جنتلمن عاشقپیشهای که قاتل حرفهای از آب درآمد
اما ویلی سانچز وعدۀ یک آیندۀ تازه را میداد. بلانکه برای اولین بار در زندگیش کسی را میدید که لوسش میکند، او را برای خرید لباس به مغازههای خوب میبرد و عطرهای گران برایش میخرد. همۀ اینها او را تحت تاثیر قرار داده بود.
کد خبر :
۶۹۶۸۳
بازدید :
۲۰۲۳۱
فرادید | در شبی که برای بلانکه رایت پر از غافلگیری بود، باز هم مردی کتوشلواری به چشم میآمد. او در راه برانکس بود تا به خالۀ بیمارش سر بزند، اما وقتی که وارد آپارتمان شد، آنجا را پر از افرادی دید که منتظرش بودند: "تولدت مبارک! " سپس خالهاش او را به یکی از دوستانش معرفی کرد؛ وکیلی خوشلباس که از فیلادلفیا آمده بود.
به گزارش فرادید به نقل از نیویورکتایمز، او به نظر شخصی عمیق میآمد. با کتوشلواری خوشدوخت و کیف سامسونت. اسمش ویلی سانچز بود و شبیه هیچ مردی که بلانکه دیده بود، نبود. آنها حرف زدند و حرف زدند، و سانچز پیش از آنکه برود به خاله گفت: "دوست دارم با او بیشتر صحبت کنم. "
او در آن روز سال ۱۹۷۹، ۲۰ ساله شد، اما چیز چندانی برای جشن گرفتن وجود نداشت. او با پسر کوچکش در آپارتمانی در همان نزدیکی روزگار سختی را میگذراند و از دست پدر پسرش که یک معتاد به هرویین و دزدی بود که به زودی از زندان بیرون میآمد و سراغش میآمد، پنهان شده بود.
اما ویلی سانچز وعدۀ یک آیندۀ تازه را میداد. بلانکه برای اولین بار در زندگیش کسی را میدید که لوسش میکند، او را برای خرید لباس به مغازههای خوب میبرد و عطرهای گران برایش میخرد. همۀ اینها او را تحت تاثیر قرار داده بود.
با گذشت چند ماه، این اسارت عاشقانه بدل به اسارت حقیقی شد که پایانش یک دورۀ ۷۱ روزۀ آغشته به کوکایین، تفنگ و وحشت بود که عاقبت به کمینی ختم شد که یکی از آنها را روانۀ زندان و دیگری را روانۀ قبرستان کرد.
پلیس نام "بانی و کلاید" را رویشان گذاشت. اسمی که بویی از واقعیت ندارد.
بلانکه رایت وقتی که به زندان رفت، انسانی فروپاشیده بود و چنان تراماتیزه شده بود که ماهها حرف نمیزند. او داستان بانی و کلاید را شنیده بود، اما احساس نمیکرد که بانی است. به نظرش بانی خوششانستر بود. چرا که دست آخر مرده بود.
داستانی که قرار است نقل کنیم، حتی برای کسانی که سالها مسائل جنایی و قانونی درگیر بودهاند نیز جذاب است. داستانی از پشیمانی، بازسازی و سعادت. زندان اولین جایی در زندگی خانم رایت بود که او احساس مورد نیاز بودن، مفید بودن، و شاید عجیب باشد، آزاد بودن کرد. تا جایی که وقتی که ۱۰ سال پیش حکم عفوش صادر شد، تقریباً رغبتی به ترک آن نداشت.
خانم رایت که اکنون ۶۰ ساله است، موافقت کرده تا در رابطه با گذشتهاش حرف بزند. از کودکی دلخراشش و جنایاتی که در زمستان ۴۰ سال پیش مرتکب شده است. این روایت حاصل ساعتها مصاحبه با او است. همچنین در تهیۀ آن از گزارشی که کارشناسی که برایش درخواست عفو را مطرح کرده نیز استفاده شده است.
خانم رایت اکنون در آپارتمان کوچکی در خارج از شهر نیویورک زندگی میکند. درد بازگویی آن خاطرات خود را در چهرۀ او نشان میداد و تا روزها بعد حس آرامش را از او ربود، اما گفت که باور دارد که به اشتراک گذاشتن خاطراتش اگر کمکی به دیگران بکند، ارزش این رنج را دارد.
"او شاهزادۀ قصههای من بود"
ویلی سانچر اصرار داشت که بعد از شب تولد، بیشتر بلانکه را ببیند، اما او در ابتدا مقاومت میکرد. او به خالهاش گفته بود: "من آماده نیستم."
خالهاش گفته بود: "این آقا وضعش خوب است. ماشین دارد، من او را با چند ماشین مختلف دیدهام. وضعش خوب است. مراقب تو و بچه خواهد بود."
چند هفتۀ بعد، خاله و آقای سانچز بیخبر به آپارتمان او رفتند. آپارتمان تاریک بود، چرا که خانم رایت نتوانسته قبض برق آخری را پرداخت کند.
آقای سانچر پرسید: "اینجا زندگی میکنی؟ " سانچز بیرون زد و فوراً قبض او را پرداخت کرد، و با قدری خواربار بازگشت و پرسید: "چطور است که این آخرهفته قرار بگذاریم؟"
آنها به یک رستوران استیک ژاپنی رفتند. بلانکه به همراه دخترداییش رفتند. او میگوید: "برایمان مثل قصه بود، چیزی که تا به حال ندیده بودیم."
سانچر پس از آن مرتب به او سر میزد. برایش لباس و عطر میخرید. او به تدریج، مقاومت را کنار گذشت. او میگوید: "او شاهزادۀ قصههای من بود و من او را میپرستیدم. اولین کاری که کرد این بود که سرووضعی آبرومند برایم ساخت. او اول مرا به یک سالن زیبایی برد و خانم آرایشگر گفت که موهایم را چطور آرایش کند. بعد برای مدتی طولانی، کلی قرارهای زیبا با هم داشتیم. مسئله جنسی نبود. انگار این وکیل باحال، به من علاقمند بود."
او میگوید که گهگاه وقتی که در رستوران بودند، مردانی نزد آقای سانچز میآمدند و او با آنها میرفت تا خصوصی صحبت کنند. او به خانم رایت میگفت که آنها مشتریانش هستند. گاهی دیگر، آنها با او در پارکینگها ملاقات میکردند.
خانم رایت میگوید: "یک بار در صندوق عقب چشمم به یک تفنگ افتاد. آن موقع بود که سوالاتی در مورد این دوستان برایم پیش آمد."
او اغلب این سوالات را بروز نمیداد. او میدانست که وکلا گاهی وکالت مشتریانی مشکوک را برعهده میگیرند.
تا اینکه یک روز نوامبر، همه چیز تغییر کرد.
یک روز به اتفاق هم با ماشین در برانکس میچرخیدند. سانچز به خصوص در یک محله میچرخید. آقای سانچز توضیح داد که به دنبال دوستی است که قرار است با هم ملاقات کنند. او سپس توقف کرد و به مردی اشاره کرد در حال ورود به یک ساختمان بود. او به خانم رایت گفت که شاید زیادی زود آمده است و به او گفت که برود و از آن مرد بپرسد که ساعت چند است. بلانکه اطاعت کرد.
او به سمت مرد رفت و صدایش زد و مرد به سمت او برگشت و ناگهان بلانکه صدای "سوییشی" شنید. مرد افتاد. او برگشت و آقای سانچز را دید که اسلحهای با صداخفهکن در دست دارد.
او میگوید: "ویلی آمده بود و به این مرد شلیک کرده بود. مرا گرفت و عقب کشید. چهرهاش از این رو به آن رو شده بود، ترسناک شده بود."
آنها سوار ماشین شدند و بلانکه از او پرسید که تو کی هستی؟
او گفت: "من همان کسی هستم که هوای تو را داشته."
یک کودکی از دست رفته
مردی که هوایش را داشته. تا آن زمان این مفهوم برایش یک حرف بود که فقط مال قصههاشت. او هرگز پدرش را ندیده بود. مادرش که وقتی بلانکه را حامله شد، فقط ۱۶ سال داشت، به اسکیزوفرنی مبتلا بود و گاهی بلانکه را در اتاقش زندانی میکرد و خودش سرگشتۀ خیابانها میشد. دختر را مادربزرگ و داییهای بدرفتارش بزرگ کرده بودند.
گهگاه، همسایهها بلانکه را با لباسهای نصفهنیمه بیرون پیدا میکردند و او را به خانۀ مادربزرگ بازمیگرداندند، و در آنجا داییهایش کتکش میزدند و او را به شوفاژ میبستند تا بیرون نرود. مددکاران اجتماعی عاقبت سراغشان آمدند و او را از خانۀ مادربزرگش بیرون آوردند. او را به یک زوج مسن سپردند.
پدرخواندهاش ۶۰ و چندساله بود و خشکشویی داشت. بلانکه هشت ساله بود که پدرخواندهاش شبها به اتاق خوابش میرفت. او یاد گرفت که خودش را تنگ در لحافش بپیچد و صدایش در نیاید. پدرخوانده او را به زیرزمین میبرد و به او تعرض میکرد، و به او میگفت که با این کار "به او یاد میدهد که با پسرها چه کاری نکند."
بلانکه به خودش میگفت که اینها دارد برای کس دیگری اتفاق میافتد. او بعدها در این مورد و در مورد طرز فکرش در آن زمان گفته بود: "رادیویی را تصور کنید که پیچ دارد، آن را بپیچانید و خاموش کنید. اینها سر من نمیآید. اوست، من نیستم."
مادرخواندهاش متوجه تعرض شد، اما تقصیر را به گردن بلانکه انداخت. وقتی که ۱۳ سالش بود، پدرخواندهاش وارد اتاقش شد و روی او رفت، ولی او مقاومت کرد. پدرخوانده نفسش گرفت و زمین افتاد. همسرش او را به بیمارستان رساند، او در آنجا مرد. بلانکه میگوید که خودش را مقصر مرگ مرد میدانسته و دیگر حرف نمیزده است. دولت او را به خانهای گروهی فرستاد.
سرپرست خانه، که دخترها خانم ریچاردسون صدایش میکردند، به بلانکه توجهی ویژه نشان داد. او مرتب با این دختر زبانبسته حرف میزد و او را تشویق و تحسین میکرد. در آن خانه مرد خطرناکی وجود نداشت. بلانکه به تدریج شروع به حرف زدن کرد.
وقتی ۱۶ ساله بود به تولد یکی از دوستان رفت. دوستش برادری داشت که او را سالها قبل میشناخت. او بلانکه را به اتاق خوابش برد و به او تجاوز کرد.
او به یاد میآورد که آن موقع فکر میکرد: "کارم تمام است. احساس کثیف بودن میکردم. او از رویاهایی که خانم ریچاردسون برایش ساخته بود دست کشید. او به حرف زنان مسنتر اطرافش گوش کرد که میگفتند مردان "از سر عشق بیش از حد" چنین رفتاری میکنند و با پسری که به او تجاوز کرده بود، قرار گذاشت.
یک سال بعد، صاحب بچهای از او شد. آنها مدتی با هم در یک آپارتمان زندگی کردند. او در دستشویی سرنگ پیدا کرد و متوجه شد که پسر تزریقی است. او مسئله را با پسر مطرح کرد و او بلانکه را با میز اتو چنان زد که بیهوش شد.
پسر بعدتر در درگیری با یکی از داییهای بلانکه به زندان افتاد و بلانکه با بچهاش و یک دست لباس از آنجا فرار کرد و برای زندگی نزد یکی از دخترداییهایش رفت. او شنید که به زودی پدر بچهاش از زندان بیرون خواهد آمد و میخواهد که به سراغش بیاید. او از اضطراب حال خود را نمیفهمید.
در همین ایام بود که به منزل خالهاش رفت که برای تولد غافلگیرکنندهای ترتیب داده بود و آنجا با ویلی سانچز آشنا شد.
"دیوانهترین قاتلی که تا به حال دیدهام"
ویلی سانچز، دو سال قبلتر نام دیگری داشت. در آن زمان نامش زندانی شمارۀ ۷۶-ای-۴۴۶۳ بود و در بیمارستان ایالتی ماتئاوان که مجرمان روانی در آن نگهداری میشدند، در شمال نیویورک زندانی بود. نام قانونی او رابرت یانگ بود، و یک سال قبلتر، از دیوار بالا رفته و از پنجرۀ یک زن ۲۳ ساله وارد شده بود تا به او تجاوز کند. زن مقاومت کرده بود و او با شلیک گلوله او را کشته بود و سپس به او تجاوز کرده بود.
روزنامهها از روانشناس پلیس نقل قول کرده بودند که "او دیوانهترین قاتلی است که تا به حال دیدهام." او در آن زمان ۳۳ ساله بود.
یک شب در سال ۱۹۷۷، ۱۰ زندانی موفق شدند که در تاریکی شب از بیمارستان فرار کنند. یکی از آنها آقای یانگ بود. پلیس با استفاده از سگهای شکاری و هلیکوپتر آن ناحیه را زیر و رو کرد و خیلی زود چند تا از زندانیها را که از هم جدا شده بودند، گیر انداخت. آقای یانگ، اما فراری ماند.
او نهایتاً در سال ۱۹۷۸ در سن لوییس دستگیر شد. گزارش شده که در ماشین او یک نارنجک پیدا کرده بودند. او را به بازگرداند تا برای فرارش دادگاهی شود. در دادگاهی او در بازداشتگاهی در طبقۀ چهارم زندانی کرده بودند. افسرها متوجه لحافهای زندانی که زیر لباسش پنهان کرده بود، نشده بودند.
آقای یانگ با استفاده از این لحافها طنابی درست کرد و در حالی که باقی زندانیان در سلول نظارهگر بودند، از پنجرۀ طبقۀ چهارم پایین آمد. او خودش را به یک پنجرۀ باز در طبقۀ سوم رساند و وارد شد و دید که در دفتر دادستان ناحیه است که پروندۀ فرار زیر دستش بود. اتاق خالی بود.
آقای یانگ از در بیرون رفت و با خونسردی از یک منشی راه خروج از ساختمان را پرسید، انگار که گم شده باشد. او راه خروج را نشانش داد. افسران یک ساعت بعد که زندانیان را شمردند، تازه متوجه فرار او شدند.
شش ماه بعد از فرارش با استفاده از لحافها، او سر از جشن تولد بلانکه رایت درآورد.
کوکایین و جنایت
بعد از تیراندازی در برانکس، آقای سانچز نمیگذاشت که خانم رایت از جلوی چشمش دور شود. او مجبورش کرد که پسرش را نزد مادربزرگش بگذارد و آپارتمانش را رها کند. او را نزد دو تا از دوستانش، زوجی به نام رزی و جین، گذاشت، چرا که نمیخواست تنها بماند. او به بلانکه میگفت که در خطر است.
او خانم رایت را در یک اتاق خواب زندانی میکرد و گاه برای روزها پیدایش نمیشود. او با بستههای کوکایین بازمیگشت که رزی و جین برای فروش میبریدند.
خانم رایت همیشه در ترس بود. اگر ترسش در حضور آقای سانچز نشان میداد، او از خشم منفجر میشد که اوضاع را بدتر میکرد.
رزی کوکایین مصرف میکرد و به خانم رایت گفت: "این به من کمک میکند." و تعارفش کردند.
خانم رایت میگوید: "من امتحان کردم. از حس اینکه کاملاً در دام افتادهام و احساس غم بیرون آمدم. این حس در من به وجود آمده که، اه، آنها به فکرم هستند. احساس قدرت میکردم. کوکایین مرا از حس ضعف بیرون کشید."
یک بار آقای سانچز او را به یک هتل برد و او را به سینک دستشویی دستبند کرد. او در دستشویی را بست و بیرون رفت. بعد، صدای ورود چند زن به اتاق و حرف زدنشان به گوش خانم رایت رسید. او میخواست که داد بزند و کمک بخواهد، اما تردید کرد. زنان رفتند.
در دستشویی باز شد. آقای سانچر بود. او گفت: "کارت خوب بود. صدا در نیاوردی. میشود به تو اعتماد کرد."
او یک فرصت را برای کمک گرفتن پیش روی خود میدید. خانم ریچاردسون؛ سرپرست همان خانهای که خانم رایت در نوجوانی در آن پناه داده شده بود. او به خانم ریچاردسون عمیقاً اعتماد داشت. آنها ارتباطشان را حفظ کرده بودند. خانم رایت از آقای سانچز خواست که او را به آن خانه ببرد تا احوال خانم ریچاردسون را بپرسد و او پذیرفت.
نقشهاش این بود که با خانم ریچاردسون تنها شود و به او بگوید که قضیه از چه قرار است. آنها وارد شدند و خانم ریچاردسون و مردی که آنجا کار میکرد به آنها خوشامد گفتند. بلانکه منتظر فرصت بود.
سپس، آقای سانچز نگاهی به دیوارهای اطراف و سقف خانۀ گروهی انداخت و ظاهراً در حالی که از نبود دوربین تعجب کرده بود گفت: "من دوربینی اینجا نمیبینم. هر کسی میتواند اینجا بیاید و هر ۱۲ تا دختر و شما دو تا را بکشد."
خانم رایت خشکش زد. سانچز دستش را خوانده بود. او میگوید: "آنوقت بود که فهمیدم نمیتوانم بگذارم هیچ اتفاقی برای این خانه بیافتد. گند زده بودم."
خانم ریچاردسون احتمالاً متوجه چهرۀ پریشان او شده و پرسیده بود: "همه چیز رو به راه است؟ "، ولی بیخبر از ماجرا اضافه کرده بود: "چه مرد خوبی نصیبت شده است."
خانم رایت و آقای سانچز به ماشینشان برگشتند. "او گفت: "میدانی که من خدا هستم، مگرنه؟ من تصمیم میگیرم که کی زندگی کند و کی بمیرد." آن موقع بود که فهمید گیر افتادهام. نمیتوانم خود را نجات بدهم. من با این مرد میمردم."
"اگر تکان خورد، بهش شلیک کن"
در ۲۱ ژانویۀ ۱۹۸۰، تقریباً دو ماه بعد از قتل در برانکس، آقای سانچز، خانم رایت را به خانۀ دوستی در خیابان ماریون در برانکس رساند. به گفتۀ پلیس، این دوست یک قاچاقچی کلمبیایی کوکایین بود. آن مرد با یک زن در آنجا زندگی میکرد. خانم رایت نشست و به میز آنها خیره شد؛ آکواریومی که ماهی درونش بود.
چیزی از ورودشان نگذشته بود که بحثی به زبان اسپانیایی میان آقای سانچز و دوستش درگرفت و آقای سانچر مرد را روی زمین انداخت و به دستانش دستبند زد. سانچز تفنگی با صداخفهکن در دست داشت. همه جیغ و داد میزدند به غیر از خانم رایت که خشکش زده بود.
آقای سانچز که خیلی آشفته بود، یک تفنگ به دست خانم رایت داد و به او دستور داد که مراقب مردی که دستهایش بسته بود باشد. دستور داد: "اگر تکان خورد به او شلیک کن." سپس زن را به سمت یک اتاق خواب هل داد.
او صدای "هوش-هوش" صداخفهکن را شنید. آقای سانچز تنها بازگشت و مرد را دید که روی زمین تقلا میکند.
او با عصبانیت گفت: "مگر نگفتم نگذار تکان بخورد؟ " با دستش دست بلانکه را اسلحه در آن بود گرفت و ماشه را کشید. شاهد دیگری وجود نداشت. بلانکه میگوید که کسی در زد. آقای سانچز در را باز کرد و بلافاصله به مردی که در زده بود شلیک کرد و او را کشت.
آقای سانچز و خانم رایت آنجا را ترک کردند. مردی که کف اتاق بود، زنده ماند، اما زنی که در اتاق خواب بود و مردی که در زده بود، هر دو کشته شده بودند.
خانم رایت میگوید: "او به من گفت که میداند میتوانم بهتر از این عمل کنم. اگر بخواهم زنده بمانم، باید بهتر از این باشم."
برجهای دیپلمات
او به مصرف کوکایین ادامه داد. آقای سانچز هم همینطور. آنها کم میخوابیدند. دو هفته بعد از آخرین تیراندازیها دوباره سوار ماشین به سوی ماونت کیسکو در وستچستر کانتی که در شمال برانکس است، روانه شدند. ۷ فوریۀ ۱۹۸۰ بود.
آنها به برجهای دیپلمات رسیدند. دو مجتمع آپارتمانی بزرگ. آقای سانچز اسلحهای را در دست او چپاند. او گفت: "اینجا آدمهایی هستند که میخواهند ما را بکشند."
او توضیح داد که در آنجا دو مرد هستند. تو یکی را بکش و من هم دیگری را. بلانکه حاضر نشد که ماشین پیاده شود. سانچز تمام شب عصبانی بود و تمام مدت میخواست در کلۀ او فرو کند که چه باید بکند.
روز بعد، قدری از ساعت ۱۰ صبح گذشته بود که آقای سانچز دید که دو مردی که به دنبالشان بود از یکی از برجها خارج شدند، و او و خانم رایت از ماشین پیاده شدند.
خانم رایت قدری جلوتر از آقای سانچز بود و دو مرد به سمت آنها میآمدند. یکی از آن دو ظاهراً آقای سانچز را شناخت و به سرعت خانم رایت را به سمت زمین هل داد. احتمالاً تصور کرده که خانم رایت یک عابر بیگناه است، با این کار از او در مقابل آنچه در آستانۀ وقوع بود، محافظت خواهد کرد.
تیراندازی شروع شد. خانم رایت به سمت سرایدارخانه خزید. او میگوید که وارد آنجا شد، و از لای در بدون اینکه چیزی ببیند یک بار شلیک کرد.
تیراندازی در بیرون تمام شد. یک زن جیغ میکشید. خانم رایت میگوید تا زمانی سروصداها خوابید، همان جا مانده بود و سپس بیرون خزید. او دو مرد را روی زمین دید؛ آقای سانچز و یکی از سوژهها. آقای سانچز خونریزی داشت و ظاهراً توان بلند شدن از جایش را نداشت. او به بلانکه گفت که اسلحههایشان را پشت ماشین بگذارد. او اسلحهها را برداشت و گنگ و گیج از آنجا گریخت.
او میگوید: "نمیدانستم بدون او چه کار کنم؟"
گنگ و تسلیم در برابر سرنوشت
وقتی که داشت خیابان را طی میکرد، پلیسها از روبرو سرمیرسیدند. یک تاکسی او را به خانهاش در برانکس برد. چهار روز بعد، پلیس در خانهاش را زد. آنها شبانه از او بازجویی کردند و او در ۱۴ فوریۀ ۱۹۸۰ در سال ۵ و ۴۵ دقیقۀ صبح، اعترافی را امضا کرد.
آقای سانچز مرده بود. همینطور مارشال هاوول، هدف آن روز صبح که یک توزیعکنندۀ مواد بود. وقتی پلیسها آپارتمان او را گشتند، چندین اسلحه و ۲۰۰۰۰۰ دلار پول نقد در آن پیدا کردند. احتمال داشت که دو مرد به هم شلیک کرده باشند، یا شاید تنها شلیک خانم رایت به آقای هاوول اصابت کرده بود. این موضوع در گزارش پلیس مشخص نشده است.
بلانکه به تدریج حقیقت را در مورد آقای سانچر فهمید. حقیقتی که از اسم واقعی او، رابرت یانگ شروع شد. او از جنایاتی که او انجام داده بود و زندانهایی که از آنها فرار کرده بود، خبردار شد. پلیس گفت که او برای یک گروه جرائم سازمانیافته به نام "شورا" کار میکرده است. این گروه در هارلم در کار مواد مخدر بوده است. آقای یانگ، قاتل اجیرشدۀ شورا بود. "مشتری"هایی که در رستورانها و پارکینگها سراغ آقای یانگ میآمدند، برای استخدام آدمکش نزدش میآمدند. پلیس خانم رایت را متهم کرد با رابرت یانگ همدست بوده است.
او میگوید: "به من میگفتند که تو هم قاتل قراردادی هستی. "
او بعد از بازداشت، به جزیرۀ رایکر برده شد. یک زندانی دیگر به او گفته بود: "اینجا خبری از اسلحه نیست، خانم آدمکش حرفهای."
او میگوید: "من چیزی برای گفتن نداشتم. توی خودم فرو رفته بودم."
یکی بود که به جایش حرف میزد: وکیلی از شرکت وایتشود، که مشهورترین مجرمان کشور از مشتریانش بودند. این وکیل به طرز رازآمیزی جایگزین وکیلی که دادگاه مقرر کرده بود شد، بدون اینکه خانم رایت حتی یک سنت پول بدهد. حقوق او را دو مرد پرداخت میکردند که خانم رایت از طریق آقای یانگ با ایشان آشنا شده بود. خانم رایت بعداً فهمید که این مردها با شورا کار میکردهاند. وکیل جدید، به سرعت مراحل حقوقی را پیش برد.
مهمتر از همۀ اینها، او متوجه شد که از آقای سانچز باردار است. پنج ماه پس از بازداشتش، در حالی که به تخت بیمارستان زنجیر شده بود، پسری به دنیا آورد. بچه را از اتاق، و میشود گفت که از زندگی او بیرون بردند.
او اتهام به قتل را پذیرفت و حکم بین ۱۸ سال تا ابد را دریافت کرد و به زندان بدفورد هیلز، که بزرگترین زندان امنیتی زنان در ایالت است فرستاده شد. این زندان را جنگل احاطه کرده است.
او سعی داشت که اصلاً به چشم نیاید.
قیام بیضهبند
او تابع مقررات بود. دو سال بعد از بازداشتش، وارد واحد افتخار زندان شد. او شروع به شرکت در درمانهای گروهی کرد. او به داستانهای فاحشههای سابقی که از هدیهها و ابرازعلاقههایی که پیش از شروع سوءاستفاده از دلالهایشان دیده بودند، گوش میداد و با آنان احساس نزدیکی میکرد.
او میگوید: "با دیدن اینکه تنها نیستم، متوجه شدم که به خاطر آن همه مزخرفی که در ذهنم میگذرد، نیاز به کمک دارم. باید خوب میشدم."
زندانیها مرتب از لباسهایشان شکایت داشتند. پیراهنها، کتها، شلوارها و چکمههایی که اجازه داشتند از اعضای خانواده هدیه بگیرند، همگی باید مطابق فهرستی تایید شده میبود و این فهرست را مردان تهیه کرده و مطابق با نیازهای مردان طراحی شده بود؛ بنابراین هیچ چیز اندازۀ درستی نداشت.
فکری به سر خانم رایت افتاد. راهی برای اینکه زندانیان به آرامی و درچابوب قوانین زندان، مشکلات سیستم را به نمایش بگذارند. او میگوید: "من به فهرست نگاه کردم. میخواستم چیزی پیدا کنم که باعث ایجاد شوک شود." او دو مورد در فهرست پیدا کرد که مورد تایید زندانیان بودند: بیضهبند و پیپ.
او این حرف را بین زندانیها انداخت که باید از خانوادههایشان بخواهند که بیضهبند و پیپ برایشان بیاورند. اینها برای او تابلوترین نمادهای مردانه بودن فهرستتاییدشده بودند. او فکرش را در گوش چند زندانی زمزمه کرد، گویی که کسی دیگر این حرفها را در گوش خودش زمزمه کرده و به این صورت بدون اینکه مبدع برنامه شناخته شود، قضیه بین زندانیها پخش شد.
بستهها رسیدند و زنان در حال پیپ کشیدن و در حالی که بیضهبندها را به سر کشیده بودند، در زندان راه افتادند. خانم رایت به یاد دارد که یک روز در صف بوده و صف درازی از زنانی که بیضهبند به سر داشتهاند را میدیده است: "۴۰ یا ۴۵ نفری میشدند."
زندانبانها به دنبال این افتادند که ببینند قضیه از چه قرار است و در پی گفتگویی که شکل گرفت، شلوار زنانه به فهرست تایید شدۀ لباسها افزوده شد.
او علناً نقشی را نپذیرفت، ولی دیگران به نقش او آگاه بودند. او میگوید: "داشتم تبدیل به یک رهبر پنهان میشدم."
"من یک هیولا هستم. حقم است که اینجا باشم"
او از طرف زندانیان انتخاب شد تا در انتقال شکایات به مسئولان، آنان را نمایندگی کند. او به راهاندازی یک کسبوکار کوچک فروش مواد آرایشی به زندانیان در زندان کمک کرد، که عوایدش خرج برنامههای تفریحی در زندان میشد.
او بیشتر و بیشتر با زندگی در زندان خو میگرفت.
او در مورد دوران زندانش میگوید: "من از کمک به مردم انرژی زیادی میگرفتم و بسیار لذت میبردم. برای اولین بار در زندگیم احساس میکردم، کسی هستم."
او هنگامی که از کارهایش در زندان حرف میزند، به گریه میافتد. او میگوید: "دیدم که اگر فکرم رویش بگذارم، میتوانم تغییری در زندگی خودم و دیگران باشم. من در کل زندگیم، اینقدر احساس آزادی نکرده بودم."
این احساس هر وقت که تنها بود، یا از او راجع به گذشته یا جرمهایش میپرسیدند، محو میشد. او میگوید: "خاموش میشدم." شارون اسمولیک، که در برنامۀ مددکاری برای زندانیان مشارکت داشت، سعی داشت تا سفرۀ دل او را باز کند. او به خانم رایت گفته بود: "تو حق داری که به خودت اهمیت بدهی." و خانم رایت جواب داده بود: "برو سراغ نفر بعدی. بیخیال من شو."
او در سال ۱۹۹۷ رودرروی هیئت عفو قرار کرد. درخواست عفو او رد شد؛ این نتیجه برای کسی که به اتهام قتل محکوم شده و اولین بار مقابل هیئت عفو قرار میگیرد، غیرمعمول نیست. او هر دوسال یک بار، در سالهای ۱۹۹۹، ۲۰۰۱، ۲۰۰۳، ۲۰۰۵ و ۲۰۰۷، مقابل این هیئت قرار گرفت و هر بار درخواست عفو او رد شد. او میگوید ناامید نشده بود، چرا هیچوقت از ابتدا انتظار این را عفو شود را نداشته است.
حقیقت این بود که فکر نمیکرد به درد بیرون از زندان بخورد. او به یاد دارد که آن موقع فکر میکرده "من یک هیولا هستم. حقم است که اینجا باشم."
کمپینی برای عفو
او با شارلوت واتسون، وکیلی که به زنان بداقبال کمک کرده و در زمینۀ کاهش خشونت علیه زنان فعالیت میکند، صمیمی شد. وقتی که زمان هفتمین جلسۀ بررسی عفو در سال ۲۰۰۹، نزدیک میشد، خانم واتسون، خانم رایت را نشاند تا با او صحبت کند.
خانم واتسون گفت: "آمدهام ببینم که آیا آمادۀ خانه رفتن هستی؟ "
خانم واتسون به دهها دوست و همکار نامه نوشته، که اکثرشان چیزی از بلانکه رایت نشنیده بودند. او دربارۀ خانم رایت نوشته بود: "صداقت او و احساس مسئولیت و تنبهاش نسبت به آن جرایم مرا تحت تاثیر قرار داده است. من وارد جزییات هولناک زندگی او نمیشوم و از شجاعت و قدرت او چیزی نمیگویم، چرا که مطمئن نیستم که حتی فضای مجازی در برابر وسعتش خرد نشود. "
واکنش مخاطبان او، نامههایی بود که به هیئت عفو فرستادند. یکی از آنها خانم لرد، سرپرست سابق زندان بود. او نوشته بود: "بلانکه رایتی که من در سال ۱۹۸۲ دیدم، از آدمی گوشهگیر و ساکت، تبدیل به بزرگسالی جدی، مصمم و توانا شده است که از هر فرصتی برای رشد و ترقی استفاده میکند. "
یک نامۀ دیگر از سوی یک افسر بازنشستۀ زندان نوشته شده بود، که نوشته بود: "زندانی رایت یک مورد ویژه است که لیاقت فرصت آزادی را دارد. "از گوشهگوشۀ نیویورک نامههایی در حمایت از او فرستاده شدند که در میان نویسندگانشان حتی سناتور، راهبه و استاد مدیتیشن هم به چشم میخورد.
خانم رایت در ۲۰ اکتبر ۲۰۰۹، در مقابل سه کمیسیونر عفو قرار گرفت. او در مورد آقای یانگ صحبت کرد. بر اساس نسخۀ پیادهشدۀ حرفهای او، او گفته بود: "من فکر میکردم او یک وکیل است، مرد خوبی است. زندگی من فروپاشیده بود. کاملاً نابود شده بود. از نظر احساسی بیثبات بودم، از لحاظ روانی بیثبات بودم و روان من کامل رشد نکرده بود. "
او از قتلها گفته بود. او گفت: "روزی نیست که عذاب نکشم و به کاری که کردهام فکر نکنم." او سالهای اول زندان، دعا میکرد که به بیماریای کشنده دچار شود. او گفته بود: "هر چه دعا کردم اتفاقی نیافتاد، خدا نمیخواست که من را ببرد. "
عفو او صادر شد. خانم رایت از زندان بیرون آمد. او میگوید: "زنها از پنجرهها جیغ میکشیدند. زنانی که آشغالها را جمع میکردند، هورا میکشیدند و دست میزدند.".
بلانکه رایت
اما بعد
خانم رایت، هر ماه حداقل یکی از آخرهفتهها را به شهر میرود. او سوار مترو میشود و به ایستگاه پراسپکت لافرتز گاردن در بروکلین میرود و به سمت ساختمانی مرتب در بلوک مسکونی میرود. او به صورت منظم به پراویدنس هاوس سر میزند. اینجا جایی است که زنان زندانیای که حکمشان رو پایان است را برای بازگشت به اجتماع آماده میکند.
خانم رایت تقریباً ۱۰ سال است که آزاد شده است. حلقۀ دوستان او عمدتاً از کسانی تشکیل شده که از دوران زندان میشناسد. اما زیاد بیرون نمیرود و معاشرت نمیکند. مهمانی هم نمیرود.
نگاه او به دورۀ دیوانهوار سالهای ۱۹۷۹ و ۱۹۸۰، تحلیلگرانه و عبرتآموز نیست، بلکه با هراس به آن دوران مینگرد. صحبت کردن از دورانش با آقای سانچز، و سالهای هولناک پیش از آن، حتی از لحاظ جسمی نیز به او فشار وارد میکند.
این گزارش از جایی شروع شد که روزی در ماه نوامبر ۲۰۱۸، بیخبر زنگ خانهاش را زدم. او به درخواست من برای مصاحبه فکر کرد. چند روز بعد بالاخره موافقت کرد. او عمیقاً از اینکه توجهها را به خود جلب کند، گریزان است، اما به گفتۀ خودش، اینکه زنان تحتفشاری نظیر خودش با خواندن این داستان تاثیری مثبت دریافت کنند، به زحمتش میارزد.
بعد از آن که از زندان آزاد شد، ابتدا در پراویدنس هاوس زندگی میکرد. او در آنجا با زنان جوانی که قرار است به جامعه بازگردند، کار میکند. او به آنها چیزهایی را میگوید که آرزو دارد کاش کسی به خود گفته بود.
۰