گذشته و شهر در داستان‌های گلی ترقی

«اگر از خیابان ولیعصر رو به پل تجریش بروید، بعد از میدان ونک، کنار ساختمان‌های اسکان باغی را می‌بینید که درش باز است... جلوی در ورودی باغ، روی تابلویی بزرگ که به درخت آویخته‌اند نوشته شده: گذرگاه تاریخ»

کد خبر : ۸۳۰۳
بازدید : ۴۰۳۹
1 . «اگر از خیابان ولیعصر رو به پل تجریش بروید، بعد از میدان ونک، کنار ساختمان‌های اسکان باغی را می‌بینید که درش باز است... جلوی در ورودی باغ، روی تابلویی بزرگ که به درخت آویخته‌اند نوشته شده: گذرگاه تاریخ»1

تاریخ ، گذرگاه تاریخ، فلسفه تاریخ و کلماتی مشابه تنها درک ما را از تاریخ دشوار می‌سازند، شاید تاریخ همانی است که رولان بارت می‌گوید: آن‌گاه که به تصویر مادرم نگاه می‌کنم، زمانی که پیش از من زنده بود و من می‌توانستم در پناهش خود را بیابم. همین نگاه را گلی ‌ترقی در داستان‌هایش پی می‌گیرد:

آن‌گاه که در کلینیک بیماران روحی در غربت - حومه پاریس- بستری است و خانم دکتر روان‌کاو از او می‌خواهد که از گذشته‌اش فاصله بگیرد و به «حال» بازگردد تا من کنونی‌اش را در لحظه پیدا کند و بیمار هرچه فکر می‌کند نمی‌تواند این کار را بکند شاید از آن‌رو که «حال» معلق و پادرهواست، واقعیت ندارد و جایی نیست که بتوان به آن پناه برد «...تنها گذشته واقعیت دارد و مثل دامن گلدار مادر، من را در پناه خودش می‌گیرد»2

«کودکی» و «نوجوانی» مایه مشترک قصه‌های ترقی است، او چنان به کودکی و همین‌طور نوجوانی توجه دارد که آن دوران نه بخشی گذرا برای رسیدن به بزرگسالی که برعکس دورانی با چنان جاذبه‌های مقاومت‌ناپذیر است که تقریبا عبور از آن نه‌تنها بیهوده حتی ناممکن است، علاوه‌برآن ترقی در آن دوران چنان سعادت و خوشبختی باورنکردنی پیدا می‌کند که حال و آینده پیش‌رو در برابر درخشش تابناک آن کم‌رنگ و بی‌روح جلوه می‌کند: «روزهای کودکی، ریزش برف که شروع می‌شود تمامی نداشت... چه سعادتی چه خوشبختی باورنکردنی». 3

«جان زیبا» با چنان شیفتگی از آن دوران سخن می‌گوید که زمان حال «مادیت» خود را از دست می‌دهد و به محاق می‌رود. این شیفتگی را به یک تعبیر می‌توان نوعی مقاومت در مقابل ازهم‌پاشیدگی و غیرقابل‌اتکابودن «زمان حال» در نظر گرفت.

«حال» برای ترقی دوره‌ای است که از آن هیچ معنایی استنتاج نمی‌شود. به نظر ترقی از واقعه‌ای که در «حال» رخ می‌دهد باید ماه‌ها و سال‌ها و شاید حتی بیشتر بگذرد تا معنای آن واقعه یعنی معنای آن چیزی که شخصیت‌های داستانی و اساسا آدم‌ها در لحظه‌ حال آن را تجربه می‌کنند آشکار شود. «چه نخ‌های نازکی از هر کلمه، از هر برخورد آنی، از هر حادثه‌ای جزیی آویزان است و چگونه این رشته‌ها، مثل الیاف رنگین فرش کیهانی، درهم تنیده‌اند»4

نخ‌های نازک ، برخوردهای آنی و حادثه‌های جزیی همان «لحظه‌های» «حال‌»اند که آویزان‌اند، پادرهوایند، کسی نمی‌داند که مقصود و مقصدشان چیست اما همین نخ‌های نازک یا درواقع لحظه‌هایند که بعدها به فرشی کیهانی بدل می‌شوند. ترقی تنها با این فرش کیهانی مملو از الیاف رنگین و خوش‌نقش کار دارد.

او نام آن فرش بافته‌شده و کیهانی را گذشته می‌گذارد به‌همین‌دلیل هنگامی که ترقی به روایت ماجرایی که در لحظه و حال با آن دست‌به‌گریبان است می‌پردازد کم‌طاقت و بی‌حوصله و سردرگم می‌شود چون نمی‌داند بناست چه فرشی از کار درآید.

نمونه‌ای از این بی‌حوصلگی را می‌توانیم در لحظه همسفری با اناربانو، پیرزن شیرین و مهربان یزدی ببینیم. راوی به‌رغم همدلی و سمپاتی که به پیرزن یزدی دارد و طی زمان نیز بیشتر می‌شود اما باز در لحظه بی‌حوصله است. این موضوع تنها به اناربانو مربوط نمی‌شود. ترقی هنگامی که به گذشته پناه نبرد، بی‌حوصله و کم‌طاقت می‌شود. اولین جمله راوی داستان «اولین روز» چنین است: «من اینجا چه‌کار می‌کنم؟»5

تعجب راوی بیشتر به خاطر آن است که چرا در کلینیک است، او شوک لحظه را دوست نمی‌دارد. به آن بی‌اعتماد است بنابراین میلی گریزناپذیر او را به گریختن از آنجا فرامی‌خواند. ده‌ها تصویر مثل عکس‌های افتاده روی هم در مقابل چشمانش ظاهر می‌شود. تصاویر خوب گذشته و «حال» نامناسب به او انگیزه می‌دهند تا از این «حال» ناخوشایند بگریزد.

«حال» او آدم‌های مچاله با صورت‌های مقوایی و چشم‌هایی مسدودند که در کلینیک بر روی نیمکت‌های چوبی کنار هم نشسته‌اند و ترقی آنها را «آدم‌های ویران با دست‌های پیر»6 معرفی می‌کند. او نمی‌خواهد با این آدم‌های مسدود که هیچ خاطره‌ مشترکی آنها را به‌هم نزدیک نمی‌کند حشرونشری داشته باشد. اما چاره چیست؟ به خود نهیب می‌زند «باید از این‌جا دور شوم، تا دیر نشده همین الان» آن‌وقت راوی از حالی که نمی‌خواهد و آن را نمی‌پسندد می‌گریزد و به گذشته سفر می‌کند، اما چگونه؟

زمان در داستان‌های ترقی نقشی اساسی ایفا می‌کند. زمان در هیأت خاطره تنها بازیگر بی‌بدیلی می‌شود که در قالب آنچه جریان سیال ذهن نامیده می‌شود میان حال و گذشته به نوسان درمی‌آید. در تمامی داستان‌های ترقی «زمان» یک پای ماجراست گویی شخصیتی قوی و یکه‌تاز است که حوادث یا بهتر بگوییم تصاویر را به صورت ناپیوسته و پراکنده به‌هم متصل می‌کند بی‌آنکه به تمامیت داستان و نه «تمامیت خاطره» لطمه‌ای وارد کند.

این کار البته بر زیبایی و کشش داستان می‌افزاید. گذشته بنا بر دلایل متعدد می‌تواند مهم و جالب باشد، شاید از آن جهت که «حال» همان‌طور که ترقی می‌گوید لحظه‌ای متزلزل و ناپایدار است. شاید از آن جهت که گذشته نامیراست: گو اینکه گذشته، گذشته است اما شبح آن هرگز آدمی را رها نمی‌کند. شاید هم به همان دلیلی که نیچه می‌گوید: زندگی فقط در خاطره زیباست. خاطره‌ای که ناگزیر به گذشته پیوند خورده یا به تعبیری گذشته‌ای که «اکنون» به خاطره بدل شد.

«اکنون» اما زنی سفیدپوش است که می‌خواهد از «گذرگاه» تاریخ عبور کند. این گذرگاه باغ بزرگی است که قبلا خانه شخصی «اکنون» بوده است و او کودکی‌اش را در آنجا سپری کرده است. اما حالا بعد از سال‌ها و بعد از آن دوران سپری‌شده خانم سپیدپوش می‌خواهد با عبور از «گذرگاه» گذشته‌اش را پیدا کند و ببیند آیا چیزی از آن دوران گذشته از آن «فرش کیهانی رنگین» را می‌تواند در آنجا که حال به موزه عتیقه‌جات تبدیل شده پیدا کند. او حتی بعد از سال‌ها از آن دوران سپری‌شده می‌داند که وقت ورود به خانه به کدام سمت برود، کجا بایستد و چه‌چیزهایی را در کجا پیدا کند.

زیرا قبلا در آنجا زندگی کرده و گذشته بی‌کم‌وکاست در ذهنش جای گرفته، او یادها و خاطره‌ها را «آگاهانه» به یاد می‌آورد، در‌حالی‌که بازدیدکننده‌ها با بی‌تفاوتی از گذرگاه تاریخ عبور می‌کنند. «خانم سپیدپوش تنها کسی است که جلوی محدوده ممنوعه ایستاده و چشم از ته‌مانده چمن زرد و شمشادهای خشک برنمی‌دارد. چنان با دقت نگاه می‌کند که انگار گمشده‌اش آنجاست... خانم جوان لبخند می‌زند و یادش می‌آید که زیر یکی از آن گلدان‌ها، تیله‌های رنگی‌اش را قایم کرده بود، تیله‌های بچگی، سال‌ها پیش شاید هنوز همان‌جا باشند زیر آن دومین گلدان». 7

خانم سفیدپوش با لبخند به یاد می‌آورد که تیله‌های رنگی‌اش را در زیر کدام‌یک از گلدان‌هایش قایم کرده. این کار به مدد آن قسم از خاطره‌ که از آن می‌توان به «خودآگاه» نام برد انجام می‌پذیرد: خاطره‌هایی که به یاد می‌آیند و خاطره‌هایی که به یاد نمی‌آیند. ترقی کارکرد دوگانه خانه را به شکلی روشن در قاب یکی از شخصیت‌های داستانی‌اش -امیرعلی- بیان می‌کند: «امیرعلی خاطره‌هایی پراکنده و مبهم از دوران بچگی‌اش دارد. روزها، اتفاق‌ها، قسمت‌های دست‌چین‌شده از گذشته را در ذهنش نگه داشته و تکه‌هایی از قدیم را به دست فراموشی سپرده است. خاطره‌هایش پر از حفره‌های سیاه است پر از وقفه‌های زمانی و سکوت».8

بدین‌سان خاطره در تمامیتش صرفا خودآگاه نیست بلکه ناخودآگاه نیز هست. خودآگاه بخش دست‌چین‌شده از گذشته‌ای است که امیرعلی آن را در ذهنش نگه داشته است و ناخودآگاه آن تکیه‌گاه‌هایی از قدیم - گذشته- است که ظاهرا به دست فراموشی سپرده شده: حفره‌هایی سیاه، پر از وقفه‌های زمانی و سکوت.

ساختار روان آدمی چنان است که خودآگاه در برابر ناخودآگاه قرار می‌گیرد تا در برابر زنده‌شدن تمامیت خاطره‌ها مقاومت کند. به بیانی دیگر خودآگاه درصدد پنهان‌کردن آن چیزهایی است که نباید دیده شوند یا به یاد آورده شوند با این کار اگرچه خودآگاه می‌خواهد حفظ ظاهر کند اما درعین‌حال از صراحت‌بخشیدن به کل خاطره طفره می‌رود.

استبداد خودآگاه آن‌گاه با چالش مواجه می‌شود که آدمی به وقفه‌های زمانی، به «سکوت» و... اجازه خودنمایی دهد تا گذشته فراموش‌شده یا مفقودشده از یوغ خودآگاه رهایی یابد تنها در این صورت است که خاطره در تمامیتش با صراحت اعاده می‌شود و به لحظه حال گره می‌خورد. در این شرایط زندگی مسیر دیگری پیدا می‌کند، کمااینکه زندگی امیرعلی در داستان جایی دیگر در مسیری متفاوت قرار می‌گیرد جز این، گذشته به «موزه عتیقه‌جات» شباهت پیدا می‌کند.

2 . «و من هنوز به هر ساندویچی که گاز می‌زنم، به‌دنبال آن مزه لذیذ گمشده‌ام، مزه ساندویچی که مینا از پنجره کلاس برایم انداخت، ساندویچ جوانی، آمیخته به بوی چوب کت آل‌آغا و خیارشور و کیف دررفتن از کلاس، ترس از بانوخانم و لذت فرار». 9 در عالم ادبیات شاید نتوان متنی چنین مختصر و مفید پیدا کرد که مضامین رمانتیسم را یک‌جا بیان کرده باشد. رمانتیسم حال را در جست‌وجوی نشانه‌ها و تشابهات می‌کاود تا «مزه لذیذ گمشده» را بیاید. این مزه لذیذ گمشده در گذشته یافت می‌شود، رمانتیسم اساسا الهامات خودش را در آرمان‌هایی پی می‌گیرد که معتقد است در گذشته وجود دارد.

از این نظر گذشته یا به تعبیر مشخص‌تر «زندگی سابق» همچون چیزی تلقی می‌شود که همچنان زنده است و مانند موجودی زنده و نامیرا به حیات خود ادامه می‌دهد. از میان گرایش‌های رمانتیسم این گرایش از رمانتیسم به وقایع و اتفاقات پیش‌ِ‌رو همواره با نوعی بی‌اعتمادی برخورد می‌کند زیرا «منطق حادثه‌ها»10 را درنمی‌یابد. حادثه‌ها تنها دنیای‌خیال‌انگیزش را خدشه‌دار می‌سازند.

ترقی در داستان «دزد محترم» زندگی دختر جوان -راوی- مادر و مادربزرگش را در خانه‌شان در روزهای بعد از انقلاب روایت می‌کند. این سه زن به‌خاطر آنکه خانه‌شان مصادره شده مجبور به ترک آن می‌شوند و به خانه خاله زیبا - خاله راوی- می‌روند: «... لباس‌هایمان را توی دوتا چمدان چپاندیم تا به خانه خاله زیبا برویم، دم در از رفتن به خانه خاله زیبا منصرف شده بود»,11خانه خاله زیبا اما مثل آن‌وقت‌ها نیست، هیچ‌وقت هیچ‌چیز مثل آن‌وقت‌ها نمی‌شود! «خانه خوشبخت و پررفت‌وآمد خاله زیبا مثل آن‌وقت‌ها نبود روی مبل‌های اتاق نشیمن ملافه کشیده بودند. تابلوهای قدیمی را از روی دیوارها برداشته بودند... یکی دوتا چراغ پایه‌کوتاه روی میزها بود که نور زیادی نداشتند. خانه تقریبا تاریک بود».12

در نوشته‌های ترقی به‌جز «من هم چه‌گوارا هستم» همواره «ضرورت احساس درخانه‌بودن» حس می‌شود. ترقی در تجربه‌های خود به این ضرورت توجه می‌کند و داستان‌هایش را حول این «ضرورت» می‌نویسد. او در خانه نیست، مدت‌هاست که در خانه نیست. ضرورت درخانه‌بودن اما درخانه‌نبودن به «خانه» ترقی که او آن را در داستان‌هایش با دقت توصیف و خاطره‌هایی پراکنده از آن را با شیوایی بیان می‌کند رنگ‌وبویی خیال‌انگیز همراه با دلتنگی می‌دهد. بااین‌حال ترقی خیلی دلتنگ نیست یا دلتنگی‌اش چندان عمیق نیست شاید می‌پندارد خوشبخت بوده که چنین خاطراتی داشته است.

3 . «...سر چهارراه پهلوی جمع می‌شویم و در آنجا دوان‌دوان خود را به ساندویچ‌فروشی آندره می‌رسانیم. گل‌های شیراز اشتهایی حیرت‌انگیز دارند و دوتا ساندویچ کالباس را درجا می‌بلعند شاید هم سه‌تا. خیابان شاه تا نادری را پیاده می‌رویم و با سروصدا وارد پیراشکی خسروی می‌شویم از پیراشکی نمی‌شود گذشت». 13

در داستان‌های ترقی از سه مکان به تناوب یاد می‌شود: دبیرستان انوشیروان دادگر، ساندویچ‌فروشی آندره و پیراشکی خسروی**. اینها بخشی از هویت شهری‌اند. با داستان‌های ترقی خاطره‌نویسی گاه به شهر و تاریخ پیوند می‌خورد. راوی گل‌های شیراز شاگرد رقص مادام یلنا است. این کلاس جنب پیراشکی خسروی است و پیراشکی خسروی در خیابان نادری (جمهوری) قرار دارد.

خیابان جمهوری از سه‌راه جمهوری (سه‌راه شاه سابق) تا میدان بهارستان نبض تحولات اجتماعی و سیاسی جامعه از بعد از شهریور ٢٠ تا کودتای ١٣٣٢ است. از قضا در یکی از روزها که راوی به کلاس مادام یلنا می‌رود همان روزی است که کودتای ٢٨ مرداد اتفاق می‌افتد. او که در آن هنگام نوجوانی 14، 15ساله است مشاهداتش را شرح می‌دهد: «شهر شلوغ است. صدای دادوفریاد می‌آید، صدای بوق سرسام‌آور ماشین‌ها... مادام یلنا رادیوی اتاقش را روشن می‌کند. می‌شنویم که در میدان بهارستان تیراندازی شده و چندنفر زخمی شده‌اند، شاید هم کشته شده‌اند... در پایین را می‌کوبند... پیاده‌ راه می‌افتیم.

پیراشکی خسروی بسته است. بیشتر مغازه‌ها کرکره‌های‌شان را پایین کشیده‌‌اند. تند می‌کنیم و نرسیده به چهارراه لاله‌زار دوباره گروهی با چوب و چماق سوار بر کامیون یا پیاده راه را بند می‌آورند. جلوی سینما مایک هستیم جوادآقا (راننده یکی از همکلاسی‌هایش) می‌گوید: بدوید توی سینما... سینما شلوغ است... پاسبان‌ها سوت می‌کشند، می‌آیند توی سالن. چراغ‌ها روشن می‌شود فیلم را قطع می‌کنند. مردم اعتراض می‌کنند... عصر پرماجرایی است. هوا رو به تاریکی. به‌زودی شب خواهد شد»,١٤ خاطره‌های پراکنده و شخصی ترقی در بعضی از داستان‌هایش به تاریخ واقعی پیوند می‌خورد.

پی‌نوشت‌ها:
1،7. گذشته، از مجموعه «فرصت دوباره»، گلی ترقی

2،5،6. اولین روز، از مجموعه «دو دنیا»، گلی ترقی

3. اتوبوس شمیران، از «خاطره‌های پراکنده»، گلی ترقی

4،8. جایی دیگر، از مجموعه «جایی دیگر»، گلی ترقی

9،10،11،12. دزد محترم، از «فرصت‌ دوباره»، گلی ترقی

13،14. گل‌های شیراز، از مجموعه «دو دنیا»، گلی ترقی

*آن‌سوی دیوار، از مجموعه «دو دنیا»، گلی ترقی

** از این سه‌جا، دبیرستان انوشیروان دادگر در همان جای قبلی هنوز وجود دارد. ساندویچ‌فروشی آندره به بانک تبدیل شده و پیراشکی خسروی جایش را تغییر داده است.
۰
نظرات بینندگان
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    سایر رسانه ها
    تازه‌‌ترین عناوین
    پربازدید