درخت گلابی وحشی؛ فیلمی آشنا برای خستگیهای ایرانی
سینمای نوری بیلگه جِیلان آشناست. خیلی هم آشناست. آنقدری که تک تک سکانسهایش میتوانند برایمان یادآور آثار سینمای خودمان باشند؛ کم و بیش و البته به صورت تکی... میدانیم که در یک نگاه کلی هیچ فیلم ایرانی تا به امروز اینقدر جرات به خود نشان نداده است که از این تکموقعیتهای پرحرف و طولانی به یک روندِ پرسهزنانه رسد و به خلق یک فیلم پرحرف و طولانی روی آورد.
سکانس مورد علاقهام از فیلم آنجایی است که سینان تکهای از روزنامهای که راجع به کتابش چیزی چاپ کرده را در کیف پدرش پیدا و شروع میکند به اشک ریختن؛ لانگشات: نشسته روی صندلی در انباری شلوغ و کثیف، پتوهای سمت چپِ روی تخت هر کدام یک رنگند، دربِ معوج سمت راستی منطق هندسی قاب را بههم ریخته، روی دیوار انواع و اقسام وسایل درب و داغان مشاهده میشود و خودِ سینان، کچل و به معنای دقیق کلمه بدقواره، چهرهای مبهم و تاریک به خود گرفته. نمایی همشکلِ عکسهای شخصیمان از خودمان؛ همان عکسهایی که همیشه تعجب میکنیم چرا به خوبی عکس خارجیها نیست! به هر حال این ما هستیم دیگر، نه؟ خارجیها نیستند.
یا تا به حال به عکسالعمل عموم تماشاگران بعد از تماشای «روزی روزگاری در آناتولی» دقت کردهاید؟ عموما تماشاگر نتوانسته بهدرستی فیلم را فهم کند، درنتیجه نمیداند بعد از اتمام باید از چه چیزِ آن تعریف کند... منتها نکته اینجاست که حتما باید تعریف کند! فیلم جایزهای مهم گرفته و بالاخره یکجوری باید تحسینش کرد؛ پس: عجب قاببندی! عجب شاتی! «روزی روزگاری در آناتولی» پتانسیلش را داشت که با گرفتن گاردی مستحکمتر و پنهانیتر، غیرقابلنفوذتر شود و فیلمی بزرگتر. اما پختگی ناکافی فیلمساز...
دستاورد مهمی که «درخت گلابی وحشی» به آن رسیده این است که بهراحتی میتواند دوست داشته نشود. گنگی و خموشی تصورات سینان و بازی هوشمندانه فیلمساز با طریقه ارایهاش (نداشتن تفاوت ساختاری با واقعیت)، قدمی برای رسیدن به همین دستاورد است که با تلفیق شدنش با شخصیت نمایشی کاراکتر اصلی، تکمیلتر شده: جوانی مدعی و ناراضی، با اعتماد به نفسی کاذب؛ لبخندهای تمسخرآمیز و حالت چشمانش تبدیلش میکند به آدمی که علاقهای نداریم راجع به او چیزی بدانیم؛ اصلا این حجم از نفرت ارزش تماشا کردن دارد؟ تعقیب پدرِ سینان از جانب او، برای خود سینان رفتاری بهغایت زشتتر نیست؟ سینان به دنبال چیست؟ تحقیر بقیه؟ تحقیر خودش؟ با آن اوهام عجیب و غریبی که دارد...
فیلمی که به زبان خود سخن میگوید، فهمیده نمیشود مگر اینکه مخاطب هم آن زبان را بشناسد. به صحبت کردن میماند؛ اگر چینی ندانید حرفهای یک آدم چینی را نمیفهمید و این نفهمیدن به این معنا نیست که او دارد بد حرف یا حرفِ بدی میزند و گذشتن و کوتاه آمدن و اعتراف به نفهمیدن، برای آشنایان با آن زبان لطف ویژهای است از جانب ما؛ کمتر هم حرص میخورند در مقایسه با مواجهشان با افراد پرتی که سرگرم گفتن سخنان نامربوطند و مدعیاند یک چیزهای صحیحی هم دستگیرشان شده: فهمیدم! مرد چینی دارد میرقصد!
منتقد غربی در اکثر اوقات زبان بومی را نفهمیده (غریبه است و جز فرهنگ خودش دیگری را زیست نکرده). مثلا پاراجانف خوب نیست، چون فهمیده نمیشود: این سینما نیست، چون برای من بیمعناست -و سینما معنا دارد و من آن معنا را از پیش میدانم و بعدتر، اینها را کنار هم قرار داده و اصولی مختص زبان خود (بهدرستی) یافته و تدریسش هم کرده؛ حالا منتقد بومی آن را خوانده و با کتاب بیگانه در دستِ خود (مختص زبان دیگری)، دست به نقد و ردِ فیلم بومی (زبان خود) زده. دردی شِناس برای ما، نه؟ کسی میتواند بگوید که چرا ساخته جِیلان خیلی بیشتر از فیلمهای امروز سینمای ایران ما را یاد هم میاندازد؟ ایرانیتر است انگار. سینمای ما سوی کدام راه/ بیراهه میرود که آثاری اینچنین آشنا در آن به نمایش درنمیآید؟ چون اینها که امروزِ روز روی پردهاند چندان شباهتی با ما ندارند.
روایت نوری بیلگه جیلان از نحوه ساخت «درخت گلابی وحشی»
نوری بیلگه جیلان، فیلمساز پرآوازه ترک پس از چهار سال با فیلم «درخت گلابی وحشی» به دنیای سینما بازگشت. فیلم روایت مردی به نام «سینان» است که علاقهاش به ادبیات راه او را به نویسندگی میکشاند. او به روستای زادگاهش بازمیگردد و تمام زندگی و جانش را در مسیر به دست آوردن منبعی مالی برای انتشار کتابش میگذارد، اما وام و بدهیهای پدرش باری بر دوش او میشوند. فیلم «درخت گلابی وحشی» در بخش رقابتی جشنواره فیلم کن ۲۰۱۸ حضور داشت و نماینده کشور ترکیه برای حضور در بخش بهترین فیلم خارجیزبان به نودویکمین دوره آکادمی اسکار معرفی شد. نوری بیلگه جیلان از نحوه پردازش و ساخت فیلمنامه و فیلم «درخت گلابی وحشی» روایتی را در اختیار نشریه «فیلمکامنت» قرار داده است که در ادامه میخوانید.
جولای ۲۰۱۵. در خانه ییلاقیمان در آسوس بودیم. تعطیلات بیرم است و ساحل خیلی شلوغ است. چند ساعت آنطرفتر از ما، جنگل کاجی است که شهری کوچک را در میان گرفته است. بهترین سالهای کودکیام را در آنجا گذراندم. اگرچه جذابیت و زیبایی سابقش را از دست داده، اما هوایش هنوز تمیز است. فکر کردیم شاید بشود برویم از این منطقه دیدن کنیم.
با بچهها و همراههای بیشمار راهی جاده شدیم. در دهکدههای اطراف گشت زدیم و به دهکدهای رسیدیم که قوم و خویشم در آنجا زندگی میکنند.
در این دهکده معلم مدرسه ابتدایی زندگی میکند که با یکی از اقوامم ازدواج کرده است. اهالی دهکده او را «استاد» صدا میزنند. شخصیتی جالب با ایدههایی نامتعارف دارد. حسوحالی در نوع گپ زدنش است که همصحبتی با او کیفورم میکند. در این دهکده به او برخوردیم. به تازگی بازنشسته و در دهکده خودش ساکن شده بود. این روزها در پی برآوردن رویای همیشگیاش، یعنی پرورش احشام در زمین بایر پدرش بود. همه میدانستند استاد با این مرد پیر کنار نمیآید. باید خودم را بیخبر و غافلگیر نشان میدادم، چون سعی داشت با تاکید بر ناسازگاریهای تمامنشدنی پدرش، خودش را تبرئه کند و تقصیرها را به گردن او بیندازد. میگفت: «یک برادر بزرگتر دارم. اگر مسابقات جهانی در آرامش و متانت برگزار شود، برادرم نفر اول میشود. اما بابای پیرم چند روز پیش او را از خانه بیرون کرد.»
تعطیلات بیرام بود و خانه اقوام از مهمان پر بود. پس از صرف ناهار، من و استاد به باغچه رفتیم و روی کُندهها نشستیم. حرفهای استاد حس گناه را در من برمیانگیخت؛ چه در مورد چیزهایی که حرف میزد، چه حالتهای صورتش وقتی این حرفها را میزد، یا حتی وقتی از دشواریهای کارش حرف میزد و لبخند از روی لبش محو نمیشد. او در دنیای کوچکش با ۱۰ تا ۱۵ گوسفند خوشحال بود و با جزییاتی آن را میآراست که وقتی حرفهای او را میشنیدم از خودم عصبانی میشدم که چرا با داشتن این همهچیز هنوز هم سودازدگی دست از سرم برنمیدارد.
وقتی خورشید غروب میکرد، استاد ما را به مزرعهای برد تا برههای تازه متولدشده را ببینیم. با ابرو (همسرم)، بچهها و چندتایی از اقوام به دیدنشان رفتیم. روز زیبایی بود که با جزییات شگفتآوری درآمیخت: گوسفند، بره، چشمه، نهر، درخت بلوط و صدای خشخش برگهای صنوبر شرقی. بچهها هم بازی کردند. برهها را بغل کردند، لاکپشت دیدند و الاغسواری کردند. اما در این بین چیزی بود که توجهم را به خود جلب کرد. وقتی تمام هوشوحواسمان به حرفهای استاد درباره زیبایی برهها، رنگ دشتها و بوی زمین که شور زندگی را به انسان میبخشد، بود؛ اهالی دهکده با حالت انزجار و شرمساری او را نگاه میکردند. یک جور اعتراض سکوتآمیز بود. اما گویی استاد اهمیتی به نظر آنها نمیداد. با شوروشوق و بیوقفه به صحبت ادامه میداد، وقت نیاز به کلماتش میخندید و از برهها، رنگ سبزهها و بوی زمین میگفت و میگفت.
در راه بازگشت به آسوس، من و ابرو درباره نگاه اهالی دهکده به استاد صحبت کردیم. من که از طریق پدرم با چنین موقعیتهایی آشنا بودم، این شرایط را به طرز فکر اهالی در مورد موضوعات نسبت دادم. میدانستم آنها این نوع حرفها را پوچ، بیمعنی، بچهگانه و بیهدف میدانند.
در این سرزمینها عرف بر این نیست که تمایز و اصالت را محترم بشمارند. افرادی که ذاتا احساس تفاوت میکنند و با وجودی که این تفاوت از دید جامعه قابل قبول نیست، ارادهشان محصور در مرز و محدودههای اخلاقی میشود. چنین آدمهایی برای معقول ساختن تناقضهای ذاتی وجود بیگانهشدهشان، دستوپا میزنند و میان محدودیتهای اشاره خلاقانه به چنین تناقضها و ناممکنی نادیده گرفتنشان دودل هستند. آنها تفاوتشان را جُرمی میبینند که باید مثل یک راز، مثل یک مرض، سرپوشیده بماند و خمودگی آن را تا آخر عمرشان روی شانههایشان حمل کنند. اما حقیقت درونیشان کنترلی بیقیدوشرط روی آنها دارد که به شکل نقابی غریب و مضحک نمایان میشود.
حس تلخی که به هنگام صحبت با ابرو بر ما چیره شد باعث شد من و او فکر ساخت یک فیلم را در سر بپرورانیم. در این موقع یاد پسر استاد، آکین، افتادیم که او هم یک معلم بود. شنیده بودیم آکین نتوانسته در مدرسهای مشغول به تدریس شود و حالا در روزنامهای محلی در چناققلعه کار میکند. فکر کردیم خالی از لطف نیست سری به او بزنیم و نظر او را درباره این مساله جویا شویم.
یک هفته بعد، یکشنبهای در اواخر ماه جولای، با آکین تماس گرفتم و او را در چناققلعه ملاقات کردم. این شهر یک ساعت با آسوس فاصله دارد. در یکی از باغهای بزرگ چایکاری کنار دریا نشستیم و ساعتها گپ زدیم. از شباهت پدرش با پدر خودم و از تنهایی پرارزش، اما غمبارش گفتم. به او گفتم در حال حاضر روی فیلمنامهای کار میکنیم، اما قصد داریم پس از آن درباره این موضوع فیلم بسازیم. برای از دست ندادن یک لحظه از او خواستم، ضمن اینکه من روی فیلم دیگرم کار میکنم، او بررسیهایی انجام بدهد و خاطراتش از کودکی و پدرش را بنویسد.
از علاقه آکین به نوشتن باخبر بودم و میدانستم یکی، دو کتاب منتشر کرده است. حتی سالها پیش وقتی به دهکده رفته بودیم مادرش نسخهای از کتاب او را به من داد، اما راستش را بخواهید آن را نخواندم. اگرچه بارها و در موقعیتهای مختلف آکین را در دهکده و در استانبول دیده بودم، اما همکلام نشده بودیم. او مرد جوان درونگرا و نجوشی بود. وقتی با پدرش گپ میزدم او وارد بحث نمیشد. اما وقتی در باغ چناققلعه نشسته بودیم، ذکاوت و دانش او من را حیرت زده کرد. اول از همه باید بگویم او کتابخوانده بود و هر کتابی را که نام میبردم، میشناخت. او بیشتر از آنچه از یک مرد سی ساله انتظار میرود، اهل ادبیات بود و در عین حالی که به دنبال استقلالش بود، حرفهای را دنبال میکرد که همشهریهای او علاقهای به آن نداشتند: «ادبیات» پس او هم یک «گوشهنشین» دیگر محسوب میشد. روحیه روانرنجوری که علاقه ما به دنیای پدرش را برانگیخته بود، دگرگون شده و بار دیگر پیش چشممان قد علم کرده بود. او افق دید ما برای ساخت فیلم را وسعت بخشید.
چند ماه گذشت. به استانبول بازگشتیم. من و ابرو همچنان روی فیلمنامه دیگر کار میکردیم. خبری از آکین نشده بود و من این پروژه را به دست فراموشی سپرده بودم تا اوایل اکتبر که دستنوشتهای ۸۰ صفحهای را از او دریافت کردم. نثرش آنقدر روان بود که با حرص و ولع دستنوشته را خواندم و به دلم نشست. آکین رابطه با پدرش را از کودکی تا به امروز شرح داده و فصلهایی را از زندگی خودش روایت کرده بود. محشر بود. آنقدر به فصلهای زندگی او احساس نزدیکی میکردم که به یکباره به این فکر افتادم فیلمنامهای را که روی آن کار میکردیم، رها و این پروژه را شروع کنم. بلافاصله نوشته آکین را به ابرو نشان دادم و او هم از آن استقبال کرد.
متن صداقتی غافلگیرکننده داشت که با لحن اعترافی درآمیخته بود. راوی مدافع خودش نبود یا به هیچوجه به تعریف و تمجید خود نپرداخته بود. نقاط ضعف و ناپسندش را عریان کرده بود- واقعیتهای بیرحمی که هر کسی از در میان گذاشتنشان وحشت میکند. نگاه سنگدلانه و واقعگرای آکین نسبت به خودش زمینه را برای بحث سنجیدهتر که از گپزنیهای بیمورد دوری میکرد، فراهم کرد. متنش نشان میداد منظورم را دریافته است و دلایلم برای ساخت این فیلم را درک کرده است اگرچه آکین در ملاقاتش به این مورد اشارهای نکرد. او حتی زاویه دید من را با صراحتی غیرمنتظره به چالش کشید که باعث شد تمامی مراحل را یک گام جلوتر ببریم.
تصمیم گرفتیم آکین را به استانبول دعوت کنیم تا ببینیم میتوانیم با همدیگر روی فیلمنامه کار کنیم. آکین رسید. من، آکین و ابرو تمام روزهای آن ماه را در دفترم به صحبت و کار میگذراندیم؛ سعی داشتیم با بهرهگیری از نوشته آکین، چارچوب کاملا تازهای بسازیم.
آکین روایتش را در بازه زمانی که کودکی و جوانیاش را دربرمیگرفت، شرح داده بود ولی ما در پی داستانی بودیم که در زمان حال نقل میشود. همچنین شخصیت پسر را به جای پدر نشاندیم و او را مرکز داستان قرار دادیم. به این نتیجه رسیدیم که شخصیت پدر را به نسبت رابطهاش با پسرش شرح و بسط بدهیم و مهمترین خصلتهایش را در برخوردهایشان منتقل کنیم. پس از یک ماهی که صرف ساخت چارچوب اولیهای کردیم طی ۷ تا ۹ ماه آینده با یکدیگر مکاتبه کردیم. فیلمبرداری فیلمنامه به این شکل پیش رفت، اما هرگز نهایی نشد؛ طی روند فیلمبرداری و تدوین مدام در جستوجوی توازنی بهتر بودیم.
در همین حین کتابهای آکین را خواندم. کتابها را در ۲۳ سالگی، زمانی که در کالج چناققلعه تحصیل میکرد، نوشته بود. کتابهایش شوکهام کرد. داستانهایی داشت که از ته دل دوستشان داشتم؛ از جمله داستان «خلوت درخت گلابی وحشی» که الهامبخش عنوان فیلم شد. از صحنه مدرسه دهکده که جوانی پدر را توصیف میکرد استفاده کردیم و قرار بود «پیش درآمد» فیلم باشد، اما متاسفانه مجبور شدم این صحنه را طی تدوین حذف کنم. از آنجایی که کتاب حاوی جزییات ریز و ظریفی درباره سوژه ما میشد، المانهایی را از آن به فیلمنامه افزودیم. اگرچه برای داشتن ساختاری اصالتمند، بسیاری از آنها را در مرحله تدوین کنار گذاشتیم، اما هنوز هم جزییاتی از کتاب در فیلم حضور دارند.
در نهایت، نمیتوانستیم جلوی خودمان را بگیریم و آنقدر نوشتیم و نوشتیم که فیلمنامه حاصله، مفصلتر از «خواب زمستانی» (۲۰۱۴) شد. به دلیل قالب منعطف و تغییرپذیر داستان، قصد داشتم تمام آنچه نوشتهایم را فیلمبرداری کنم تا وقتی به اتاق تدوین میرویم آنقدر متریال داشته باشیم که ساختار نهایی را در آنجا شکل بدهیم. به همین دلیل، متاسفانه، بسیاری از صحنههای فیلمبرداری شده و برخی از شخصیتها در فیلم حضور ندارند. آنها وادار شدند از حضورشان در فیلم برای توازنی مشخص یا هارمونی مشخصی بگذرند چراکه فکر میکردم این توازن و هارمونی فقط و فقط در اتاق تدوین محرز میشود. امیدوارم ازخودگذشتگی آنها دلیل شایستهای داشته باشد.