بارانِ حُمص؛ عشق در زمانهی داعش
به خانه برگشتن ظاهراً همهی آن چیزی است که مردمان در زمانهی داعش آرزویش را دارند؛ به خانه برگشتن و خانه را از نو ساختن. اما خانهای را که ویران شده، خانهای را که با خاک یکسان شده چگونه میشود از نو ساخت؟
کد خبر :
۶۹۲۳۵
بازدید :
۱۲۵۶
محسن آزرم | دستآخر، بعد از همهی مصیبتها و مکافاتها، بعد از همهی سختیها و تلخیها، بعد از مواجهه با همهی نکبتی که ابوعبدالله و نیروهای جان برکفش برای این شهر به ارمغان آوردهاند، بعد از آنکه ابوعبدالله به درک واصل میشود، وقتی گروه چهارنفرهی یوسف و یارا و جاد و سارا در چرخفلک شهر ویرانِ حمص نشستهاند و از آن بالا شهری را تماشا میکنند که هیچ شباهتی به شهر سالهای دور و نزدیک ندارد، یارا از یوسف میپرسد که حالا چه میشود؟
و یوسف در جوابش میگوید برمیگردیم خانه؛ باید برگردیم خانه و اینجا است که سارا، مثل هر بچهی دیگری که هیچ علاقهای به جنگ و این طور نکبتهای دنیای بزرگترها ندارد، رو به جاد، همبازی عزیز همهی این ماهها و روزها میکند و با صدای بلندِ بلند میگوید برمیگردیم حُمص و بعد هر دو، با صدایی بلندتر از قبل، تکرار میکنند که برمیگردیم حُمص.
به خانه برگشتن ظاهراً همهی آن چیزی است که مردمان در زمانهی داعش آرزویش را دارند؛ به خانه برگشتن و خانه را از نو ساختن. اما خانهای را که ویران شده، خانهای را که با خاک یکسان شده چگونه میشود از نو ساخت؟ شاید همین چیزها است که جود سعید را واداشته که بر پیشانی فیلم بنویسد «روی آوارهای این شهر نام دختری را که دوستش میداریم حکاکی میکنیم تا برای دومینبار نمیریم.
به خانه برگشتن ظاهراً همهی آن چیزی است که مردمان در زمانهی داعش آرزویش را دارند؛ به خانه برگشتن و خانه را از نو ساختن. اما خانهای را که ویران شده، خانهای را که با خاک یکسان شده چگونه میشود از نو ساخت؟ شاید همین چیزها است که جود سعید را واداشته که بر پیشانی فیلم بنویسد «روی آوارهای این شهر نام دختری را که دوستش میداریم حکاکی میکنیم تا برای دومینبار نمیریم.
سایهی خاطراتمان را در ویرانهی خانههایمان پنهان میکنیم. شاید روزی با لبخندی بازگردیم.»، اما بازگشتن به کدام شهر؟ شهری که یوسف از همان ابتدا نشانمان میدهد ویرانهای تمامعیار است؛ شهری که ظاهراً شهر بوده؛ دستکم این چیزی است که در خاطرهی جمعی آدمهایی در چهارگوشهی جهان ثبت شده، اما حالا نیست.
اسمش را چه میشود گذاشت. شهری که دیگر شهر نیست؟ شهرِ سابق؟ چه اهمیتی دارد نامش چیست؟ مهم این است که دیگر شهر نیست. شهر، یا دقیقتر بگوییم، حُمص جایی است که یوسف با هر خیابان و کوچه و میدانش خاطرهای دارد.
اسمش را چه میشود گذاشت. شهری که دیگر شهر نیست؟ شهرِ سابق؟ چه اهمیتی دارد نامش چیست؟ مهم این است که دیگر شهر نیست. شهر، یا دقیقتر بگوییم، حُمص جایی است که یوسف با هر خیابان و کوچه و میدانش خاطرهای دارد.
جایی که عاشق شده، جایی که هر روز قدم زده، اما حالا هیچکدام از این جاها نیستند؛ وجود ندارند؛ دود شدهاند و به هوا رفتهاند؛ مثل زندگی بیشتر آدمهایی که پیش از این در این شهر زندگی میکردهاند و حالا کسی حتا نامشان را هم به یاد ندارد. آدمی بوده و حالا دیگر نیست.
شهری بوده و حالا دیگر نیست. اما در چنین زمانهای که جوانک کوتهفکری مثل ابوعبدالله خیال میکند از آسمان به زمین آمده تا دنیا را به جایی برای زیستن بدل کند و ساکنان زمین را یکراست به بهشتی که در خیال دارد پرتاب کند و چشم دیدن کسی را هم که مثل خودش فکر نمیکند ندارد، چگونه میشود نفس کشید و زندگی کرد؟ دفترچهی خاطرات یوسف هیچ شباهتی ندارد به آنچه در خبرها از سوریه میگویند و نشان میدهند.
روزنامه کاغذ اخبار است؛ چیزی است که یکی نوشته و فیلمهای کوتاه و بلندی که شبکههای تلویزیونی از بام تا شام دربارهی حمص و مردمانش نشان میدهند تصویر غمخوارانهی بیهودهای است که راه به جایی نمیبرد. آنچه شهر را زنده نگه میدارد خبرهایی نیست که کمکم از سرخط خبرها حذف میشوند و لابهلای خبرهای دیگر گم و ناپیدا میشوند.
شهری بوده و حالا دیگر نیست. اما در چنین زمانهای که جوانک کوتهفکری مثل ابوعبدالله خیال میکند از آسمان به زمین آمده تا دنیا را به جایی برای زیستن بدل کند و ساکنان زمین را یکراست به بهشتی که در خیال دارد پرتاب کند و چشم دیدن کسی را هم که مثل خودش فکر نمیکند ندارد، چگونه میشود نفس کشید و زندگی کرد؟ دفترچهی خاطرات یوسف هیچ شباهتی ندارد به آنچه در خبرها از سوریه میگویند و نشان میدهند.
روزنامه کاغذ اخبار است؛ چیزی است که یکی نوشته و فیلمهای کوتاه و بلندی که شبکههای تلویزیونی از بام تا شام دربارهی حمص و مردمانش نشان میدهند تصویر غمخوارانهی بیهودهای است که راه به جایی نمیبرد. آنچه شهر را زنده نگه میدارد خبرهایی نیست که کمکم از سرخط خبرها حذف میشوند و لابهلای خبرهای دیگر گم و ناپیدا میشوند.
شهر را شهروندانش زنده نگه میدارند؛ آدمهایی مثل یوسف و پدر روحانی و یارا و رزمندهای مثل محمد که آواز میخواند و هر بار که صدایش در شهر میپیچد و از عشق و دوست داشتن میخواند انگار مسلسلش را به سوی قلب جوانک کوتهفکری بهنام ابوعبدالله گرفته که اصلاً نمیداند عشق چیست و دوست داشتن چه معنایی دارد.
این چیزی است که ابوعبدالله را از شهر جدا میکند؛ از مردمی که در این شهر زندگی کردهاند؛ از مردمی که در این شهر زندگی میکنند. اما به کوری چشم ابوعبدالله و نیروهای جانبرکفش، درست در روزهایی که ظاهراً اختیار حُمص در کف بیکفایت آنها است، عشقی در این شهر شکل میگیرد که شهر را نجات میدهد.
این چیزی است که ابوعبدالله را از شهر جدا میکند؛ از مردمی که در این شهر زندگی کردهاند؛ از مردمی که در این شهر زندگی میکنند. اما به کوری چشم ابوعبدالله و نیروهای جانبرکفش، درست در روزهایی که ظاهراً اختیار حُمص در کف بیکفایت آنها است، عشقی در این شهر شکل میگیرد که شهر را نجات میدهد.
مهم نیست که یوسف و یارا اولینباری که یکدیگر را میبینند مهرشان به دل هم نمیافتد. این حکایت عشق در نگاه اول نیست؛ عشقی است که بهمرور شکل میگیرد و بیماری ناگهانی یارا است که مهرش را به دل یوسف میاندازد. آدمی که تقریباً عزیزانش را از دست داده لحظهای به این فکر میکند که دیگر نمیخواهد کسی را از دست بدهد؛ آن هم کسی مثل یارا را.
آن قصهی کودکانهای که سارا و جاد دربارهاش حرف میزنند و میخواهند نسخهاش را برای یوسف بپیچند آرزوی قلبی او است. خوب میداند سلامتی یارا همهی آن چیزی است که فعلاً از این زندگی میخواهد. اینبار در نتیجهی سوءتفاهم عشقی آغاز میشود که نتیجهاش تفاهم است؛ درک متقابلی که قرار است آدمها را بههم نزدیکتر کند.
آن قصهی کودکانهای که سارا و جاد دربارهاش حرف میزنند و میخواهند نسخهاش را برای یوسف بپیچند آرزوی قلبی او است. خوب میداند سلامتی یارا همهی آن چیزی است که فعلاً از این زندگی میخواهد. اینبار در نتیجهی سوءتفاهم عشقی آغاز میشود که نتیجهاش تفاهم است؛ درک متقابلی که قرار است آدمها را بههم نزدیکتر کند.
عشق شاید تنها چیزی نباشد که مردمان این زمانه به آن احتیاج دارند، اما مهمترینِ آنها است. بدون عشق، بدون دوست داشتن دیگری، بدون اندیشیدن به دیگری و خیالش را در سر پروراندن این دنیا مفت نمیارزد. خرابی حُمص و نابودیاش دستکم یوسف و یارا را بههم رسانده و این همان چیزی است که جوانک کوتهفکری بهنام ابوعبدالله در همهی سالهای زندگی نکبتبارش حتا خوابش را هم ندیده.
منبع: سازندگی
۰