زندگی کنیم میان دو هجای هس- تی!
به گفته سهراب همه در «میانِ دو هجای هس- تی» میجنبیم و به پایان نزدیک میشویم. تجربه نشان میدهد همه جا بهانه برای نگرانی هست. اما بیگمان در میان آن دو هجا باید «زندگی» کرد. زندگیای شاد با اندیشهای نیک.
کد خبر :
۶۰۹۸
بازدید :
۲۰۱۲
محمدرضا نیکنژاد در روزنامه شهروند نوشت:
۱- چند سالی است که در دبیرستان اقلیتهای دینی کار میکنم. نخستین روز امسال پس از خوشوبشهای معمول، یکی از بچههای ارمنی گفت: آقا «نارک» رفت آمریکا و دیگری گفت: «آرمِن» هم رفت و دیگری گفت: «مارتین» هم! یکی از بچههای زرتشتی هم ادامه داد: «شایان» و «خشایار» از بچههای ما نیز رفتند! این خبرها گرچه هر سال تکرار میشود، اما هیچگاه آزاردهندگیاش برایم کاهش نیافته است. بیآنکه در اینباره وارد گفتوگو شوم، آهی کشیدم!
۲- در هفته نخست بازگشتش از آمریکا زنگ زد و جویای حال من و دیگر دوستان شد. دلش میخواست اگر بشود دیداری داشته باشیم. اما در یک ماه بودنش فرصت نشد. میدانستم قرار است بازگردد. به او زنگ زدم. صدایش دمق بود! اما مانند همیشه با خوشزبانی و گرمی پذیرایم شد. پرسیدم: استاد حتما خوشحالی که داری برمیگردی؟ با صدایی سرد گفت: نه بابا! راستش همین که میآیم دیگر دلم نمیخواهد بازگردم و آنجا هم برایم دلبستگیهای خودش را دارد. با اینکه کسی هستم که زود هماهنگ میشوم اما آدمها، خیابانها، خانهها و در و دیوار اینجا، چیز دیگری است. دلم تنگ میشود برای دورهمیهای دوستانه و فامیلی که در آنها از هر دری سخنی میرود و بار سنگین ساعتها و روزها کار در میانه شوخی و گفتوگو و غیبت و بحثهای سیاسی و ورود به جزییات زندگی خود و دیگران، کمرنگ میشود. حضور دستهجمعی در این مهمانیها، سختیهایی که کم و بیش همه داریم را آسان میکند. اما آنجا از این خبرها نیست. البته شاید برای منِ ایرانی بازنشسته پا به سن گذاشته این دلتنگیها پررنگتر و آزاردهندهترند.
آمارها از مهاجرت ۱۵۰هزار ایرانی در سال، یعنی نزدیک ۴۱۰ تن در روز! خبر میدهد. بیشتر مسافران، دانشگاهیاند. تنها نزدیک ۲۵۰هزار مهندس و فیزیکدان ایرانی در جنوب آمریکا زندگی میکنند. از این مهاجرتها سالانه تنها ۱۵۰میلیارد دلار هزینه از کف میرود، افزون بر اینکه ترکِ نخبگان در ٢٠سال آینده سبب کاهش میانگین ضریب هوشی کشور خواهد شد و... بگذریم!
از دوست مسافرم پرسیدم: چرا این همه مهاجرت به آن سوی آب چشمگیر شده است؟ واقعا آنجا بهشت است؟ گفت: برای کسی که آنجا نیست شاید چنین اندیشهای پررنگ باشد، اما آسمان همه جا یک رنگ است! درست است چیزهایی آنجا هست که اینجا نیست، اما چیزهایی هم اینجا هست که آنجا نیست. گمانی نیست که برای برخی بهویژه جوانان راههای پیشرفت علمی و اقتصادی و اجتماعی فراهم است اما...
چندسال پیش یادداشتی میخواندم از یکی از روزنامهنگاران بنام که نوشته بود، دیوارهایی مانند «برلین» نه برای پنهان کردن زیباییهای سوی دیگر آن است بلکه مهمترین کارکردشان پنهان کردن زشتیهاست! به باورم سخن درستی است. بسیاری از مهاجران به سودای زیباییهای آن سو، ترک وطن میکنند اما در تجربه حضور، زشتیها را نیز میبینند و حس میکنند. اما نه اینجا جهنم است که با هزینههای مادی و معنوی سنگین از آن بگریزی و نه آنجا بهشت که برای رسیدن به آن به هر در و دیواری بزنی! به هر رو زندگی کوتاه است و به گفته سهراب همه در «میانِ دو هجای هس- تی» میجنبیم و به پایان نزدیک میشویم. تجربه نشان میدهد همه جا بهانه برای نگرانی هست. اما بیگمان در میان آن دو هجا باید «زندگی» کرد. زندگیای شاد با اندیشهای نیک.
۱- چند سالی است که در دبیرستان اقلیتهای دینی کار میکنم. نخستین روز امسال پس از خوشوبشهای معمول، یکی از بچههای ارمنی گفت: آقا «نارک» رفت آمریکا و دیگری گفت: «آرمِن» هم رفت و دیگری گفت: «مارتین» هم! یکی از بچههای زرتشتی هم ادامه داد: «شایان» و «خشایار» از بچههای ما نیز رفتند! این خبرها گرچه هر سال تکرار میشود، اما هیچگاه آزاردهندگیاش برایم کاهش نیافته است. بیآنکه در اینباره وارد گفتوگو شوم، آهی کشیدم!
۲- در هفته نخست بازگشتش از آمریکا زنگ زد و جویای حال من و دیگر دوستان شد. دلش میخواست اگر بشود دیداری داشته باشیم. اما در یک ماه بودنش فرصت نشد. میدانستم قرار است بازگردد. به او زنگ زدم. صدایش دمق بود! اما مانند همیشه با خوشزبانی و گرمی پذیرایم شد. پرسیدم: استاد حتما خوشحالی که داری برمیگردی؟ با صدایی سرد گفت: نه بابا! راستش همین که میآیم دیگر دلم نمیخواهد بازگردم و آنجا هم برایم دلبستگیهای خودش را دارد. با اینکه کسی هستم که زود هماهنگ میشوم اما آدمها، خیابانها، خانهها و در و دیوار اینجا، چیز دیگری است. دلم تنگ میشود برای دورهمیهای دوستانه و فامیلی که در آنها از هر دری سخنی میرود و بار سنگین ساعتها و روزها کار در میانه شوخی و گفتوگو و غیبت و بحثهای سیاسی و ورود به جزییات زندگی خود و دیگران، کمرنگ میشود. حضور دستهجمعی در این مهمانیها، سختیهایی که کم و بیش همه داریم را آسان میکند. اما آنجا از این خبرها نیست. البته شاید برای منِ ایرانی بازنشسته پا به سن گذاشته این دلتنگیها پررنگتر و آزاردهندهترند.
آمارها از مهاجرت ۱۵۰هزار ایرانی در سال، یعنی نزدیک ۴۱۰ تن در روز! خبر میدهد. بیشتر مسافران، دانشگاهیاند. تنها نزدیک ۲۵۰هزار مهندس و فیزیکدان ایرانی در جنوب آمریکا زندگی میکنند. از این مهاجرتها سالانه تنها ۱۵۰میلیارد دلار هزینه از کف میرود، افزون بر اینکه ترکِ نخبگان در ٢٠سال آینده سبب کاهش میانگین ضریب هوشی کشور خواهد شد و... بگذریم!
از دوست مسافرم پرسیدم: چرا این همه مهاجرت به آن سوی آب چشمگیر شده است؟ واقعا آنجا بهشت است؟ گفت: برای کسی که آنجا نیست شاید چنین اندیشهای پررنگ باشد، اما آسمان همه جا یک رنگ است! درست است چیزهایی آنجا هست که اینجا نیست، اما چیزهایی هم اینجا هست که آنجا نیست. گمانی نیست که برای برخی بهویژه جوانان راههای پیشرفت علمی و اقتصادی و اجتماعی فراهم است اما...
چندسال پیش یادداشتی میخواندم از یکی از روزنامهنگاران بنام که نوشته بود، دیوارهایی مانند «برلین» نه برای پنهان کردن زیباییهای سوی دیگر آن است بلکه مهمترین کارکردشان پنهان کردن زشتیهاست! به باورم سخن درستی است. بسیاری از مهاجران به سودای زیباییهای آن سو، ترک وطن میکنند اما در تجربه حضور، زشتیها را نیز میبینند و حس میکنند. اما نه اینجا جهنم است که با هزینههای مادی و معنوی سنگین از آن بگریزی و نه آنجا بهشت که برای رسیدن به آن به هر در و دیواری بزنی! به هر رو زندگی کوتاه است و به گفته سهراب همه در «میانِ دو هجای هس- تی» میجنبیم و به پایان نزدیک میشویم. تجربه نشان میدهد همه جا بهانه برای نگرانی هست. اما بیگمان در میان آن دو هجا باید «زندگی» کرد. زندگیای شاد با اندیشهای نیک.
۰