ماخولیا، خاری در بدن کیرکگور
وه، چه روزگار خوشی؛ وه، چه خاطرات دوستداشتنیای؛ وه، چه اضطراب شیرینی؛ وه، چه تصاویر سرخوشی، زمانی که وجود پنهان خود را با طلسم عشق میپوشاندم!.
کد خبر :
۷۲۱۲۲
بازدید :
۲۷۳۷
امیررضا گلابی | شیوه کیرکگور به حکم مزاج دمدمی و بیقرارش مشابه سبک داستاننویسان است: او در جلد نقشهای مختلفی میرود، ژستهای متعددی به خود میگیرد و با لحنهای مختلفی سخن میگوید، و اینهمه را با نوعی بیطرفی سرخوشانه انجام میدهد.
بنا به یکی از تعابیر موردعلاقهاش این سبک مایوتیک است - عبارتی یونانی به معنی مامایی - شبیه به الگوی موردعلاقهاش سقراط که با سبک پرسشی بیشتر به دنبال بیرونکشیدن افکار شنونده بود تا تحمیل افکار و اندیشههای خود به آنها. «یا این یا آن» اولین اثر کیرکگور کتابی است حجیم، مجموعهای متشکل از دو جلد که علیالظاهر ویراستاری به نام «ویکتور ارمیتا» («عاکف فاتح») در کشویی مخفی از میز تحریری که چشم او را به نحوی رازآمیز در مغازه دستدوم فروشی گرفته بود، پیدا کرده.
ویراستار به ما میگوید بعد از اینکه میز را به تملک خود درآورد با یک تبر کشوی مخفی را باز کرده و با دستهای ورق مواجه شده که ظاهراً توسط دو نویسنده مختلف نوشته شدهاند. جلد اول آنگونه که توسط ویکتور ارمیتا مرتب و منتشر شده متشکل است از کلمات قصار، تأملات و مقالاتی از «A»، جوان بینامونشانی که خود را یک جمالپرست میداند و جلد دوم هم دو نامه بلند است به نویسنده اول به همراه تکملهای که توسط فردی پیرتر یعنی «B» نوشته شده، نامش ویلیام است و زمانی قاضی بوده.
بخش آخر جلد اول حاوی روایتی است با عنوان «دفتر خاطرات مرد اغواپیشه» که «A» مدعی است آن را پیدا کرده و صرفاً ویرایشش کرده، یعنی به همان سبک شبهعلمی و مبتنیبر اسناد و مدارک که ویکتور ارمیتا در کل کتاب به کار میبرد. ویراستار اصلی [ویکتور ارمیتا]طنازانه مدعی است این امر موضعش را پیچیده میکند، «زیرا این ترفند به سیاق معمای بغرنج جعبههای چینی یک نویسنده را در بطن نویسندهای دیگر جای میدهد».
کشکول پیچیده، شیطنتآمیز و مطوّل «یا این یا آن» در فوریه ۱۸۴۳ و در کپنهاگن منتشر شد و سروصدای زیادی بهپا کرد و نهایتاً ویراست دیگری از آن منتشر شد، ویراستی که در ابتدا کیرکگور تصمیم گرفت این پینوشت را بر آن بیفزاید (اما بعدش با آن مخالفت کرد):
«بدینوسیله تکذیب میکنم که این کتاب به قلم من است. توصیفی بود تا، در صورت امکان، آدمها را بفریبد و به قلمرو حیات دینی بکشاند، کاری که تا بوده رسالت من در همه این سالها بوده. این توصیف به سیاق روش مامایی [سقراطی]یقیناً اثرگذار بوده. بااینحال نیازی به تکذیب هم نیست، زیرا من هرگز ادعا نکردهام که نویسنده این کتابم.» ۱
در مواجهه با نویسندهای چنین فریبکار، کسی که به انحاء مختلف نامش را از نوشته خود حذف میکند، باید تاکید کنیم پشت این پوشش تا این حد پرزرقوبرق طبعی زخمخورده و وقایع زندگی او نهفته است. خلاصه ماجرا اینکه کیرکگور درست پیش از درگیرشدن در فعالیتی ادبی که به «یا این یا آن» ختم شد، به یک سال نامزدی خود با بانویی به نام رگینه اولسن که ده سال از او جوانتر بود پایان داده بود.
از بیرون نامزدیشان سعادتمندانه به نظر میرسید، نامزدیای که باعث پیوند بین جوانترین اعضاء دو خاندان متمول کپنهاگن میشد. میشل پدرسون کیرکگور بازرگانی بازنشسته بود و ترکلید اولسن مستشار حکومتی و کارمندی عالیرتبه در وزارت دارایی. کیرکگور جوان که در آن زمان دانشجو بود ابتدا رگینه را در پانزدهسالگی دید، در مه ۱۸۳۷ در میهمانی دانشآموزان دختر در خانه مادرِ بیوه یکی از دختران به نام بولت رودام که چشم کیرکگور دنبالش بود.
طبق روایت بخش «خاطرات کوئیدام ۲» از کتاب «مراحلی در راه زندگی» (۱۸۴۵) که خالی از تخیل هم نیست، کیرکگور مرتب در مغازه شیرینیفروشی که سر راه رگینه به کلاس موسیقیاش بود میرفت و زاغسیاهش را چوب میزد:
«هرگز جرأتش را نداشتم کنار پنجره بنشینم، اما زمانی که در میزی وسط مغازه مینشستم چشمانم خیابان و پیادهروی روبرو را میپایید که او از آن میگذشت، اما عابرین نمیتوانستند مرا ببینند. وه، چه روزگار خوشی؛ وه، چه خاطرات دوستداشتنیای؛ وه، چه اضطراب شیرینی؛ وه، چه تصاویر سرخوشی، زمانی که وجود پنهان خود را با طلسم عشق میپوشاندم!».
«هرگز جرأتش را نداشتم کنار پنجره بنشینم، اما زمانی که در میزی وسط مغازه مینشستم چشمانم خیابان و پیادهروی روبرو را میپایید که او از آن میگذشت، اما عابرین نمیتوانستند مرا ببینند. وه، چه روزگار خوشی؛ وه، چه خاطرات دوستداشتنیای؛ وه، چه اضطراب شیرینی؛ وه، چه تصاویر سرخوشی، زمانی که وجود پنهان خود را با طلسم عشق میپوشاندم!».
اما تقریباً تا دو سال بعد از اولین ملاقاتشان نامی از او در دفتر یادداشتهای کیرکگور نیامده: «فرمانروای قلبم، «رگینه»، در عمیقترین گوشه سینهام مخفی و امن نگه داشته شده».
در تابستان ۱۸۴۰، کیرکگوری که اکنون بیستوهفت سال داشت امتحان مدرسه الهیات خود را پشتسر گذاشت و به سفری زیارتی به یوتلاند غربی زادگاه خالی از سکنه پدرش رفت که در سال ۱۸۳۸ درگذشته بود. اندکی پس از بازگشتش در ۸ سپتامبر به خانه اولسنها رفت و رگینه را تنها یافت، با چنان شوقی از او خواستگاری کرد که رگینه در پاسخش چیزی نگفت و در خروجی را به او نشان داد.
اگرچه دو روز بعد با نظر مساعد پدرش خواستگاری او را پذیرفت. کیرکگور هشت سال بعد در روایتی که در دفتر یادداشتش نوشته اعتراف کرد، «اما از درون - روز بعدش فهمیدم گاف دادهام. با اینکه انسان صبوری بودم، روحم در حیات قبلی ۳، ماخولیایم، [برای گافدادنم]کافی بود.
در آن دوران به نحوی وصفناپذیر رنج بردم». برای یکسال نامزدی صوریشان دوام آورد: نامههایی از سر عشق بینشان ردوبدل میشد؛ و خانواده بزرگ هر دو از ماجرا خبردار شدند؛ زوجین به همراه هم در بردگید یا اسپلانده قدم میزدند و کیرکگور خودش را برای شغلی آبرومند در کلیسا یا دانشگاه آماده میکرد و اولین خطبه خود را خواند و پایاننامه فلسفی خود را در مورد مفهوم آیرونی با ارجاعی مدام به سقراط نوشت.
اما رگینه میدید که چگونه نامزدش «به نحوی وحشتناک از ماخولیا رنج میبرد» و دوستانش متوجه شدند «اوضاع غمبار است.» در ۱۲ اوت ۱۸۴۱، کیرکگور حلقه نامزدی را به همراه یادداشتی پس فرستاد که میگفت، «نویسنده این مسوده را ببخش، کسی که اگرچه توان برخی کارها را دارد، اما ناتوان از سعادتمندکردن یک دختر است». رگینه مقاومت کرد و جسورانه در پی او به خانهاش رفت؛ او در خانه نبود.
نامزدی برای دو ماه در کشوقوس قرار داشت، زمانی که کیرکگور از پایاننامهاش دفاع کرد و آن را منتشر کرد؛ سپس کیرکگور در اکتبر به درخواست پدر رگینه پاسخ داد تا رگینه را ببیند، دیداری که بعدها اینگونه روایت شده:
«رفتم و راضیاش کردم. از من پرسید، آیا هیچگاه ازدواج نمیکنی؟ پاسخ دادم، خوب، بعد از حدود ده سال، که آردم را بیختم و الکم را آویختم، باید دوشیزه جوانی پیدا کنم که نیروی جوانیام را زنده کند. گفت، مرا به خاطر کارهایی که با تو کردم ببخش. پاسخ دادم، این منم که باید از تو طلب بخشش کنم. گفت، مرا ببوس. سپس بدون هیچ شوقی او را بوسیدم. خدای بخشنده!...
«رفتم و راضیاش کردم. از من پرسید، آیا هیچگاه ازدواج نمیکنی؟ پاسخ دادم، خوب، بعد از حدود ده سال، که آردم را بیختم و الکم را آویختم، باید دوشیزه جوانی پیدا کنم که نیروی جوانیام را زنده کند. گفت، مرا به خاطر کارهایی که با تو کردم ببخش. پاسخ دادم، این منم که باید از تو طلب بخشش کنم. گفت، مرا ببوس. سپس بدون هیچ شوقی او را بوسیدم. خدای بخشنده!...
برای رهایی از چنین رسواییای، آنهم رسواییای درجه اول، تنها راهی که میشد او را نسبت به ازدواج دلسرد کنم همین بود».
دو هفته بعد کیرکگور کپنهاگن را به مقصد برلین ترک کرد و شروع کرد به نوشتن «یا این یا آن»، دو جلد سیلآسا که در آنها او در مورد اموری نظیر ازدواج، امر اخلاقی در مقابل امر زیباشناختی، اضطراب، و به نحوی فزاینده در مورد دشواریهای مسیحیت سخنفرسایی و داستانسرایی کرده.
در ذهنش، رگینه الهامبخش و موضوع بسیاری از آثارش بوده و دو سال بعد از بههمخوردن نامزدیشان وقتی فهمید او به خواستگار اولش، یوهان فردریش شلگل پاسخ مثبت داده، نامزد شده و در سال ۱۸۱۷ ازدواج کردهاند، یکه خورد. کیرکگور تا پایان حیاتش در یادداشتهایش برای رگینه مینوشت؛ چهار هفته پیش از مرگش در اوایل نوامبر ۱۸۵۵ او به نحوی موجز نوشت: «خاری در بدنم فرو رفته بود و به همین دلیل ازدواج نکردم».
آیا این «خار در بدن» ماخولیایی دینی بود که از پدرش به ارث برده بود، یا چیزی فیزیکی بود؟ به عنوان فرزند والدینی سالمند فردی نحیف و شکننده بود، با گامهایی نامنظم و اندامی خمیده همانگونه که دوستانش نقل کردهاند و کاریکاتورها ثبت کردهاند، اما واجد هیچگونه نقص اندام ظاهری نبود که بتواند توجیهی باشد برای این توصیفش از خود «تقریباً به هر قسمی از من قابلیتهای فیزیکی که بتواند از من یک انسان کامل بسازد نفی شده».
تجربه جنسیاش ممکن است منحصر به تنها برخوردی باشد که در اوج مستی با فاحشهای در نوامبر ۱۸۳۶ داشت. اگرچه او صفحات زیادی را شورمندانه در وصف ازدواج نوشته بود، در نامههای عاشقانهای که از او به جا مانده یا خاطراتی که از او مانده، هیچ ردپایی از آتش شهوت وجود ندارد.
الهیات متأخر او مؤید عزوبت بود و حکایت از عنادی علنی با غرایز جنسی داشت. او در سال ۱۸۵۴ نوشت، «زنان تجسم خودخواهیاند... کل داستان مرد و زن توطئهای عظیم و ظریف است، یا حقهای است که به قصد نابودی روح مرد طراحی شده». او یک بار از رگینه شاکی بود که او «فاقد قابلیت دینداری است».
قهرمان او یعنی سقراط، با سلیطه معروف، زانتیپ ازدواج کرده بود و کل فلسفه اروپایی از آن به بعد تحت سلطه عزبهایی بود که یکی از آنها یعنی کانت تعریف موجزش از ازدواج این بود «اتحاد دو شخص از جنسهای مختلف برای برخورداری مشترک از اندامهای جنسیشان».
بههمزدن نامزدی از طرف کیرکگور شاید آنقدرها نیازی به شرح و تفسیر نداشته باشد که انگیزه ناگهانیای که موجب شد او تصمیم به این کار بگیرد.
بعدها نوشت که تلاشش برای رفوکردن وصلهای که در رابطه او با رگینه پدید آمد، از طریق نوشتن، به او راز «ارتباط غیرمستقیم» را آموخت. همانطور که خودش بعدها میگوید، «دفتر خاطرات مرد اغواپیشه» بخشی از تلاشش برای بهتصویرکشیدن خود به عنوان فردی سفله بود تا بتواند جدایی را برای رگینه آسانتر کند. او مدعی بود یادداشتهای سال ۱۸۴۹ را نوشته تا «دل او [رگینه]را بزند» و از کتاب «ترس و لرز» ش. نقل قول آورد که: «هنگامی که قرار است بچه را از شیر بگیرید، مادر پستانش را سیاه میکند».
از اینرو «دفتر خاطرات مرد اغواپیشه» اثری است با هدفی مزورانه و وجدانی معذب. جزئیاتی چند رگینه واقعی را با کوردلیای خیالی مرتبط میکند. وقتی اغواپیشه مینویسد، «ادوارد بینوا! چه حیف که نامش فریتز نیست» فقط کنایهای از کمدی نوشتهشده توسط کاتب نیست بلکه اشاره دارد به نامزد دیگر رگینه، شلگل، که فریتز صدایش میکردند.
تعقیب عاشقانه و طولانی دختری که برای نزدیکشدن زیادی جوان است از سوی قهرمان داستان، هم در واقعیت و هم در داستان، اوج هیجان تغزلی داستان را میسازد. مهمانی کوچک دختران که همراه بود با اولین نگاه کیرکگور به رگینه با شفافیتی خوشایند به یاد آورده میشود، اما در جایی بسیار دیرتر از رابطه قرار داده میشود، جایی که نزدیک است به جدایی سنگدلانهشان. تردیدی نیست که برخی از جزئیات صرفا در باب رگینه نوشته شده.
با اینهمه، تلألو سرد دغلکاری روی داستانی که به این خوبی تار و پودش بافته شده پرتو میافکند؛ میل اغواپیشه به نحوی شگفت انتزاعی به نظر میرسد. خوانندگان معاصر، مخصوصا جوانترها، ممکن است حالشان از لحن زنستیز و متفرعنانهاش گرفته شود؛ او تحت عنوان اغواپیشه دست به نوعی تجربیات آموزشی منحرفانه میزند.
به دنبال این است که «به زن یاد بدهد همچون سپاهی پیروز مرد را تعقیب کند»، مرد در مقابل زن عقب میکشد، تا زن با «تمام نیروهای عشق جسمانی آشنا گردد، با اندیشههای متلاطم این عشق، شور و شوق آن، تا دریابد معنای اشتیاق را، و امید را.» طوری دلبری میکند که دست کمی از شکنجه ندارد و میکوشد «با حیله آنچه را از عشق جسمانی است از چنگش در بیاورد» تا او را به قدرتی جدید و آزادیای قطعی رهنمون شود، به «ناحیتی رفیعتر».
او به پیگمالیون اشاره میکند، اما بیشتر برای ما یادآور دکتر فرانکشتاین بیرحم است، یعنی یکی از اولین شاهکارهای دوره رمانتیک. قرن نوزدهم از ابتدا تا انتها رمانتیک بود؛ مرد اهل خرد قرن هجدهم در مقابل مرد یا زن عاطفی و احساساتی به عنوان ایدهآل فرهنگی خود سر فرود آورد و تسلیم شد. همزمان با رنگباختن ساختارهای کهن ماوراءالطبیعی، عواطف و احساسات ارزشی فینفسه پیدا کردند؛ اغواپیشه به تلاطمات عشق بیدارگر خود میبالد.
«وه چه زیباست عاشقبودن؛ وه چه جذاب است که بدانی عاشق شدهای.» او خود را به مرغی تشبیه میکند که خانهاش را روی «دریای متلاطم» ذهن پرآشوب خود بنا میکند و جار میزند، «چه خوش است دستخوش موجها شدن بدینسیاق- چه خوش است به حرکت درآمدن در اندرون خویش.»
آشوب درونی بخشی است از آشوب باشکوه طبیعت، و زن نماینده همین طبیعت ستایششده است: «زن جوهر است، مرد تأمل است. به معنایی میتوان گفت: مرد بیش از زن است، اما به معنایی دیگر مرد بینهایت کمتر است از زن» زنان هم موضوع میل رمانتیک بودند و هم در شکاکیتشان به عشق جزو اولین رمانتیکها. روانکاوی زنان تبدیل به موضوع شیفتگی اغواپیشگان و وقایعنویسانشان شد.
رماننویسان قرن نوزدهم از جین آستین تا هنری جیمز پیرنگ اصلی کارهای خود را روی تربیت احساسی قهرمانان زن خود بنا کردند؛ نتیجه کارشان میتوانست طنزآمیز و پیروزمندانه باشد مثل، اما وودهوس در کار آستین یا دورتا بروک در کار جورج الیوت، یا تراژیک باشد مثل، اما بواری و آنا کارنینا.
کیرکگور نمیتوانست از این رمانها مطلع باشد، اما اپرای «دون جووانی» موتزارت همیشه مدنظرش بود، و در همان فضای روشنفکری ژیگولویی تنفس میکرد که «دن ژوان» بایرون و تحقیق درجه اول استاندال درباره روانکاوی عشق جسمانی را با عنوان «درباره عشق» تولید کرده بود. حتی متون کلاسیکی که منبع کتابهای درسی بودند و پایه بودند: «دفتر خاطرات مرد اغواپیشه» هم به اوید اشاره میکند و هم به «کوپیدو و پسوخه» آپولیوس.
در ادبیات غنی عاشقانهها، «دفتر خاطرات مرد اغواپیشه» چیزی غریب است - تلاش فکری هیجانزدهای برای اینکه شکست عشقی را موفقیت جا بزند و آن را به دیگران تعلیم دهد، مدحی است شبه ذم، پستانی که سیاه شده تا کمک کند طفل را از شیر بگیرند.
طرحی است از تلاشی برای نبوغی توهمآمیز: «اگر در برابر نیروی برتر او فقط عقبنشینی کنم، هیچ بعید نیست عشق جسمانی در ضمیرش چندان لاابالی و هرزهگرد شود که زنانگی عمیقتر دیگر نتواند به قلب واقعیتی ملموس درآید.»، اما سر و کله یک کپنهاگی واقعی، از محافل اشراف با نگاهی نافذ، پیدا میشود و عشق واقعی به یادگار میماند، البته با مقادیر ملالتباری توجیه عقلانی - خیلی شبیه به حیله درازدامن کافکا، خلف روحانی کیرکگور، که درصدد بود در نامههایش شر فلیسه و میلنا را از سر خود کم کند.
کیرکگور در «دفتر خاطرات مرد اغواپیشه» و سایر روایتهای توجیهگرانهاش از نامزدی، موفق شد رگینه را جاودانه کند. رگینه از او و شوهرش بیشتر عمر کرد و فیلسوف دانمارکی جورجس براندس که او را در میانسالی دیده بود اینگونه به یادش میآورد، «به نحوی درخشنده زیبا، با چشمانی اغواگر و اندامی خوشتراش.»
او تا قرن بعد هم زنده ماند، تا سال ۱۹۰۴، و به عنوان یک پیرزن مشهور مصاحبههایی کریمانه و متواضعانه انجام میداد و خاطراتش را از آن رویدادهای گنگ شصت سال پیش بیان میکرد، یعنی زمانی که بیش از هجده سال نداشت. شهرتش ردی بود از آدابدانی پیچیده خواستگار قدیمیاش [کیرکگور]. اگر تصور ما این است که رفتارش باوقارتر، باثباتتر و گرمتر [از کیرکگور]بود، [باید بدانیم]خالق این تصویر کیرکگور بوده.
منبع: نیویورک ریویو آو بوکز
پینوشتها:
۱. کلیه نقلقولهای کتاب «دفتر خاطرات یک اغواپیشه» از کتاب «یا این یا آن» ترجمه صالح نجفی نقل شده.
۲. کوئیدام در لاتینی به شخص بینام و نشان میگویند.
۳. vita ante acta
۰