در نمایشنامه کمدی جعفرخان از فرنگ آمده از حسن مقدم، یکی از نخستین نمایشنامههایی که به شیوه تئاتر غربی در ۱۳۰۱ روی صحنه رفت و محتوای انتقادی- اجتماعی دارد، میبینیم موضوع داستان کنایه ایست به برداشتهای سطحی جماعتی که به فرنگ میرفتند.
یادداشتی بر رمان «شب خندق» نوشته حمیدرضا شاه آبادی
شاهآبادی در جلد نخست «دروازه مردگان» مسیری را ترسیم و طراحی کرده که خواننده در جلد دوم نیز بخوبی با دو شخصیت اصلی همراه شده و به طیطریق داستانی میپردازد.
قصه زنی که وقتی یک روز به سقف زل زده بود، چیز عجیبی دید
احسان کمال، زنی است که در سال ۱۹۵۳ در مصر متولد شده. او یکی از موسسان «اتحادیه نویسندگان مصری» و «انجمن داستاننویسی» است. او داستانهای کوتاه بسیاری نوشته و تا به حال ده کتاب از او به چاپ رسیده است. برخی داستانهای او در تلویزیون و سینمای مصر به فیلم و سریال تبدیل شدهاند. علاوهبراین، بسیاری از داستانهای او به انگلیسی، روسی، چینی، هلندی و سوئدی ترجمه شدهاند.
قصهای از مرگ، از وقتی سرمان را برگرداندیم و دیدیم او دیگر نیست
ز خودم خجالت میکشیدم. اما گاهی وسواسش تا صبح دست از سرم بر نمیداشت و مجبورم میکرد گوش بخوابانم سمتِ اتاقِ مامان و بابا دنبال صدای خُرخُر یا سرفهای چیزی. از خانه که بیرون میرفتم حواسم جفتِ کارهایم نبود. حتی خیلی وقتها نمیدانستم چه مرگم است...
حاجابراهیم لحافدوز، ارادت عجیبی به امیرعباس هویدا داشت. آنچه او را به هویدا پیوند زد شکل ظاهریاش بود. حاج ابراهيم صورتی گرد، بینی پخ و هیکلی کوتاه و خپله داشت...
تا خوابم میبره ننهم میاد به خوابم میگه ننه پاشو راهی شو. میگم ننه کجا برم، یه عمری تو تهرون بودم. دلکندن از این خیابونا از این قهوهخونه برام سخته. یه روز نیام قهوهخونه دلم میگیره هوشنگ خان. تو میگی چکار کنم؟»
داستان کوتاه
قهوهچی دوتا چای گذاشت جلو پیرزن و پیرمرد. احمدشکارچی گفت: «زندگی که بدون غر حال نمیده، اونایی که غر نمیزنن دق میکنن میمیرن!» پیرمرد گفت: «زن داری؟» احمدشکارچی گفت: «نه!»
داستان کوتاه
بهرام صادقی (۱۵ دی ۱۳۱۵، نجف آباد - ۱۲ آذر ۱۳۶۳، تهران) نویسنده معاصر ایرانی، نویسنده داستان کوتاه و از مهمترین چهرههای جُنگ اصفهان بود. از وی یک مجموعه داستان کوتاه به نام سنگر و قمقمههای خالی و همچنین یک داستان بلند به نام ملکوت باقی ماندهاست. اغلب داستانهای وی نمایانگر فروپاشی و بیهودگی زندگی شهری است. کتاب ملکوت او نشانگر فلسفه زندگی است.
داستان کوتاه
رویز دوایی منتقد فیلم، نویسنده و مترجم ایرانی متولد ۱۳۱۴ تهران است. پرویز دوایی فارغ التحصیل دانشکده ادبیات دانشگاه تهران در رشته زبان انگلیسی است. او پایه گذاران کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در کنار پرویز کلانتری، عباس کیارستمی، اکبر صادقی، نورالدین زرین کلک، سیروس طاهباز و خسرو سینایی است و مدتی هم دبیر جشنواره فیلم کودکان و نوجوانان در سالهای ۵۰ و ۵۲ بود.
داستان کوتاه
كله كدو گفت شرط مى بندم نمى توانى اين قصه را بنويسى و وسط هاى قصه گريه ات نگيرد. من گفتم شرط مى بندم تو نمى توانى اين قصه را بشنوى و آخرسر نخندى. من شرطم را باختم. مثل هميشه. كله كدو اما، شرطش را برد. مثل هميشه.
براى خواهرانم
داستان کوتاه
رضا جولايي، متولد 1329 تهران، نيازي به معرفي ندارد، چرا كه پس از سالياني نوشتن و فعاليت در عرصه نشر چهره اي شناخته شده دارد. جولايي از آن دست نويسندگان متفاوت نويس نسل سوم است كه همواره خودش بوده و دنيايي اختصاصي براي خودش داشته است.
داستان کوتاه
محمد بهارلو از داستاننویسان و منتقدان شناختهشده ایران است. او فعالیتش را به عنوان داستاننویس در سالهای قبل از انقلاب آغاز كرد و در كنار داستاننویسی به روزنامهنگاری و جریانشناسی ادبیات ایران نیز پرداخت. بهارلو به سال 1334 در «آبادان» به دنیا آمد و نخستین كتاب داستانیاش را با نام «سالهای عقرب» در پایان دهه شصت منتشر كرد.
از بهارلو تا به امروز كتابهای: «بختك بومی» - 1369، «باد در بادبان» - 1370، «عشق كشی» - 1378، «حكایت آنكه با آب چون رفت» - 1379، «بانوی لیل» - 1380، «شهرزاد قصهبگو» - 1384، «نامههای صادق هدایت» - 1374 و... منتشر شده است.
داستان کوتاه
"جلال عزیز، کاغذ اخیرت پدرم را درآورد. عزیزم، چرا اینقدر بی تابی می کنی؟ مگر من به قول شیرازیها گل "هُـم هُـم" هستم که از دوری ام اینطور عمر عزیز و جوانی خودت را تباه می کنی؟ صبر داشته باش. مگر من چه تحفه ی نطنزی هستم و بودم که تو چنین از رفتن من نگران شده ای و بی خود خیالت را ناراحت می کنی. برای چه چیز من دلت تنگ شده؟ برای شلختگی ام؟ برای کدبانوگری هایم! بی خود زندگی را به خودت حرام نکن. چشم به هم بزنی یک سال سر آمده است. یادت باشد که من می خواهم وقتی آمدم تو را سالم و چاق و چلّه ببینم."
داستان کوتاه
"گوش مي دهم. صداي در مي آيد، صداي پا، صداي حرف پشت پنجره. شايد يك نفر به ديدنم آمده. دنبال عصايم مي گردم، دنبال كفش هايم، دنبال عينكم. كي ياد من كرده؟ كي؟ مهم نيست. اصلاً مهم نيست. حتا اگر غريبه اي باشد كه اشتباهي آمده راهش مي دهم."
داستان کوتاه
یک ماه است که هر روز یک ساعت زودتر از خواب بیدار میشوم و پنجره اتاقم را باز میکنم و نگاهم را در کوچه به جستوجوی قهرمانها میدوانم، اما افسوس که همیشه مأیوس و سرافکنده میشوم! ... فردا و فردا و فردا... بیهوده نیست که انسان همیشه باید به فردا امیدوار باشد؟"