه آرام‌آرام به راهت ادامه بدهی. اما من نه در گریز از سوگ که همراهِ سوگ دویدم. سوگ را با خودم حمل کردم. آرام گرفتم و به آن تن دادم. این دوِ طولانی مسابقه نیست. هیچ‌کس در آن برنده نمی‌شود. هیچ خط پایان درستی ندارد، اصلاً هیچ پایانی ندارد، اما از جایی به بعد، رنج ته‌نشین می‌شود و خاطرات خوش جوانه می‌زنند.

سال‌ها طول کشید تا دوران بیماری پدر را فراموش کنم و او را، آن‌طور که بود، به خاطر بیاورم. نبودنش را امروز هم حس می‌کنم، همیشه خواهم کرد، فقط فرقش این است که حالا با یادآوری روز‌های خوشمان خودم را تسلی می‌دهم.

وقتی بچه بودم، عادت به حرف‌های صمیمی و خودمانی نداشتیم، اما پدر یادم داده بود چطور فقطبا بودنم عشق بورزم، با بودن در کنار آدم‌هایی که دوستشان دارم. بعضی روز‌ها در آسایشگاه با هم عکس‌های قدیمی را نگاه می‌کردیم، اما بیشتر در سکوت. برایمان ساده بود که از آن‌همه سال باهم‌دویدن هیچ‌چیز نگوییم. چیز‌هایی بودند که لازم نبود بر زبان آورده شوند.

اغلب قبل از رفتن از او می‌پرسیدم «بابا، می‌دونی دوستت دارم دیگه؟». خیره می‌شد به فضای روبه‌رویش. چشم‌هایش همان رنگ سبزی را داشت که همیشه می‌شناختم، همان چشم‌هایی که وقتی در آینه نگاه می‌کنم می‌بینمشان، اما خودش در دوردست‌ها سیر می‌کرد. گاهی سرش را به‌سمت صدای من می‌چرخاند. بالاخره، یک روز، درست کمی مانده به رفتنش، داد زد و گفت «آره!»، طوری که انگار احمقانه‌ترین سؤال عمرم را پرسیده بودم.

پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را مونیکا پِرِل نوشته و در تاریخ ۲۰ ژوئن ۲۰۲۱ با عنوان «The Long Run» در وب‌سایت اوتساید منتشر شده است؛ و برای نخستین‌بار با عنوان «سوگ چیزی شبیه دویدن است» در بیست‌ویکمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ نسیم حسینی منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۸ دی ۱۴۰۰با همان عنوان منتشر کرده است.
•• مونیکا پرل (Monica Prelle) روزنامه‌نگار حوزۀ طبیعت، سلامت، دو و سفر است. آثار او در ادونچر ژورنال، بک‌پَکِر، گاردین، اوتساید، رانرز وُرلد و ... منتشر شده است. او هم‌اکنون ساکن ماموت‌لیکز در کالیفرنیاست.

Asics [۱]: برند معروف پوشاک و تجهیزات ورزشی [مترجم].
۰
نظرات بینندگان
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    سایر رسانه ها
    تازه‌‌ترین عناوین
    پربازدید