«خوک»؛ یک فیلم روشنفکرانه عامه پسند
میشود «خوک» را یک کمدی متواضعانه در نظر گرفت و قال قضیه را کند. یک کمدی گروتسک خوش آب و رنگ با مجموعهای از سکانسهایی که هر کدامشان بر مبنای ایده شگفت زده کردن تماشاگران ساخته شده اند و با یک خط روایی کمرنگ که همان تهدید قاتل زنجیرهای است به هم وصل شده اند.
کد خبر :
۵۷۳۰۰
بازدید :
۱۴۲۷
آرش خوش خو | میشود «خوک» را یک کمدی متواضعانه در نظر گرفت و قال قضیه را کند. یک کمدی گروتسک خوش آب و رنگ با مجموعهای از سکانسهایی که هر کدامشان بر مبنای ایده شگفت زده کردن تماشاگران ساخته شده اند و با یک خط روایی کمرنگ که همان تهدید قاتل زنجیرهای است به هم وصل شده اند. اما این حسن نیت ما درباره «خوک» زمین گیر میشود. فیلمساز به جد از ما میخواهد که «خوک» را ورای این چیزها در نظر بگیریم.
لبخند پر از مدارا به تماشاگر را با سقلمهها و نیشگونهای دردناک پنهانی همراه میکند. شربت سکنجبین را روی میز به ما تعارف میکند و زیر میز پایمان را لگد میکند که: چرا متوجه نمیشی؟ چرا این قدر شوتی؟ نمیخواهیم شوت باشیم!
فیلم همچون وریتهای سیرک مانند پیش میرود و خاطرات ما را در مرز سینمای فلینی و بونوئل با چاشنی برادران مارکس به بازی میگیرد. کمی «زندگی شیرین» و کمی «شبح آزادی»! این اسمهای بزرگ ما را گول نمیزند. این سبک وریته مانند حتی در دستان عالی جنابش یعنی فلینی بزرگ تنها در سه یا چهار فیلم به نتایج خیره کنندهای ختم شده است. همان ورطه پرخطر و جذابی که مثلا سورنتینو با فیلمهایی مثل «زیبایی بزرگ» و بدتر از آن «جوانی» با سر در آن فروافتاده است (یا آن فیلمساز سوئدی در فیلم «مربع»)؛ جایی که فاصله میان تخیل و خودنمایی، ملاحت و گنده گویی تار مویی بیش نیست. منطقه شگفت زده ساختن تماشاگر و از دست دادن پادشاهی بر ناخودآگاه تماشاگر.
این همان اتفاقی است که در «خوک» میافتد. فیلم به سکانسهای بانمک مجزا تبدیل شده است که ارتباط زندهای با یکدیگر و خط فرضی اولیه ندارند. هر سکانس جداگانه تماشاگر را به وجد میآورد. سکانسهایی که میتوانند تا بی نهایت ادامه پیدا کنند. فیلمساز افسون سینما را فدای نمایش عجایب المخلوقات میکند؛ و در میان این سکانسهای آکنده از چهرههای خوش سیما و موقعیتهای عموما بامزه و ملتهب (از اون لحاظ). یک قاتل زنجیرهای مرموز هم هست که ابراهیم حاتمی کیا و حمید نعمت الله را کشته و کم کم پایش به دنیای قهرمانان فیلم هم باز میشود.
فیلم همچون وریتهای سیرک مانند پیش میرود و خاطرات ما را در مرز سینمای فلینی و بونوئل با چاشنی برادران مارکس به بازی میگیرد. کمی «زندگی شیرین» و کمی «شبح آزادی»! این اسمهای بزرگ ما را گول نمیزند. این سبک وریته مانند حتی در دستان عالی جنابش یعنی فلینی بزرگ تنها در سه یا چهار فیلم به نتایج خیره کنندهای ختم شده است. همان ورطه پرخطر و جذابی که مثلا سورنتینو با فیلمهایی مثل «زیبایی بزرگ» و بدتر از آن «جوانی» با سر در آن فروافتاده است (یا آن فیلمساز سوئدی در فیلم «مربع»)؛ جایی که فاصله میان تخیل و خودنمایی، ملاحت و گنده گویی تار مویی بیش نیست. منطقه شگفت زده ساختن تماشاگر و از دست دادن پادشاهی بر ناخودآگاه تماشاگر.
این همان اتفاقی است که در «خوک» میافتد. فیلم به سکانسهای بانمک مجزا تبدیل شده است که ارتباط زندهای با یکدیگر و خط فرضی اولیه ندارند. هر سکانس جداگانه تماشاگر را به وجد میآورد. سکانسهایی که میتوانند تا بی نهایت ادامه پیدا کنند. فیلمساز افسون سینما را فدای نمایش عجایب المخلوقات میکند؛ و در میان این سکانسهای آکنده از چهرههای خوش سیما و موقعیتهای عموما بامزه و ملتهب (از اون لحاظ). یک قاتل زنجیرهای مرموز هم هست که ابراهیم حاتمی کیا و حمید نعمت الله را کشته و کم کم پایش به دنیای قهرمانان فیلم هم باز میشود.
قاتلی هدفمند که آنقدر بی سلیقه است که وسط این کشتار سینماگران آشنا، دلش میآید و شیوا (با بازی لیلا حاتمی) را هم میکشدا و خب کم کم به عنصری تزیینی بدل میشود.
سایه وحشت از این قاتل میتوانست طراوت کمدیهای اوج بلیک ادواردز را به این «خوک» سنگین ببخشد، اما مانی حقیقی این فرصت دلنشین خودساخته را از دست میدهد و ترجیح میدهد زیر میز پایمان را با شدت و قدرت بیشتری لگد کند! تماشاگر خو میگیرد که این قاتل خشن را زیاد جدی نگیرد و کانون توجهش را به نمایش انتقادی فیلمساز از سبک زندگی حسن کسمایی و بورژوازی خوش گذران تهران معطوف کند. همان هم نشینی غم انگیز چهرههای فرهنگی با سرمایه داران ولخرج در ضیافتهای آنچنانی رایج در پایتخت. زیبارویانی که باید آنها را همچون دستهای از سوسکهای خطرناک کشت، اما خب کسی دلش نمیآید!
دست از این خرده گیریهای انتقادی برداریم و کمی به دنیای فیلم سرک بکشیم: حسن کسمایی، در موقعیتی همچون مارچلوی «زندگی شیرین» و گوئیدوی «هشت و نیم» قرار گرفته است، او هم مثل گوئیدو درگیر زنان است. همسرش گلی، عشق ناکامش شیوا، و دخترکی جوان و سمج به اسم آنی، و البته مهمترین زن زندگی اش یعنی مادرش که حسن، ابایی ندارد همچون کودکان در آغوشش گریه کند و شکایت کند و از زخمها و عشق هایش بگوید. مادری که از پسرش محافظت میکند.
سایه وحشت از این قاتل میتوانست طراوت کمدیهای اوج بلیک ادواردز را به این «خوک» سنگین ببخشد، اما مانی حقیقی این فرصت دلنشین خودساخته را از دست میدهد و ترجیح میدهد زیر میز پایمان را با شدت و قدرت بیشتری لگد کند! تماشاگر خو میگیرد که این قاتل خشن را زیاد جدی نگیرد و کانون توجهش را به نمایش انتقادی فیلمساز از سبک زندگی حسن کسمایی و بورژوازی خوش گذران تهران معطوف کند. همان هم نشینی غم انگیز چهرههای فرهنگی با سرمایه داران ولخرج در ضیافتهای آنچنانی رایج در پایتخت. زیبارویانی که باید آنها را همچون دستهای از سوسکهای خطرناک کشت، اما خب کسی دلش نمیآید!
دست از این خرده گیریهای انتقادی برداریم و کمی به دنیای فیلم سرک بکشیم: حسن کسمایی، در موقعیتی همچون مارچلوی «زندگی شیرین» و گوئیدوی «هشت و نیم» قرار گرفته است، او هم مثل گوئیدو درگیر زنان است. همسرش گلی، عشق ناکامش شیوا، و دخترکی جوان و سمج به اسم آنی، و البته مهمترین زن زندگی اش یعنی مادرش که حسن، ابایی ندارد همچون کودکان در آغوشش گریه کند و شکایت کند و از زخمها و عشق هایش بگوید. مادری که از پسرش محافظت میکند.
هم در برابر تودههای مردم و هم در برابر قاتل زنجیره ای، به نظر میرسد مثل گوئیدو در «هشت و نیم»، اینجا هم فیلمساز در آرزوی همنشینی مسالمت آمیز و اوتوپیایی همه این زنها در کنار یکدیگر بوده است!
حسن کسمایی، اما آنقدر باهوش است که زندگی در خوکدانی سلبریتیها را بو بکشد، سقوط اخلاقی خود را درک کند، آن هم با خطر حی و حاضر یک قاتل زنجیرهای زبان نفهم، اما جذبه این زندگی نمیگذارد از دار و دسته خوکها خارج شود. در محاصره زنان و ضیافتها و استاکرهای خوش سیما. اگر در «زندگی شیرین»، مارچلو غرقه در این زندگی شبانه، هم جوار سلبریتیها و بورژواهای خوش گذران، تا آنجا سقوط میکند که از شنیدن صدای فرشته نگهبانش (آن دخترک نوجوان کنار ساحل در انتهای فیلم) عاجز میشود، اینجا در «خوک»، حسن کسمایی در فرآیندی تزکیه وار، تا مرز مرگ پیش میرود و داغ کلمه خوک بر پیشانی خود را قبول میکند و به زندگی خانوادگی اش بر میگردد. یک چرخش محافظه کارانه در انتهای فیلمی رادیکال.
با تمام این اوصاف، «خوک» فیلم جذابی است. ضیافتی متقاعد کننده برای چشمها و گوشهای شما و متفاوت از آنچه بقیه سینمای ایران این روزها تحویل شما میدهد. با مجموعهای از کاراکترهای ظریف و متفاوت و روابطی که در مرز خطوط قرمز، جاذبه نمایشی غیرمنتظرهای را به تماشاگر خود هدیه میکند. فیلمی که از دل کاراکتر یکنواخت بازیگری مثل پریناز ایزدیار، نشانههایی از یک بازیگر واقعی را بیرون میکشد. فیلمی که چندین سکانس ممتاز دارد و چند سکانس بسیار خنده دار. (مثل جایی که حسن در آغوش مادرش ابتدا از وحشتش از قاتل زنجیرهای میگوید و سپس راز دل را افشا میکند: اگر حسن فیلمساز بزرگی است، پس چرا قاتل سراغ او نمیآید و بعد هم دلداریهای مادر که: لابد تو را گذاشته آخری. نگران نباش، حتما سراغ تو هم میآید!) کسی از دیدن «خوک» پشیمان نخواهد شد.
اما این واقعیتی است که نباید انتظار آن کیفیت متعالی و خواب گونه «اژدها وارد میشود» را از «خوک» داشته باشیم. «اژدها وارد میشود» فیلم ممتازی بود که قربانی سبک تهاجمی فیلمساز در مواجهه با افکار عمومی و خودآگاهی فلج کننده منتقدان از تاریخچه خاندان گلستان شد. «اژدها وارد میشود» در کنار نمونههای نادری مثل «لیلا»، «شوکران» یا «مهاجر» از بازی نخ نمای «فیلم - تماشاگر - پیام» در سینمای ایران عبور کرده بود و کیفیت رؤیاگونه یک فیلم کامل را به تماشاگر ارزانی میکرد.
حسن کسمایی، اما آنقدر باهوش است که زندگی در خوکدانی سلبریتیها را بو بکشد، سقوط اخلاقی خود را درک کند، آن هم با خطر حی و حاضر یک قاتل زنجیرهای زبان نفهم، اما جذبه این زندگی نمیگذارد از دار و دسته خوکها خارج شود. در محاصره زنان و ضیافتها و استاکرهای خوش سیما. اگر در «زندگی شیرین»، مارچلو غرقه در این زندگی شبانه، هم جوار سلبریتیها و بورژواهای خوش گذران، تا آنجا سقوط میکند که از شنیدن صدای فرشته نگهبانش (آن دخترک نوجوان کنار ساحل در انتهای فیلم) عاجز میشود، اینجا در «خوک»، حسن کسمایی در فرآیندی تزکیه وار، تا مرز مرگ پیش میرود و داغ کلمه خوک بر پیشانی خود را قبول میکند و به زندگی خانوادگی اش بر میگردد. یک چرخش محافظه کارانه در انتهای فیلمی رادیکال.
با تمام این اوصاف، «خوک» فیلم جذابی است. ضیافتی متقاعد کننده برای چشمها و گوشهای شما و متفاوت از آنچه بقیه سینمای ایران این روزها تحویل شما میدهد. با مجموعهای از کاراکترهای ظریف و متفاوت و روابطی که در مرز خطوط قرمز، جاذبه نمایشی غیرمنتظرهای را به تماشاگر خود هدیه میکند. فیلمی که از دل کاراکتر یکنواخت بازیگری مثل پریناز ایزدیار، نشانههایی از یک بازیگر واقعی را بیرون میکشد. فیلمی که چندین سکانس ممتاز دارد و چند سکانس بسیار خنده دار. (مثل جایی که حسن در آغوش مادرش ابتدا از وحشتش از قاتل زنجیرهای میگوید و سپس راز دل را افشا میکند: اگر حسن فیلمساز بزرگی است، پس چرا قاتل سراغ او نمیآید و بعد هم دلداریهای مادر که: لابد تو را گذاشته آخری. نگران نباش، حتما سراغ تو هم میآید!) کسی از دیدن «خوک» پشیمان نخواهد شد.
اما این واقعیتی است که نباید انتظار آن کیفیت متعالی و خواب گونه «اژدها وارد میشود» را از «خوک» داشته باشیم. «اژدها وارد میشود» فیلم ممتازی بود که قربانی سبک تهاجمی فیلمساز در مواجهه با افکار عمومی و خودآگاهی فلج کننده منتقدان از تاریخچه خاندان گلستان شد. «اژدها وارد میشود» در کنار نمونههای نادری مثل «لیلا»، «شوکران» یا «مهاجر» از بازی نخ نمای «فیلم - تماشاگر - پیام» در سینمای ایران عبور کرده بود و کیفیت رؤیاگونه یک فیلم کامل را به تماشاگر ارزانی میکرد.
یک هماهنگی کمیاب میان سبک و محتوا. اما خب شاید مانی حقیقی دیگر نتواند «اژدها» را تکرار کند. مگر مهرجویی و افخمی و حاتمی کیا توانستند؟ و خب این فرضیه دلتنگ کنندهای است. شاید از این به بعد مجبور باشیم ایدههای غریب و آتشفشانیِ این سینماگر خاص را در همین وریتههای اعجاب انگیز و چشم نواز در مدل «خوک» دنبال کنیم.
منبع: ماهنامه همشهری 24
۰