جک بارسکی؛ جاسوسی که زندگی‌های زیادی را نابود کرد

جک بارسکی؛ جاسوسی که زندگی‌های زیادی را نابود کرد

جک بارسکی تبعۀ آلمان، تا پیش از دستگیری، دو دهه در ایالات متحده جاسوسی کرد، دو خانواده در دو کشور تشکیل داد و یک زندگی دوگانۀ پیچیده داشت. در زیر داستان کمونیست سابقی را می‌خوانید که به یک جاسوس بدل شد.

کد خبر : ۱۰۲۷
بازدید : ۸۷۴۸
فرادید | یک تبعۀ آلمان، تا پیش از دستگیری، دو دهه در ایالات متحده جاسوسی کرد، دو خانواده در دو کشور تشکیل داد و یک زندگی دوگانۀ پیچیده داشت. در زیر داستان کمونیست سابقی را می‌خوانید که به یک جاسوس بدل شد.

به گزارش فرادید به نقل از اشپیگل؛ زندگی دوگانۀ جک بارسکی در کنارۀ رودخانۀ دلاور به پایان رسید. او داشت از نیویورک با مزدای 323 خود برمی‌گشت و پس از رد شدن از روی پل، یک افسر پلیس با دست اشاره کرد که کنار بزند. بارسکی متوقف شد و مردی با لباس شخصی جلوی پنجرۀ ماشینش آمد و گفت: "اف.بی.آی، آقای بارسکی، ما باید با هم صحبت کنیم."

بارسکی پرسید: "می‌خواهید بازداشتم کنید؟" و سپس گفت: "چرا اینقدر طول کشید؟"

جستجو برای مردی که آخرین جاسوس کاگه‌به در آمریکا بود، در یک روز جمعه در ماه مه 1997 به سرانجام رسید. از زمانی که آلبرخت دیتریش، شهروند سابق آلمان شرقی و اهل شهر ینا، به آمریکا سفر کرد تا برای سرویس اطلاعاتی شوروی، کاگه‌به، جاسوسی کند، 6794 روز می‌گذشت.

با این وجود، او زمانی دستگیر شد که دیگر اتحاد شوروی وجود نداشت و جنگ سرد به تاریخ پیوسته بود. این مامور کمونیست، حالا یک مرد آمریکایی 47 سالۀ دارای زن و فرزند بود که حومۀ شهر زندگی می‌کرد. مردی قدبلند و بلوندی که موهایش را به چپ شانه می‌کرد، صبح زود با ماشین سر کار می‌رفت، با دخترش در حیاط خانه بسکتبال بازی می‌کرد و آخر هفته‌ها همسایه‌ها را به مهمانی کبابخوری دعوت کرد. تنها کسانی که خیلی به حرف زدن او دقیق می‌شدند، می‌توانستند لهجۀ کمرنگ او را تشخیص بدهند.

جاسوسی که زندگی همه را نابود کرد
آلبرخت دیتریش

او می‌توانست به زندگی تحت پوشش خود ادامه و دستگیر نشود، اگر تنها یک اتفاق نمی‌افتاد. در سال 1992، واسیلی میتروخین، مسئول بایگانی سابق کاگه‌به به لندن فرار کرد و هویت هزاران مامور کاگه‌به در سراسر جهان را افشا نمود. یکی از اسمهایی که افشا کرد، "بارسکی" بود.

اف‌بی‌آی، سه سال جک بارسکی را تحت نظر گرفت. در اتاق پذیرایی و آشپزخانۀ خانه‌اش را شنود کار گذاشت، با دوربین شکاری او را دید زد، و حتی خانۀ بغلی او را خریداری کرد تا او را با دقت بیشتری تحت نظر بگیرد.

جاسوسی که زندگی همه را نابود کرد
دیتریش در جوانی دوست داشت که در آلمان شرقی استاد شود

افشای هویت
ماموری که از خانۀ بغلی او را تحت نظر گرفته بود، جو رایلی نام داشت. او در آن زمان 23 سال در بخش ضدخرابکاری در اف‌بی‌آی کار کرده بود. رایلی، یک محافظه کار، آمریکایی میهن‌پرست و کاتولیک معتقد بود. او تصور می‌کرد که بهترین جا برای ادای دین به میهنش، اف بی آی است. او تا آن موقع، هویت بسیاری از خبرچینان سرویس‌های مخفی خارجی را کشف کرده بود، که از جمله تحت پوشش دیپلمات اروپای شرقی یا دانش‌آموز خارجی فعالیت می‌کردند. اما بارسکی، بزرگترین کشفش بود.

کشف یک مامور آلمان شرقی، آنچنان که پرونده‌های بزرگ جاسوسی در آمریکا همچون پرونده‌های آلدریش ایمز، یا جولیوس و روث روزنبرگ، واشنگتن را به لرزه در آوردند، اتفاق بزرگی نبود. با این وجود، این حقیقت که یک جاسوس توانسته بود، دو دهه با هویت جعلی در ایالات متحده زندگی کند و شناسایی نشود، مایۀ خجالت اف بی آی بود.

رایلی ماهها این آلمانی را تحت نظر گرفت. او در ابتدا خودش را یک پرنده‌شناس جا زده بود و اوایل جاسوس آلمانی را از محوطۀ اطراف خانه و سپس از خانۀ بغلی دید می‌زد. او زندگی روزمره‌اش را می‌گذراند و با بارسکی سلام و علیک داشت و حتی از او خوشش آمده بود. در نهایت، دعوای بارسکی با همسرش بود که دست او را رو کرد. در یکی از دعواهایشان، بارسکی با فریاد به زنش گفت که جاسوس است.

این یک اشتباه بزرگ بود.

او کمی بعد دستگیر شد. رایلی پس از دستگیری او، یک هفته در یک هتل کوچک از او بازجویی کرد. بارسکی اعتراف کرد و حتی رمز مورسی را که برای انتقال پیام‌ها به کاگه‌به استفاده می‌کرد را به بازپرسان اف بی آی لو داد، و هر چه دربارۀ تکنیک‌های آموزشی کاگه‌به و نحوۀ کار جاسوسان روسی می‌دانست را گفت.

رایلی می‌گفت: "در نهایت همۀشان دستگیر می‌شوند یا هدف گلوله قرار می‌گیرند، یا خود را دار می‌زنند و یا آنقدر الکلی می‌شوند تا بمیرند." اما بارسکی این طور نبود، چرا که برای اف بی آی اهمیت داشت. آنقدر به کارشان می‌آمد که بعد از یک هفته آزادش کردند. رایلی متقاعد شده بود که بارسکی اگر آزاد باشد، بهتر می‌تواند به ایالات متحده خدمت کند. او به مرد آلمانی این امکان را داد تا از یک زندان طویل المدت قسر در برود.

برای سالها، شکارچی جاسوس‌ها و جاسوس سابق یک دوستی غیرمنتظره را بوجود آوردند. این روزها، این دو حتی با هم گلف بازی می‌کنند.

جاسوسی که زندگی همه را نابود کرد
بارسکی و جو رایلی، دستگیر کننده‌اش، بعدها با هم گلف بازی می‌کردند

ریشه‌هایی که در جنگ سرد بودند
داستان بارسکی، همچون سفری به زمان گذشته است، سفری که نگاهی از دوران جنگ سرد به دست می‌دهد. داستان او، انسان را به یاد سریال "آمریکایی‌ها" (The Americans) می‌اندازد، که در آن دو مامور کاگه‌به به اتفاق بچه‌هایشان در واشنگتن زندگی می‌کنند، و هویت حقیقیشان کم کم دارد فراموششان می‌شود. تفاوت اینجاست که داستان بارسکی واقعی است. اگرچه اساس این داستان ادعاهای خود بارسکی است، اما رایلی نیز این داستان را تایید می‌کند.

داستان از شیمیدان جوان، بسیار باهوش و خوش چهره‌ای آغاز می‌شود که تنها یک ضعف کوچک دارد: دوست ندارد همرنگ جماعت باشد. وقتی کاگه‌به در سال 1970 به سراغ او رفت، تصور اینکه ماموری در غرب باشد او را وسوسه کرد. او می‌گوید: "می‌توانستم جهان را ببینم و لازم نبود که قواعد عرفی را رعایت کنم؛ فراقانونی بودم."

او در برلین آموزش جاسوسی دید؛ آموزش‌هایی از قبیل دست خط سری، کدِ مورس و فرار کردن از چنگ تعقیب کنندگان. او سپس به مسکو رفت و در آنجا دو سال آموزش ماموریت دید. او انگلیسی یاد گرفت، و هر روز صدها کلمه حفظ می‌کرد. وقتی که به ینا بازگشت، متوجه شد که دوست‌اش، گرلیندا و دیگران منتظرش بوده‌اند.

آلبرخت دیتریش در هشتم اکتبر 1978، در سن 29 سالگی، در حالیکه 6000 دلار در کیفش داشت و گواهی تولد جک بارسکی، پسری که در سال 1955 در ده سالگی مرده بود، را به همراه داشت، وارد شیکاگو شد. یکی از کارمندان سفارت شوروی در واشنگتن، اسمِ جک بارسکی را در یک قبرستان دیده بود و نسخه‌ای از گواهی تولد صاحبش را به دست آورده بود.

ناکامی در اولین ماموریت
کاگه‌به نقشه داشت تا بارسکی ابتدا با استفاده از گواهی تولدش، پاسپورت خود را بگیرد و سپس به عنوان یک تاجر مشغول به کار شود و هر چه قدر که می‌تواند از میان متنفذان و سیاسیون جامعه برای خود دوست پیدا کند. آنها همچنین می‌خواستند که او با زبیگنیف برژینسکی، مشاور امنیت ملی آمریکا در آن زمان، تماس برقرار کند، اعتمادش را جلب کند و از او جاسوسی کند.

این یک نقشۀ بلندپروازانه بود و او در اولین وظیفۀ خود ناکام شد. مرد آلمانی موفق نشد، پاسپورت آمریکا را بگیرد. کاگه‌به او را برای سروکله زدن با بوروکراسی آمریکا آماده نکرده بود.

با این وجود، آلبرخت دیتریش ناامید نشد. او از این به بعد جک بارسکی بود و به عنوان یک پستچی دوچرخه سوار مشغول به کار شد. او شمارۀ بیمۀ اجتماعی دریافت کرد و بدین ترتیب اولین قدم را برای دریافت شهروندی آمریکا برداشت.
او به یادگیری علوم کامپیوتر پرداخت و به عنوان برنامه‌نویس در یک شرکت بیمه مشغول به کار شد. هر وقت کسی از او می‌پرسید که اهل کجاست، پاسخ می‌داد که از نیوجرسی آمده است. و اگر از لهجه‌اش می‌پرسیدند، می‌گفت که مادرش آلمانی بوده است.

او وقتی که الان آن روزها را به یاد می‌آورد، می‌گوید که دورغگوی خوبی بوده است. شبها او برای کسانی که فکر می‌کرد بالقوه می‌توانند به ماموران جدید بدل شوند، پرونده تهیه می‌کرد. او ارزیابی‌های سیاسی می‌نوشت و عکسها یا میکروفیلمهایی که تهیه می‌کرد را در محل مشخص شده در محفظه‌های فلزی قرار می‌داد. او این محفظه‌ها را در پارکی در حاشیۀ شهر می‌گذاشت تا ماموران دیگر کاگه‌به آنها را بردارند.
پنج‌شنبه‌ها ساعت 9 و ربع در خانه پیش رادیوی موج کوتاه خود می‌نشست تا از دفتر مرکز کاگه‌به در موسکو پیامهای ماموریتش را دریافت کند. یک بار مامور شد تا یک جاسوس خائن کاگه‌به را در کانادا شناسایی کند و یک بار هم ماموریت داشت تا نظر آمریکایی‌های در مورد حضور ارتش سرخ در افغانستان را ارزیابی کند.

جاسوسی که زندگی همه را نابود کرد
بارسکی مواد اطلاعاتی‌ای را که جمع‌آوری می‌کرد اینجا قرار می‌داد تا ماموران کاگه‌به برای بردنش بیایند

خرابکاری اقتصادی
طبق گفته‌های خودش، بزرگترین دستاوردش در آن زمان، سرقت کدهای برنامه‌نویسی بوده است، اما حاضر نبود بگوید که کدهای چه برنامه‌هایی را دزدیده بود. بارسکی تنها می‌گفت که این کدها از نظر اقتصادی برای اتحاد شوروی حائز اهمیت بوده‌اند. در نهایت او به خرابکاری اقتصادی پرداخت و حتی یک بار هم نتوانست با هدف اصلیش، برژینسکی، ارتباط برقرار کند.

اما زندگی بارسکی تنها در آمریکا نبود. او زندگی دیگری هم در آلمان داشت. او دو زندگی زناشویی داشت و طول سالها دو خانواده تشکیل داده بود. او در سال 1980، در آلمان با گرلیند ازدواج کرده بود و از او پسری به نام ماتیاس داشت. دیتریش، هر دوسال یک بار، برای تعطیلات سه هفته‌ای به برلین شرقی می‌رفت و گرلیند در آنجا منتظرش بود.
او همیشه برای او کادوهای گرانقیمت می‌برد، از جمله یک ساعت طلا. اما سپس، در آمریکا از طریق یک آگهی شخصی در روزنامه با پنه‌لوپه آشنا شد که از گویانا به آمریکا مهاجرت کرده بود. آنها در سال 1986 با هم ازدواج کردند و صاحب دو بچه به نام‌های چلسی و جسی شدند.

جاسوسی که زندگی همه را نابود کرد
بارسکی در کنار جسی، پسرش از همسر دومش

بارسکی گفته است: "در جدا نگه داشتن این دو از هم خیلی خوب عمل کردم. بارسکی هیچ دخلی به دیتریش نداشت و دیتریش هم هیچ دخلی به بارسکی نداشت."

اما در سال 1986، او گرلیند و ماتیاس را برای آخرین بار در شرق آلمان ملاقات کرد و به رفت و آمدش میان این دو دنیا پایان داد. آنها دسته جمعی به ساحل بالتیک رفتند، در دریا شنا کردند، با هم قارچ چیدند و او قول داد که خیلی زود برخواهد گشت. اما سپس به مسکو رفت، ماموریتهای جدیدش را دریافت، کرد و با پاسپورت‌های جعلی از مسیر بلگراد، وین، رم و مکزیک به نیویورک بازگشت.

دیتریش در آخرین نامه‌ای که به مادرش نوشت، گفت که قصد داشته به او در شهر زوئیکائو سر بزند، اما فرصت این کار را پیدا نکرده نکرده است. مادر دیتریش فکر می‌کرد که پسرش در پایگاه فضایی بایکونور در قزاقستان به عنوان یک دانشمندان مشغول به کار است. این داستان رسمی‌ای بود که دیتریش به خورد خانواده و دوستانش در آلمان شرقی داده بود.

اما سپس کاگه‌به به او دستور داد تا به آلمان شرقی برگردد، ظاهراً به این دلیل که مهرۀ سوخته بود. قرار بود پول و پاسپورتی را در یک قوطی بگذارند و قوطی را در یک مسیر پیاده‌روی قرار دهند، تا بارسکی آن را بردارد. بارسکی گفت که آن قوطی را پیدا نکرده است. این ادعا حقیقت داشته باشد یا نه، به هر حال او در آن زمان خودش هم علاقه‌ای برای بازگشت به آلمان شرقی نداشت.

جاسوسی که زندگی همه را نابود کرد
پنه لوپه، همسر دوم بارسکی

جاسوسی که زندگی همه را نابود کرد
روزهای خوش پنه‌لوپه و بارسکی

امکانات نامحدود
او به مقامات بالادستش گفت که به ایدز مبتلا شده و تنها در ایالات متحده امکان درمان دارد. کاگه‌به به خاطر نافرمانی او را به مرگ محکوم کرد و بارسکی به خاطر داشت که در اواخر سال 1988، یک افسر کاگه‌به در نیویورک سراغش آمده و به او گفته که اگر بازنگردد، بهتر است خودش را از الان مرده بداند. اما او تصمیم گرفت که به قماری دست بزند، و احساس می‌کرد که کاگه‌به نه او را تحت نظر و نه از او انتقام خواهد گرفت.

بارسکی احساس می‌کند که در آن مقطع مجبور شده تا میان چلسی، که تازه به دنیا آمده بود و ماتیاس در برلین، انتخاب کند. او می‌گفت: "دخترم بیشتر به من احتیاج داشت." اما احتمالاً حقیقت چیزِ دیگری است. آلبرخت دیتریش، کمونیست دو آتیشه‌ای که مارکسیسم را نوع "طبیعی حکومت" می‌دانست، به شکل غیرقابل بازگشتی بدل به جک بارسکی شده بود که از امکانات نامحدود آمریکای سرمایه‌داری لذت می‌برد.

گرلیند و ماتیاس در سال 1986 از زندگی بارسکی محو شدند. اما اینطور نبود که او هم از زندگی کسانی که پشت سر جا گذاشته بود، محو شود. مادر او با سفارت آلمان شرقی در مسکو تماس گرفت و موفق شد کاری کند که تلویزیون روسیه آگهی گمشده برای پسرش پخش کند. او حتی به میخاییل گورباچف، رهبر شوروی هم نامه نوشت. در سال 1996 بود که تازه وزارت خارجه متوجه شد که داستانی که دیتریش سر هم کرده بود، جور در نمی‌آید. آن پروژه‌ای در بایکونور که او مثلاً در آن مشغول به کار بود در سال 1978 به پایان رسیده بود.
مادر دیتریش در نهایت به پارکینسون مبتلا شد و با علم بر این که پسرش به او دروغ گفته بود از دنیا رفت. گونتر، پسر دیگر او، گفته است: "اگر آلبرخت می‌دانست که چه بلایی سر مادرمان آورد، شاید رفتارش را عوض می‌کرد. او باید با بار این گناه زندگی کند."

در آن مدت، گرلیند اگرچه می‌دانست که شوهرش مامور مخفی است، اما همچنان نمی‌توانست با ناپدید شدن رازآلود دیتریش کنار بیاید. در نهایت او اعلام فقدان کرد و طلاقش را گرفت. ماتیاس می‌گفت که مادرش حاضر نیست در مورد شوهر سابقش صحبت کند و مشکل عصبی پیدا کرده است. خودِ او ولی با خواهر ناتنی‌اش ملاقات داشته است.
بارسکی اندکی بعد از تولد 18 سالگی چلسی به دخترش گفت که جاسوس بوده است و برادری هم برلین دارد. چلسی به ماتیاس نامه نوشت و ماتیاس در سال 2005 به آمریکا و به دیدن چلسی آمد. او با پدرش هم ملاقات کرد؛ برای اولین بار، بعد از نزدیک به 20 سال. آن ملاقات سرشار از عصبانیت سرکوب شده و عقده‌های حل نشده بود، اما به هر حال نقطۀ شروع بود. آنها بعد از آن ملاقات دوباره تا سالها همدیگر را ندیدند.

پاکسازی وجدان
چند ماه پیش، جک بارسکی به برلین رفت. این اولین بار بود که پس از 28 سال به آلمان می‌رفت. او می‌خواست وجدانش را پاک کند و دروغ‌هایی که گفته بود را جبران کند. او هر چه بیشتر سعی می‌کرد گذشته را فراموش کند، گذشته بیشتر او تسخیر می‌کرد. او تصمیم گرفت که قاعدۀ فولادی خود در مورد جدا نگه داشتن زندگی‌های دوگانه‌اش را بشکند. او پیش از ترک نیویورک یادداشتی در تقویمش نوشت: "باید ببینم که می‌توانم بارسکی و دیتریش را با هم آشتی دهم؟"

اما او می‌خواست چه جوابی به به پسرش بدهد؟ او رها کرده بود و چون دیگرانی بودند که برایش از او مهمتر هستند؟ اینکه دوباره ازدواج کرده بود، بچه دار شده بود و چیزی از این موضوع به خانواده‌اش در آلمان نگفته بود؟ بارسکی می‌گوید که رو به رو شدن با پسرش و سوالهایی که ناگزیر باید پاسخ می‌داده، می‌ترسیده است. او می‌دانست که جوابی ندارد.

بارسکی حالا یک مرد 65 سالۀ سرزندۀ پر جنب و جوش است که آلمانی را شکسته حرف می‌زند. او به این منظور قصد سفر به گذشته را دارد تا اجازه ندهد که گذشته از پای درش بیاورد. او در سفر دو هفته‌ایش، ملاقات با خانواده و دوستان مدرسه و دانشگاه را گنجاند و ترتیبی داد تا بتواند به هم تیمی‌های سابقش در تیم بسکتبال و خانۀ پدریش در ساکسونی سر بزند. تنها کسی به ملاقاتش نرفت، گرلیند بود. اما قصد داشت که ماتیاس که اکنون 33 سال دارد، ملاقات کند. ماتیاس همچون پدرش در رشتۀ شیمی فارغ التحصیل شده و به عنوان داروساز در برلین مشغول به کار است. او بدون پدر، بزرگ شد و هرگز نفهمید که چرا؟ هرگز چیزی از پدرش یا شغل پدرش نمیدانست.

بارسکی می‌خواست به این چرا پاسخ دهد. او می‌خواست که دیگران دلیل کارهایش را بدانند. اما این تلاشی بود که از ابتدا محکوم به شکست بود. چرا که برای انجام چنین کاری بسیار دیر شده بود. ماتیاس در لحظۀ آخر قرار ملاقات با پدرش را کنسل کرد، چرا که از این که پدرش برای رفع تکلیف دست به این کارها می‌زد، حالش به هم می‌خورد. اینکه چرا پدرش، خانوادۀ دومش را انتخاب کرده، درک می‌کرد. اما آیا کسی که پدرش او را در کودکی رها کرده می‌تواند حقیقتاً او را ببخشد؟

بارسکی و پنه‌لوپه مدتها بود که از هم جدا شده‌اند. آنها همچنان درگیر دعوای حقوقی بر سر پول و اینکه چه کسی به چه کسی دروغ گفته و کدام طرف آسیب بیشتری دیده، بودند. به نظر می‌رسید که در این میان، تنها خود بارسکی است که این همه دروغ برایش مهم نبوده است. در سال 2014، 36 سال پس از آنکه برای اولین پا در خاک آمریکا گذاشت، بالاخره شهروند آمریکا شد. با لطف جو رایلی، افسر اف بی آی، به او اجازه دادند تا نامی که دزدیده بود را حفظ کند.

پس از بازگشتش از سفر آلمان، بارسکی به خانۀ چوبی زیبایش که به تازگی در بالای ایالت نیویورک خریده، رفت. یک حوض قلب شکل، حیات خانه را مزین کرده و دختر کوچکی با موهای فرفری مشغول بازی بود. او ترینیتی، دختر چهارسالۀ بارسکی بود. همسر سوم بارسکی، شاونا نام داشت و یک مسیحی معتقد و اهل جاماییکا بود. بارسکی می‌گفت که او بهش کمک کرده تا خدا را پیدا کند.
چون شاونا می‌خواست که بارسکی با گناهان گذشته‌اش رو در رو شود، به عضویت کلیسا هم در آمد. در کلیسا، در مقابل سایر متدینان، در اعترافاتی که به نظر قلبی می‌رسید، گفت که از زندگی دروغین گذشته‌اش، پشیمان است. گفت که رفتار بی‌پرده‌اش همیشه به او کمک کرده است و البته: "صادق‌ترین آدم‌ها، بهترین دروغگوها هستند."

جاسوسی که زندگی همه را نابود کرد
بارسکی و خانوادۀ سومش، شاونا و ترینیتی

جاسوسی که زندگی همه را نابود کرد

جاسوسی که زندگی همه را نابود کرد
بارسکی در کلیسا
۰
نظرات بینندگان
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    سایر رسانه ها
    تازه‌‌ترین عناوین
    پربازدید