در 45 درجه سانتیگراد

محمد خضیر متولد نیمه اول 1950 میلادی در عراق است. معلم است. و هنوز می‌نویسد و یكی از بهترین قصه كوتاه نویسان عرب است. انسانی بسیار گوشه‌گیر است، و بیرون از غوغای تبلیغاتی می‌زید.. شاید در ایران شبیه به «بهرام صادقی» باشد در نوشتن و طنز و محاكات مسخره واقع. این قصه در سال 1977 میلادی نوشته شده است. و از مجموعه قصه‌هایش به نام « فی درجه 45 مئوی » منشورات الجمل ترجمه شده است. بدون اجازه مولف و ناشر! می‌بخشید و می‌بخشند انشاالله!

کد خبر : ۱۳۹۲۳
بازدید : ۱۵۱۴

در داستان بلند (رای برادبری) درجه حرارت 451 درجه فارنهایت است،یعنی در چنین درجه حرارتی كتاب‌ها می‌سوزند. اما از نظر من 45 درجه سانتیگراد درجه حرارت ایده‌آل برای نوشتن كتاب است. یعنی 45 درجه سانتیگراد درجه حرارت واقعی است، چون درجه حرارت اتاقم است - كه بالای آشپزخانه قرار گرفته، جایی كه قصه‌هایم را نوشته‌ام. چون اتاق من در میان دو گرمای آفتاب و آشپزخانه قرار گرفته و در تابستان به اجاق مبدل می‌شود، كه قصه‌ها در آن نضج می‌گیرند یا برشته می‌شوند و راهشان را به سوی خواهندگان پیدا می‌كنند.

بدین گونه قصه‌ای كه عنوانش (تنور آهنین) است آغاز می‌شود - اما كامل نمی‌شود - (وبا در شهر شیوع پیدا كرده و مسئولان بهداشت در حاشیه شهر تنور بزرگی از آهن ساخته‌اند و سپس مردانی آن را به قلب شهر آورده و روشن كرده‌اند. تنوری سیار و بلند كه تا بام خانه‌ها می‌رسید و زنان خانه‌ها از پشت‌بام‌ها زباله‌ها و لباس‌ها و لوازمی را كه درتمیزی آن‌ها شك داشتند به داخل تنور می‌ریختند. تنور شبانه روز روشن بود، و از محله‌ای به محله‌ای منتقل می‌شد و مردم همه چیز در آن می‌ریختند.. همه چیز.. الخ).

چنین درجه حراراتی برای الاهه مالاریا چندان جانبخش است كه بتواند برای گردش در مرداب‌ها خارج شود، و ماهیان سیاه بتوانند حشره‌های بیلارزیا را بخورند و میكرب‌ها در سایه ظرف‌های سفال پر از حشرات تكثیرشوند.

تعجب می‌كنید كه چگونه می‌توانم اشیاء تفته در این اتاق را به دست گیرم. من از روی عادت همواره با مزاجی سرد می‌نویسم و كلمات در دستانم شبیه گلوله‌های برفند، اما به صلابت آهن‌اند، لذا برای پروردنشان نیاز به سندان و چكش و كوره‌ای همواره گدازان دارم. وقتی حرارت كشنده هوا حواسم را از كار می‌اندازد، تنها یك حس می‌ماند كه از هیچ گونه شرایط آب و هوایی متاثر نمی‌شود، شبیه به دینا میسم حافظه، كه «حس مغناطیسی» را دعوت می‌كند تا اشیاء را به خود جذب كند، همان طور كه مشتی میخ جذب آهنربا می‌شوند.

خواهش می‌كنم مزاجم را ببخشید و برایش آرزوی مغفرت كنید. چون می‌خواهد بدهی‌های گذشته متراكمش را بپردازد و بعدا برای ابد این اتاق را ترك كند.. دعوتش كنید برای لحظه‌ای كنار آتش گُر بگیرد. (خانه مكانی است كه وقتی به آن جا می‌رویم باید رابرت فراست را ماچ كنیم). این اتاق برای این بوجود نیامده تا مرا برای همیشه از خود براند. بعد از گردش كوتاهی كنار نهر آب، به خانه بازمی‌گردم.

در كوچه منتهی به خانه دكان‌های كوچكی می‌بینم، كه صاحبانش در آستانه‌های خاك آلوده‌شان میان جعبه‌های شیرینی‌هایی كه یك ماه از تاریخشان گذشته نشسته‌اند و چهره دخترانی كه به من نگاه می‌كنند بی‌آن كه بتوانند از آستانه درهای خانه‌ها‌شان دور شوند و زنانی كه مقابل خانه‌هایشان نشسته‌اند، كودكانی كه جیغ و داد می‌كنند و آسمانی كه بر فرازمان گلیم‌های خاك آلوده خود را می‌تكاند. همه آن‌ها را پشت سر می‌گذارم و داخل خانه می‌شوم و به طبقه بالا توی اتاقم می‌روم. پنجره‌هایی كه از صبح بسته بوده‌اند و پرده‌هایی كه كشیده شده‌اند و پنكه‌ای كه هوای راكد را به هم می‌زند.

غبار روی اشیاء اطراف نشسته است. نشسته بر شیشه‌های ویترین كتابخانه و كم‌كم نفوذ می‌كند تا روی همه كتاب‌ها بنشیند. همین‌طور كه پا برهنه راه می‌روم پاهایم روی كاشی‌های پر از غبار رد پا به جا می‌گذارند. شیشه‌های پنجره به سرعت كدر - متراكم می‌شود؟، و نمی‌توانم نسبت به آن ذرات رقصان در شعاع نور آفتاب و منتشر در خالی‌های اتاق توجهی بكنم.
مناسب است بگویم، درد غبار روح است، آیا قبل از من كسی این سخن را نگفته است؟

در تابستان گذشته، از روی اجبار پای راستم را به خاطر شكستگی انگشت پایم در قالبی از گچ گذاشتم. گچ سنگین است... حداقلش دوهفته نباید حركت كنم، تنها می‌توانم برای برداشتن كتابی از داخل كتابخانه در همین اتاق تكانی بخورم. باید از غذایم هم كم كنم و چیزهای دیگری هم نخواهم. فقط باید زیاد بخوانم و تا 14 روز حمام نكنم. در خواب قیلوله ظهرامروز با هجوم خواب‌های مرگ و كشتارهای رعب آورروبه‌رو شدم، پیش از این خواب‌هایی از این دست ندیده بودم، پا‌های سنگینم مرا به اعماق چاه‌های گذشته می‌كشاندند، به سوی گناهانم، گناهی بعد از گناه دیگر.. كشف كردم كه گامهای من تن به مرگ نمی‌دهند، نمی‌خوابند و منتظرچیزهایی هستند كه پشت سرم وانهاده‌ام، پس روزهای خوش گذشته مان كجاست؟ آن‌ها خوابیده‌اند، تخمیر شده‌اند، و زیر گچ پا‌های سنگین‌ام فشرده و له شده‌اند. درد‌های ما فقط، گناهانمان هستند، گناهان تنها محله همیشه بیدار و لامردنی هستند.

آیا خواب‌های دیگری هم می‌خواهید؟
منزلی یا مسافرخانه‌ای با اتاق‌های متعدد و ورودی‌های عجیب. فضای كوچك بی‌پایانی از اتاق‌ها و راهروها. بی‌مقدمه‌ای وارد اتاقی می‌شوم. زنانی غریب می‌بینم كه روزی روزگاری آن‌ها را دیده‌ام، یا با بعضی‌ها‌شان برخورد داشته‌ام. در اتاق دیگر دو زن نشسته‌اند، چشمانم به هاله‌های آبی‌رنگشان می‌خورد كه چشمانشان را به شكلی شگفت‌انگیز برجسته كرده است. در اتاق‌های دیگر به دختران نوجوانی برمی‌خورم كه حركتی ندارند مگر اشاره‌های دستی كه در آن مچ‌های ظریف و زیباشان هویدا می‌شود.

اتاق‌ها مشرف به باغچه‌ای با گل‌های وحشی بزرگ‌اند، گلهایی با رنگ‌های گوناگون اما بدون رایحه (خواب حس‌های بویایی و چشایی‌ام را تعطیل می‌كند).. گلهای فراوانی می‌چینم و آن‌ها را به خانه یا مسافرخانه می‌برم. زنی به من هشدار می‌دهد (او كیست؟) كه این گل‌ها سمی هستند. اما من در همه عمرم گل‌هایی به این تنوع و زیبایی و شگفتی ندیده‌ام.. اما خوشحال و آزاد در اتاق‌ها گردش می‌كنم. بی‌محابا و بدون اجازه پیش زنان می‌روم بی‌آنكه از من برنجد. بی‌شك این خانه‌امان نیست.. و این چیزی بود كه پس از بیداری شگفت زده‌ام كرد. چرا میان این همه آدم بودم، در خانه‌ای مشاع، كه صدتا اتاق داشت؟ خواب به كجا‌ها كشید؟ بقیه‌اش را به خاطر نمی‌آورم. اما خیلی وقت بود خواب ندیده بودم، یا شاید هم خواب‌هایم را به سرعت فراموش می‌كردم. اما این خواب برای چند روز مرا گیج كرده بود. تا این كه قصه (منزل زنان) را نوشتم، تمام شخصیت‌های این قصه برایم آشنا هستند، اما همه چیز را هم درباره‌شان از خاطر برده‌ام.

اتاق زمهریر است..
خیابان‌ها از باران خالی شده‌اند. كنار آتش، رادیویی است و ترانه‌ای درباره باران كه بر خیابان‌های (كاراكاس) می‌ریزد و در همان موقع همین باران روی كشتی‌های به گل نشسته در (باب المندب) و روی اسلحه‌های انقلابیون بر دروازه‌های پایتخت كامبوج (پنوم پنه) و بر روی تانك‌های متلاشی شده در صحرای سینا می‌بارد.

من در همین جا از همه مردم معاصرمان كه در اطراف و اكناف قاره‌های جهان پراكنده‌اند پرسش می‌كنم، از آنهایی كه برای من مجهول - غائب‌اند. می‌خواهم با آن‌ها آشنا شوم و با آن‌ها درباره نوع زندگی‌ای كه داریم به اتفاق نظری برسیم. یك پرسش طرح می‌كنیم و به دنبال یك جواب برای آن می‌گردیم. درباره همین موضوع و رویا‌های آیندگانی‌امان ایضا. من اینجا هستم - همه‌امان را جمیعا می‌شناسم - این جا و آن جا - می‌دانم كه یك روز زمینی‌امان را قسمت كرده‌ایم، اما هر كداممان نصف روز متفاوت خود (آن) را داریم.

اینجا وقتی كه ظلمت خاموش شبانه در حائلی پر از اشباح - دربرمان می‌گیرد، آنها در روز شلوغ و پرهیاهو و پررنگ‌شان هستند و هنگامی كه نصف روز ما می‌آید، روزمان - خیابان‌های پر از آفتاب تابانمان - نصف روز آنها تمام می‌شود، و شب طولانی پرهیجان یا پر از گناه‌شان شروع می‌شود. به جز این تضاد‌ها، انصاف (عدالت) متضادمان، نمی‌تواند حكم كند تا بدون رغبت‌های صادقانه‌امان تن به ملاقاتی بدهیم، تا همدیگر را بشناسیم، تا همدیگر را بفهمیم، تا بتوانیم روزمان را در زمان زمینی یگانه‌ای وحدت دهیم... مگر این كه‌ای برادران مجهول من در نیمكره دیگر زمین، مگركه در این شب بنشینم و فقط فكر كنم، چون كاردیگری نمی‌شود انجام داد. من می‌پرسم: الان پشت دریاها و كوه‌ها و جنگل‌ها و صحراها و خیابان‌های شهر‌های بزرگ چه می‌كنید؟

از شهر‌هایی كه ترك‌اشان كردم چه خبر؟ شهر‌هایی كه روزی از سر اتفاق در آن‌ها بودم و سپس چون حسرت‌زده‌ای از آن‌ها خارج شدم. آرزو می‌كردم كه بار دیگر این شهر‌ها را نبینم تا مبادا مشاهدات اولیه‌ام تحت تاثیر مشاهدات بعدیم قرار گیرد. آن شهر‌ها آسمان‌هایی داشتند كه می‌شناختنشان... بغداد: شهر بازارها و گلدسته‌ها و گنبدها و دروازه‌های قلعه‌ها و برج‌ها. ناصریه: شهر قهوه‌خانه‌ها و بازار دام و شتر و مردمی بدوی با ریش‌های سرخ كوتاه نوك تیز و نوارهای ضبط ترانه‌های روستایی در قهوه‌خانه‌ها، عشایری‌های دنبال پشم و غلاف‌های پوستِ طبیعی تفنگ‌های آتشین.

دیوانیه: شهر مزرعه‌های گریزان از پشت شیشه‌های قطار كه در چشم‌اندازش تنورهای صبحگاهی و جوانانی تازه از خواب بیدار شده می‌بینیم كه برای تماشای قطار از خانه‌های خود بیرون آمده‌اند. موصل: خمیدگان الكن با تلفظ عجیب واژه « را». زبیر: مردمان چالاك ماهر در ساخت مبروكات پربركت سرخ. اما بصره را نمی‌توان شناخت مگر در اختلاط اجناس و اقوام متفاوتش.

قصه « ساعت‌هایی چون اسب » را نوشتم برای رفتن به سوی ویژگی‌های مخفی شهری چون « فاو » كه به شكلی غیر قابل محوی، حافظه اكنونی‌ام قادر نیست، آن را از ذهنم پاك كند. فاو حافظه آخرین دریانوردان است (قصه ساعت‌هایم). روزگاری فاو بندرگاهی بود كه كشتی‌های هندی و مسقطی و پرتقالی و بحرینی و زنگباری در آن پهلو می‌گرفتند، و بازار مكاره‌ای آسیایی بود از شعبده‌بازان وسیاهان و فراریان، و دروازه‌ای بود رو به دریا. بایستی كه شهر‌های سعادتمند را از دروازه‌های قدیمی‌اش وارد شد. شهری چون بغداد از قصه «احتضار نقاش» برایمان شناخته شده است و نمی‌توانیم آن را از خاطره شخصیت اولش « محمود افندی » جدا كنیم..

اندیشه‌های رها (آزاد) غیرممكن است. گوشه‌نشینی‌ام به زنی شوق زده و معتكف می‌ماند. پاهایم را مقابل بخاری در جوراب پشمینی می‌كنم دراز. تنهایی‌ام، افكارش را برهنه می‌كند مثل زنی كه فتنه‌هایش را با چاقویی تیز تكه تكه می‌كند. در چنین لحظه‌ای خرافه‌های وقیح روح تنهایم را به سوی راه‌های خارزاری درمی‌نورداند. لعنت! بایستی به سوی زمهریر ساحت‌ها و سكوهای خالی خروج كنم، پرسه‌گردی كنم و هذیان بگویم تا از پا بیفتم، تنها بودن با خودم امكان ندارد. اما این گرماست كه مرا به نشستن در اینجا مضطر می‌سازد... برخاستن ازروی این صندلی معجزه است..

ناگهان برق خاموش می‌شود. عزلت از همه چیز.. در تاریكی نشسته‌ام، واشیاء اطرافم را لمس می‌كنم: نشیمنگاه صندلی، رادیو، شیء‌ای مكعبی، و سپس دستم در خلائی سقوط می‌كند و فراموش می‌كنم كجا هستم، در اتاق هستم یا در صحرا. زندانی‌ام یا آزادم، آیا قادرم حرف بزنم، نفس بكشم، یا از جایم بلند شوم. در لحظات بعدی حركتی نمی‌كنم، از فقدان می‌ترسم، از سقوط در چاه.. آه چاه. این چیزی است كه هی با ذهنم توارد پیدا می‌كند... من لبه چاهی نشسته‌ام..كه آب‌های سرد و راكد ازسالهای دور دراعماقش هستند، غرق شدنی بدون امید نجات، حركتی نمی‌كنم.. حركت نمی‌كنم..

در این ظلمت، حافظه تصویرها را می‌آورد و می‌سازد.. تصویر به تصویر.. و كلمات شروع به ظهور و پیدایی می‌كنند و كامل می‌شوند. هركجا كه دست دراز می‌كنم كلمات را می‌لمسم.
در كلاس چهارم ابتدایی، معلم انشایمان ما را وادار می‌كرد صد مفرده (اسم) درباره موضوعی به خاطر بیاوریم: مدرسه، خانه، خیابان، عید، سفره غذا.. الخ. درس‌های انشاء تمرین‌هایی بودند كه ابتدا خیلی جانفرسا و خسته‌كننده آغاز شدند اما بعد استمرار پیدا كردند - مثل یك بازی فرحبخش. در مسیرمان به خانه بعد از مدرسه برسر كلمات نادره گفتن كه عرف مدرسه‌ای ذكر آن‌ها را نمی‌پذیرفت مسابقه می‌دادیم، نادرترین واژگان زشت و فكاهی.

این عادت با من مانده است، وقتی تنها می‌شوم، شروع می‌كنم به انتزاع كلمات، هر كلمه‌ای، از تجربه‌های حافظه‌ام. (كلمات وجود دارند و من دنبالشان نمی‌گردم). این تجربه تنهایی با خودم در تاریكی نمونه‌ای از این كاركرد انتزاع است. تا برای مثال، بتوانیم محتوی این توشه‌دان شناور در ظلمت اتاق را ببینیم. تا از كلمه «گور» شروع كنیم، كلمه‌ای كه مخصوص قربانیان زندگی آرام و همچنین حوادث نا‌به‌گاه زندگی است، توبه (؟) یا زلزله یا سیل یا له شدن یا سقوط از نخلی یا از طبقه سوم ساختمانی... این واژه مترادف كلمه « تابوت » هم هست كه ما را می‌كشد تا به یاد واژه «زمهریر» انجماد بیفتیم. اما واژه « شمشیر » ما را به یاد مرگ انسان جاهل بادیه‌نشین می‌اندازد. همانطور كه ما را به یاد واژه «طناب‌دار» مرگی آرام ناشی از فراغ‌های دور و دراز. اما واژه « رفت » همه چیز را می‌پراكند.

و واژه‌ای مثل « ابریق » ما را به دوران مدرسه ابتدایی و كودكی باز می‌گرداند، زمانی كه یافتن چنین چیزی در توالت‌های مدرسه كاری مشكل بود. واژگان: زغال، نفت، خاكستر، تنباكو، آسمان، قفس، مسهل واژگانی عادی‌اند كه احتیاج به شرح و تعلیق ندارند. « كورتیزون » واژه‌ای است یادآور تب سنگین بیماری‌ای با پیشروی و تغییرات یك بیماری پوستی حاد. « گوشت، سعادت، صداقت، الهام » واژگانی هستند كه سریع و با احتیاط خاموش می‌شوند پیش از آنكه بتوانیم به آن‌ها دست بزنیم یالمسشان كنیم... واژگان و واژگان‌اند.. كه حافظه آن‌ها را در ظلمت به سویم گسیل می‌دارد و آن‌ها را هذیان‌وار زمزمه می‌كنم.

وقتی واژگان پیدا می‌شوند، قصه‌ها ساخته می‌شوند، همانگونه كه دیوارها، یا همانطور كه تندیس‌ها تراشیده می‌شوند. پس من اینجا در ظلمت كلمات را می‌تراشم، سپس برایشان اسم‌هایی پیدا می‌كنم. من عنوان‌ها را پیش از هر چیزی می‌گذارم، حتی اگر بعدا تغییرشان دهم. قصه‌ها در اینجا توی این اتاق وجود دارند و من واژگان مناسبی برای آن‌ها پیدا می‌كنم، غذایی از كلمه كه در مقابلم احضار می‌شود.
(من جستجو نمی‌كنم، من می‌یابم - پیكاسو).

این مقدمه را به پایان می‌برم با اشاره به طرح و توطئه قصه‌ای كه هنوز كامل نشده و من قادر نیستم آن را تمام كنم، چون طرح و توطئه قصه‌ای است درباره اتاق‌ها، هفت اتاق با هم. نشستن در اتاقی و نوشتن درباره اتاقی دیگر، نتیجتاً شبیه به ساختن و بنای دو اتاق است، شبیه اتاقی است در شكم اتاق دیگر. اما نوشتن درباره هفت اتاق، بدون دریچه، و یكی در شكم دیگری، نوعی سرگشتگی است كه قادر به خروج از آن نخواهم بود می‌دانم. اما توصیفی مختصر از هر كدام از اتاق‌ها می‌دهم، پیش از آن كه به شكلی بازگشت‌ناپذیر نتوانم از آن‌ها خارج شوم.

اتاق اول: اتاقی كوچك شبیه راهرو كه درون آن یك توپ (جنگی) روی چرخ‌های عراده‌اش قرار دارد، درست مقابل پنجره‌ای غیرواقعی كه روی دیوار با گچ نقاشی شده است. اتاق دوم:اتاقی تمام آینه كاری است، آینه‌هایی كه همه‌اشان زنجیری آویزان از وسط سقف اتاق را نشان می‌دهند. اتاق سوم: پر از آدمهایی است به هم چسبیده و تنها دو تكه چوب ضربدری‌شكل درون یك مربع نقاشی شده روی دیوار پیداست. اتاق چهارم: خالی است تنها یك صندلی دارد شبیه صندلی‌ای كه (وان گوگ) در یكی از تابلو‌هایش كشیده، صندلی‌ای با پایه‌های محكم كه بدون ظرافتی بریده شده باشند، در گوشه‌ای از اتاق قلیانی و كپه‌ای تنباكو توی یك دستمال یا ورقی پر چین و چروك قرار دارد.

در اتاق پنجم: همان صندلی (وان گوگ) است و مردی كمر خم شده روی آن نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است، مرد درست درهمان وضعیت یاس‌آلوده‌ای قرار دارد كه در تابلو دیگر وان گوگ - كه با مركب چینی كشیده - دیده‌ایم. در اتاق ششم، سگی می‌بینیم كه با زنجیری بسته شده است، و روی دیوار تصویرهای مختلفی از همان سگ. اتاق هفتم: اتاقی با دیوارهای سیاه شبیه آتلیه‌های ظهورعكس است، با نورهای قرمز روشن شده. (و به شما نمی‌گویم كه در این اتاق‌های هفتگانه چه می‌گذرد، چون من نوشتن چیزهایی را كه نویسنده‌ای مانند ادگار آلن پو می‌داند، بلد نیستم).
گمان كنم، حالا كه كه دلمشغولی‌ها و اوهام آن اتاق‌ها رااز خودم خالی كردم، می‌توانم آزادانه خارج شوم...
آیا می‌توانم؟

منبع: روزنامه شهروند 1388

۰
نظرات بینندگان
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    سایر رسانه ها
    تازه‌‌ترین عناوین
    پربازدید