از آدم‌هایی که سرشان توی گوشی است وحشت می‌کنم

از آدم‌هایی که سرشان توی گوشی است وحشت می‌کنم

این ابزارک‌ها که در همان سال ۲۰۰۷ نیز بدشگون بودند، اکنون ما را در واقعیتی مجازی غرق کرده‌اند که فشرده‌تر، جذاب‌تر و حتی ضدانسانی‌تر از قبل است.

کد خبر : ۷۳۸۶۸
بازدید : ۳۲۹۲
بر من خرده نگیرید: از آدم‌هایی که سرشان توی گوشی است وحشت می‌کنم
سردمداران شرکت‌های فناورانه همیشه از چیز‌هایی می‌گویند که محصولات جدید به زندگی ما اضافه می‌کنند. سرعت بیشتر، آسانی و ارزانی و امکاناتی که پیش از این نداشته‌ایم. اما هیچوقت از چیز‌هایی که در اثر این محصولات از دست می‌دهیم حرف نمی‌زنند.
فناوری شهرهایمان، محیط‌زیستمان و حتی خودمان را تغییر می‌دهد، بدون آنکه فرصت داشته باشیم به درستی با این تغییرات سازگار شویم. اولیور ساکس در یکی از آخرین نوشته‌هایش از وحشتی می‌گوید که زندگی در چنین جهانی برای او به همراه دارد.
خالۀ محبوبم، خاله لِن، وقتی بیش از هشتاد سالش بود، برایم گفت که وفق‌یافتن با همۀ چیز‌هایی که در طول زندگی‌اش جدید بوده‌اند -هواپیمای جت، سفر به فضا، پلاستیک و غیره- برایش چندان مشکل نبوده، اما نمی‌توانسته به ناپدیدشدن چیز‌های قدیمی عادت کند. گاهی می‌گفت: «چی به سر اون‌همه اسب اومد؟» او که در سال ۱۸۹۲ متولد شده بود، در لندنی پر از درشکه و اسب بزرگ شده بود.

خود من نیز احساسات مشابهی دارم. چند سال پیش داشتم با برادرزاده‌ام لیز در میل لِیْن قدم می‌زدم، مسیری در نزدیکی خانه‌ای در لندن که در آن بزرگ شده‌ام. روی پل راه‌آهنی توقف کردم که در کودکی، عاشق خم‌شدن از روی نرده‌های آن بودم. از آنجا عبور چندین قطار برقی و دیزلی را تماشا کردم و پس از چند دقیقه لیز که بی‌طاقت شده بود پرسید «منتظر چی هستی؟» گفتم منتظر یک قطار بخارم. لیز طوری نگاهم کرد که انگار دیوانه‌ام.

گفت: «عمو الیور، چهل سال بیشتره که دیگه قطار بخار وجود نداره».

من به‌خوبیِ خاله‌ام با برخی جنبه‌های تجدد کنار نیامده‌ام، شاید به‌این‌دلیل که آهنگ تغییرات اجتماعیِ مرتبط با پیشرفت‌های فناورانه بیش از اندازه سریع و عمیق بوده است. نمی‌توانم به دیدن بی‌شمار آدمی عادت کنم که در خیابان به جعبه‌هایی کوچک چشم دوخته‌اند یا آن‌ها را جلوی صورتشان گرفته‌اند و بی‌محابا قدم در مسیر حرکت ماشین‌ها می‌گذارند، بدون اینکه هیچ ارتباطی با پیرامونشان داشته باشند.
این‌گونه حواس‌پرتی و بی‌توجهی بیش‌ازهمیشه، زمانی دلواپسم می‌کند که پدر و مادر جوانی را می‌بینم که درحالی‌که کودکانشان را راه می‌برند یا کالسکه اش را هل می‌دهند، به گوشی‌هایشان خیره شده‌اند و به فرزندان خود بی‌اعتنایی می‌کنند. این کودکان که قادر نیستند توجه والدین خود را جلب کنند، حتماً احساس نادیده‌گرفته‌شدن می‌کنند و مطمئناً در سال‌های آتی آثار آن را بروز خواهند داد.

فیلیپ راث در رمان روح بیرون‌رانده۱ که سال ۲۰۰۷ منتشر شد، از این سخن می‌گوید که نیویورک تا چه حد در دیدگان نویسنده‌ای گوشه‌گیر که یک دهه از این شهر دور بوده، تغییرات رادیکال کرده است. او مجبور می‌شود در پیرامون خود، ناخواسته مکالمات موبایلی دیگران را بشنود و حیرت می‌کند که «در این ده سال چه اتفاقی افتاده که درنتیجه‌اش، ناگهان این‌همه حرف برای گفتن هست، این‌همه حرف آن هم این‌قدر واجب که نمی‌شود برای گفتنش صبر کرد؟ ... من نمی‌توانستم بفهمم که چطور کسی که نصف اوقات بیداری‌اش را راه می‌رود و با تلفن حرف می‌زند، می‌تواند باور داشته باشد که هنوز حیات بشری دارد».

این ابزارک‌ها که در همان سال ۲۰۰۷ نیز بدشگون بودند، اکنون ما را در واقعیتی مجازی غرق کرده‌اند که فشرده‌تر، جذاب‌تر و حتی ضدانسانی‌تر از قبل است. من هر روز با ناپدیدشدن تمام‌وکمال نزاکت‌های قدیمی روبه‌رو می‌شوم. زندگی اجتماعی، زندگی محله‌ای و توجه به افراد و چیز‌های پیرامون آدمی عمدتاً ناپدید شده است؛ دست‌کم در شهر‌های بزرگ این اتفاق افتاده است، یعنی جایی که اکثریت جمعیت بی‌وقفه به گوشی‌هایشان، یا وسایل دیگرشان چسبیده‌اند؛ آن‌ها درحال وراجی، پیامک‌فرستادن یا بازی‌کردن، بیش‌ازپیش به واقعیت مجازی از هر نوعش رو می‌آورند.

امروزه همه‌چیز به‌صورت بالقوه عمومی است: افکار آدم، عکس‌های او، حرکاتش، خریدهایش. هیچ حریم خصوصی‌ای باقی نمانده است و آشکارا، در جهانی که وقف استفادۀ بی‌وقفه از شبکه‌های اجتماعی شده است، اشتیاق کمی نیز برای آن وجود دارد. هر دقیقه، هر ثانیه، باید با دردست‌داشتن گوشی بگذرد.
آن‌هایی که به دام این جهان مجازی افتاده‌اند هرگز تنها نیستند، هرگز قادر نیستند تمرکز کنند و از زندگی در سکوت و به شیوۀ خودشان لذت ببرند. آن‌ها تا حدود زیادی خوشایندی‌ها و دستاورد‌های تمدن را واگذار کرده‌اند: انزوا و فراغت، مجال خودبودن، حقیقتاً مجذوب‌شدن، خواه این جذبه حاصل مداقه در یک اثر هنری باشد، خواه نظریه‌ای علمی، یا غروب آفتاب یا چهرۀ محبوب.


چند سال قبل، برای شرکت در میزگردی دربارۀ اطلاعات و ارتباطات در قرن بیست‌ویکم دعوت شدم. یکی از شرکت‌کنندگان که از پیشگامان اینترنت بود، با غرور گفت که دختر جوانش روزی دوازده ساعت در اینترنت می‌گردد و به گستره و دامنه‌ای از اطلاعات دسترسی دارد که حتی در مخیلۀ فردی از نسل‌های پیش هم نمی‌گنجد.
من پرسیدم آیا هیچ کدام از رمان‌های جین آستین، یا هیچ رمان کلاسیکی را خوانده است؟ وقتی که گفت: نخوانده است، این کنجکاوی را با صدای بلند مطرح کردم که آیا این دختر می‌تواند درک عمیقی از طبیعت انسان یا جامعه داشته باشد؟
گفتم باوجوداینکه این دختر ممکن است انباری از اطلاعات با دامنه‌ای وسیع داشته باشد، اما اطلاعات با دانایی متفاوت است. نیمی از حضار تشویق کردند؛ نیم دیگر هو کشیدند.

قسمت بزرگی از این قضیه، به‌نحو قابل‌توجهی در داستان ماشین می‌ایستد۲ نوشتۀ ای. ام. فورستر که در سال ۱۹۰۹ منتشر شده، پیش‌بینی شده است. در این داستان فورستر آینده‌ای را متصور شده است که در آن مردم در سلول‌های جداافتاده‌ای در زیر زمین زندگی می‌کنند، هرگز یکدیگر را نمی‌بینند و تنها با وسایل صوتی و تصویری با هم ارتباط برقرار می‌کنند.
مردم در این جهان از تفکر اصیل و مشاهدۀ مستقیم بر حذر داشته می‌شوند؛ به آن‌ها گفته می‌شود «مراقب ایده‌های دست‌اول باشید!» «ماشین» که رفاه به ارمغان آورده و تمام نیاز‌ها -به‌جز نیاز به ارتباط انسانی- را برطرف می‌کند، بر بشریت چیره شده است. مرد جوانی به نام کونو، ازطریق فناوری‌ای شبیه به اسکایپ پیش مادرش می‌نالد که «می‌خواهم تو را ببینم، اما نه از درون ماشین... می‌خواهم با تو حرف بزنم، اما نه از درون این ماشین ملال‌آور».

او به مادرش که در زندگی پرجوش‌وخروش و بی‌معنی‌اش غرق شده می‌گوید «ما درک فضا را از دست داده‌ایم... ما بخشی از وجودمان را باخته‌ایم... آیا نمی‌توانی ببینی... که این ما هستیم که داریم می‌میریم، و این پایین، تنها چیزی که واقعاً زندگی می‌کند ماشین است؟»

من نیز به‌نحو فزاینده‌ای اغلب این احساس را دربارۀ جامعۀ مسحور و مفتون خودمان دارم.

•••

وقتی مرگ آدم نزدیک می‌شود، ممکن است از این احساس که زندگی ادامه خواهد یافت، اگر نه برای خود او، دست‌کم برای فرزندانش، یا برای چیزی که آفریده است، تسکین پیدا کند. دست‌کم به این چیز‌ها می‌توان امید بست، هرچند که برای شخص هیچ امیدی از منظر جسمانی و (برای آن‌دسته از انسان‌ها که ایمان ندارند) هیچ درکی از بقای «معنوی» پس از مرگ جسم وجود نداشته باشد.

اما آفریدن، به‌اشتراک‌گذاشتن و روی دیگران تأثیرگذاشتن ممکن است کافی نباشد زمانی‌که آدم، همچون الآنِ من، احساس کند که همان فرهنگی که از آن سیراب شده و متقابلاً بهترین دستاوردهایش را به آن بخشیده، خود در معرض تهدید است.
بااینکه من به‌وسیلۀ دوستانم، خوانندگانی از سراسر جهان، خاطرات زندگی‌ام و لذتی که نوشتن به من می‌دهد حمایت می‌شوم و انگیزه می‌گیرم، مثل خیلی‌های دیگر هراس‌های عمیقی دربارۀ سلامت و حتی بقای جهانمان دارم.

این هراس‌ها در بالاترین سطوح فکری و اخلاقی ابراز شده‌اند. مارتین ریس، اخترشناس و رئیس سابق انجمن سلطنتی، مردی نیست که به تفکرات آخرالزمانی علاقۀ چندانی داشته باشد، اما در سال ۲۰۰۳ کتابی منتشر کرد با عنوان آخرین ساعت ما۳، با عنوان فرعیِ «هشدار یک دانشمند: چگونه وحشت، خطا و فجایع زیست‌محیطی آیندۀ بشر را در این قرن -بر روی زمین و ورای آن- تهدید می‌کنند».
بعد از آن، بخشنامۀ درخشان پاپ فرانسیس، «ستایش از آن باد» ۴ منتشر شد؛ ملاحظه‌ای ژرف نه‌تن‌ها دربارۀ تغییرات اقلیمی ناشی از فعالیت‌های انسانی و فجایع زیست‌بومی گسترده، بلکه همچنین دربارۀ وضعیت یأس‌آور فقرا و تهدیدات روزافزونِ مصرف‌گرایی و استفادۀ نادرست از فناوری. اکنون علاوه‌بر جنگ‌های سنتی، با افراط‌گرایی، تروریسم، نسل‌کشی و در برخی موارد تخریب تعمدی میراث بشری، تاریخ و فرهنگمان دست‌به‌گریبانیم.

این تهدید‌ها البته مرا نگران می‌کنند، اما از دور؛ من بیشتر نگران رخت بر بستنِ ظریف و فراگیر معنا و ارتباط‌های صمیمی از جامعه و فرهنگمان هستم. هجده سالم که بود، برای اولین بار هیوم خواندم و از تصویری که در اثر قرن هجدمی‌اش، رساله‌ای در باب طبیعت انسان بیان کرده بود وحشت کردم. او در این رساله نوشته است که انسان چیزی نیست «جز دسته یا مجموعه‌ای از ادراکات گوناکون که با سرعتی تصورناپذیر جای هم را می‌گیرند و در جریان و حرکتی دائمی‌اند».
در مقام یک عصب‌شناس بیماران زیادی را دیده‌ام که به‌خاطر تخریب سیستم‌های حافظه در مغزشان مبتلا به فراموشی شده‌اند، و من چاره‌ای ندارم جز اینکه فکر کنم این افراد که هر ادراکی از گذشته یا آینده را از دست داده‌اند و در چنبرۀ جنب‌وجوش گذرا و همواره متغیر هیجانات گرفتار آمده‌اند، به‌نوعی از بشر تبدیل شده‌اند که هیومی۵ است.

من برای دیدن هزاران هزار تلفاتِ هیومیِ این‌چنینی کافی است قدم به خیابان‌های محله‌ام، وست ویلج بگذارم: اکثر جوان‌تر‌ها که در عصر شبکه‌های اجتماعی بزرگ شده‌اند، هیچ خاطرۀ شخصی‌ای از اینکه چیز‌ها قبلاً چگونه بوده‌اند و هیچ مصونیتی دربرابر اغواگری‌های زندگی دیجیتال ندارند. آنچه می‌بینیم -و بر خود روا می‌داریم- شبیه به فاجعه‌ای عصب‌شناختی در مقیاسی غول‌آساست.

بااین‌همه، به خود اجازه می‌دهم امیدوار باشم که علی‌رغم همه‌چیز، زندگی بشری و غنای فرهنگ‌های آن حتی بر زمینی مخروبه بقا خواهد یافت. درحالی‌که برخی هنر را به‌مثابۀ سنگر خاطرۀ جمعی ما می‌دانند، من علم را، با ژرفای اندیشه‌اش، دستاورد‌های ملموس و پتانسیل‌هایش به‌همان‌اندازه مهم می‌دانم؛ و علم، علمِ خوب، امروزه رونقی بی‌سابقه دارد، هرچند که محتاط و آرام حرکت می‌کند، [اما]بصیرت‌های آن با بازاندیشی‌ها و آزمایش‌های مداوم بررسی می‌شود.
من برای نوشته‌های خوب و هنر و موسیقی احترام قائلم، اما به‌نظرم می‌رسد که تنها علم، چنانچه وقار بشری، عقل سلیم، هراس و نگرانی برای بیچارگان و فقرا به کمکش بیایند، امیدی به این جهانِ گرفتار در منجلاب حاضر عرضه می‌دارد. این ایده در بخشنامۀ پاپ فرانسیس مشهود است و می‌تواند نه تنها توسط فناوری‌های متمرکز و گسترده، بلکه توسط کارگران، صنعتگران و کشاورزان در روستا‌های جهان عملیاتی شود.
ما به کمک هم مطمئناً می‌توانیم جهان را از بحران‌های فعلی بیرون کشیده و آن را در راهی به‌سوی زمانه‌ای شادتر برانیم. درحالی‌که من با گذار محتومم از این جهان رویارو هستم، چاره‌ای ندارم جز باور به اینکه بشر و سیاره‌مان بقا خواهد یافت، اینکه زندگی ادامه خواهد داشت، اینکه این ساعت پایانی‌مان نخواهد بود.

پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را الیور ساکس نوشته است و در تاریخ ۴ فوریه ۲۰۱۹ با عنوان «The Machine Stops» در وب‌سایت نیویورکر منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۸ آبان ۱۳۹۸ با عنوان «بر من خرده نگیرید: از آدم‌هایی که سرشان توی گوشی است وحشت می‌کنم» و ترجمۀ علی امیری منتشر کرده است.

•• الیور ساکس (Oliver sacks) نویسنده، عصب‌شناس و مورخ علم بریتانیایی بود که در سال ۲۰۱۵ چشم از جهان فرو بست. از او کتاب‌های بسیاری ازجمله موسیقی‌دوستی (Musicophilia)، و رودخانۀ آگاهی (The River of Consciousness) بر جا مانده است.

[۱]Exit Ghost
[۲]The Machine Stops
[۳]Our Final Hour: A. Scientist's Warning: How Terror, Error, and Environmental Disaster Threaten Humankind's Future in This Century-on Earth and Beyond
[۴]Laudato Si
[۵]Humean: دراینجا نویسنده از شباهت واژۀ انگلیسی human با نام دیوید هیوم Hume استفاده‌ای خلاقانه می‌کند تا مفهوم تازه‌ای خلق کند [مترجم]
۰
نظرات بینندگان
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    سایر رسانه ها
    تازه‌‌ترین عناوین
    پربازدید