اصغر عبدالهی؛ قصهبازِ قهار و قصهنویسِ قَدَر
نزدیکترین و داغترین داغ، مرگ اصغر عبدالهی است که بامدادمان را ناشاد کرد...، اما این داغ هم سرد میشود و مثل تمام عادتهای این روزگار، عادی میشود... به کجا کشیده شده کارمان که عادت کردهایم به همهچیز عادت کنیم حتا داغ بهترینهامان!
کد خبر :
۸۸۸۰۸
بازدید :
۷۰۵۷
اصغر عبدالهی نویسنده داستان و کارگردان، دو روز پیش از دنیا رفت. گرچه بخش بیشتر آوازه او نزد مخاطبان هنر در ایران به آثار سینمایی و بهطور مشخص فیلمنامههایی برمیگردد که او در چند دهه گذشته برای سینمای ایران نوشته، اما به گواه همان پنج کتابی که از آثار داستانیاش منتشر شده، باید با صراحت او را پیش و پیش از اینها نویسندهای قابل اعتنا در تاریخ داستاننویسی ایران خصوصا داستان کوتاه دانست.
روز گذشته جمعی از اهالی سینما پیرامون اهمیت هنر اصغر عبدالهی در مقام سینماگر و بهطور مشخص فیلمنامهنویس نوشتند. آنچه در ادامه میخوانید، روایت چند نویسنده از اهمیت آثار داستانی این زندهیاد است.
قصهنویس و قصهباز
محمد کشاورز
پیش از آنکه برای اولین با ببینمش داستان کوتاه «جزیره برآب» او را خوانده بودم. در مجموعه هشت داستان که به همت زندهیاد هوشنگ گلشیری در آمد از هشت چهره جدید داستاننویسی ایران به سال ۶۳. یکی از آن هشت چهره تازه اصغر عبدالهی بود با داستان جزیره برآب. داستانی جذاب و خوشتکنیک با طنزی ظریف که نشان میداد نویسندهاش با همه جوانی درکارش خبره است.
قصهنویس و قصهباز
محمد کشاورز
پیش از آنکه برای اولین با ببینمش داستان کوتاه «جزیره برآب» او را خوانده بودم. در مجموعه هشت داستان که به همت زندهیاد هوشنگ گلشیری در آمد از هشت چهره جدید داستاننویسی ایران به سال ۶۳. یکی از آن هشت چهره تازه اصغر عبدالهی بود با داستان جزیره برآب. داستانی جذاب و خوشتکنیک با طنزی ظریف که نشان میداد نویسندهاش با همه جوانی درکارش خبره است.
سال ۶۴ که مجموعه داستان «درپشت آن مه» از او منتشر شد فهمیدم نویسنده قدری پا به عرصه داستان کوتاه ایران گذاشته مجموعهای از هفت داستان که دربرهوت داستان نویسی دهه شصت ایران برای ما مشتاقان مثل هدیهای جذاب بود. عاشق داستان بودم، جوان و جویای نام.
هر داستان خوبی که میخواندم، دلم میخواست نویسندهاش را ازنزدیک ببینم. عصر تابستانی بود. به گمانم سال ۶۸، عصر تابستانی شیراز. رفته بودم چهارراه پارامونت، اول خیابان قصرالدشت. کتابفروشی بازار کتاب که آن روزها مدیرش دوست دیرینم شاعر و مترجم معاصر کیوان نریمانی بود.
کیوان نشسته بود پشت میز. مردی با موهای جوگندمی نشسته بود کنارش سرگرم گفتوگوبودند. سلام کردم و تکیه دادم به درورودی وپرسیدم: شنیدم اصغر عبدالهی اومده شیراز دلم میخواد ببینمش؛ کجا میشه پیداش کرد؟
کیوان گفت همین جا! وهردو خندیدند. مرد برگشت دستی به موهای پرپشت جوگندمیاش کشید و مهربان و متبسم گفت من اصغرم، عبدالهی.
سبزه رو بود با سری کمی بزرگ و صورتی کشیده ولبخندی مهربان که سفیدی دندانهایش را در ذهنم ثبت کرد.
حاصل اولین دیدار رفاقتی بود که دور ونزدیک سالهای سال ادامه داشت. رفاقتی حول محور داستان. اصغر زاده آبادان بود. بعداز گرفتن دیپلم رفت تهران، رفت دانشگاه، بعد هم ماندگار تهران شد وعاشق تهران. خانوادهاش، اما بعد از جنگ آمدند شیراز وساکن همین شهر شدند شایدبه همین بهانه بود که اصغر هرسال یکی دوبار میآمد شیراز برای دیدن مادر و برادر و خواهرش.
کیوان گفت همین جا! وهردو خندیدند. مرد برگشت دستی به موهای پرپشت جوگندمیاش کشید و مهربان و متبسم گفت من اصغرم، عبدالهی.
سبزه رو بود با سری کمی بزرگ و صورتی کشیده ولبخندی مهربان که سفیدی دندانهایش را در ذهنم ثبت کرد.
حاصل اولین دیدار رفاقتی بود که دور ونزدیک سالهای سال ادامه داشت. رفاقتی حول محور داستان. اصغر زاده آبادان بود. بعداز گرفتن دیپلم رفت تهران، رفت دانشگاه، بعد هم ماندگار تهران شد وعاشق تهران. خانوادهاش، اما بعد از جنگ آمدند شیراز وساکن همین شهر شدند شایدبه همین بهانه بود که اصغر هرسال یکی دوبار میآمد شیراز برای دیدن مادر و برادر و خواهرش.
در این آمد و رفتها اگر فرصتی دست میداد سعی میکردم فرصت دیدارش را از دست ندهم مگر مواقعی که به هردلیل بیخبر دوستان میآمد و میرفت. وهروقت گذرم به تهران میافتاد اگر دیداری دست میداد بانیاش رفیق مشترکمان محمد بکایی بود.
که مثل اصغر فیلمنامه مینویسد وگاهی کار سینما میکند، اما عشق اصلیاش داستان است. مجموعه بعدی اصغرعبدالهی «سایبانی از حصیر» است، سال ۶۹ منتشرش کرد. این یکی هم با هفت داستان. وهیچ کم از مجموعه درخشان قبلیاش نداشت. اما نمیدانم چرا اصغر هیچگاه به فکر تجدیدچاپ آنها نیفتاد. به گمانم یکی دوبار هم سوال کردم طفره رفت لبخندی زد وشانه بالا انداخت.
وبعد ازسال ۶۹ ودر همه این ۳۰ سال داستانهایی که نوشت اینجا و آنجا در مجلات وجنگهای معتبر ادبی منتشر شدند که تعدادشان هم کم نیست. تا همین اواخر که چهار داستانش در مجموعهای درآمد به اسم «هاملت در نم نم باران»، حول محور تئاتر وحاشیههای آن درایران. نوعی ادای دین به هنری که درسش را خوانده بود و از علایق همیشهاش بود.
داستانهای دیگرش، اما همچنان منتظر مجموع شدن وچاپ در مجموعهای هستند که امیدوارم همسر وهمراهش اختر اعتمادی که خود از چهرههای آشنای ادبیات است آستین بالا بزند وداستانهای چاپ نشده اصغر عبدالهی را مجموع کند ومجموعه را برساند به دست دوستداران داستانهای او.
اصغر عبدالهی جزو معدود نویسندگانی است که خبرگان داستان روی درخشان بودن اکثر داستانهای کوتاهش همصدا هستند. اصغر کارهای دیگری هم در حیطه هنر دارد. فیلمنامههای زیادی نوشت. چه برای سینما چه برای تلویزیون. جایزه هم برد. دستیار کارگردان شد درچندفیلم سینمایی وحتی خودش سالهای اخیر فیلم بلندی ساخت به اسم یک قناری یک کلاغ.
اصغر عبدالهی جزو معدود نویسندگانی است که خبرگان داستان روی درخشان بودن اکثر داستانهای کوتاهش همصدا هستند. اصغر کارهای دیگری هم در حیطه هنر دارد. فیلمنامههای زیادی نوشت. چه برای سینما چه برای تلویزیون. جایزه هم برد. دستیار کارگردان شد درچندفیلم سینمایی وحتی خودش سالهای اخیر فیلم بلندی ساخت به اسم یک قناری یک کلاغ.
درمورد کارهای سینماییاش تخصصی ندارم و اظهارنظری نمیکنم، اما در گپ وگفتهایی که داشتیم فهمیدم که کار درحیطه فیلم وفیلمنامه برایش حرفه است و راه درآمد و داستان برایش عشق. یک بار که تلفنی گپ وگفت داشتیم پرسیدم چرا داستانت را فلان جا نمیدهی برای چاپ؟ گفت ببین محمد توهمه این کارهای هنری که من دوربرشون چرخیدم وکار کردم داستان برای من یه چیز دیگهس. یه چیزی که باعشق رونوشتنشون وقت میذارم.
دلم میخواد یه جای خوب چاپ بشن. یه سرنوشت خوبی داشته باشن. به گمانم میخواست بگوید دنبال هنر من توداستانهای کوتاهم بگردید نه جای دیگر. عشق خاصش به داستان یا به قول خودش قصه جوری بود که وقتی میخواست از دوستی تعریف کند میگفت فلانی خیلی ماهه! از اون قصهبازها. گویی کسی میتواند قصه نویس خوبی باشد که قصهباز قهاری است.
ترکیب «قصه باز» را اولینبار از زبان اصغر عبدالهی شنیدم. ترکیبی ساخت که بیشک یکی از مصداقهایش خودش بود. خودش، اصغر عبدالهی آن جنوبی سبزه روی عاشق تهران که هم قصه باز قهاری بود هم و قصه نویس قدری.
سرطان، نام ژنریک دِق
قباد آذرآیین
سرطان، نام ژنریک دِق
قباد آذرآیین
مدتهاست که دیگر مرگ هیچ عزیزی شگفت زدهام نمیکند... به جرات میتوانم جملهام را جمع ببندم و بگویم شگفتزدهمان نمیکند. عادت کردهام (کردهایم) به خبرهایی که روزگاری برایم (برایمان) غیرعادی و ناباور بودند عادت کنم (کنیم) ... عادت، شوکرانی ناگزیر شده است.
وقتی هیچ کاری از دستت برنمیآید، بهتر از هر داروی آرامبخشی، آرامت میکند و به قول شاعر «تا کنار بستر خواب» میبردت...
وضعیت مبارکی نیست که عادت «عادی» بشود و سرانجام سر از «یقه بیتفاوتی» بیرون بیاورد. این که با شنیدن مرگ کسی که تا همین چند ساعت پیش، درکنارمان بوده، فقط بگوییم»؟! جدی؟! حیف شد!...» و تمام. گفتم این عادت ناگزیر برایمان عادی شده. حتما به این دلیل که دلمان - این یک تکه گوشت سِرتق - جایی برای داغهای در راه هم داشته باشد.
شدهایم میراثخوار اندوه عزیزان... ما که مدتهاست عشق را به تاقچه فراموشی سپردهایم و «حلقه به گوش در میخانه» اش نشدهایم، چرا هر دم غمی به «مبارکبادمان» میآید؟
نزدیکترین و داغترین داغ، مرگ اصغر عبدالهی است که بامدادمان را ناشاد کرد...، اما این داغ هم سرد میشود و مثل تمام عادتهای این روزگار، عادی میشود... به کجا کشیده شده کارمان که عادت کردهایم به همهچیز عادت کنیم حتا داغ بهترینهامان!
وضعیت مبارکی نیست که عادت «عادی» بشود و سرانجام سر از «یقه بیتفاوتی» بیرون بیاورد. این که با شنیدن مرگ کسی که تا همین چند ساعت پیش، درکنارمان بوده، فقط بگوییم»؟! جدی؟! حیف شد!...» و تمام. گفتم این عادت ناگزیر برایمان عادی شده. حتما به این دلیل که دلمان - این یک تکه گوشت سِرتق - جایی برای داغهای در راه هم داشته باشد.
شدهایم میراثخوار اندوه عزیزان... ما که مدتهاست عشق را به تاقچه فراموشی سپردهایم و «حلقه به گوش در میخانه» اش نشدهایم، چرا هر دم غمی به «مبارکبادمان» میآید؟
نزدیکترین و داغترین داغ، مرگ اصغر عبدالهی است که بامدادمان را ناشاد کرد...، اما این داغ هم سرد میشود و مثل تمام عادتهای این روزگار، عادی میشود... به کجا کشیده شده کارمان که عادت کردهایم به همهچیز عادت کنیم حتا داغ بهترینهامان!
اصغر عبدالهی را سرطان نکشت. سرطان نام ژنریک «دق» است... همهمان با یک جور «سرطان دق» میمیریم. دیر و زود دارد، اما سوخت و سوز ندارد.
اصغر عبدالهی «نام متبرکی» بود؛ خوب مینوشت، چه هنگامی که داستان مینوشت و از جنوب تف زده، تجربههای زیستهاش را قلمی میکرد، چه هنگامی که همین داستانهایش را فیلمنامه سینمایی میکرد و با دوربین مینوشتشان و مخاطب بیشتری داشتند.
اصغر عبدالهی هم قصه را خوب میشناخت هم فیلمنامه و سینما را. اصلا این هنرها را یکی کرده بود: فیلمنامه برای سینمایی قصهگو... پس امروز هم قصه ما داغ دیده است هم سینمای ما... شریک غم هردو هنریم...
فراتر از شناخت خوب اصغر عبدالهی از قصه و سینما، شخصیت اصغر عبدالهی است که ماندگار است و دیرمرگ؛ صادق، محجوب، فروتن، مهربان و بیادعا... او تنها یک «دستیار کارگردان» به معنای کلیشهای این ترکیب نبود، دستیار بیمنتی بود که از یاری و همراهی با هیچ تنابندهای کوتاهی نمیکرد... همین ویژگی برای ماندگاری او کافی است... باید به این داغ هم عادت کنیم و این عادت را هم برای خودمان «عادی» کنیم. یادش سبز!
روایتگر شوکت شهری خاموش
غلامرضا رضایی
اولین کاراصغرعبدالهی «آفتاب در سیاهی جنگ گم میشود» داستانی است پیرامون جنگ، مشکلات و مصایب آوارگی و دربهدری آن روزها. داستانی که در شلوغی و سیاهی و دود و دم بمبارانهای جنگ دیده نشد. عبدالهی در ادامه کار و با انتشار مجموعه داستانهای «در پشت آن مه» به عنوان نویسندهای خوشقریحه د ر فضای ادبی شناخته شد.
«سایبانی از حصیر» مجموعه بعدی اوست که در اواخر دهه ۶۰ به چاپ رسید. بعد از آن مانند دیگر نویسنده همشهریاش «ناصر تقوایی» به عالم سینما پا گذاشت و به کار فیلمنامهنویسی روی آورد و در خلال آن گهگاهی نیز به داستاننویسی پرداخت که حاصل آن چند داستان پراکنده و چاپ شده در مجلات و فصلنامههای ادبی و مجموعه داستان تازه منتشر شده «هاملت در نمنم باران» است.
مکان و فضای غالب داستانهای عبدالهی در جنوب میگذرد. جنوب جنون زده که حوزه جغرافیاییاش گاه از شهر -آبادان- تا بنادر حاشیه خلیج فارس را در بر میگیرد. سرزمینی درهجوم صنعت، مهاجرین بیگانه و فرهنگ تازه شکلگرفته شهری درمواجهه با ساکنین بومی، اسیر در چنبره اوهام و خرافات دست و پاگیر و شخصیتهایی سودایی.
برخورد سنت و تجدد و مقابله فرهنگ شهرنشینی با خردهفرهنگهای قبیلهای از جنس جوامع بدوی به شکلی هنرمندانه در داستانهای عبدالهی ترسیم میشوند. داستانهایی واقعگرا با چاشنی طنزی ظریف و پنهان با رگههای پلیسی- معمایی و گاه جادویی که رازوارگیشان ریشه در واقعیت زندگی و فرهنگ ساکنین بومی آن دارد.
باکرگی دختران، گم شدن دختران نوبالغ در جزیرهای پرت و کوچک، مفقود شدن مجسمهای در شهر همراه با حسرت عشقهای از دست رفته و نوستالژی شوکت از دست رفته شهر، جنگ، وهم و گمانهای غالب بر ذهن و ... از جمله موضوعاتی است که عبدالهی در داستانهای «در پشت آن مه، برای من بنواز مادام، جزیره بر آب، نگهبان مردگان، افسانه یک زن هلندی، کارآگاه یاراحمدی و...» به آنها پرداخته.
قدرت توصیف مکان و شخصیت، فضاسازی، دیالوگ و استفاده و کاربرد لهجه و بازآفرینی گفتار اهالی آبادان علیالخصوص شیوه حرف زدن آدمهای کوچه و خیابان، کارگران و... و وجه نوستالژیک داستانها از شاخصههای پر رنگ کار نویسنده است که در داستان خوشساخت «اتاق پرغبار» به زیباترین شکل ترسیم شده و نمونهای موفق از سبک و سیاق کارش را نشان میدهد.
داستان «اتاق پرغبار» در یک روز بارانی زمستان در ایام جنگ و در شهری - آبادان - خالی از سکنه و زیر بمباران میگذرد و به آخرین روزهای زندگی شخصیتی به نام «الفی» -که کتاب و مجلات خارجی را در آنجا عرضه میکرد- میپردازد.
اتاق تاریک الفی، بارش باران، هجوم خمسه خمسه و شدت بمبارانها، گفتگوهای الفی و زنش «ادنا» و «ادریس» شاگرد دکان الفی با خادم کنیسه، توصیف فضای شهر و خیابانهای خالی از سکنه از چشم ادنا، شمعی که رو به خاموشی است همراه با وضعیت احتضار الفی در دم مرگ و گفتگوهای تکهتکهاش فضایی خاص میآفریند تا داستان به شکلی هنرمندانه و پاره پاره شکل بگیرد.
قدرت توصیف مکان و شخصیت، فضاسازی، دیالوگ و استفاده و کاربرد لهجه و بازآفرینی گفتار اهالی آبادان علیالخصوص شیوه حرف زدن آدمهای کوچه و خیابان، کارگران و... و وجه نوستالژیک داستانها از شاخصههای پر رنگ کار نویسنده است که در داستان خوشساخت «اتاق پرغبار» به زیباترین شکل ترسیم شده و نمونهای موفق از سبک و سیاق کارش را نشان میدهد.
داستان «اتاق پرغبار» در یک روز بارانی زمستان در ایام جنگ و در شهری - آبادان - خالی از سکنه و زیر بمباران میگذرد و به آخرین روزهای زندگی شخصیتی به نام «الفی» -که کتاب و مجلات خارجی را در آنجا عرضه میکرد- میپردازد.
اتاق تاریک الفی، بارش باران، هجوم خمسه خمسه و شدت بمبارانها، گفتگوهای الفی و زنش «ادنا» و «ادریس» شاگرد دکان الفی با خادم کنیسه، توصیف فضای شهر و خیابانهای خالی از سکنه از چشم ادنا، شمعی که رو به خاموشی است همراه با وضعیت احتضار الفی در دم مرگ و گفتگوهای تکهتکهاش فضایی خاص میآفریند تا داستان به شکلی هنرمندانه و پاره پاره شکل بگیرد.
الفی که در دم مرگ منتظر است تا بنا به رسم و رسوم مذهبی در پیش خاخام اعتراف کند، با نبودن خاخام به روایت زندگیاش در نزد همسرش ادنا میپردازد.
فضاسازی، شخصیتپردازی و گزینش شخصیتها - الفی، ادنا، ادریس و شخص درون کنیسه- و کارکرد دیالوگ و استفاده ازطرح و پیرنگ و انتخاب سوژه، همراه با پایانبندی متناسب داستان منجر به خلق اثری ناب میشود.
فضاسازی، شخصیتپردازی و گزینش شخصیتها - الفی، ادنا، ادریس و شخص درون کنیسه- و کارکرد دیالوگ و استفاده ازطرح و پیرنگ و انتخاب سوژه، همراه با پایانبندی متناسب داستان منجر به خلق اثری ناب میشود.
تناسب پایان داستان با شدت بمباران و فرود خمسه خمسه به جای صدای فاخته، سوختن پالایشگاه و فضایی از دود و سیاهی در شب، سرنگونی ادریس - خدمتکار و شاگرد مغازه- در جویی از لجن و سیاهی و بازگشتش به خانه الفی و نزدیکی شمع رو به خاموشی، همگی هارمونی و ریتمی متناسب و موزون را در پایان رقم میزند که تاثیر داستان را دو چندان میسازد.
اتاق تاریک داستان شکوه و شوکت یک شهر است درمعرض جنگ و ویرانی، انهدام ومرگ. حسرت آدمی است در دم مرگ که به جای صدای فاخته و انتظار صدای باران، فقط غرش خمسهخمسهها را میشنود.
«ادریس دست خود را نتوانست ازمچ الفی بیرون بیاورد. خم شد. گوشش را به قلب الفی چسباند. سرش را تکان داد.
- راحت شد. مستر مُرد خانم.»
اتاق تاریک داستان شکوه و شوکت یک شهر است درمعرض جنگ و ویرانی، انهدام ومرگ. حسرت آدمی است در دم مرگ که به جای صدای فاخته و انتظار صدای باران، فقط غرش خمسهخمسهها را میشنود.
«ادریس دست خود را نتوانست ازمچ الفی بیرون بیاورد. خم شد. گوشش را به قلب الفی چسباند. سرش را تکان داد.
- راحت شد. مستر مُرد خانم.»
راوی تلخاندیش و صادق جنوب
حبیب باوی ساجد
او را هیچگاه ندیده بودم، اما از وقتی در دوران کودکی چشمم به پرده سفید سینما افتاد، نامش را خواندم و با او گویی آشناتر بودم؛ خاصه اینکه در آغاز مشخصا فیلمنامههای جنوبی مینوشت. داستاننویس بود و یکی از خوبهای جنوبنویسها.
اگر به سمت سینما کوچ نمیکرد، بدون شک نامدارترین راوی جنوبی بعد از انقلاب میشد. در نوجوانی که به آب و آتش میزدم تا فیلم کوتاه بسازم و نمیشد، میرفتم داستانهای کوتاه او را میخواندم و بر اساس آنها تمرین فیلمنامهنویسی میکردم.
بعدها البته نامش را در تیتراژ انبوهی فیلم و سریال دیدم کهای کاش نمیدیدم؛ اما این چیزی از نویسنده داستانهای شگفتآور جنوب نفتی جهان کم نمیکرد. در تمام عمرم سهمم از آشنایی کلامی با او، یک تماس تلفنی بود. بهشدت تلخ و تلخاندیش و انزواطلب مینمود.
به او گفتم اگر رخصت بدهید مراسمی برایتان در زادگاهتان برگزار کنیم. به تندی و تلخی گفت: «نه، نه... اسمش رو هم نیارید... نمیخوام!»
تا همین یک سال پیش اگر اسمش را در گوگل سرچ میکردید، عکسهای زیادی از او پیدا نمیکردید. مثل اکثر اصحاب قلم و ادبیات با سینما همخوان نبود. جز احتمالا به علت پول سینما که حتی نویسندهای همچون «نجیب محفوظ» را هم به سمت خود کشاند.
تا همین یک سال پیش اگر اسمش را در گوگل سرچ میکردید، عکسهای زیادی از او پیدا نمیکردید. مثل اکثر اصحاب قلم و ادبیات با سینما همخوان نبود. جز احتمالا به علت پول سینما که حتی نویسندهای همچون «نجیب محفوظ» را هم به سمت خود کشاند.
خلق و خوی او بدون شک باهنر جمعی سینما جور در نمیآمد. اوکه سالها فیلمنامهنویسی حرفهای بود، بدون شک خلوت ادبیات را به همهمه سینما ترجیح میداد. چنین بود در نگاه من «اصغرعبدالهی».
فرازی از روایتهای ادبیاش را با هم بخوانیم:
«حتما یکی میرود پایین بشکهای را جابهجا کند شاید پایش میخورد به غضبان که توی تاریکی نفسش را حبس کرده است. غضبان فقط باید نگاهش کرده باشد. سیگارش را آنطور که با عجله توی مشتش له کرده باید دستش را سوزانده باشد. حرف هم که نمیتوانسته بزند. وقتی هم ملوان چراغ قوه را روشن میکند و میاندازد روی صورتش، چشمهایش باز بوده.
فرازی از روایتهای ادبیاش را با هم بخوانیم:
«حتما یکی میرود پایین بشکهای را جابهجا کند شاید پایش میخورد به غضبان که توی تاریکی نفسش را حبس کرده است. غضبان فقط باید نگاهش کرده باشد. سیگارش را آنطور که با عجله توی مشتش له کرده باید دستش را سوزانده باشد. حرف هم که نمیتوانسته بزند. وقتی هم ملوان چراغ قوه را روشن میکند و میاندازد روی صورتش، چشمهایش باز بوده.
شاید هم به ملوان که یقهاش را چسبیده بود، گفته باشد: «مستر... مستر...» و ملوان بقیه را خبر کرده. آنوقت چندتایی کشانکشان غضبان را از پلههای خن کشیدهاند بالا. روی عرشه از کاپیتان یکی دو تا لگد هم خورده. بعد که ملوانها بغلش کردهاند، فهمیده و دست و پا میزده است.
آنها دست و پایش را چسبیدهاند؛ تا لب نردهها چند بار از دستشان ول شده کف کشتی. ملوانها تا سه شمردهاند و انگار بازی باشد با غشغش خنده که غضبان حتما نمیشنیده انداختهاندش توی آب.» *
*از داستانِ «زایر گیاه هرز» از مجموعه «در پشت آن مه» / شرکت تهران فاریاب/ چاپ اول: دی ماه ۱۳۶۴
*از داستانِ «زایر گیاه هرز» از مجموعه «در پشت آن مه» / شرکت تهران فاریاب/ چاپ اول: دی ماه ۱۳۶۴
۰