استثمار بهشیوۀ استیو جابز
کد خبر :
۱۴۶۲۰
بازدید :
۴۶۷۳
استیو جابز می گوید: «باید چیزی را که دوست دارید، پیدا کنید. این مسئله همانطور که دربارۀ شریک زندگیتان صدق میکند، دربارۀ کارتان هم صادق است. تنها راه خشنودی واقعی، انجام کاری است که از نظرتان فوقالعاده است.» اما آیا میتوان گفت استیو جابز با تبدیل کردن کارش به یک عشق فردی، زحمات میلیونها کارگر اپل را نادیده گرفته است؟ آیا همین شعار موجبِ نادیده گرفته شدنِ دستمزدهای فاجعهبار کارگران و هزینههای سنگینِ نگهداری کودکانشان نشده است؟
«کاری بکن که دوستش داری. کاری که میکنی، دوست بدار.» این فرمانها قاب شده و بر دیوار اتاقی نصب شده است. در توصیف این اتاق فقط میتوان گفت «بهخوبی طراحی شده است». تصویر این اتاق اولین بار در یکی از وبلاگهای طراحی عامهپسند منتشر شد و از آن زمان، هزاران بار پین شده، در تامبلر به اشتراک گذاشته شده و لایک خورده است.
چیدمان این اتاق با نورپردازی و عکاسی زیبای خود، بهگونهای است که حس زینزاخت۱ [حس نوستالژیک] را القا کند. این لفظ آلمانی بهمعنای اشتیاقی لذتبخش برای مکان یا چیزی آرمانی است. علیرغم اینکه اتاقِ «کاری بکن که دوستش داری» میل به کار را به فضای فراغت وارد میکند، دقیقاً همانجایی است که پینکنندهها و لایکزنندهها آرزو دارند آنجا باشند. این اتاق پر از تزئینات هنری است و کار در آن، عشق است؛ نه زحمت. نحوۀ قرارگرفتنِ دولوحه، نسخهای سکولار از محراب خانهای قرونوسطایی را تداعی میکند.
شکی وجود ندارد که «کاری بکن که دوستش داری»، شعار غیررسمی کار در روزگار ما است. مشکل اینجا است که این شعار موجب رستگاری نمیشود؛ بلکه باعث میشود تا ارزش کار واقعی، ازجمله همان کاری که میخواهد آن را تجلیل کند، تنزل یافته و مهمتر از آن اینکه انسانیتِ اکثرِ کارگران از آنها سلب میشود.
«کاری بکن که دوستش داری» در ظاهر، نصیحتی روحیهبخش است که ما را ترغیب میکند تصمیم بگیریم از انجام چه کاری بیشترین لذت را میبریم و سپس آن فعالیت را به طرحی درآمدزا تبدیل کنیم. اما چرا باید لذتمان برای سود باشد؟ مخاطب این حکم کیست؟ چه کسی مخاطب آن نیست؟
«کاری بکن که دوستش داری» باعث میشود تا تمرکز ما بر خودمان و بر شادی فردیمان بماند. بدینصورت ما را از اوضاع کاریِ دیگران غافل میکند، تصمیماتمان را تصدیق کرده و از تعهد در قبال افراد دیگر معافمان میکند؛ افرادی که چه دوست داشته باشند و چه نداشته نباشند، کار میکنند. این شعار، دست پنهانِ افرادِ برخوردار از امتیاز و نمایندۀ نوعی جهانبینی است که نخبهسالاری خود را در لفافۀ خودبهسازی۲ مخفی میکند.
بنا بر این طرز تفکر، کار چیزی نیست که بهخاطر حقالزحمه انجام میشود؛ بلکه عملی ناشی از خودشیفتگی است. اگر از کار سودی حاصل نشود، بهخاطر این است که عشق و همتِ کارگر کافی نبوده است. دستاورد واقعی این شعار، این است که به کارگران قبولانده شود که کارشان به نفع خودشان است؛ نه به نفع بازار.
کلمات قصار خاستگاهها و مصادیق متعددی دارند؛ اما ماهیت کلی و کلیشهایِ «کاری بکن که دوستش داری» باعث میشود نتوان چیزی دقیق به آن نسبت داد. مآخذ آکسفورد این عبارت و انواع آن را به مارتینا ناوراتیلووا، فرانسوا رابله و کسانی دیگر نسبت میدهد. اینترنت معمولاً آن را سخنی از کنفوسیوس معرفی میکند تا آن را در گذشتهای غبارآلود در شرق قرار دهد. اپرا وینفری و دیگر حامیان مثبتنگری دههها است که این شعار را در کَرنا کردهاند؛ اما مهمترین مُبلّغ اخیرِ عقیدۀ «کاری بکن که دوستش داری» مدیر فقید اپل، استیو جابز است.
نطق فارغالتحصیلی او برای همدورههای خودش در سال ۲۰۰۵ در دانشگاه استنفورد، بهتماممعنا نوعی اسطورۀ پیدایش است؛ بهخصوص اینکه جابز را حتی مدتها قبل از مرگ زودهنگامش، قدیس حامی «کار بهمنزلۀ لذت» میدانستند. جابز در این نطق، داستان تأسیس اپل را بازگو کرده و این اندیشه را عرضه میکند: "باید چیزی را که دوست دارید، پیدا کنید. این مسئله همانطور که دربارۀ شریک زندگیتان صدق میکند، دربارۀ کارتان هم صادق است. کارتان بخش اعظم زندگیتان را تشکیل میدهد. تنها راه خشنودی واقعی، انجام کاری است که از نظرتان فوقالعاده است. تنها راه انجام کار فوقالعاده، این است که کاری را که میکنید، دوست داشته باشید."
در این چند جمله، ضمایر دوم شخص جمع بیش از هشت بار تکرار شده است. چنین تأکیدی بر فرد از سوی جابز، جای تعجب ندارد. او کسی است که از خودش بهعنوان یک کارگر تصویری خیلی خاص به وجود آورده است: خلاق، خودمانی، پر از شور و حرارت؛ تمام این حالات با عشق رمانتیک آرمانی همخوانی دارد. جابز، خویشتنِ کارگر خود را با چنان مهارتی با شرکتش ترکیب کرد که لباس یقهاسکیِ سیاه و جین آبیاش استعارهای شده است از کل شرکت اپل و کاری که آن را حفظ میکند.
اما وقتی جابز، اپل را حاصل عشق فردی خود معرفی میکند، زحمات هزاران کارگرِ شرکتهای اپل را نادیده میگیرد. منظور ما شرکتهایی است که خیلی راحت در سوی دیگرِ این سیاره از دیدگان پنهان شدهاند؛ درحالیکه زحمت آنهاست که موجب تحقق عشق جابز میشود.
باید تعارضی که در این غفلت عمدی وجود دارد، برملا شود. گرچه «کاری بکن که دوستش داری» بیضرر و ارزشمند به نظر میرسد؛ نهایتاً خودمحور و مبتنی بر خودشیفتگی است. اعلام «کاری بکن که دوستش داری» از سوی جابز، مخالفتی ناراحتکننده با بینش آرمانی هنری دیوید تورو۳ مبنی بر کار برای همه است.
تورو در «زندگی بدون اصول» مینویسد: وضع اقتصادی یک شهر، زمانی مناسب است که بهقدری خوب به کارگرانش پول بپردازند که آنها احساس کنند نه برای اهداف کمارزش همچون امرار معاشِ صِرف، بلکه برای اهداف علمی یا حتی اخلاقی کار میکنند. کسی را استخدام نکنید که کارتان را برای پول انجام میدهد؛ بلکه کسی را استخدام کنید که کار را بهخاطر عشق به آن انجام میدهد.
باید پذیرفت که تورو چندان به طبقۀ کارگر توجه نمیکند. سخت میتوان تصور کرد که شستن کهنهها «برای اهداف علمی یا حتی اخلاقی» باشد؛ حال هر قدر هم که دستمزد خوبی داشته باشد. اما بههرحال او معتقد است که جامعه وظیفه دارد کار را بهخوبی پاداش داده و آن را معنادار سازد. اما نگرش جابزی ما را از هرگونه تعهد یا حتی پذیرش دنیایی فراتر از خودمان معاف میکند و این موضوع، خود گویای خیانت آن به تمام کارگران است؛ خواه آگاهانه آن را بپذیرند یا نه.
یکی از پیامدهای این انزوا، تفکیکی است که شعار «کاری بکن که دوستش داری»، عمدتاً از نظر طبقاتی میان کارگران به وجود میآورد. کار به دو طبقۀ مخالف تقسیم میشود: آنچه دوستداشتنی است: خلاقانه، فکری و دارای شأن اجتماعی؛ آنچه دوستداشتنی نیست: تکراری، غیرفکری و نامتمایز.
افرادی که در گروه نخست جای میگیرند، دارای موقعیت بسیار بهتری از نظر مزایا، ثروت، موقعیت اجتماعی، تحصیلات، تعصبات قومی جامعه و نفوذ سیاسی هستند و این در حالی است که آنها فقط اقلیتی کوچک از نیروی کار را تشکیل میدهند.
اما کسانی که مجبور به انجام کار غیردوستداشتنی میشوند، وضعیت متفاوتی دارند. بنا بر عقیدۀ «کاری بکن که دوستش داری»، کاری که با اهداف یا نیازی غیر از عشق انجام شود، یعنی اکثر کارها، نهفقط از ارزش میافتد، بلکه کلاً حذف میشود. همانطور که در نطق جابز در استنفورد هم گفته میشود، کار غیردوستداشتنی هرچند مورد نیاز جامعه باشد، کلاً از گسترۀ توجه بیرون رانده میشود.
به طیف وسیعی از کارها بیندیشید که جابز را قادر میساخت که حتی یک روز را بهعنوان مدیر اپل بگذارند: غذای او از مزارع کشت میشد، سپس در مسافتهای طولانی حمل میشد. کالاهای شرکت او گردآوری، بستهبندی و ارسال میشد. تبلیغات اپل نویسنده، بازیگر و فیلمبردار داشت. دادخواهیها در دادگاه پیش برده میشد. سطل آشغالهای اداره خالی و کارتریجها پر میشد. تولید کار از هر دو سو ادامه دارد. اکثر کارگران کارشان را بهدرستی انجام میدهند؛ اما در چشمِ نخبگانی که مشغول کارهای دوستداشتنی خود هستند، نامرئیاند. پس بااینوجود، چه تعجبی دارد که مشکلاتِ پیشِ روی کارگران امروزی، مانند دستمزدهای فاجعهبار و هزینههای سنگینِ نگهداری کودک حتی در میان حزب لیبرال طبقۀ حاکم، بهندرت مشکلات سیاسی بهشمارمیآیند؟
شعارِ «کاری بکن که دوستش داری»، بخش اعظم کار را ازقلم انداخته است و مابقی را عشق بهشمارمیآورد. به همین جهت میتوان گفت که ضدکارگریترین ایدئولوژی کنونی است. اگر چیزی به نام کار وجود ندارد، چه لزومی دارد که کارگران منافع طبقاتیشان را گردآوری و اعلام کنند؟
«کاری بکن که دوستش داری» این حقیقت را کتمان میکند که امکان انتخاب شغل بهخاطر پاداش درونی، امتیازی مبتنی بر طبقۀ اجتماعیاقتصادی است که فرد با زحمت خود، آن را به دست نیاورده است. حتی اگر یک طراح گرافیک خوداشتغال، والدینی داشت که میتوانستند پول مدرسۀ هنر را بدهند و یک آپارتمان مناسب در بروکلین اجاره کنند، آنگاه او میتوانست حقبهجانب، توصیۀ «کاری بکن که دوستش داری» را به کسانی بدهد که آرزوی موفقیت او را دارند.
اگر باور داشته باشیم که برای روراستبودن با خودمان و در واقع دوستداشتن خودمان، حتماً باید کاری همچون بازاریاب سیلیکون ولی۴ یا مسئول روابطعمومی یک موزه یا یک دستیار کارشناس داشته باشیم، پس درمورد زندگی درونی و امید کسانی که اتاقهای یک هتل را تمیز میکنند یا قفسههای فروشگاههای بزرگ را میچینند، چه باوری داریم؟ پاسخ این است: هیچ چیز.
امریکاییها بهطور فزایندهای به کار سخت با درآمد کم تنمیدهند و خواهند داد. مطابق با آمار ادارۀ کار امریکا، دو شغل که بیشترین گسترش را تا سال ۲۰۲۰ خواهند داشت، «خدمتکار شخصی» و «خدمتکار خانگی» با معیارهای سال ۲۰۱۰، بهترتیب درآمدهایی برابر با ۱۹.۶۴۰ و ۲۰.۵۶۰ دلار در سال خواهند داشت. بزرگداشتن برخی حرفهها و دوستداشتنیدانستن آنها ضرورتاً موجب بیارزشپنداشتن زحمت کسانی میشود که کارهای نادلچسبی انجام میدهند که چرخ جامعه را میچرخاند؛ بهخصوص کار ضروری پرستاران خانگی.
«کاری بکن که دوستش داری» هم باعث تحقیر و نادیدهگرفتهشدن مشاغل بیشماری میشود که به ما اجازه میدهند تا راحت زندگی کنیم و آنچه دوست داریم، انجام دهیم؛ هم به حرفههایی که قصد تجلیل آنها را دارد، آسیب زیادی زده است؛ بهخصوص مشاغل موجود در ساختارهای سازمانی. شعار «کاری بکن که دوستش داری» هیچجا مانند دانشگاه برای رهروان خود مخرب نبوده است. در اواسط دهۀ 2000، یک دانشجوی معمولی دکتری از پول تقریباً کمِ امور مالی و حقوقی میگذشت تا با حقوقی جزئی بهدنبال اشتیاق خود درمورد اساطیر اسکاندیناوی یا تاریخ موسیقی افریقاییکوبایی برود.
بازار اشتغال دانشگاهی سزایِ پاسخگویی به این رسالتِ بالاتر است. در این بازار حدود 41درصد از استادان امریکایی استادیار هستند؛ مدرسانی قراردادی که معمولا حقوق کمی دریافت میکنند و مزایا، سمت، امنیت شغلی و آیندهای در دانشگاه محل کارشان ندارند.
عوامل متعددی وجود دارد که موجب میشود دانشجویان دکتری این کار فوقتخصصی را با چنین دستمزد کمی انجام دهند. از میان این عوامل میتوان به وابستگی به مسیر۵ و مخارج گزاف دریافت مدرک دکتری اشاره کرد. اما یکی از مهمترین عوامل این است که دکترین «کاری بکن که دوستش داری»، بهطورفراگیری در دانشگاه ریشه دوانده است. کمتر شغل دیگری وجود دارد که اینچنین صمیمانه هویت شخصی کارگران خود را با فرآوردۀ کار درهمآمیزد. این تشخیصِ ژرف تاحدی توضیح میدهد که چرا بسیاری از استادانی که به چپگرابودن خود افتخار میکنند، درمورد وضعیت کاری همکاران خود بهطور عجیبی سکوت اختیار میکنند. ازآنجاکه پژوهش دانشگاهی باید بهدور از عشق ناب انجام شود، شرایط واقعی و پاداش این کار، اگر اصلاً مدنظر قراربگیرند، به مسائلی ثانوی تبدیل میشوند.
سارا بروئیت در مقالۀ «کار دانشگاهی، زیباییشناسیِ مدیریت و نوید کار مستقل»، در مورد استادان دانشگاه مینویسد: ... باور ما مبنی بر اینکه کارمان پاداشی غیرمادی دارد و نسبت به شغلی «معمولی»، برای هویتمان بنیادینتر است، باعث میشود که ما کارمندانی آرمانی باشیم؛ چون هدف مدیریت این است که بیشترین فایده را با کمترین هزینه از کار ما بیرون بکشد.
بسیاری از دانشگاهیها مایلاند فکر کنند که از یک شغل سازمانی و ارزشهای همراه آن گریختهاند؛ اما مارک بوسکت در مقالۀ «ما کار میکنیم» یادآور میشود که دانشگاه حتی میتواند الگویی برای مدیریت سازمانی باشد: چطور میتوانیم محیط کار دانشگاه را شبیهسازی کنیم و مردم را وادار کنیم تا با نهایتِ قوت فکری و احساسی، هفتهای پنجاه یا شصت ساعت را با دستمزد یک قهوهچی یا کمتر کار کنند؟ آیا راهی هست تا کارمندانمان را وادار کنیم در پاسخ به کار بیشتر و دستمزد کمتر، روی میز خود از حال بروند و به آهستگی زمزمه کنند «من عاشق کارم هستم»؟ چطور میتوانیم کاری کنیم تا کارگرانمان مانند اعضای هیئتعلمی باشند و انکار کنند که اصلاً کار میکنند؟ چطور میتوانیم فرهنگ سازمانی خود را شبیه به فرهنگ محیط دانشگاه سازیم تا نیروی کار ما هم عاشق کار خود شود؟
کسی انکار نمیکند که کارِ لذتبخش، کمتر خستهکننده است؛ اما کار غیررضایتبخش نیز بههرحال کار است و پذیرفتن این مسئله بههیچوجه باعث کاهش ارزش آن کار نمیشود. اما نپذیرفتن این امر، راه را برروی نابکارانهترین استثمار گشوده و به تمام کارگران ضربه میزند.
عجیب آنکه، شعار «کاری بکن که دوستش داری» حتی در حرفههای اصطلاحاً دوستداشتنی هم استثمار را تقویت میکند. حرفههایی که کار خارج از وقت، کمدرآمد یا بیدرآمد در آنها هنجار جدید است مثل: گزارشگرانی که از آنها خواسته میشود تا کار عکاس اخراجشده را انجام دهند، تبلیغاتچیانی که از آنها انتظار میرود تا در تعطیلیهای آخر هفته هم مطلب پین و توئیت کنند، 46درصد نیروی کاری که از آنها انتظار میرود تا ایمیل کاریشان را در روزهای مرخصی استعلاجی هم ببینند. هیچچیز باعث وخیمترشدن استثمار نمیشود؛ مگر متقاعدکردن کارگران به اینکه دارند کاری را میکنند که دوست دارند.
روزگار «کاری بکن که دوستش داریِ» ما بهجای ساختن ملتی از کارگران شاد و خشنود، باعث افزایش شمار استادان کمکی و کارآموزهای بدوندستمزد شده است؛ افرادی که متقاعد شدهاند که با دستمزد کم یا بدون دستمزد یا حتی با ضرر کار کنند. این مسئله بهخصوص دربارۀ کارآموزانی صدق میکند که برای اعتبار دانشکده کار میکنند یا کسانی که دورههای کارآموزی در خانههای دلپذیرِ مد را در مزایده میخرند. والنتینو و بالنسیاگا۶ در میان خانههای متعددی هستند که دورههای کارآموزی یکماهه را به مزایده گذاشتند؛ البته برای اهداف خیریه. این مسئله، حد غایی استثمار است. مطابق با بررسی ادامهدار پرو پابلیکا، شمار کارآموزانِ بدوندستمزد در نیروی کار امریکا دائماً در حال افزایش است.
تعجبی ندارد که کارآموزانِ بدون دستمزد در حوزههایی زیادند که مطلوبیت اجتماعی زیادی دارند؛ مثل مد، رسانه و هنر. این صنایع مدتهاست که به بیشماریِ کارگرانی عادت کردهاند که حاضرند برای جایگاه اجتماعی کار کنند؛ نه برای دستمزد واقعی. تمام این کار تحتعنوان عشق انجام میشود. البته کسانی که از این موقعیتها محروم میشوند، قسمت اعظم جمعیت هستند: کسانی که برای دستمزد به کار نیاز دارند. این محرومیت نهتنها رکود اقتصادی و شغلی را وخیمتر میکند؛ بلکه این صنایع را هم از نظرات متنوعی که جامعه میتواند عرضه دارد، محروم میسازد.
همانطور که مدلین شوارتس۷ در رأی مخالف مینویسد، اتفاقی نیست که صنعتهایی مانند مد، رسانه و هنر که تا حد زیادی مبتنی بر کارآموزان هستند، حالتی زنانه دارند. اما یکی دیگر از پیامدهای مخرب «کاری بکن که دوستش داری» این است که درقبال کمترین پاداش یا بدونِ هیچ پرداختی، از زنان بهطور بیرحمانهای کار میکشد. زنان بخش اعظمِ نیروی کار بیدرآمد یا کمدرآمد را تشکیل میدهند: کارگران خدمتکار، اساتید کمکی و کارآموزان بدوندستمزد. تعداد این زنان از مردان بیشتر است. چیزی که میان تمام این کارها مشترک است، خواه فردی با مدرک دکتری یا دیپلم آن را انجام دهد، این باور است که دستمزد نباید هدف اصلی انجام کار باشد. زنان بنا بر این فرض کار میکنند که ذاتاً مهربان بوده و مشتاق به خشنودی دیگران هستند. آنها از بدو زمان بچهداری، نگهداری از بزرگسالان و کارهای خانه را انجام دادهاند؛ بدون اینکه پاداش زحماتشان داده شود. هرچه باشد حرف پول درشأن یک زن نیست.
رؤیای «کاری بکن که دوستش داری» همچون هر اسطورۀ امریکایی دیگر، در ظاهر دمکراتیک است. دانشجویان دکتری میتوانند هر کاری دوست دارند، بکنند؛ مثلاً مشاغلی ایجاد کنند که عشقشان را به رمان دورۀ ویکتوریا و نوشتن مقالات تأملبرانگیز در نیویورک ریویو آو بوکز برآورده میکند.
فارغالتحصیلان دبیرستان هم میتوانند این کار را انجام دهند و از دستور ساخت مربای عمه پرل، یک امپراتوری غذای آماده بسازند. در امریکا هر کس این فرصت را دارد که کاری را که دوست دارد، انجام دهد و ثروتمند شود.
آنچه دوست داری انجام بده و هرگز یک روز هم در عمرت کار نکن. قبل از مسحورشدن با گرمای فریبدهندۀ این نوید، باید پرسید: «وقتی موقع کارکردن، حس نکنیم که داریم کار میکنیم، دقیقاً چه کسی این میان سود میبرد؟» «اصلاً چرا کارگران نباید احساس کنند که کار میکنند؛ درحالیکه واقعاً دارند کار میکنند؟» ماریو لیورانیِ مورخ به ما یادآور میشود که «کارکرد ایدئولوژی این است که استثمار را بهصورتی دلپذیر به افراد مورد استثمار و بهصورت امتیاز برای افراد ضعیف نشان دهد».
«کاری بکن که دوستش داری» با مخفیکردن سازوکارهای استثماریِ آن کاری که ترویج میدهد، درواقع بینقصترین ابزار ایدئولوژیک کاپیتالیسم است. این شعار، کار دیگران را کنار میگذارد و کار ما را برای خودمان مخفی میکند. این حقیقت را مخفی میکند که اگر تمام کارمان را بهعنوان کار بپذیریم، حدود متناسبی برای آن درنظرخواهیمگرفت و تقاضای پاداشی درخور و برنامۀ کاری متناسبی خواهیم داشت که برای خانواده و فراغت هم وقتی باقی میگذارد.
اگر این کار را کنیم، افراد بیشتری از میان ما میتوانند کاری را که واقعاً دوست دارند، انجام دهند.
میا توکومیتسو
ترجمۀ: علیرضا شفیعینسب
منبع: ترجمان
پینوشتها:
* میا توکومیتسو (Miya Tokumitsu) از ویراستاران ژاکوبن و نویسندۀ کاری بکن که دوستش داری: و دروغهای دیگر در مورد موفقیت و شادی است.
[۱] Sehnsucht
[۲] self-betterment
[۳] Henry David Thoreau
از نویسندگان مشهور رمانتیسم امریکایی که کتاب او تحت عنوان والدن دربارۀ زندگی آرام در طبیعت است.
[۴] Silicon Valley
[۵] path dependency
عقیدهای مبنی بر اینکه تصمیمات کنونی ما تا حد زیادی تحت تأثیر انتخابها، تصمیمات و مسیر گذشتهمان است.
[۶] Balenciaga
[۷] Madeleine Schwartz
«کاری بکن که دوستش داری. کاری که میکنی، دوست بدار.» این فرمانها قاب شده و بر دیوار اتاقی نصب شده است. در توصیف این اتاق فقط میتوان گفت «بهخوبی طراحی شده است». تصویر این اتاق اولین بار در یکی از وبلاگهای طراحی عامهپسند منتشر شد و از آن زمان، هزاران بار پین شده، در تامبلر به اشتراک گذاشته شده و لایک خورده است.
شکی وجود ندارد که «کاری بکن که دوستش داری»، شعار غیررسمی کار در روزگار ما است. مشکل اینجا است که این شعار موجب رستگاری نمیشود؛ بلکه باعث میشود تا ارزش کار واقعی، ازجمله همان کاری که میخواهد آن را تجلیل کند، تنزل یافته و مهمتر از آن اینکه انسانیتِ اکثرِ کارگران از آنها سلب میشود.
«کاری بکن که دوستش داری» در ظاهر، نصیحتی روحیهبخش است که ما را ترغیب میکند تصمیم بگیریم از انجام چه کاری بیشترین لذت را میبریم و سپس آن فعالیت را به طرحی درآمدزا تبدیل کنیم. اما چرا باید لذتمان برای سود باشد؟ مخاطب این حکم کیست؟ چه کسی مخاطب آن نیست؟
«کاری بکن که دوستش داری» باعث میشود تا تمرکز ما بر خودمان و بر شادی فردیمان بماند. بدینصورت ما را از اوضاع کاریِ دیگران غافل میکند، تصمیماتمان را تصدیق کرده و از تعهد در قبال افراد دیگر معافمان میکند؛ افرادی که چه دوست داشته باشند و چه نداشته نباشند، کار میکنند. این شعار، دست پنهانِ افرادِ برخوردار از امتیاز و نمایندۀ نوعی جهانبینی است که نخبهسالاری خود را در لفافۀ خودبهسازی۲ مخفی میکند.
بنا بر این طرز تفکر، کار چیزی نیست که بهخاطر حقالزحمه انجام میشود؛ بلکه عملی ناشی از خودشیفتگی است. اگر از کار سودی حاصل نشود، بهخاطر این است که عشق و همتِ کارگر کافی نبوده است. دستاورد واقعی این شعار، این است که به کارگران قبولانده شود که کارشان به نفع خودشان است؛ نه به نفع بازار.
کلمات قصار خاستگاهها و مصادیق متعددی دارند؛ اما ماهیت کلی و کلیشهایِ «کاری بکن که دوستش داری» باعث میشود نتوان چیزی دقیق به آن نسبت داد. مآخذ آکسفورد این عبارت و انواع آن را به مارتینا ناوراتیلووا، فرانسوا رابله و کسانی دیگر نسبت میدهد. اینترنت معمولاً آن را سخنی از کنفوسیوس معرفی میکند تا آن را در گذشتهای غبارآلود در شرق قرار دهد. اپرا وینفری و دیگر حامیان مثبتنگری دههها است که این شعار را در کَرنا کردهاند؛ اما مهمترین مُبلّغ اخیرِ عقیدۀ «کاری بکن که دوستش داری» مدیر فقید اپل، استیو جابز است.
نطق فارغالتحصیلی او برای همدورههای خودش در سال ۲۰۰۵ در دانشگاه استنفورد، بهتماممعنا نوعی اسطورۀ پیدایش است؛ بهخصوص اینکه جابز را حتی مدتها قبل از مرگ زودهنگامش، قدیس حامی «کار بهمنزلۀ لذت» میدانستند. جابز در این نطق، داستان تأسیس اپل را بازگو کرده و این اندیشه را عرضه میکند: "باید چیزی را که دوست دارید، پیدا کنید. این مسئله همانطور که دربارۀ شریک زندگیتان صدق میکند، دربارۀ کارتان هم صادق است. کارتان بخش اعظم زندگیتان را تشکیل میدهد. تنها راه خشنودی واقعی، انجام کاری است که از نظرتان فوقالعاده است. تنها راه انجام کار فوقالعاده، این است که کاری را که میکنید، دوست داشته باشید."
در این چند جمله، ضمایر دوم شخص جمع بیش از هشت بار تکرار شده است. چنین تأکیدی بر فرد از سوی جابز، جای تعجب ندارد. او کسی است که از خودش بهعنوان یک کارگر تصویری خیلی خاص به وجود آورده است: خلاق، خودمانی، پر از شور و حرارت؛ تمام این حالات با عشق رمانتیک آرمانی همخوانی دارد. جابز، خویشتنِ کارگر خود را با چنان مهارتی با شرکتش ترکیب کرد که لباس یقهاسکیِ سیاه و جین آبیاش استعارهای شده است از کل شرکت اپل و کاری که آن را حفظ میکند.
اما وقتی جابز، اپل را حاصل عشق فردی خود معرفی میکند، زحمات هزاران کارگرِ شرکتهای اپل را نادیده میگیرد. منظور ما شرکتهایی است که خیلی راحت در سوی دیگرِ این سیاره از دیدگان پنهان شدهاند؛ درحالیکه زحمت آنهاست که موجب تحقق عشق جابز میشود.
باید تعارضی که در این غفلت عمدی وجود دارد، برملا شود. گرچه «کاری بکن که دوستش داری» بیضرر و ارزشمند به نظر میرسد؛ نهایتاً خودمحور و مبتنی بر خودشیفتگی است. اعلام «کاری بکن که دوستش داری» از سوی جابز، مخالفتی ناراحتکننده با بینش آرمانی هنری دیوید تورو۳ مبنی بر کار برای همه است.
تورو در «زندگی بدون اصول» مینویسد: وضع اقتصادی یک شهر، زمانی مناسب است که بهقدری خوب به کارگرانش پول بپردازند که آنها احساس کنند نه برای اهداف کمارزش همچون امرار معاشِ صِرف، بلکه برای اهداف علمی یا حتی اخلاقی کار میکنند. کسی را استخدام نکنید که کارتان را برای پول انجام میدهد؛ بلکه کسی را استخدام کنید که کار را بهخاطر عشق به آن انجام میدهد.
باید پذیرفت که تورو چندان به طبقۀ کارگر توجه نمیکند. سخت میتوان تصور کرد که شستن کهنهها «برای اهداف علمی یا حتی اخلاقی» باشد؛ حال هر قدر هم که دستمزد خوبی داشته باشد. اما بههرحال او معتقد است که جامعه وظیفه دارد کار را بهخوبی پاداش داده و آن را معنادار سازد. اما نگرش جابزی ما را از هرگونه تعهد یا حتی پذیرش دنیایی فراتر از خودمان معاف میکند و این موضوع، خود گویای خیانت آن به تمام کارگران است؛ خواه آگاهانه آن را بپذیرند یا نه.
یکی از پیامدهای این انزوا، تفکیکی است که شعار «کاری بکن که دوستش داری»، عمدتاً از نظر طبقاتی میان کارگران به وجود میآورد. کار به دو طبقۀ مخالف تقسیم میشود: آنچه دوستداشتنی است: خلاقانه، فکری و دارای شأن اجتماعی؛ آنچه دوستداشتنی نیست: تکراری، غیرفکری و نامتمایز.
افرادی که در گروه نخست جای میگیرند، دارای موقعیت بسیار بهتری از نظر مزایا، ثروت، موقعیت اجتماعی، تحصیلات، تعصبات قومی جامعه و نفوذ سیاسی هستند و این در حالی است که آنها فقط اقلیتی کوچک از نیروی کار را تشکیل میدهند.
اما کسانی که مجبور به انجام کار غیردوستداشتنی میشوند، وضعیت متفاوتی دارند. بنا بر عقیدۀ «کاری بکن که دوستش داری»، کاری که با اهداف یا نیازی غیر از عشق انجام شود، یعنی اکثر کارها، نهفقط از ارزش میافتد، بلکه کلاً حذف میشود. همانطور که در نطق جابز در استنفورد هم گفته میشود، کار غیردوستداشتنی هرچند مورد نیاز جامعه باشد، کلاً از گسترۀ توجه بیرون رانده میشود.
به طیف وسیعی از کارها بیندیشید که جابز را قادر میساخت که حتی یک روز را بهعنوان مدیر اپل بگذارند: غذای او از مزارع کشت میشد، سپس در مسافتهای طولانی حمل میشد. کالاهای شرکت او گردآوری، بستهبندی و ارسال میشد. تبلیغات اپل نویسنده، بازیگر و فیلمبردار داشت. دادخواهیها در دادگاه پیش برده میشد. سطل آشغالهای اداره خالی و کارتریجها پر میشد. تولید کار از هر دو سو ادامه دارد. اکثر کارگران کارشان را بهدرستی انجام میدهند؛ اما در چشمِ نخبگانی که مشغول کارهای دوستداشتنی خود هستند، نامرئیاند. پس بااینوجود، چه تعجبی دارد که مشکلاتِ پیشِ روی کارگران امروزی، مانند دستمزدهای فاجعهبار و هزینههای سنگینِ نگهداری کودک حتی در میان حزب لیبرال طبقۀ حاکم، بهندرت مشکلات سیاسی بهشمارمیآیند؟
شعارِ «کاری بکن که دوستش داری»، بخش اعظم کار را ازقلم انداخته است و مابقی را عشق بهشمارمیآورد. به همین جهت میتوان گفت که ضدکارگریترین ایدئولوژی کنونی است. اگر چیزی به نام کار وجود ندارد، چه لزومی دارد که کارگران منافع طبقاتیشان را گردآوری و اعلام کنند؟
«کاری بکن که دوستش داری» این حقیقت را کتمان میکند که امکان انتخاب شغل بهخاطر پاداش درونی، امتیازی مبتنی بر طبقۀ اجتماعیاقتصادی است که فرد با زحمت خود، آن را به دست نیاورده است. حتی اگر یک طراح گرافیک خوداشتغال، والدینی داشت که میتوانستند پول مدرسۀ هنر را بدهند و یک آپارتمان مناسب در بروکلین اجاره کنند، آنگاه او میتوانست حقبهجانب، توصیۀ «کاری بکن که دوستش داری» را به کسانی بدهد که آرزوی موفقیت او را دارند.
اگر باور داشته باشیم که برای روراستبودن با خودمان و در واقع دوستداشتن خودمان، حتماً باید کاری همچون بازاریاب سیلیکون ولی۴ یا مسئول روابطعمومی یک موزه یا یک دستیار کارشناس داشته باشیم، پس درمورد زندگی درونی و امید کسانی که اتاقهای یک هتل را تمیز میکنند یا قفسههای فروشگاههای بزرگ را میچینند، چه باوری داریم؟ پاسخ این است: هیچ چیز.
امریکاییها بهطور فزایندهای به کار سخت با درآمد کم تنمیدهند و خواهند داد. مطابق با آمار ادارۀ کار امریکا، دو شغل که بیشترین گسترش را تا سال ۲۰۲۰ خواهند داشت، «خدمتکار شخصی» و «خدمتکار خانگی» با معیارهای سال ۲۰۱۰، بهترتیب درآمدهایی برابر با ۱۹.۶۴۰ و ۲۰.۵۶۰ دلار در سال خواهند داشت. بزرگداشتن برخی حرفهها و دوستداشتنیدانستن آنها ضرورتاً موجب بیارزشپنداشتن زحمت کسانی میشود که کارهای نادلچسبی انجام میدهند که چرخ جامعه را میچرخاند؛ بهخصوص کار ضروری پرستاران خانگی.
«کاری بکن که دوستش داری» هم باعث تحقیر و نادیدهگرفتهشدن مشاغل بیشماری میشود که به ما اجازه میدهند تا راحت زندگی کنیم و آنچه دوست داریم، انجام دهیم؛ هم به حرفههایی که قصد تجلیل آنها را دارد، آسیب زیادی زده است؛ بهخصوص مشاغل موجود در ساختارهای سازمانی. شعار «کاری بکن که دوستش داری» هیچجا مانند دانشگاه برای رهروان خود مخرب نبوده است. در اواسط دهۀ 2000، یک دانشجوی معمولی دکتری از پول تقریباً کمِ امور مالی و حقوقی میگذشت تا با حقوقی جزئی بهدنبال اشتیاق خود درمورد اساطیر اسکاندیناوی یا تاریخ موسیقی افریقاییکوبایی برود.
بازار اشتغال دانشگاهی سزایِ پاسخگویی به این رسالتِ بالاتر است. در این بازار حدود 41درصد از استادان امریکایی استادیار هستند؛ مدرسانی قراردادی که معمولا حقوق کمی دریافت میکنند و مزایا، سمت، امنیت شغلی و آیندهای در دانشگاه محل کارشان ندارند.
عوامل متعددی وجود دارد که موجب میشود دانشجویان دکتری این کار فوقتخصصی را با چنین دستمزد کمی انجام دهند. از میان این عوامل میتوان به وابستگی به مسیر۵ و مخارج گزاف دریافت مدرک دکتری اشاره کرد. اما یکی از مهمترین عوامل این است که دکترین «کاری بکن که دوستش داری»، بهطورفراگیری در دانشگاه ریشه دوانده است. کمتر شغل دیگری وجود دارد که اینچنین صمیمانه هویت شخصی کارگران خود را با فرآوردۀ کار درهمآمیزد. این تشخیصِ ژرف تاحدی توضیح میدهد که چرا بسیاری از استادانی که به چپگرابودن خود افتخار میکنند، درمورد وضعیت کاری همکاران خود بهطور عجیبی سکوت اختیار میکنند. ازآنجاکه پژوهش دانشگاهی باید بهدور از عشق ناب انجام شود، شرایط واقعی و پاداش این کار، اگر اصلاً مدنظر قراربگیرند، به مسائلی ثانوی تبدیل میشوند.
سارا بروئیت در مقالۀ «کار دانشگاهی، زیباییشناسیِ مدیریت و نوید کار مستقل»، در مورد استادان دانشگاه مینویسد: ... باور ما مبنی بر اینکه کارمان پاداشی غیرمادی دارد و نسبت به شغلی «معمولی»، برای هویتمان بنیادینتر است، باعث میشود که ما کارمندانی آرمانی باشیم؛ چون هدف مدیریت این است که بیشترین فایده را با کمترین هزینه از کار ما بیرون بکشد.
بسیاری از دانشگاهیها مایلاند فکر کنند که از یک شغل سازمانی و ارزشهای همراه آن گریختهاند؛ اما مارک بوسکت در مقالۀ «ما کار میکنیم» یادآور میشود که دانشگاه حتی میتواند الگویی برای مدیریت سازمانی باشد: چطور میتوانیم محیط کار دانشگاه را شبیهسازی کنیم و مردم را وادار کنیم تا با نهایتِ قوت فکری و احساسی، هفتهای پنجاه یا شصت ساعت را با دستمزد یک قهوهچی یا کمتر کار کنند؟ آیا راهی هست تا کارمندانمان را وادار کنیم در پاسخ به کار بیشتر و دستمزد کمتر، روی میز خود از حال بروند و به آهستگی زمزمه کنند «من عاشق کارم هستم»؟ چطور میتوانیم کاری کنیم تا کارگرانمان مانند اعضای هیئتعلمی باشند و انکار کنند که اصلاً کار میکنند؟ چطور میتوانیم فرهنگ سازمانی خود را شبیه به فرهنگ محیط دانشگاه سازیم تا نیروی کار ما هم عاشق کار خود شود؟
کسی انکار نمیکند که کارِ لذتبخش، کمتر خستهکننده است؛ اما کار غیررضایتبخش نیز بههرحال کار است و پذیرفتن این مسئله بههیچوجه باعث کاهش ارزش آن کار نمیشود. اما نپذیرفتن این امر، راه را برروی نابکارانهترین استثمار گشوده و به تمام کارگران ضربه میزند.
عجیب آنکه، شعار «کاری بکن که دوستش داری» حتی در حرفههای اصطلاحاً دوستداشتنی هم استثمار را تقویت میکند. حرفههایی که کار خارج از وقت، کمدرآمد یا بیدرآمد در آنها هنجار جدید است مثل: گزارشگرانی که از آنها خواسته میشود تا کار عکاس اخراجشده را انجام دهند، تبلیغاتچیانی که از آنها انتظار میرود تا در تعطیلیهای آخر هفته هم مطلب پین و توئیت کنند، 46درصد نیروی کاری که از آنها انتظار میرود تا ایمیل کاریشان را در روزهای مرخصی استعلاجی هم ببینند. هیچچیز باعث وخیمترشدن استثمار نمیشود؛ مگر متقاعدکردن کارگران به اینکه دارند کاری را میکنند که دوست دارند.
روزگار «کاری بکن که دوستش داریِ» ما بهجای ساختن ملتی از کارگران شاد و خشنود، باعث افزایش شمار استادان کمکی و کارآموزهای بدوندستمزد شده است؛ افرادی که متقاعد شدهاند که با دستمزد کم یا بدون دستمزد یا حتی با ضرر کار کنند. این مسئله بهخصوص دربارۀ کارآموزانی صدق میکند که برای اعتبار دانشکده کار میکنند یا کسانی که دورههای کارآموزی در خانههای دلپذیرِ مد را در مزایده میخرند. والنتینو و بالنسیاگا۶ در میان خانههای متعددی هستند که دورههای کارآموزی یکماهه را به مزایده گذاشتند؛ البته برای اهداف خیریه. این مسئله، حد غایی استثمار است. مطابق با بررسی ادامهدار پرو پابلیکا، شمار کارآموزانِ بدوندستمزد در نیروی کار امریکا دائماً در حال افزایش است.
تعجبی ندارد که کارآموزانِ بدون دستمزد در حوزههایی زیادند که مطلوبیت اجتماعی زیادی دارند؛ مثل مد، رسانه و هنر. این صنایع مدتهاست که به بیشماریِ کارگرانی عادت کردهاند که حاضرند برای جایگاه اجتماعی کار کنند؛ نه برای دستمزد واقعی. تمام این کار تحتعنوان عشق انجام میشود. البته کسانی که از این موقعیتها محروم میشوند، قسمت اعظم جمعیت هستند: کسانی که برای دستمزد به کار نیاز دارند. این محرومیت نهتنها رکود اقتصادی و شغلی را وخیمتر میکند؛ بلکه این صنایع را هم از نظرات متنوعی که جامعه میتواند عرضه دارد، محروم میسازد.
همانطور که مدلین شوارتس۷ در رأی مخالف مینویسد، اتفاقی نیست که صنعتهایی مانند مد، رسانه و هنر که تا حد زیادی مبتنی بر کارآموزان هستند، حالتی زنانه دارند. اما یکی دیگر از پیامدهای مخرب «کاری بکن که دوستش داری» این است که درقبال کمترین پاداش یا بدونِ هیچ پرداختی، از زنان بهطور بیرحمانهای کار میکشد. زنان بخش اعظمِ نیروی کار بیدرآمد یا کمدرآمد را تشکیل میدهند: کارگران خدمتکار، اساتید کمکی و کارآموزان بدوندستمزد. تعداد این زنان از مردان بیشتر است. چیزی که میان تمام این کارها مشترک است، خواه فردی با مدرک دکتری یا دیپلم آن را انجام دهد، این باور است که دستمزد نباید هدف اصلی انجام کار باشد. زنان بنا بر این فرض کار میکنند که ذاتاً مهربان بوده و مشتاق به خشنودی دیگران هستند. آنها از بدو زمان بچهداری، نگهداری از بزرگسالان و کارهای خانه را انجام دادهاند؛ بدون اینکه پاداش زحماتشان داده شود. هرچه باشد حرف پول درشأن یک زن نیست.
رؤیای «کاری بکن که دوستش داری» همچون هر اسطورۀ امریکایی دیگر، در ظاهر دمکراتیک است. دانشجویان دکتری میتوانند هر کاری دوست دارند، بکنند؛ مثلاً مشاغلی ایجاد کنند که عشقشان را به رمان دورۀ ویکتوریا و نوشتن مقالات تأملبرانگیز در نیویورک ریویو آو بوکز برآورده میکند.
فارغالتحصیلان دبیرستان هم میتوانند این کار را انجام دهند و از دستور ساخت مربای عمه پرل، یک امپراتوری غذای آماده بسازند. در امریکا هر کس این فرصت را دارد که کاری را که دوست دارد، انجام دهد و ثروتمند شود.
آنچه دوست داری انجام بده و هرگز یک روز هم در عمرت کار نکن. قبل از مسحورشدن با گرمای فریبدهندۀ این نوید، باید پرسید: «وقتی موقع کارکردن، حس نکنیم که داریم کار میکنیم، دقیقاً چه کسی این میان سود میبرد؟» «اصلاً چرا کارگران نباید احساس کنند که کار میکنند؛ درحالیکه واقعاً دارند کار میکنند؟» ماریو لیورانیِ مورخ به ما یادآور میشود که «کارکرد ایدئولوژی این است که استثمار را بهصورتی دلپذیر به افراد مورد استثمار و بهصورت امتیاز برای افراد ضعیف نشان دهد».
«کاری بکن که دوستش داری» با مخفیکردن سازوکارهای استثماریِ آن کاری که ترویج میدهد، درواقع بینقصترین ابزار ایدئولوژیک کاپیتالیسم است. این شعار، کار دیگران را کنار میگذارد و کار ما را برای خودمان مخفی میکند. این حقیقت را مخفی میکند که اگر تمام کارمان را بهعنوان کار بپذیریم، حدود متناسبی برای آن درنظرخواهیمگرفت و تقاضای پاداشی درخور و برنامۀ کاری متناسبی خواهیم داشت که برای خانواده و فراغت هم وقتی باقی میگذارد.
اگر این کار را کنیم، افراد بیشتری از میان ما میتوانند کاری را که واقعاً دوست دارند، انجام دهند.
میا توکومیتسو
ترجمۀ: علیرضا شفیعینسب
منبع: ترجمان
پینوشتها:
* میا توکومیتسو (Miya Tokumitsu) از ویراستاران ژاکوبن و نویسندۀ کاری بکن که دوستش داری: و دروغهای دیگر در مورد موفقیت و شادی است.
[۱] Sehnsucht
[۲] self-betterment
[۳] Henry David Thoreau
از نویسندگان مشهور رمانتیسم امریکایی که کتاب او تحت عنوان والدن دربارۀ زندگی آرام در طبیعت است.
[۴] Silicon Valley
[۵] path dependency
عقیدهای مبنی بر اینکه تصمیمات کنونی ما تا حد زیادی تحت تأثیر انتخابها، تصمیمات و مسیر گذشتهمان است.
[۶] Balenciaga
[۷] Madeleine Schwartz
۰