روایت دانشجویان دستفروش
«بعضی وقتها مامورهای شهرداری میآیند و بساطمان را جمع میکنند، گاهی مردم به حجابمان ایراد میگیرند. یکی هم رفته بود از ما شکایت کرده بود که ما نمادهای شیطان پرستی میفروشیم درصورتی که نمادهایی که روی دست ساختههای ماست همه از نمادهای معماری ایرانی است که در اسطورهها آمده است. مشکلشان این است که چرا دختر و پسر دانشجو در کنار هم نشسته ایم و کار میکنیم. میبینند که فروشمان کم است از ما خرید نکنند، اما چرا میروند از ما شکایت میکنند؟
کد خبر :
۶۴۹۶۹
بازدید :
۱۵۹۹
هدیه کیمیایی | حالا بعد از ماهها و شاید سالها دیگر تمام عابران پیادهای که از این محدوده خیابان ولیعصر عبور میکنند میدانند که در بخشی از خیابان نمایشگاهی از آثار هنری دانشجویان برپاست. این نمایشگاه نه شبیه به گالری است و نه هنرمندانش آدمهای شناخته شدهای هستند. آنها هنرمندانی هستند که در بحبوحه اوضاع اقتصادی ایران در گوشهای از خیابان دست ساختههای خودشان یا دوستانشان را میفروشند.
دستساختههایی که بخشی از آنها از نمادهای اسطورههای ایرانی الهام گرفته شده و یا مربوط به هنر مدرن است. اما این تمام ماجرا نیست؛ هر عابر پیادهای که در ساعتهای بعد از غروب از خیابان عبور میکند هر قدر هم که غمگین یا عصبانی باشد، با دیدن این حجم از رنگها و شادی و نشاط این جوانها ناگهان خنده به لبهایش میآید و هر چه در دل و ذهنش او را آزار میدهد را فراموش میکند. این دانشجوها دستفروش هستند بخشی از آنها برای کمک به مخارج تحصیلشان کار میکنند، بخشی میخواهند هیجان دستفروشی و برخورد با آدمهای مختلف را تجربه کنند و بخشی از آنها پا گذاشتن به این بازار و فروختن دستساختههایشان بیرون آمدن از دنیای سیاه و تاریک افسردگی را به همراه داشته است.
دستساختههایی که بخشی از آنها از نمادهای اسطورههای ایرانی الهام گرفته شده و یا مربوط به هنر مدرن است. اما این تمام ماجرا نیست؛ هر عابر پیادهای که در ساعتهای بعد از غروب از خیابان عبور میکند هر قدر هم که غمگین یا عصبانی باشد، با دیدن این حجم از رنگها و شادی و نشاط این جوانها ناگهان خنده به لبهایش میآید و هر چه در دل و ذهنش او را آزار میدهد را فراموش میکند. این دانشجوها دستفروش هستند بخشی از آنها برای کمک به مخارج تحصیلشان کار میکنند، بخشی میخواهند هیجان دستفروشی و برخورد با آدمهای مختلف را تجربه کنند و بخشی از آنها پا گذاشتن به این بازار و فروختن دستساختههایشان بیرون آمدن از دنیای سیاه و تاریک افسردگی را به همراه داشته است.
منبع: روزنامه قانون
شخصیت آدمها در سلیقههایشان است
حسین همراه دوستش کنار خیابان ایستاده و دوتایی ذوق کردن پسربچه ۱۱ سالهای نگاه میکنند که از دیدن پیکسلهای هری پاتر و عصر یخبندان هیجانزده شده است. آوین اسم دختربچه هشت سالهای است که کنار برادرش آرش ایستاده و تند تند دنبال پیکسلی میگردد که رویش عکس کوالا داشته باشد، آخر او عاشق کوالاست. بچهها چند دقیقهای را با آب و تاب درباره کارتنها تلویزیون و شخصیتهای مورد علاقهشان صحبت میکنند و پیکسلهایشان را میخرند و میروند.
حسین ۲۸ ساله است و دانشجوی ارشد رشته جامعه شناسی است. از دو سال پیش یعنی در آخرین سال دوره کارشناسیاش دستفروشی را شروع کرده و میگوید که این یک شغل جادویی است: «روزی که جامعه شناسی را به عنوان رشته تحصیلیام انتخاب کردم میخواستم هر چه بیشتر آدمها و جامعه اطرافم را بشناسم، اما دانشگاه تمام تصوراتم از بین برد. با یک سری درسهای تئوری در کلاس مواجه شدم که هیچ ربطی به جامعه اطرافم نداشت. همه انگیزهای که برای شناخت آدمهای اطرافم داشتم را در دستفروشی پیدا کردم. میتوانستم هر روز با آدمهایی از قشرهای مختلف ارتباط برقرار کنم و حرفهایشان را بشنوم.
شخصیت آدمها در سلیقههایشان است
حسین همراه دوستش کنار خیابان ایستاده و دوتایی ذوق کردن پسربچه ۱۱ سالهای نگاه میکنند که از دیدن پیکسلهای هری پاتر و عصر یخبندان هیجانزده شده است. آوین اسم دختربچه هشت سالهای است که کنار برادرش آرش ایستاده و تند تند دنبال پیکسلی میگردد که رویش عکس کوالا داشته باشد، آخر او عاشق کوالاست. بچهها چند دقیقهای را با آب و تاب درباره کارتنها تلویزیون و شخصیتهای مورد علاقهشان صحبت میکنند و پیکسلهایشان را میخرند و میروند.
حسین ۲۸ ساله است و دانشجوی ارشد رشته جامعه شناسی است. از دو سال پیش یعنی در آخرین سال دوره کارشناسیاش دستفروشی را شروع کرده و میگوید که این یک شغل جادویی است: «روزی که جامعه شناسی را به عنوان رشته تحصیلیام انتخاب کردم میخواستم هر چه بیشتر آدمها و جامعه اطرافم را بشناسم، اما دانشگاه تمام تصوراتم از بین برد. با یک سری درسهای تئوری در کلاس مواجه شدم که هیچ ربطی به جامعه اطرافم نداشت. همه انگیزهای که برای شناخت آدمهای اطرافم داشتم را در دستفروشی پیدا کردم. میتوانستم هر روز با آدمهایی از قشرهای مختلف ارتباط برقرار کنم و حرفهایشان را بشنوم.
با یک روحانی، یک دانشجو، یک مهندس، یک ترنس، یک زن سرپرست خانوار، یک آدم لوطی مسلک و همه اینها. هر روز وقتی صبح از خواب بیدار میشوید تا شب هزار و یک اتفاق جالب و هیجان انگیز در انتظار شماست. با هزار تا آدم عجیب و غریب و هیجان انگیز که دلتان میخواهد در حالت معمولی با آنها ارتباط برقرار کنید مواجه میشوید. از آنجا که بخشی از شخصیت آدمها در سلیقههایشان است میشود فهمید آدمها چه شکلی اند» حسین معتقد است که باید کلیشهها را درباره دستفروشان عوض کنیم: «مسئله اساسی من این است که باید کلیشههایمان را در مورد دستفروشان عوض کنیم. هر کسی که دستفروشی میکند لزوما آدم فقیری نیست. او هم یک آدم است که میخواهد شغلی داشته باشد».
دانستم که فصلها و رنگها آدمها را وادار به خرید میکند
اما هیجانی که دستفروشی از شناخت آدمهای جدید به حسین میداد هزینههای زندگی اش را تامین نمیکرد. از ساعت ۱۲ ظهر تا هشت شب کنار خیابان میایستاد، اما کمتر کسی رغبت میکرد تا اجناسش را بخرد. کم کم به فکر کرد تا بازارش را بشناسد و سلیقه آدمهایی که هر روز از مقابل او عبور میکنند، را بداند.
حسین میدانست که آدمها با عوض شدن فصلها علایقشان هم عوض میشود و رنگ و مد و فصل نقش زیادی در اقبال او برای بازاریابی دارد. کبریتهای کوچکی و رنگیای که او میفروشد یا کیسههای کوچکی که وسیله زیادی در آن جا نمیشود فقط حال مردم را خوب میکند و به آنها انرژی میدهد؛ این چیزی است که حسین هم با آن موافق است و بازارش هم درآمد دارد.
پارتی نداشتم تا وارد فضای کار دولتی شوم
حسین از روز اولی که وارد دانشگاه شد، میگوید. از هدفهایی که به عنوان یک دانشجوی علاقهمند و پیگیر داشت و امیدهایی که با تجربه کردن فضای آکادمیک نقش بر آب شد: «میخواستم یک استاد جامعه شناس یا پژوهشگر شوم که در یکی از معاونتهای شهرداری تهران استخدام میشوم، اما به مرور زمان فضای آکادمیک خسته و درسهای خشک و بدون تطبیق با جامعه شناسی روز دنیا و اساتیدی که بدون تخصص سر کلاس میآمدند باعث شد که از فضای دانشگاه خسته شوم. به مرور زمان فهمیدم هویت اجتماعیای که میخواهم را میتوانم از راه دستفروشی و قرار گرفتن در کنار آدمهای جامعه میتوانم به دست بیاورم. من نمیتوانستم آن روابطی که بعضیها برای رسیدن به جایگاههای اجتماعی در ساختارهای دولتی ایجاد میکنند را داشته باشم».
هفتهای ۵۰ هزارتومان رشوه میدهیم
یکی از کابوسهای دستفروشها ماموران سد معبر شهرداری هستند. مامورانی که گاهی برای جمع کردن بساط دستفروشها دست به خشونت هم میزنند. اما حسین بعد از دو سال هفتهای ۵۰ هزارتومان آنها رشوه میدهد تا بساطش را جمع نکنند.
او میگوید: «میآیند بساطمان را بههم میزنند و توهین و تحقیرمان میکنند و میروند. شهرداری شرکتی را به نام شهربان درست کرده که اجازه کار به دستفروشان را نمیدهد. آنها به صورت سیستماتیک رشوه میگیرند. هر منطقه و ناحیه شهرداری یک اکیپ سد معبر دارد که اجازه فعالیت به دستفروشها را نمیدهد».
دانستم که فصلها و رنگها آدمها را وادار به خرید میکند
اما هیجانی که دستفروشی از شناخت آدمهای جدید به حسین میداد هزینههای زندگی اش را تامین نمیکرد. از ساعت ۱۲ ظهر تا هشت شب کنار خیابان میایستاد، اما کمتر کسی رغبت میکرد تا اجناسش را بخرد. کم کم به فکر کرد تا بازارش را بشناسد و سلیقه آدمهایی که هر روز از مقابل او عبور میکنند، را بداند.
حسین میدانست که آدمها با عوض شدن فصلها علایقشان هم عوض میشود و رنگ و مد و فصل نقش زیادی در اقبال او برای بازاریابی دارد. کبریتهای کوچکی و رنگیای که او میفروشد یا کیسههای کوچکی که وسیله زیادی در آن جا نمیشود فقط حال مردم را خوب میکند و به آنها انرژی میدهد؛ این چیزی است که حسین هم با آن موافق است و بازارش هم درآمد دارد.
پارتی نداشتم تا وارد فضای کار دولتی شوم
حسین از روز اولی که وارد دانشگاه شد، میگوید. از هدفهایی که به عنوان یک دانشجوی علاقهمند و پیگیر داشت و امیدهایی که با تجربه کردن فضای آکادمیک نقش بر آب شد: «میخواستم یک استاد جامعه شناس یا پژوهشگر شوم که در یکی از معاونتهای شهرداری تهران استخدام میشوم، اما به مرور زمان فضای آکادمیک خسته و درسهای خشک و بدون تطبیق با جامعه شناسی روز دنیا و اساتیدی که بدون تخصص سر کلاس میآمدند باعث شد که از فضای دانشگاه خسته شوم. به مرور زمان فهمیدم هویت اجتماعیای که میخواهم را میتوانم از راه دستفروشی و قرار گرفتن در کنار آدمهای جامعه میتوانم به دست بیاورم. من نمیتوانستم آن روابطی که بعضیها برای رسیدن به جایگاههای اجتماعی در ساختارهای دولتی ایجاد میکنند را داشته باشم».
هفتهای ۵۰ هزارتومان رشوه میدهیم
یکی از کابوسهای دستفروشها ماموران سد معبر شهرداری هستند. مامورانی که گاهی برای جمع کردن بساط دستفروشها دست به خشونت هم میزنند. اما حسین بعد از دو سال هفتهای ۵۰ هزارتومان آنها رشوه میدهد تا بساطش را جمع نکنند.
او میگوید: «میآیند بساطمان را بههم میزنند و توهین و تحقیرمان میکنند و میروند. شهرداری شرکتی را به نام شهربان درست کرده که اجازه کار به دستفروشان را نمیدهد. آنها به صورت سیستماتیک رشوه میگیرند. هر منطقه و ناحیه شهرداری یک اکیپ سد معبر دارد که اجازه فعالیت به دستفروشها را نمیدهد».
از آنجا که حسین مشتاق ارتباط گرفتن با آدمهای مختلف است پای درد و دل ماموران سدمعبر هم نشسته و میداند که آنها هم حقوق درست و حسابی ندارند و مجبور به گرفتن رشوه میشوند: «ماموران سدمعبر هم از قشرهای ضعیف جامعه هستند. یک تیم از آنها بود که برای مدتها از ما رشوه نمیگرفت، اما بعد از مدتی خیلی صادقانه آمدند و گفتند که حقوق نگرفته اند و امنیت شغلی ندارند. آنها حقوق پایین میگیرند و قرارداد ندارند. بیشتر پیمانکاری کار میکنند. بعضیهایشان دو یا سه ماه میمانند و بعد همین که ادعای بیمه یا حق و حقوق بیشتر کنند اخراج میشوند. اما دستهای دیگر از ماموران شهربان داریم که افراد سابقهدار هستند، سوابقی مانند سرقت. من این را سه سال پیش فهمیدم آن هم وقتی که یکی از دستفروشان تهران به نام علی چراغی زیر مشت و لگد ماموران شهربانی کشته شد. بعد از اینکه آنها دستگیر شدند معلوم شد که سابقه مواد مخدر و سرقت داشتهاند از زندان آزاد شده بودند و بعدا به سیستم اضافه شده بودند».
میخواهیم رسمی شویم و مالیات بدهیم
دانشجویان دستفروش در تمام کشورهای دنیا هستند. در شهری مانند پاریس نزدیک به ۱۰۰ هزار دستفروش کار میکنند که فضای شهر به آنها نیاز دارد. حسین میگوید: «قطعا تمام دستفروشها دوست دارند که یک حاشیه امنیت شغلی داشته باشند. قوانین حقوق بشری هم این حق را میدهد که وقتی به کسی آزار و آسیبی نمیرسانند و خرج زندگیشان را از این راه تامین میکند به کارشان ادامه دهد. اصلا بخشی از فرهنگ گردشگری شهرهای بزرگ دنیا در دست دستفروشهاست. ما دوست داریم که به صورت رسمی کار کنیم و حتی مالیات هم بدهیم. این پولی که به عنوان رشوه میدهیم چرا نباید برای مالیاتی برود که قانونی است؟ که بدانیم این پول برای شهر و خودمان خرج میشود؟ به هر حال ما نیاز به مزایا و خدماتی داریم که در اقتصاد رسمی وجود دارد».
دادن هزینه درمان کارگر بعد از رسیدن به سود
حسین درباره یکی از دانشجویان دستفروشی صحبت میکند که بعد از رسیدن به بازار مناسب و فروش نسبتا خوب ماهیانه هزینههای درمان کارگرش را میدهد. اما در بازار دستفروشان قوانین نانوشتهای هم وجود دارد که همه باید از ان تبعیت کنند. مثلا اینکه اگر کسی با خلاقیت خودش و شناخت خوب بازار یک جنسی را آورد نباید کسی از روی او تقلید کند و چه بسا همان جنس را با قیمت پایینتر بفروشد».
یکی از دوستان حسین که کنارش ایستاده و دختری است با موهای طلایی و چشمهای قهوهای میگوید: «اینجا همه جور اتفاقی را میبینیم، اما به نظر من بهترین اتفاقی که برای حسین در دوران دستفروشیاش افتاده آشنا شدن با من است». هر دو با هم میخندند.
دختر دانشجوی رشته طراحی است و از شهرک غرب میآید و ادامه میدهد: «یک روز من آمدم تا از حسین خرید کنم و حالا دیگر هر روز میآیم تا او را ببینم. البته این از زرنگی من است و اینکه عاشق این کار شدهام» یکی از خاطرات جالب حسین پسربچهای است که برای خرید پیکسل چگوارا و هیتلر سراغش آمده. میگوید به او گفتم: «یه وقت اوردوز نکنی». اما آن پسر از شخصیتهای این دونفر چیزی نمیدانست و ما برای او توضیح دادیم که آنها کیستند.
مادرم کارآفرین بود و ورشکست شد
مهسا یکی دیگر از دانشجویان دانشگاه هنر است که در رشته معماری درس میخواند و دستبندهای رنگی و مرواریدی میبافد. یک پلیور سفید بلند پوشیده و از سرما صورتش سرخ است و خودش را مچاله کرده. دارد بساط دستبندهایش را جمع میکند، چون امروز هیچ فروشی نداشته. با ناامیدی نگاه میکند و میگوید: «امروز خسته شدم از بس که مردم قیمتها را پرسیدند و رفتند و کسی چیزی نخرید. میخواهم بروم خانه سردم شده.»
مهسا ۲۱ سالش است و هزینههای وسایلی که باید برای رشته دانشگاهیاش بخرد، بالاست. میگوید: «مادر من قالیباف بود و کارگاه داشت. در شهرستان کارآفرینی کرد، اما بعد از مدتی ورشکست شد و نتوانست کارش را ادامه بدهد. من هم در همان روزها از او بافتن دستبند را یاد گرفتم. اما اینجا فروشمان کم است. از طرفی مردم به کارهای هنری اهمیت نمیدهند. حتی در همان دانشگاه هم هیچ مسئولی حاضر نمیشود که بخشی برای فروش و بازاریابی و درآمدزایی بچههای دانشجو کاری انجام دهد. بعضی وقتها هم نقاشیهای کوچک میکشم و برای فروش میآورم.
میخواهیم رسمی شویم و مالیات بدهیم
دانشجویان دستفروش در تمام کشورهای دنیا هستند. در شهری مانند پاریس نزدیک به ۱۰۰ هزار دستفروش کار میکنند که فضای شهر به آنها نیاز دارد. حسین میگوید: «قطعا تمام دستفروشها دوست دارند که یک حاشیه امنیت شغلی داشته باشند. قوانین حقوق بشری هم این حق را میدهد که وقتی به کسی آزار و آسیبی نمیرسانند و خرج زندگیشان را از این راه تامین میکند به کارشان ادامه دهد. اصلا بخشی از فرهنگ گردشگری شهرهای بزرگ دنیا در دست دستفروشهاست. ما دوست داریم که به صورت رسمی کار کنیم و حتی مالیات هم بدهیم. این پولی که به عنوان رشوه میدهیم چرا نباید برای مالیاتی برود که قانونی است؟ که بدانیم این پول برای شهر و خودمان خرج میشود؟ به هر حال ما نیاز به مزایا و خدماتی داریم که در اقتصاد رسمی وجود دارد».
دادن هزینه درمان کارگر بعد از رسیدن به سود
حسین درباره یکی از دانشجویان دستفروشی صحبت میکند که بعد از رسیدن به بازار مناسب و فروش نسبتا خوب ماهیانه هزینههای درمان کارگرش را میدهد. اما در بازار دستفروشان قوانین نانوشتهای هم وجود دارد که همه باید از ان تبعیت کنند. مثلا اینکه اگر کسی با خلاقیت خودش و شناخت خوب بازار یک جنسی را آورد نباید کسی از روی او تقلید کند و چه بسا همان جنس را با قیمت پایینتر بفروشد».
یکی از دوستان حسین که کنارش ایستاده و دختری است با موهای طلایی و چشمهای قهوهای میگوید: «اینجا همه جور اتفاقی را میبینیم، اما به نظر من بهترین اتفاقی که برای حسین در دوران دستفروشیاش افتاده آشنا شدن با من است». هر دو با هم میخندند.
دختر دانشجوی رشته طراحی است و از شهرک غرب میآید و ادامه میدهد: «یک روز من آمدم تا از حسین خرید کنم و حالا دیگر هر روز میآیم تا او را ببینم. البته این از زرنگی من است و اینکه عاشق این کار شدهام» یکی از خاطرات جالب حسین پسربچهای است که برای خرید پیکسل چگوارا و هیتلر سراغش آمده. میگوید به او گفتم: «یه وقت اوردوز نکنی». اما آن پسر از شخصیتهای این دونفر چیزی نمیدانست و ما برای او توضیح دادیم که آنها کیستند.
مادرم کارآفرین بود و ورشکست شد
مهسا یکی دیگر از دانشجویان دانشگاه هنر است که در رشته معماری درس میخواند و دستبندهای رنگی و مرواریدی میبافد. یک پلیور سفید بلند پوشیده و از سرما صورتش سرخ است و خودش را مچاله کرده. دارد بساط دستبندهایش را جمع میکند، چون امروز هیچ فروشی نداشته. با ناامیدی نگاه میکند و میگوید: «امروز خسته شدم از بس که مردم قیمتها را پرسیدند و رفتند و کسی چیزی نخرید. میخواهم بروم خانه سردم شده.»
مهسا ۲۱ سالش است و هزینههای وسایلی که باید برای رشته دانشگاهیاش بخرد، بالاست. میگوید: «مادر من قالیباف بود و کارگاه داشت. در شهرستان کارآفرینی کرد، اما بعد از مدتی ورشکست شد و نتوانست کارش را ادامه بدهد. من هم در همان روزها از او بافتن دستبند را یاد گرفتم. اما اینجا فروشمان کم است. از طرفی مردم به کارهای هنری اهمیت نمیدهند. حتی در همان دانشگاه هم هیچ مسئولی حاضر نمیشود که بخشی برای فروش و بازاریابی و درآمدزایی بچههای دانشجو کاری انجام دهد. بعضی وقتها هم نقاشیهای کوچک میکشم و برای فروش میآورم.
چند بار میخواستیم غرفههای زیرگذر را بگیریم، اما اجارههایشان زیاد بود و نتوانستیم از عهدهاش بربیاییم». یکی دیگر از دخترهایی که مجسمههای خمیریاش را کنار خیابان روی یک پارچه کوچک گذاشته و میفروشد، میگوید: «من طراحی لباس میخوانم. اما مدت زیادی افسردگی داشتم تا با این جمع از بچهها آشنا شدم. ما اینجا هستیم مثل یک خانوادهایم. اصلا اگر هر روز همدیگر را نبینیم افسرده میشویم. البته این دستمزدی که میگیرم تقریبا هیچکدام از هزینههایم را پوشش نمیدهد و اگر میبینید که هر روز به اینجا میآیم به خاطر این است که پولی ندارم برای تفریح به جایی بروم و از طرفی دچار افسردگی هستم و قرص میخورم. وقتی به اینجا میآیم حالم بهتر میشود با اینکه بعضی روزها اصلا هیچ فروشی هم ندارم».
ویدا درباره یکی از عجیبترین تجربههایش میگوید: «یک مشتری به من سفارش چند مدل دستبند داد و با اصرارهای بیجا خواست که دستبندها را ارزانتر به او بفروشم. من دستبندها را درست کردم و هر چه با مشتری تماس گرفتم جواب تلفنش را نداد. مجبور شدم همه را باز کنم و دوباره برای سفارش دیگر از مواد اولیه اش که مروارید است استفاده کنم.»
ویدا هم از ماموران شهرداری میترسد و هم از مردمی که وقت و بیوقت مزاحمشان میشوند. میگوید: «بعضی وقتها مامورهای شهرداری میآیند و بساطمان را جمع میکنند، گاهی مردم به حجابمان ایراد میگیرند. یکی هم رفته بود از ما شکایت کرده بود که ما نمادهای شیطان پرستی میفروشیم درصورتی که نمادهایی که روی دست ساختههای ماست همه از نمادهای معماری ایرانی است که در اسطورهها آمده است. مشکلشان این است که چرا دختر و پسر دانشجو در کنار هم نشسته ایم و کار میکنیم. میبینند که فروشمان کم است از ما خرید نکنند، اما چرا میروند از ما شکایت میکنند؟ به این فکر نمیکنند که خیلی از دانشجوها بودند که به خاطر افسردگی و نداری معتاد و مواد فروش شدهاند، ما اینجا میآییم و با انرژی هایمان مردم را هم شاد میکنیم و برایشان از هنرهایی میگوییم که در دانشگاه یادمیگیریم.»
سینا دانشجوی رشته جهانگردی است و بساطش را کنار بقیه پهن کرده. گردنبندهایی با نمادهای ایرانی میسازد و با قیمت ۱۵ هزارتومان میفروشد. میگوید: «بعضی از بچههای اینجا مسافرند و مقطعی دستفروشی میکنند. ما شهرهای مختلف میرفتیم و با پول کم هیچهایک میکردیم. من سعی کردم در طول سفرهایم با گردنبندهایی که میسازم درآمدی هم داشته باشم. اما این طور نشد. مثلا من امروز فقط یک گردنبند ۱۵ هزارتومانی فروختم در حالی که از ساعت پنج تا ۹ شب را کنار خیابان نشستم». ساعت از هشت گذشته و کم کم بچهها وسایلشان را جمع میکنند که بروند. لبوییها و باقالیهای خیابان فریاد میزنند و مردم را به سمت گاریهایشان دعوت میکنند.
حسین میگوید: «دستفروشی مزیتی که دارد این است که شما را از هر طبقه و قشری با هر فرهنگ و ایدئولوژی میپذیرد و میتوانید در آن کار کنید. کسانی که در زندگی اجتماعیشان دچار ناکامیهایی شده اند به طور مثال به زندان رفتهاند یا نتوانستهاند شرایط مناسبی برای کار پیدا کنند به دست فروشی پناه میبرند و پذیرفته میشوند. هیچکسی از من یک لیست بلند و بالا نمیخواهد که آن را پر کنم و بر اساس دینی که دارم و با معیارهایی که برای آنها مهم است من را مشغول به کار کنند آنوقت بعد ازمدتی هم من را از کار بیکار کنند».
سینا دانشجوی رشته جهانگردی است و بساطش را کنار بقیه پهن کرده. گردنبندهایی با نمادهای ایرانی میسازد و با قیمت ۱۵ هزارتومان میفروشد. میگوید: «بعضی از بچههای اینجا مسافرند و مقطعی دستفروشی میکنند. ما شهرهای مختلف میرفتیم و با پول کم هیچهایک میکردیم. من سعی کردم در طول سفرهایم با گردنبندهایی که میسازم درآمدی هم داشته باشم. اما این طور نشد. مثلا من امروز فقط یک گردنبند ۱۵ هزارتومانی فروختم در حالی که از ساعت پنج تا ۹ شب را کنار خیابان نشستم». ساعت از هشت گذشته و کم کم بچهها وسایلشان را جمع میکنند که بروند. لبوییها و باقالیهای خیابان فریاد میزنند و مردم را به سمت گاریهایشان دعوت میکنند.
حسین میگوید: «دستفروشی مزیتی که دارد این است که شما را از هر طبقه و قشری با هر فرهنگ و ایدئولوژی میپذیرد و میتوانید در آن کار کنید. کسانی که در زندگی اجتماعیشان دچار ناکامیهایی شده اند به طور مثال به زندان رفتهاند یا نتوانستهاند شرایط مناسبی برای کار پیدا کنند به دست فروشی پناه میبرند و پذیرفته میشوند. هیچکسی از من یک لیست بلند و بالا نمیخواهد که آن را پر کنم و بر اساس دینی که دارم و با معیارهایی که برای آنها مهم است من را مشغول به کار کنند آنوقت بعد ازمدتی هم من را از کار بیکار کنند».
منبع: روزنامه قانون
۰