نشخوار مطالب شبکههای اجتماعی؛ الگوی جدید نادانی
هر وقت هر کسی از هر چیزی سخن میگوید ما تظاهر میکنیم دربارۀ آن چیزی میدانیم. احتمالاً همکارانمان هم دربارۀ آن فیلم یا کتاب فقط نظرات شخصی دیگر در شبکۀ اجتماعی را بازگو میکنند. کارل تارو گرینفلد، ژورنالیست ژاپنی، ادعا میکند ما به شکلی خطرناک به نوعی تقلید از دانایی نزدیک میشویم، داناییای که در واقع الگوی جدیدی از نادانی است.
کد خبر :
۶۵۶۵۲
بازدید :
۲۴۳۹
نیویورکتایمز، کارل تارو گرینفلد | هر چند وقت یک بار همسرم از آخرین کتابی که در انجمن کتابشان میخوانند نام میبرد و هر چه باشد فرقی نمیکند، چه آن را خوانده باشم یا نه، نظری دربارۀ آن اثر میدهم. راستی این نظرات بر چه پایهای است؟ معمولاً حتی یک معرفی یا نوشته کوتاه هم دربارۀ این کتابها نخواندهام، اما بهراحتی کلی دربارۀ آنها فک میزنم. ظاهراً این خرده دادهها از این سو و آن سو، از آسمان آمدهاند، یا واقعبینانهتر این است که بگویم از رسانههای اجتماعی متنوع سرچشمه گرفتهاند.
ماجرای زد و خورد آن دو بازیگر در آسانسور چه بود؟ من فیلم دوربین امنیتی را تماشا نکردم، آخر خیلی وقت میگرفت، اما آن قدر گفتگوها را مرور کردهام که بدانم ماجرا چی بود. آیا پاپ فرانسیس کشیشی پستمدرن است؟ هیچ وقت هیچ کدام از سخنرانیهایش را کامل گوش ندادهام، اما به خیلی از فیلمهای توئیتری او نگاهی انداختهام و حالا میتوانم بگویم که جایگاهش در موضوع نابرابری و عدالت اجتماعی به طور چشمگیری رو به پیشرفت است.
هیچ وقت نمیتوانستم به این راحتی وانمود کنم که خیلی میدانم، بدون اینکه واقعاً چیزی بدانم. ما مرتباً به مطالبی در فیسبوک، توئیتر یا ایمیلهای خبری نوک میزنیم و بعد آنها را نشخوار میکنیم. به جای تماشای فیلمها، مسابقات ورزشی، مراسم اُسکار و یا مناظرههای انتخاباتی، میتوانید بهراحتی توئیت لحظه به لحظۀ دیگران از آن را تماشا کنید یا اصلاً روز بعد خلاصهاش را بخوانید. مطالبی که بیشتر رویشان کلیک شود، معیارهای فرهنگی ما را تعیین میکنند.
«ایی. دی هرش جونیور» در سال ۱۹۸۷ در کتابِ سواد فرهنگی: آنچه هر آمریکایی باید بداند، فهرست ۵۰۰۰ مفهوم و نام اصلی را آورده است که افراد تحصیلکرده باید با آنها آشنا باشند. (یا دست کم این چیزی است که فکر میکنم نوشته باشد، چون در واقع خودم این کتاب را نخواندهام.) کتاب هرش در کنار اثر همعصرش، بستهشدن ذهن آمریکایی، نوشتۀ آلن بلوم، به این نکته اشاره دارند که سواد فرهنگی سنگ بستر ارزشهای مشترک ماست.
اکنون فشاری دائمی را بر خود احساس میکنیم، فشاری برای بهاندازۀ کافی دانستن، آن هم در تمام اوقات، تا مبادا به عنوان بیسوادان فرهنگی شناخته شویم. تا بتوانیم از بالا و پایین رفتن در آسانسور، ملاقاتهای کاری و مهمانیها جان سالم بهدر ببریم. تا بتوانیم پُست بگذاریم و نظر بدهیم طوری که انگار واقعاً دیدهایم، خواندهایم یا گوش دادهایم. آنچه برای ما اهمیت دارد این نیست که واقعاً این مطالب را دست اول مصرف کرده باشیم بلکه تنها این است که بدانیم چنین چیزهایی وجود دارند و دربارهشان نظری داشته باشیم تا بتوانیم در گفتگوها شرکت کنیم. ما به شکلی خطرناک به نوعی تقلید از دانایی نزدیک میشویم که در واقع الگوی جدیدی از نادانی است.
ماجرای دروغِ آوریلِ وبسایت رادیوی ملی آمریکا، «چرا آمریکاییها دیگر نمیخوانند؟»، در فیسبوک دست به دست پخش شد. اهل طنز لینک این مطلب را آنجا گذاشتند و بقیه هم با نظراتشان، کلی بر سر این موضوع بحث کردند و مدعی شدند که اهل مطالعهاند. برخی هم با اوقات تلخی لینک را با توصیههایی مثل «این داستان را بخوانید!» به اشتراک گذاشتند، بدون اینکه اصلاً خودشان روی مطلب کلیک کرده باشند تا نکتهاش را بفهمند. در واقع همه چیز یک شوخی بود. رادیو ملی آمریکا در توضیح این مطلب نوشته بود: «گاهی اوقات حس میکنیم کسانی که دربارۀ مطالب ما نظر میگذارند اصلاً آنها را نخواندهاند. اگر دارید این مطلب را میخوانید لطفا فقط گزینۀ پسندیدم را بزنید و دربارهاش نظر ندهید. حالا بگذارید ببینیم مردم چه دارند دربارۀ این داستان بگویند».
طبق بررسی اخیر موسسۀ مطبوعات آمریکایی، از هر ۱۰ آمریکایی، تقریباً ۶ نفر فقط عنوان خبرها را میخوانند. من که باور میکنم، چون خودم هم تنها از روی عنوان این مطلب در واشنگتن پست رد شدم. عموماً بعد از اینکه نگاهی گذرا میاندازیم، به اشتراک میگذاریم. معمولاً نظردهندهها، مطلب خود را با همچین کلماتی آغاز میکنند: TL;DR، که یعنی «خیلی طولانی بود، نخواندمش» و بعد شروع میکنند به اظهار نظر دربارۀ آن موضوع. تونی هیل، مدیر ارشد اجرایی چارتبیت، شرکت تحلیل ترافیک وب اخیراً اشاره کرده است: «هیچ رابطۀ دوطرفهای میان به اشتراکگذاری مطالب در رسانههای اجتماعی و افرادی که واقعاً مطالب را میخوانند پیدا نکردهایم».
واقعا دروغ محسوب نمیشود اگر در مهمانی، وقتی همکارانمان دربارۀ فیلم یا کتابی صحبت میکنند سرمان را بالا و پایین ببریم که یعنی من هم دربارۀ آن مطالعه کردهام. احتمالاً همکارانمان هم دربارۀ آن فیلم یا کتاب فقط نظرات شخصی دیگر در شبکۀ اجتماعی را بازگو میکنند. تمام این ارتباطات شخصی در برخی خرده اطلاعاتی ریشه دارند که در جریان مرور روزانۀ اپهای آیفون به دست آمدهاند. چه کسی دلش میخواهد قانونشکنی کند و از سرعت همه چیز بکاهد و بپذیرد که هرگز کتابی از فلان نویسنده نخوانده و شاید اصلاً نمیفهمد «فلان واژه» یعنی چه، با اینکه گاهی خودش هم این واژه را به کار میبرد.
هر وقت هر کسی از هر چیزی سخن میگوید ما باید تظاهر کنیم دربارۀ آن چیزی میدانیم. دادههای اطلاعاتی به پول ما بدل شدهاند. (پول دیجیتال بیتکوین مثال مناسبی است از چیزی که همهمان دربارهاش سخن میگوییم، اما به نظر نمیرسد کسی واقعاً از آن سر در بیاورد).
اخیراً تلفنی با ویراستاری صحبت میکردم که از نوشتۀ نویسندهای برجسته نام برد. مدعی شدم که مطلب را خواندهام. بعد در طول مکالمه فهمیدم که مقاله اصلاً هنوز چاپ نشده است و اصلاً نمیتوانستم آن را خوانده باشم. آن وقت دیگر موضوع صحبتمان عوض شد و دربارۀ سیاستمداری کالیفرنیایی حرف زدیم، کسی که درگیر رسوایی پیچیدهای شده بود. هیچ کداممان حتی نام کوچکش را به خاطر نمیآوردیم. اما آیا این مطلب مانع از این شد که زیرکانه دربارۀ موافقان و مخالفان این داستان صحبت کنیم؟ البته که نه.
این مسئله قابل درک است که یک طرف و یا حتی دو طرف گفتگو درک درستی از آنچه دربارهاش صحبت میکنند نداشته باشند. بهرحال همۀ ما بیش از حد مشغول هستیم، مشغولتر از تمام نسلهای گذشته، کافی است پاسخهای عجلهای به ایمیلها را در ذهن بیاوریم (تازه اگر پاسخی دریافت کنیم). و، چون وقت زیادی را صرف زل زدن به گوشی تلفن و صفحۀ نمایش میکنیم و پیامهای متنی و صوتی میگذاریم تا بگوییم که چقدر سرمان شلوغ است، دیگر فرصت مراجعه به هیچ متن دست اولی را پیدا نمیکنیم. به جایش به ملاحظات سرسری «دوستانمان» و یا افرادی که «دنبال کنندۀ» آنها هستیم یا هر کسی که شد، اتکا میکنیم.
چه کسی تعیین میکند چه بدانیم، چه نظراتی را ببینیم و چه عقایدی را با اندکی تغییر به عنوان ملاحظات خودمان بیان کنیم؟ ظاهراً الگوریتمها، زیرا گوگل، فیسبوک، توئیتر و باقی مجموعۀ پساصنعتی رسانههای اجتماعی بر این ابزارهای ریاضی پیچیده استوارند تا آنچه را میخوانیم، میبینیم و میخریم تعیین کنند.
ما نظراتمان را به این حلقۀ داده واگذار کردهایم. زیرا به ما امکان میدهد در یک مهمانی شام با اطمینان سر جایمان بنشینیم؛ من و شما ظاهراً داریم دربارۀ فیلم «هتل بزرگ بوداپست» صحبت میکنیم، اما در واقع داریم اطلاعات رسانههای اجتماعی را با هم مقایسه میکنیم چراکه هیچ کدام آن را ندیدهایم. آیا تا به حال کسی پذیرفته که در یک مکالمه کاملاً سرگشته شده است؟ نه، ما سر تکان میدهیم و میگوییم: «بله اسمش را شنیدهام» یا «به گوشم آشناست» که اغلب معنایش این است که با آن موضوع کاملاً ناآشنا هستیم.
در کلاس هشتم، تکلیفمان «داستان دو شهر» بود و با این که از رمان لذت هم میبردیم، یاد میگرفتیم که آثار کلاسیک چارلز دیکنز را با جستجوی نمادگرایی در متن بخوانیم. یک روز عصر که در کتابخانه مشغول پیدا کردن نمادها بودم، به چند تن از همکلاسیهایم برخوردم که از جیبهایشان جزوههای تاشدهای را بیرون میآوردند که رویشان نوشته شده بود «کتابهای راهنمای مطالعه برای دانشآموزان» و زیر آن عنوان رمان دیکنز در حروف کتابی بزرگ به چشم میخورد. آن راهنمای مطالعه مثل وحی منزل بود.
طرح داستان، شخصیتها، حتی نمادها، همه در بندها و نکات فوری آمده بودند. من یک شبه آن راهنمای مطالعه را خواندم و مقالهام را نوشتم بدون این که اصلاً خواندن خود رمان را تمام کنم. در آن دوره قرار نبود، در آن سند فرهنگی غوطهور شویم بلکه فقط بنا بود آن را بکاویم تا به مواد معدنی و قیمتی برسیم.
با شروع هر کدام از فناوریهای نو -چاپ سربی، رادیو، تلویزیون، اینترنت- خیلی از افراد تأسف خوردند که پایان کار دستنوشتههای روشنفکرانه، کتابها، مجلات و روزنامهها نزدیک است. آنچه الان تغییر کرده، این است که دیگر فناوری در همه جا حضور دارد و دارد جایگزین تمام رسانههای پیشین میشود.
اطلاعات همه جا هستند و منابعی دائمی همیشه در دسترساند. جریان دادهها را نمیتوان مسدود کرد. این موج فزایندۀ واژهها، حقایق، لطیفهها، عکسهای اینترنتی، شایعات و نظرات در زندگیمان سرازیر میشود و ما را به غرق شدن تهدید میکند. شاید همین ترس از غرقشدن است که پشت این همه اصرار به «ما میدانیم» پنهان شده است. چندان متقاعدکننده نیست که همچنان شناوریم. پس ناامیدانه دست و پا میزنیم و در خصوص الگوهای فرهنگ عمومی بررسیهایی انجام میدهیم، زیرا پذیرفتن این که عقب افتادهایم، دربارۀ حرفی که کسی میزند چیزی نمیدانیم و دربارۀ تصویری که بر صفحه میآید چیزی برای گفتن نداریم، مثل این است که مرده باشیم.
منبع: ترجمان
ماجرای زد و خورد آن دو بازیگر در آسانسور چه بود؟ من فیلم دوربین امنیتی را تماشا نکردم، آخر خیلی وقت میگرفت، اما آن قدر گفتگوها را مرور کردهام که بدانم ماجرا چی بود. آیا پاپ فرانسیس کشیشی پستمدرن است؟ هیچ وقت هیچ کدام از سخنرانیهایش را کامل گوش ندادهام، اما به خیلی از فیلمهای توئیتری او نگاهی انداختهام و حالا میتوانم بگویم که جایگاهش در موضوع نابرابری و عدالت اجتماعی به طور چشمگیری رو به پیشرفت است.
هیچ وقت نمیتوانستم به این راحتی وانمود کنم که خیلی میدانم، بدون اینکه واقعاً چیزی بدانم. ما مرتباً به مطالبی در فیسبوک، توئیتر یا ایمیلهای خبری نوک میزنیم و بعد آنها را نشخوار میکنیم. به جای تماشای فیلمها، مسابقات ورزشی، مراسم اُسکار و یا مناظرههای انتخاباتی، میتوانید بهراحتی توئیت لحظه به لحظۀ دیگران از آن را تماشا کنید یا اصلاً روز بعد خلاصهاش را بخوانید. مطالبی که بیشتر رویشان کلیک شود، معیارهای فرهنگی ما را تعیین میکنند.
«ایی. دی هرش جونیور» در سال ۱۹۸۷ در کتابِ سواد فرهنگی: آنچه هر آمریکایی باید بداند، فهرست ۵۰۰۰ مفهوم و نام اصلی را آورده است که افراد تحصیلکرده باید با آنها آشنا باشند. (یا دست کم این چیزی است که فکر میکنم نوشته باشد، چون در واقع خودم این کتاب را نخواندهام.) کتاب هرش در کنار اثر همعصرش، بستهشدن ذهن آمریکایی، نوشتۀ آلن بلوم، به این نکته اشاره دارند که سواد فرهنگی سنگ بستر ارزشهای مشترک ماست.
اکنون فشاری دائمی را بر خود احساس میکنیم، فشاری برای بهاندازۀ کافی دانستن، آن هم در تمام اوقات، تا مبادا به عنوان بیسوادان فرهنگی شناخته شویم. تا بتوانیم از بالا و پایین رفتن در آسانسور، ملاقاتهای کاری و مهمانیها جان سالم بهدر ببریم. تا بتوانیم پُست بگذاریم و نظر بدهیم طوری که انگار واقعاً دیدهایم، خواندهایم یا گوش دادهایم. آنچه برای ما اهمیت دارد این نیست که واقعاً این مطالب را دست اول مصرف کرده باشیم بلکه تنها این است که بدانیم چنین چیزهایی وجود دارند و دربارهشان نظری داشته باشیم تا بتوانیم در گفتگوها شرکت کنیم. ما به شکلی خطرناک به نوعی تقلید از دانایی نزدیک میشویم که در واقع الگوی جدیدی از نادانی است.
ماجرای دروغِ آوریلِ وبسایت رادیوی ملی آمریکا، «چرا آمریکاییها دیگر نمیخوانند؟»، در فیسبوک دست به دست پخش شد. اهل طنز لینک این مطلب را آنجا گذاشتند و بقیه هم با نظراتشان، کلی بر سر این موضوع بحث کردند و مدعی شدند که اهل مطالعهاند. برخی هم با اوقات تلخی لینک را با توصیههایی مثل «این داستان را بخوانید!» به اشتراک گذاشتند، بدون اینکه اصلاً خودشان روی مطلب کلیک کرده باشند تا نکتهاش را بفهمند. در واقع همه چیز یک شوخی بود. رادیو ملی آمریکا در توضیح این مطلب نوشته بود: «گاهی اوقات حس میکنیم کسانی که دربارۀ مطالب ما نظر میگذارند اصلاً آنها را نخواندهاند. اگر دارید این مطلب را میخوانید لطفا فقط گزینۀ پسندیدم را بزنید و دربارهاش نظر ندهید. حالا بگذارید ببینیم مردم چه دارند دربارۀ این داستان بگویند».
طبق بررسی اخیر موسسۀ مطبوعات آمریکایی، از هر ۱۰ آمریکایی، تقریباً ۶ نفر فقط عنوان خبرها را میخوانند. من که باور میکنم، چون خودم هم تنها از روی عنوان این مطلب در واشنگتن پست رد شدم. عموماً بعد از اینکه نگاهی گذرا میاندازیم، به اشتراک میگذاریم. معمولاً نظردهندهها، مطلب خود را با همچین کلماتی آغاز میکنند: TL;DR، که یعنی «خیلی طولانی بود، نخواندمش» و بعد شروع میکنند به اظهار نظر دربارۀ آن موضوع. تونی هیل، مدیر ارشد اجرایی چارتبیت، شرکت تحلیل ترافیک وب اخیراً اشاره کرده است: «هیچ رابطۀ دوطرفهای میان به اشتراکگذاری مطالب در رسانههای اجتماعی و افرادی که واقعاً مطالب را میخوانند پیدا نکردهایم».
واقعا دروغ محسوب نمیشود اگر در مهمانی، وقتی همکارانمان دربارۀ فیلم یا کتابی صحبت میکنند سرمان را بالا و پایین ببریم که یعنی من هم دربارۀ آن مطالعه کردهام. احتمالاً همکارانمان هم دربارۀ آن فیلم یا کتاب فقط نظرات شخصی دیگر در شبکۀ اجتماعی را بازگو میکنند. تمام این ارتباطات شخصی در برخی خرده اطلاعاتی ریشه دارند که در جریان مرور روزانۀ اپهای آیفون به دست آمدهاند. چه کسی دلش میخواهد قانونشکنی کند و از سرعت همه چیز بکاهد و بپذیرد که هرگز کتابی از فلان نویسنده نخوانده و شاید اصلاً نمیفهمد «فلان واژه» یعنی چه، با اینکه گاهی خودش هم این واژه را به کار میبرد.
هر وقت هر کسی از هر چیزی سخن میگوید ما باید تظاهر کنیم دربارۀ آن چیزی میدانیم. دادههای اطلاعاتی به پول ما بدل شدهاند. (پول دیجیتال بیتکوین مثال مناسبی است از چیزی که همهمان دربارهاش سخن میگوییم، اما به نظر نمیرسد کسی واقعاً از آن سر در بیاورد).
اخیراً تلفنی با ویراستاری صحبت میکردم که از نوشتۀ نویسندهای برجسته نام برد. مدعی شدم که مطلب را خواندهام. بعد در طول مکالمه فهمیدم که مقاله اصلاً هنوز چاپ نشده است و اصلاً نمیتوانستم آن را خوانده باشم. آن وقت دیگر موضوع صحبتمان عوض شد و دربارۀ سیاستمداری کالیفرنیایی حرف زدیم، کسی که درگیر رسوایی پیچیدهای شده بود. هیچ کداممان حتی نام کوچکش را به خاطر نمیآوردیم. اما آیا این مطلب مانع از این شد که زیرکانه دربارۀ موافقان و مخالفان این داستان صحبت کنیم؟ البته که نه.
این مسئله قابل درک است که یک طرف و یا حتی دو طرف گفتگو درک درستی از آنچه دربارهاش صحبت میکنند نداشته باشند. بهرحال همۀ ما بیش از حد مشغول هستیم، مشغولتر از تمام نسلهای گذشته، کافی است پاسخهای عجلهای به ایمیلها را در ذهن بیاوریم (تازه اگر پاسخی دریافت کنیم). و، چون وقت زیادی را صرف زل زدن به گوشی تلفن و صفحۀ نمایش میکنیم و پیامهای متنی و صوتی میگذاریم تا بگوییم که چقدر سرمان شلوغ است، دیگر فرصت مراجعه به هیچ متن دست اولی را پیدا نمیکنیم. به جایش به ملاحظات سرسری «دوستانمان» و یا افرادی که «دنبال کنندۀ» آنها هستیم یا هر کسی که شد، اتکا میکنیم.
چه کسی تعیین میکند چه بدانیم، چه نظراتی را ببینیم و چه عقایدی را با اندکی تغییر به عنوان ملاحظات خودمان بیان کنیم؟ ظاهراً الگوریتمها، زیرا گوگل، فیسبوک، توئیتر و باقی مجموعۀ پساصنعتی رسانههای اجتماعی بر این ابزارهای ریاضی پیچیده استوارند تا آنچه را میخوانیم، میبینیم و میخریم تعیین کنند.
ما نظراتمان را به این حلقۀ داده واگذار کردهایم. زیرا به ما امکان میدهد در یک مهمانی شام با اطمینان سر جایمان بنشینیم؛ من و شما ظاهراً داریم دربارۀ فیلم «هتل بزرگ بوداپست» صحبت میکنیم، اما در واقع داریم اطلاعات رسانههای اجتماعی را با هم مقایسه میکنیم چراکه هیچ کدام آن را ندیدهایم. آیا تا به حال کسی پذیرفته که در یک مکالمه کاملاً سرگشته شده است؟ نه، ما سر تکان میدهیم و میگوییم: «بله اسمش را شنیدهام» یا «به گوشم آشناست» که اغلب معنایش این است که با آن موضوع کاملاً ناآشنا هستیم.
در کلاس هشتم، تکلیفمان «داستان دو شهر» بود و با این که از رمان لذت هم میبردیم، یاد میگرفتیم که آثار کلاسیک چارلز دیکنز را با جستجوی نمادگرایی در متن بخوانیم. یک روز عصر که در کتابخانه مشغول پیدا کردن نمادها بودم، به چند تن از همکلاسیهایم برخوردم که از جیبهایشان جزوههای تاشدهای را بیرون میآوردند که رویشان نوشته شده بود «کتابهای راهنمای مطالعه برای دانشآموزان» و زیر آن عنوان رمان دیکنز در حروف کتابی بزرگ به چشم میخورد. آن راهنمای مطالعه مثل وحی منزل بود.
طرح داستان، شخصیتها، حتی نمادها، همه در بندها و نکات فوری آمده بودند. من یک شبه آن راهنمای مطالعه را خواندم و مقالهام را نوشتم بدون این که اصلاً خواندن خود رمان را تمام کنم. در آن دوره قرار نبود، در آن سند فرهنگی غوطهور شویم بلکه فقط بنا بود آن را بکاویم تا به مواد معدنی و قیمتی برسیم.
با شروع هر کدام از فناوریهای نو -چاپ سربی، رادیو، تلویزیون، اینترنت- خیلی از افراد تأسف خوردند که پایان کار دستنوشتههای روشنفکرانه، کتابها، مجلات و روزنامهها نزدیک است. آنچه الان تغییر کرده، این است که دیگر فناوری در همه جا حضور دارد و دارد جایگزین تمام رسانههای پیشین میشود.
اطلاعات همه جا هستند و منابعی دائمی همیشه در دسترساند. جریان دادهها را نمیتوان مسدود کرد. این موج فزایندۀ واژهها، حقایق، لطیفهها، عکسهای اینترنتی، شایعات و نظرات در زندگیمان سرازیر میشود و ما را به غرق شدن تهدید میکند. شاید همین ترس از غرقشدن است که پشت این همه اصرار به «ما میدانیم» پنهان شده است. چندان متقاعدکننده نیست که همچنان شناوریم. پس ناامیدانه دست و پا میزنیم و در خصوص الگوهای فرهنگ عمومی بررسیهایی انجام میدهیم، زیرا پذیرفتن این که عقب افتادهایم، دربارۀ حرفی که کسی میزند چیزی نمیدانیم و دربارۀ تصویری که بر صفحه میآید چیزی برای گفتن نداریم، مثل این است که مرده باشیم.
منبع: ترجمان
مترجم: نجمه رمضانی
پینوشت:
• این مطلب را کارل تارو گرینفلد نوشته است و در تاریخ ۲۵ جولای ۲۰۱۴ با عنوان «faking cultural litracy» در وبسایت نیویورکتایمز منتشر شده است و وبسایت ترجمان آن را با عنوان «سواد تصنعی» و ترجمۀ نجمه رمضانی منتشر کرده است.
پینوشت:
• این مطلب را کارل تارو گرینفلد نوشته است و در تاریخ ۲۵ جولای ۲۰۱۴ با عنوان «faking cultural litracy» در وبسایت نیویورکتایمز منتشر شده است و وبسایت ترجمان آن را با عنوان «سواد تصنعی» و ترجمۀ نجمه رمضانی منتشر کرده است.
•• کارل تارو گرینفلد (Karl Taro Greenfeld)، رماننویس و ژورنالیست مشهور ژاپنی است که تاکنون هشت کتاب از وی به چاپ رسیده است. برخی کتابهای او به ۱۲ زبان ترجمه شده است. علاوه بر این گرینفلد سالیان متمادی با نشریاتی همچون تایم، نشنال، واشنگتنپست، والاستریت ژورنال و... همکاری داشته است.
••• این مطلب با همکاری ترجمان در صفحۀ «اندیشه» شمارۀ ۵۴۵ مجلۀ همشهری جوان منتشر شده است.
۰