روایت احمد زیدآبادی از ترور حجاریان

روایت احمد زیدآبادی از ترور حجاریان

هنوز خانه را ترک نکرده بودم که تلفن منزل به صدا درآمد. آن سوی خط نیلوفر قدیری از همکارانم در سرویس خارجی روزنامۀ همشهری بود که با صدایی گرفته گفت؛ گویا در مقابل شورای شهر به سعید حجاریان شلیک شده است!

کد خبر : ۶۹۱۳۴
بازدید : ۱۲۳۱۴
روایت احمد زیدآبادی از ترور حجاریان
در صفحه خاطرات سیاسی بخش از کتاب «از سرد و گرم روزگار» نوشته احمد زیدآبادی که روایتی از ترور «مغز اصلاحات» است، منتشر شده شده است.

داستان احمد از روایت هیجان‌انگیز کودکی که در آب شناور است آغاز شد و «سرد و گرم روزگار» کودکی‌اش را روایت کرد؛ روایتی که جلد اول خاطرات احمد زیدآبادی بود و در کتابخانه اغلب کتاب‌خوان‌های ایران جای گرفت. در جلد دوم «بهار زندگی در زمستان تهران» احمد به تهران آمد و ازدواج کرد و همراه با خواندن سیاسـت در روزگار دهه شصت، از نزدیک هم سیاست را لمس کرد.
حالا در جلد سوم «گرگ و میش هوای خردادماه» احمد، زیدآبادی مشهوری شده که در مطبوعات اصلاح‌طلب می‌نویسد و همان است که امروز هم می‌شناسیم. از او خواستیم اگر جلد سوم کتابش پیش از عید به چاپ نرسید؛ بخشی از آن را برای انتشار آدینه سال به سازندگی بسپارد و زیدآبادی با لهجه کرمانی‌اش پاسخ داد «فکر نمی‌کنم به این زودی‌ها» منتشر شود و متاسفانه جلد سوم پیش از سال منتشر نشد و ما بخشی از آن را که روایتی از ترور «مغز اصلاحات» است را اینجا منتشر می‌کنیم. گرچه زیدآبادی این نوید را هم داد که خاطراتش ادامه خواهد داشت.

در آن روز‌ها من که از پیروزی اصلاح طلبان در مجلس ششم به شوق آمده بودم؛ برای تحلیل اوضاع سیاسی با سعید حجاریان تماس بیشتری داشتم. یک روز غروب که با سعید در خیابان، ولی عصر نرسیده به سه راه فاطمی گرم گفتگو بودیم، پیکان فرسوده‌اش بنزین تمام کرد. دو نفری از ماشین پیاده شدیم که آن را تا پمپ بنزینی در همان نزدیکی هل دهیم. در طول مسیر متوجه شدم که حجاریان به طور نامتعارفی به اطراف خودش دقتی ندارد و فقط جلوی پایش را نگاه می‌کند. درست به خلاف من که معمولاً چشم‌انداز اطرافم را زیر نظر دارم و بیشتر چشم به دوردست می‌دوزم تا جلوی پایم.

از هنگامی که سعید وارد شورای شهر شده بود، من او را زیاد نمی‌دیدم و معمولاً هنگامی که برای دیدن علی رضایی به دفتر روزنامۀ صبح امروز می‌رفتم؛ فرصتی هم برای گفتگو با او دست می‌داد. او بعضاً اصرار داشت که برای دیدنش به محل شورای شهر در خیابان بهشت بروم، اما آنجا از محل روزنامۀ همشهری دور و درعین‌حال نهادی رسمی بود و این دو مرا برای رفتن به آنجا ترغیب نمی‌کرد.
با این حال، پس از پر کردن باک پیکان در پمپ بنزین خیابان فاطمی، با هم قرار گذاشتیم که صبح روز ۲۲ اسفند در محل شورای شهر همدیگر را ببینیم. با این قرار که البته من آن را مشروط به حال و هوایم در آن روز کردم، از او جدا شدم و سمت خانه مان رفتم.

صبح ۲۲ اسفند من حسی برای ترک خانه در خود ندیدم و با به یاد آوردن شرط و شروطم با سعید، ترجیح دادم که به جای رفتن به خیابان بهشت، خود را برای عزیمت به سمت روزنامه آماده کنم.

هنوز خانه را ترک نکرده بودم که تلفن منزل به صدا درآمد. آن سوی خط نیلوفر قدیری از همکارانم در سرویس خارجی روزنامۀ همشهری بود که با صدایی گرفته گفت؛ گویا در مقابل شورای شهر به سعید حجاریان شلیک شده است! با دلهره و دستپاچگی پرسیدم؛ یعنی چی؟ یعنی مشکلی براش پیش آمده؟
نیلوفر پاسخ‌اش به گونه‌ای بود که یعنی کار سعید تمام شده است. پای تلفن وا رفتم و مدت زمانی طول کشید تا حواسم را جمع و جور کنم. مهدیه که حالم را دید با ترس و وحشت پرسید چه خبر شده؟ گفتم؛ حجاریان را ترور کردند! بیش از آن معطل نماندم و با عجله خودم را به روزنامه رساندم.
نخستین خبری که در روزنامه شنیدم این بود که حجاریان در جریان ترور کشته نشده و به حال کما به بیمارستان سینا منتقل شده است. این خبر مرا قدری آرام کرد؛ گرچه نگرانی همچنان پا برجا بود. وقتی جزئیات ماجرای ترور حجاریان را به نقل از رسانه‌ها خواندم؛ پیش خود اندیشیدم که اگر صبح آن روز بر سر قرارم با او حاضر می‌شدم؛ چه بسا ممکن بود با دیدن تروریست‌ها به او هشدار دهم! به نظرم آمد که اگر حجاریان اطراف‌اش را می‌پایید و صرفاً به جلوی پایش توجه نمی‌کرد؛ می‌توانست از عملیات ترور جان سالم به در ببرد.
با این حال، حضور من در آن ساعت در جلوی شورای شهر می‌توانست برایم خطرآفرین هم باشد؛ البته نه از باب آنکه هدف مهاجمان قرار گیرم، بلکه بدان علت که متهم به شرکت در توطئۀ ترور او شوم! از قضا احمد حکیمی‌پور عضو شورای شهر تهران به همین اتهام دستگیر شد.
پس از دستگیری حکیمی‌پور، روزنامۀ رسالت درباره اقدام به خودکشی او در زندان به زعم خود هشدار هم داد! من این هشدار را خطرناک تلقی کردم و با نوشتن یادداشتی در ستون نقد روز همشهری در‌بارۀ سر‌به‌نیست کردن احتمالی حکیمی‌پور اظهار نگرانی کردم. حکیمی‌پور پس از مدتی آزاد شد؛ اما روزنامۀ رسالت پس از آن با ذکر حروف نخست اسم و فامیل هدی صابر، رضا علیجانی، تقی رحمانی و من، چهار نفر ما را به دست داشتن در ترور حجاریان متهم کرد! این نوشته زمینۀ مناسبی برای شکایت از روزنامۀ رسالت که با اتهاماتش خود را دشمن قسم خوردۀ ملی - مذهبی‌ها معرفی می‌کرد؛ برای ما چهار نفر فراهم کرد.
این بود که به اتفاق هم به یکی از مراکز قضایی مراجعه کردیم و شکایتی را به ثبت رساندیم. در مرکز قضایی، فرد مسئول ثبت شکایات، علاقه‌ای به ثبت شکایت ما نشان نمی‌داد و در نهایت با سماجت و سرسختی ما و نوعی اکراه آشکار از طرف او، درخواست‌مان پذیرفته شد. فرد مسئول به‌خصوص با من با لحنی نه‌چندان مؤدبانه برخورد کرد. این برخورد به هدی گران آمد؛ اما من از او خواستم که جدی نگیرد. سرانجامِ این شکایت در جلد بعدی این خاطرات روشن می‌شود!

به هر حال، ترور حجاریان همچون زلزله‌ای خبری ایران را تکان داد؛ اما در سطح رسمی با این موضوع به نسبت آرام برخورد شد. سید محمد خاتمی که همان روز برای دیدار از جزایر خلیج فارس به جنوب کشور سفر کرده بود و انتظار می‌رفت که با شنیدن خبر ترور حجاریان سفرش را نیمه‌تمام بگذارد و به تهران برگردد؛ از این کار خودداری کرد؛ هر چند که پس از بازگشت به تهران به بیمارستان سینا سر زد تا حال حجاریان را جویا شود. محافل محافظه‌کار، گر‌چه ترور را محکوم کردند و حتی روزنامۀ کیهان در سرمقاله‌اش از حجاریان به عنوان «سعید ما» نام برد؛ اما برخوردشان با این ماجرا در مجموع خونسردانه بود.
اصل عملیات ترور توسط سعید عسکر هم بسیار خونسردانه صورت گرفت و این مرا بسیار متأثر و دل‌شکسته کرد. عصر روز بعد سری به بیمارستان سینا زدم و، چون رفت و آمد مقام‌های رسمی زیاد بود؛ تلاشی برای دیدن حجاریان که هنوز از اغما خارج نشده بود؛ صورت ندادم و از آنجا به دفتر روزنامۀ صبح امروز در میدان هفت تیر رفتم.
در دفتر روزنامه با علی رضایی که برخی از سرمقاله‌های صبح امروز را می‌نوشت در‌بارۀ علت ترور و عواقب آن گفتگو کردم. علی نیز مبهوت و متأثر بود و در‌بارۀ جان به در بردن حجاریان از ترور اطمینانی نداشت. علی پیشنهاد داد که بیانیه‌ای برای محکوم کردن عملیات ترور تنظیم شود و به امضای فعالان سیاسی برسد. به او گفتم دیگر بعید است این نامه‌ها تأثیری داشته باشد.

در‌واقع با ترور حجاریان نوعی حس نومیدی از فضای سیاسی بر من غلبه کرد به طوری که در نظرم پیروزی در انتخابات مجلس ششم ناچیز و اوضاع سیاسی بسیار بی‌ثبات آمد. با آنکه آن روز‌ها صبح امروز سرمقاله‌های بسیار تندی علیه مقام‌های رسمی کشور می‌نوشت و آنان را در ترور حجاریان مقصر می‌شمرد؛ اما این‌ها به نظرم نشانۀ بازتر شدن فضا نبود و اوضاع سخت شکننده جلوه می‌کرد.

در مورد ترور حجاریان من نیز مثل دیگران مطلبی نوشتم و به روزنامۀ عصر آزادگان فرستادم. مطلب در آنجا به چاپ نرسید و من هم طبق معمول چندان پیگیرش نشدم. در مقابل، چندین مصاحبۀ مفصل با رادیو‌های خارجی ازجمله با مهدی جامی از بی‌بی سی انجام دادم و در آنجا ضمن تشریح نقش حجاریان در پروژۀ اصلاحات تأکید کردم که وقتی از او به عنوان نظریه‌پرداز یاد می‌شود؛ طبعاً به معنای جهان سومی این عنوان است نه به مفهومی که در دنیای غرب رواج دارد.

حجاریان به‌تدریج به هوش آمد و مشخص شد که گرچه زنده می‌ماند، اما سلامتی کامل خود را به دست نمی‌آورد. صبح امروز جزئیات روند بهبود حجاریان را با تیتر‌های درشت گزارش می‌کرد.

در این میان، فعالان سیاسی رودسر از من دعوت کردند تا به مناسبت ترور حجاریان در مسجد جامع آن شهر سخنرانی کنم. راهی رودسر شدم. میزبان اصلی من در رودسر دکتر رئیسیان از پزشکان مردم دوست و خیّر آن شهر بود که سابقۀ حمایت از دکتر محمد مصدق و آشنایی با او را در کارنامۀ خود داشت. فرزند دکتر رئیسیان و دوستانش در رشت به استقبال‌ام آمدند و مرا به رودسر بردند. قبل از برگزاری مراسم، فرد معممی بساط خود را در صحن مسجد پهن کرد و گفت که می‌خواهد در آنجا در‌بارۀ «سیمای منافقین در قرآن» سخنرانی کند. هیئت امنای مسجد به او اعتراض کردند که چرا از قبل هماهنگ نکرده و در این‌باره اجازه نگرفته است؟ او هم در پاسخ گفت؛ مگر سخنرانی روحانیون در مسجد نیاز به اجازه دارد؟

مجوز سخنرانی من در مسجد رودسر از طرف استانداری رشت صادر شده بود و باقری معاون سیاسی استاندار طی نامه‌ای تأکید کرده بود که نیروی انتظامی باید برای انجام امن مراسم کمال همکاری را مبذول دارد. نامه را به فرد معمم نشان دادند؛ کمترین اعتنایی به آن نکرد.

این بود که میزبانان من، از خیر مسجد بزرگ شهر گذشتند و مراسم را به مسجدی کوچک در محلۀ مسکونی دکتر رئیسیان منتقل کردند. فرد معمم، اما با شنیدن این خبر با جمع مریدانش راهی مسجد محلی شد تا بساط بحث‌اش دربارۀ «سیمای منافقین در قرآن» را در آنجا پهن کند. هیئت امنای مسجد سخت اعتراض کردند و به او گفتند مگر قرار نبوده در مسجد جامع کلاس‌اش را دائر کند؛ حالا به چه دلیلی جای خود را تغییر داده است؟ او هم در پاسخ گفت؛ قبلاً دوست داشتم کلاسم را در آن مسجد برپا کنم، ولی حالا نظرم عوض شده و دوست دارم در این مسجد کلاس بگذارم! اعضای هیئت امناء که از حامیان اصلاحات بودند از موضع خود کوتاه نیامدند و مانع ورود او به مسجد شدند.
در این بین مأموران نیروی انتظامی حاضر در محل دخالت کردند و به هیئت امنای مسجد گفتند؛ البته آن‌ها می‌توانند مراسم سخنرانی مرا در مسجدشان برگزار کنند؛ اما نیروی انتظامی حفظ امنیت آن را تضمین نمی‌کند! این به معنای احتمال وقوع درگیری در حین مراسم بود. از این رو، هیئت امنای مسجد پیام را گرفت و مراسم را لغو کرد. به‌ناچار مراسم در منزل دکتر رئیسیان که خانه‌ای چوبی و دوبلکس، اما قدیمی و با حیاطی به نسبت وسیع بود؛ برگزار شد. جمعیتی در آنجا جمع آمدند و من هم به جای بحث‌های هیجانی، با لحنی آرام تحلیلی از شرایط به دست دادم.
با این حال، افرادی که عملاً مانع برگزاری مراسم در مسجد شده بودند با تجمع در کوچه‌های اطراف شعار می‌دادند و گاهگاهی نیز به داخل حیاط سنگ پرتاب می‌کردند. در پایان مراسم، دکتر رئیسیان که در شمار ریش‌سفیدان و معتمدان شهر بود، در جلوی درِ حیاط ایستاد تا به احترام او افرادِ مزاحم شرم کنند و مردم بدون مزاحمتِ آنان متفرق شوند. مردم متفرق شدند، اما مزاحمان سر جای خود ماندند. آن‌ها گویا درصدد گوشمالی دادن به من برآمده بودند. از این رو، میزبانان سه ماشین را وارد حیاط خانه کردند که ماشین وسطی پیکانی با شیشه‌های دودی بود.
قرار شد من سوار ماشین شیشه دودی شوم و بعد هر سه ماشین پی در پی از حیاط خانه بیرون بزنند تا سرنشینان آن‌ها شناسایی نشوند. به میزبانان گفتم که این کار‌ها لازم نیست و موضوع را بیش از حد لازم جدی گرفته‌اند! آنها، اما تجربۀ سخنرانی‌های مهندس سحابی و یوسفی اشکوری در منطقه را مطرح کردند که به گفتۀ آن‌ها همراه با درگیری و حتی خطر جانی برای سخنرانان بوده است.

خلاصه اینکه، من در صندلی عقب پیکان شیشه دودی نشستم و دو تن از افراد ورزیده نیز دو طرفم قرار گرفتند. به محض باز شدن در، هر سه ماشین با سرعت تمام از خانه بیرون زدند و راه رشت را در پیش گرفتند. واقعیت این است که هیچ نوع احساسی از ناامنی به من دست نداد و تعقیبی هم ظاهراً در کار نبود. در رشت قرار به سخنرانی من در جمع اصلاح‌طلبان شهر در سالن هتلی بود که آن را برای چند ساعت کرایه کرده بودند و ورود افراد غریبه هم به آن ممنوع بود. بحثی را با شور و شوق آغاز کردم.
به وسط بحث که رسیدم فردی با دوربین فیلمبرداری وارد سالن شد و اقدام به گرفتن فیلم از حاضران کرد به طوری که افراد حاضر از این اقدام احساس ناراحتی و بعضاً آنجا را ترک کردند. بلافاصله بعد از آن، افرادی به طور گروهی وارد سالن شدند و ضمن پر کردن چند صندلی خالی، دور تا دور سالن ایستادند. در آن لحظه مجری برنامه کاغذی را به دستم داد که روی آن نوشته شده بود؛ جلسه در کنترل انصار حزب الله است و بهتر است به بهانۀ دستشویی، محل را به سرعت ترک کنم! ترک جلسه را خلاف شأن خود دانستم؛ اما بحثم را به آرامی از مسائل سیاسی به موضوعات اجتماعی کشاندم و با پیش کشیدن بحران بیکاری در آینده، به‌خصوص برای متولدین دهۀ ۶۰، پیامد‌های افزایش ناگهانی رشد جمعیت در آن دهه را مانند کمبود شیرخشک، چند شیفته شدن مدارس، انباشت پادگان‌ها و فروش سربازی، گسترش بی‌رویۀ آموزش عالی در دانشگاه آزاد و بعد ورود این جمعیت به بازار کار در آیندۀ نزدیک را برشمردم.

این سخنان انصار حزب الله را کمی آرام کرد به طوری که ارشد آن‌ها حتی مانع پرخاش یکی از افراد خود به قصد به هم زدن نظم جلسه شد. او خودش از من پرسید؛ وقتی که از این نوع حرف‌ها هم بلدم چرا در سخنرانی‌ها و مصاحبه‌هایم با رادیو‌های خارجی فقط از مسائل سیاسی حرف می‌زنم! در پاسخش گفتم؛ این مسئله به موضوع بحث و مصاحبه برمی‌گردد. طبعاً در هر جایی باید متناسب با موضوع صحبت کرد.

یکی از آن‌ها پرسید؛ منظورم از «فتح سنگر به سنگر» نهاد‌های حاکم طی سخنرانی‌ام در قزوین در ستاد یکی از نامزد‌های مورد حمایت ملی - مذهبی چه بوده است؟ توضیح دادم که این اصطلاحی برای تأکید بر رقابت مدنی است و منظور از آن، بسیج مردم برای شرکت در انتخابات برای تسلط اصلاح‌طلبان بر نهاد‌های انتخابی است؛ اقدامی مشروع و قانونی که در همۀ کشور‌های اصطلاحاً دموکراتیک امری بدیهی به شمار می‌رود. این نوع پاسخ‌ها خشمی برنمی‌انگیخت؛ اما پرسش‌های آن‌ها بی‌پایان بود و اجازۀ طرح پرسش به دیگر حاضران در جلسه را نمی‌داد.
از این رو، در پی پرسش‌های مکرر یکی از آن‌ها که ناراحت‌تر از بقیه به نظر می‌رسید؛ گفتم که کوپن‌اش تمام شده است و بهتر است به دیگران هم اجازۀ طرح پرسش دهد. او از این پاسخ برآشفت و فریاد زد که به او توهین کرده‌ام؛ اما ارشدشان با او همراهی نکرد و اوضاع به روال عادی پیش رفت.

با اعلام پایان جلسه و هنگام خروج از سالن هتل، انصار دور و بر مرا گرفتند و سؤال پیچم کردند؛ اما در همان حال، میزبانان با نگرانی می‌کوشیدند مرا از میان آنان بیرون بکشند. در مواقعی که افراد خشمگین نباشند؛ معمولاً مشکلی پیش نمی‌آید و انصار در آن لحظه خشمگین نبودند و فقط دو - سه نفر از آنان گویی تعمدی برای تشنج‌آفرینی داشتند.
در میان آن‌ها به سمت بیرون می‌رفتم که مردی کوتاه‌قد به طرفم آمد و گفت که بهتر است هر چه زودتر آنجا را ترک کنم. پرسیدم؛ جنابعالی؟ در پاسخ، بال پیراهن‌اش را که روی شلوارش آویزان کرده بود؛ بالا زد و دستبندی را که به حلقۀ کمربندش آویزان کرده بودن نشانم داد و گفت؛ همین به تنهایی نشون نمی‌ده که چه کاره‌ام؟ گفتم؛ نه! این چی را نشون می‌ده؟
گفت؛ پس بیا با من بریم! گفتم؛ بریم و به همراهش راه افتادم. در این لحظه میزبانان رودسری مرا به سمت دیگری کشیدند و گفتند؛ چرا همراه این می‌روی؟ گفتم؛ عیبی نداره! مگر می‌خواد کجا ببره؟ میزبانان از این حرفم متعجب شدند و با شتاب مرا در ماشین خود نشاندند و با سرعت تمام رشت را به سوی رودسر پشت سر گذاشتند.
آن‌ها در تمام طول مسیر تعجب خود را از اینکه من همراه مرد کوتاه‌قد راه افتاده بودم؛ تکرار کردند. واقعیت این است که من احساس نمی‌کردم مرد کوتاه صاحب دستبند قصد دستگیری یا مثلاً ربودنم را داشت؛ اما همراهان رودسری خود را نتوانستم در این مورد متقاعد کنم. این بود که تا ظهر روز بعد که منزل دکتر رئیسیان را به قصد فرودگاه رشت ترک کردم؛ آن‌ها به تکرار از این موضوع تعجب کردند.
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید