شاهکاری در باب مرگ
ایوان ایلیچ نه به مرگ نگاه کرده بود و نه در پی آن بود. مرگ در هیئتی پیشپاافتاده بر او نمایان شده بود تا آنجا که بهعنوان آدمی مادی و حرفهدوست مرگ را کاملا احمقانه و در آغاز حتی باورنکردنی یافته بود.
کد خبر :
۶۹۳۳۷
بازدید :
۱۰۱۴۲
«مرگ ایوان ایلیچ» نه فقط یکی از آثار درخشان لیِف تالستوی، یکی از آثار داستانی مهم ادبیات جهان است که درباره مسئله مرگ و مفهوم آن نگاشته شده است.
از داستان ترجمههای مختلفی به زبان فارسی وجود دارد که ازجمله آنها یکی ترجمه زندهیاد کاظم انصاری است و دیگری ترجمه سروش حبیبی که هر دو از زبان روسی برگردانده شدهاند.
علاوه بر این دو ترجمه، رضی هیرمندی نیز «مرگ ایوان ایلیچ» را به فارسی ترجمه کرده که ترجمه او از متن انگلیسی این داستان انجام شده است.
ترجمه رضی هیرمندی از «مرگ ایوان ایلیچ» نخستینبار در سال ۱۳۷۹ در نشر هستان منتشر شد. این ترجمه چندی پیش در نشر کتاب سبز تجدید چاپ شد. ترجمه رضی هیرمندی از «مرگ ایوان ایلیچ» علاوهبر یادداشتهایی از مترجم و شرح حال کوتاهی از تالستوی با مقدمهای مفصل از رانِلد بلایث همراه است.
این مقدمه چنانکه در یادداشت مترجم توضیح داده شده برگرفته از همان ترجمه انگلیسی است که اساس ترجمه رضی هیرمندی از «مرگ ایوان ایلیچ» بوده است، یعنی ترجمه لین سولوتارُف که در انتشارات بَنتام منتشر شده است.
در بخشی از مقدمه رانِلد بلایث درباره «مرگ ایوان ایلیچ» آمده است: «تالستوی در مرگ ایوان ایلیچ» به کاری دست زد که از نظر او جهشی سهمگین و تخیلی بهسوی تجزیه و تحلیل واکنشهای یک انسان شمرده میشد، انسانی که تا لحظه آغاز درد غافلگیرکننده و درمانناپذیرش هیچگاه به ناگزیربودن مرگ خود جز به صورتی گذرا نیندیشیده بود و این انسان کمتر شباهتی با خود تالستوی داشت؛ چراکه تالستوی تماشاگر مادامالعمر مرگ بود.
این است که او در کار مرگ تجربهای هنگفت داشت و بهگونهای شگفتانگیز از هزار و یک دریچه طبیعی و ماورای طبیعی تماشایش کرده بود. او حتی زمانی که از منظره مرگ به وحشت میافتاد یارای چشمبرداشتن از آن را نداشت. حال آنکه ایوان ایلیچ نه به مرگ نگاه کرده بود و نه در پی آن بود. مرگ در هیئتی پیشپاافتاده بر او نمایان شده بود تا آنجا که بهعنوان آدمی مادی و حرفهدوست مرگ را کاملا احمقانه و در آغاز حتی باورنکردنی یافته بود.»
حکایت تلخ فقر
«زندهباد گُلهای آپارتمانی» رمانی است از جرج اُرول که با ترجمه آرش طهماسبی در نشر وال منتشر شده است. رمانی که سیریل کانلی آن را «حکایتی تلخ و دردناک از فقر با زبانی صریح و بیرحم» توصیف کرده است.
«زندهباد گُلهای آپارتمانی»، چنانکه در توضیح پشت جلد ترجمه فارسی کتاب آمده، داستان شاعری ضدسرمایهداری به نام گوردن کومستاک است که در راستای آرمان ضدسرمایهداریاش به پول پشت میکند و زندگی فقیرانه را برمیگزیند «اما سقوط خودخواسته او در ورطه فقر روحش را میخورد و او را به یک هستی رقتبار و منزوی سوق میدهد، آنقدر که دیگر احترامی برای خویش قائل نیست و توان نوشتن را هم از دست میدهد. او پیوندهایش را با دنیای بیرون قطع میکند و حالا فقط رُزمری همیشه وفادار با آن حس عشق و امنیتی که با خود دارد، میتواند او را نجات دهد....»
آنچه در ادامه میخوانید سطرهایی است از این رمان: «راه زیادی را طی کرده بود، شاید پنج یا هفت مایل. پاهایش داغ شده و از زور پیادهروی ورم کرده بود. یک جایی در لَمبِث بود، محلهای پست و کثیف که خیابانهای تنگ و گلآلود طی یک فاصله پنجاه یاردی در تاریکی محض فرو میرفتند. چند تیر چراغ برق، که در هالهای از مه به ستارههایی تکافتاده میماندند، هیچچیز جز خودشان را روشن نمیکردند. به طرز وحشتناکی گرسنهاش شده بود.
کافیشاپها با پنجرههای بخارگرفته و تابلوهایشان، که با گچ رویشان نوشته شده بود، او را به وسوسه میانداختند: یک فنجان چای خوب، بدون استفاده از سماور. اما فایدهای نداشت، او نمیتوانست سهپنیاش را خرج کند. از زیر طاقِ طنینافکنِ پل راهآهن گذر کرد و از کوچه بالا رفت تا به پل هانگرفورد رسید.
لجن شرق لندن بر روی آب گلآلودی که با نور پرتوهای اجرام آسمانی روشن شده بود، به موج درآمده بود. درختان بلوط، لیمو، تختههای بشکهسازی، سگ مرده، تکههای نان. گوردن از راه جاده شمال رود تِیمز به سمت وست مینستر رفت. باد، درختان چنار را به رقص درآورده بود. به ناگه درنوردید باد سهمگین.
از شدت سوز خودش را جمع کرد. باز این اراجیف! حتی الآن هم، با اینکه ماه دسامبر بود، چندتایی از این فقیربیچارههای پیر و آبکشیده، روی نیمکتها آرام گرفته و مثل بستههای روزنامهها به خود پیچیده بودند. گوردن سرد و بیتفاوت نگاهی به آنها انداخت.»
۰