«درد گنگ»؛ اندوه مرگ «سایه»
آنچه سهم من از این دغدغههای سرشار از مهر و جوانمردی بود، آموختن درس انسانیت و محبت از سایه بود، سایه از آن پس به دریافت من از هستی، به احساس من از زندگی و به پالایش روحم از آلودگی، معنایی دیگر داد.
دکتر پیام آزاده* | برای اندوه مرگ سایه که گاه صاحبنظران و فرهنگشناسان بزرگ ما مقام هنری و ادبی او را در درجه «حافظ زمانه ما» ستودهاند، شایستگان بسیاری سخن گفتهاند و میگویند، اما باید برای فهم بزرگی دامنه این سوگ، جایی هم برای کسانی باز کرد که نه ادیب بودهاند و هستند و نه هنرمند و هنرشناس، از زاویه دیگر با «سایه» زیستهاند و سایه او به دلایلی بر سر احساس و ادراک آنان از زندگی افتاده است.
من از جمله همین گروه دومم. پزشکم و سرطانشناس و شاید گمان شود به سبب تخصص حرفهای چندان نسبتی با سایه نداشتهام که اینچنین در اندوه مرگ او فرو ریزم، اما واقعیت چیز دیگری است، پزشکان آنجا که بهخصوص با بیماران بزرگ روبرو میشوند و میبینند سرمایههای یک کشور و یک ملت به دست آنها سپرده شده است، تسلیم عظمت روحی و شیفته شخصیت آنان میشوند و چشمشان مدام نگران لحظهلحظه سلامت و بهبود آنها میشود.
علاوه بر این بیماران هم در چهره پزشک خویش تصویری از یک منجی و درمانگر میبینند. به این سبب است که رابطه میان پزشک و بیمار گاه از حد دوستی فراتر میرود و به مریدی و مرادی یا فرزندی و پدری نزدیکتر میشود. سایه «سایه» بر زندگی من و در سامان دادن احساس و حتی ادراک اجتماعیام، چنین بوده است.
من به اقتضای تخصص و پزشکیام سالها مسوولیت درمان خونی دو قله فرهنگ و هنر ایران، استاد محمد شجریان و استاد محمدرضا لطفی را که گرفتار چنگال سرطان شده بودند، به عهده داشتم. بیماری شجریان و لطفی علاوه بر جنبههای انسانیاش که شامل هر بیماری میشود، تهدیدی برای امروز و فردای فرهنگ و هنر ایران بود؛ مگر تا کی میتوان صبر کرد که از دل هنر ایرانی لطفی و شجریانی برآیند؟
در این دوره درمان مدام نگران دانش و تجربه خویش بودم که خدای ناکرده مرا در این مسوولیت سنگین ناتوان نگذارند.
سایه به مددم آمد و آنگاه که فهمید دستاندرکار درمان این دو بزرگم، باب گفتگو و احوالپرسی مدام را باز کرد، تماسهایش زمان نمیشناخت، نگران بود و همانند پدری که فرزندی زیر تیغ پزشک دارد، یا برادری که نگران بهبود برادر ناخوشحال خویش است جویای حال آنان بود.
آنچه سهم من از این دغدغههای سرشار از مهر و جوانمردی بود، آموختن درس انسانیت و محبت از سایه بود، سایه از آن پس به دریافت من از هستی، به احساس من از زندگی و به پالایش روحم از آلودگی، معنایی دیگر داد.
باز هم میگویم، پزشکم و کارم شیمیدرمانی و پرتودرمانی است، با به هم خوردن متابولیسم بدن و جدال میان سلولهای مهاجم سرطانی و سلولهای سالم آن سروکار دارم، اما در پرتو آموزههای اخلاقی و انسانی «سایه» و امثال کمیاب او که سرمایههای بیبدیل این آب و خاکند، به دنیاهایی بزرگتر از حرفهام راه پیدا کردهام و برای همین داغدار مرگ اویم، در حالی که هنوز نتوانستهام از عزای استادم دکتر منوچهر دوایی - سرمشق انسان زیستن- به درآیم.
اندوهم را از زبان خود سایه میگویم:
درون سینهام دردی است خونبار
که همچون گریه میگیرد گلویم
غمی آشفته، دردی گریهآلود
نمیدانم چه میخواهم بگویم
*آنکولوژیست (سرطانشناس)