زندگی جالب "آناماری"
تأکید میکند که هرچند زندگی مختصری داشتهاند، اما هیچکدام از این کارها؛ چه راهاندازی بازار هفتگی در شهر و چه راهاندازی پانسیون را صرفا بهخاطر درآمد انجام نداده، بلکه دوست داشته با استفاده از فرصتهایی که سر راهش هستند نفعی به خود و دیگران برساند. زبان انگلیسیاش را مدیون دوران پانسیونداری است و قراری که با دختران گذاشته بود تا در ازای اتوکردن لباسهایشان به او انگلیسی یاد بدهند.
کد خبر :
۶۴۷۵۹
بازدید :
۱۱۲۷
زهرا عمرانی | در سفرهای کاری و غیرکاری با زنان بسیاری مواجه شدهام؛ گفتگوهایی در ظاهر معمولی که روزنهای شده بر دنیاهایی جذاب و گاه نامتعارف. این ستون روایتی است از آن گپوگفتها، مشاهدات و سیر و سفرها در دنیاهای زنان این سرزمین و بس دورتر.
برایم جالب بود که چگونه تحتتأثیر قدرت نام آناماری قرار گرفتم. قبل از اینکه او را ببینم، نامش را در متنی که دخترش نوشته بود خوانده بودم. قرار بود چندروزی در شهر کوچکی بمانم و در اینترنت به دنبال یک اتاق مناسب اجارهای بودم. عکسهای خانه آناماری توجهم را جلب کرد؛ خانهای نسبتا بزرگ، چیدمانی بسیار باسلیقه و پر از رنگ و عکسهایی از همه فضاها؛ از اتاق نشیمن و آشپزخانه و سرویس بهداشتی و اتاقهای صاحبخانهها تا اتاقی که قرار بود اجاره دهند. متن معرفی خانه و صاحبخانه را زنی نوشته و در آن اشاره کرده بود که در این خانه با مادرش «آناماری» زندگی میکند. تصورم این بود که «مادر» زنی پابهسنگذاشته است که احتمالا در یکی از اتاقها، جلوی تلویزیون نشسته و کاری به کار میهمانان ندارد.
برایم جالب بود که چگونه تحتتأثیر قدرت نام آناماری قرار گرفتم. قبل از اینکه او را ببینم، نامش را در متنی که دخترش نوشته بود خوانده بودم. قرار بود چندروزی در شهر کوچکی بمانم و در اینترنت به دنبال یک اتاق مناسب اجارهای بودم. عکسهای خانه آناماری توجهم را جلب کرد؛ خانهای نسبتا بزرگ، چیدمانی بسیار باسلیقه و پر از رنگ و عکسهایی از همه فضاها؛ از اتاق نشیمن و آشپزخانه و سرویس بهداشتی و اتاقهای صاحبخانهها تا اتاقی که قرار بود اجاره دهند. متن معرفی خانه و صاحبخانه را زنی نوشته و در آن اشاره کرده بود که در این خانه با مادرش «آناماری» زندگی میکند. تصورم این بود که «مادر» زنی پابهسنگذاشته است که احتمالا در یکی از اتاقها، جلوی تلویزیون نشسته و کاری به کار میهمانان ندارد.
وقتی رسیدم، شب دیروقت بود. دختر در را باز کرد، با انگلیسی شکستهوبسته احوالپرسی کرد و اتاقم را نشان داد. صبح در آشپزخانه با آناماری مواجه شدم. زنی شاداب، سرحال و نیرومند، موهای کلفت بافته و صلیبی بر گردن. انگلیسی را به خوبی صحبت میکرد.
وقتی متوجه شد، مدتی هست که از این شهر به آن شهر در سفر هستم، برخلاف بیشتر صاحبخانههایی که دیده بودم، گفت: اگر تمایل دارم میتوانم برای شستن لباسهایم از ماشین لباسشویی استفاده کنم. تشکر کردم و دعوتش را لبیک گفتم. عصر که برگشتم، لباسها اتوشده و مرتب در اتاقم بود. آناماری خانه نبود، وقتی برگشت، به رسم ادب سراغش رفتم تا از اتوی لباسها تشکر کنم و شروع به صحبت کردیم. گفت: از جلسات هفتگی انجمن زنان کاتولیک میآید. در مورد علاقه اش به این انجمن و اعتقادش به حضرت مریم حرف زد.صحبتمان گل کرد.
بنیه قوی و روحیه سختش را وامدار کشاورزی و دامپروری بود. در مزرعه بزرگ شده بود، ازدواج کرده و سه فرزند به دنیا آورده بود. یک دختر و یک پسرش ازدواج کرده و ساکن شهرهای دیگر بودند. عکس نوهها را روی طاقچه نشانم داد. دختری که با او زندگی میکرد، سالها پیش جدا شده بود و کارمند تماموقتی بود که اکثر اوقات خانه نبود. آناماری ۸۰ سال داشت. چندسال پیش که تصمیم گرفته بود به این شهر پیش دخترش بیاید، با اصرار دختر را متقاعد کرده بود که خانه بزرگتری بگیرند که با هم زندگی کنند و بتوانند یک اتاق را اجاره دهند. اینطور آناماری، هم درآمدی داشت و هم سرش گرم میشد. در جوانی همسرش را از دست داده و بار بزرگکردن بچهها را تنها به دوش کشیده بود. تا مدتها محصولاتی را که از کشاورزی، خودش در مزرعه تهیه میکرد، مثل پنیر و مربا و سبزیجاتی مانند هویج و کاهو را در بازارهای محلی هفتگی میفروخته تا هزینه زندگی را تأمین کند.
یکبار که به یکی از شهرهای اطراف رفته بوده، با مغازه جمعوجور کوچکی مواجه میشود که محصولات روستا را میفروخته. متوجه میشود برای مردم شهر، محصولات طبیعی روستایی بسیار جذاب است. زنان کلیسا را جمع میکند و برایشان توضیح میدهد که قیمت اجناسی که آنها تولید میکنند تا در بازارهای هفتگی بهفروش برسانند - که مشتری اصلیاش اهالی روستا هستند- در مقایسه با قیمت فروش همین محصولات در شهر بسیار ناچیز است. از طرفی در روستا بسیاری از محصولات مثل مربا و شیرینی را هرکسی در خانه خودش تولید میکند، اما در شهر مردم حاضرند بابت خرید این محصولات پول بپردازند. آناماری زنان را متقاعد میکند که بازار هفتگیشان را در شهر برگزار کنند.
برای این منظور کلیسا را همراه خود میکنند تا فضایی هفتگی در شهر در اختیارشان بگذارد و تقسیم وظیفه منظمی میکنند که مطمئن شوند هر هفته همه محصولات مورد نیاز تولید میشود و دو نفر از روستا به صورت گردشی، به نمایندگی از دیگران برای فروش به شهر میروند.
آناماری در چندسالی که بهطور مداوم برای فروش محصولات به شهر میرفته، متوجه میشود دختران دانشجوی زیادی که در شهر ساکنند، از مشتریان اصلی این بازار هستند. او که کمکم بچههایش بزرگ شده و از خانه رفته بودند، تصمیم میگیرد خانه کوچکی در آن شهر بگیرد و آن را به پانسیونی برای دختران دانشجو تبدیل کند؛ دوره شیرینی از زندگیاش که هزاران خاطره از آن دارد.
تأکید میکند که هرچند زندگی مختصری داشتهاند، اما هیچکدام از این کارها؛ چه راهاندازی بازار هفتگی در شهر و چه راهاندازی پانسیون را صرفا بهخاطر درآمد انجام نداده، بلکه دوست داشته با استفاده از فرصتهایی که سر راهش هستند نفعی به خود و دیگران برساند. زبان انگلیسیاش را مدیون دوران پانسیونداری است و قراری که با دختران گذاشته بود تا در ازای اتوکردن لباسهایشان به او انگلیسی یاد بدهند.
حالا هم که پا به سن گذاشته بود، به اصرار فرزندانش پانسیون را بسته و به این شهر آمده بود تا با دخترش زندگی کند، اما میگفت: کارکردن جوهر زندگی من است، نمیتوانم بیکار بنشینم و خاطراتم را مرور کنم. میخواهم تا روزی که زنده هستم، هر روز یک خاطره جدید بسازم. گفتم خاطره امروز چیست؟ خندید و گفت: خاطره جدید امروزم شد بازگویی سرگذشتم برای دختری از مشرق!
۰