هنر تصمیم گیری برای "تغییر" لازم است!
میخواهیم وزن کم کنیم، اما دسر بستنی میخوریم. میخواهیم بدنمان ورزیده باشد، اما از روی کاناپه تکان نمیخوریم. میخواهیم پول پسانداز کنیم، اما بلیط هواپیما به مقصد ایتالیا میخریم.
کد خبر :
۸۱۴۸۳
بازدید :
۱۱۸۵
زندگی همۀ ما پر است از تصمیمهای خوبی که گرفتهایم، اما ارادۀ کافی انجام آنها نداشتهایم. خواستهایم درسخوان و منظم و ورزشکار باشیم، یا سیگار و شکلات و رفتارهای بد را کنار بگذاریم، اما نتوانستهایم؛ و حالا، با این کارنامۀ پر از شکست، میدانیم که هر تصمیم دیگری هم بگیریم با سرنوشت مشابهی روبهرو خواهد شد.
آیا راهی هست که از این دور باطل فرار کنیم؟ تحقیقات جدیدی که متخصصان روانشناسی اعتیاد انجام دادهاند، نور تازهای به این مسئله انداخته است.
انسانبودن دشوار است. خوب میدانیم چه تصمیماتی باید گرفت و مشتاقانه بر آنیم که همین تصمیمات را بگیریم، اما وقتی زمانش میرسد، چنین نمیکنیم. میخواهیم وزن کم کنیم، اما دسر بستنی میخوریم. میخواهیم بدنمان ورزیده باشد، اما از روی کاناپه تکان نمیخوریم. میخواهیم پول پسانداز کنیم، اما بلیط هواپیما به مقصد ایتالیا میخریم.
شاید خندهدار باشد، اما دانشمندان دربارۀ علت این کار همنظر نیستند.
انگارۀ غالب هم در روانشناسی و هم در فرهنگ عامه این است که مغز ما دو بخش دارد: بخشی عقلانی که میداند چهچیز برایمان خوب است و بخشی که تابع امیال است و چیزهای بد را میخواهد. کشمکش ایندو تا جایی ادامه مییابد که سرانجام بخش عقلانی خسته میشود و کم میآورد. این پایان کار است. چه تصویر دلسردکنندهای.
اما آنچه شاید نشنیده باشید این است که، در سالهای اخیر، از حوزۀ مطالعات اعتیاد، مدل رقیبی پدیدار شده است. در این مدل، مغز انسان به دو بخش در حالِ ستیز تقسیم نمیشود، بلکه یک سیستم واحد دارد که گزینههای زودبازده را بر گزینههای دیربازده ترجیح میدهد.
پس این کشمکش در اصل میان خوب و بد نیست، بلکه میان آینده و حال است. جالبیِ این دیدگاه در این است که ضمن تبیین اینکه چرا بعضیها میتوانند بر وسوسهها چیره شوند و واقعاً هم میشوند، راهبردی هم برای دستیابی به این پیروزی در اختیارمان قرار میدهد.
البته اگر بخواهیم در مورد خودمهاری سخن بگوییم، باید از والتر میشل، روانشناس دانشگاه استنفورد، حرف بزنیم، کسی که در اواخر دهۀ ۱۹۶۰ و اوایل ۱۹۷۰ آزمایشی معروف طراحی کرد.۱ او به بچههای چهارساله میان دو گزینه حق انتخاب داد: یا یک کیک را همان لحظه بخورند، یا پانزده دقیقه منتظر بمانند تا دو کیک گیرشان بیاید.
شاید خندهدار باشد، اما دانشمندان دربارۀ علت این کار همنظر نیستند.
انگارۀ غالب هم در روانشناسی و هم در فرهنگ عامه این است که مغز ما دو بخش دارد: بخشی عقلانی که میداند چهچیز برایمان خوب است و بخشی که تابع امیال است و چیزهای بد را میخواهد. کشمکش ایندو تا جایی ادامه مییابد که سرانجام بخش عقلانی خسته میشود و کم میآورد. این پایان کار است. چه تصویر دلسردکنندهای.
اما آنچه شاید نشنیده باشید این است که، در سالهای اخیر، از حوزۀ مطالعات اعتیاد، مدل رقیبی پدیدار شده است. در این مدل، مغز انسان به دو بخش در حالِ ستیز تقسیم نمیشود، بلکه یک سیستم واحد دارد که گزینههای زودبازده را بر گزینههای دیربازده ترجیح میدهد.
پس این کشمکش در اصل میان خوب و بد نیست، بلکه میان آینده و حال است. جالبیِ این دیدگاه در این است که ضمن تبیین اینکه چرا بعضیها میتوانند بر وسوسهها چیره شوند و واقعاً هم میشوند، راهبردی هم برای دستیابی به این پیروزی در اختیارمان قرار میدهد.
البته اگر بخواهیم در مورد خودمهاری سخن بگوییم، باید از والتر میشل، روانشناس دانشگاه استنفورد، حرف بزنیم، کسی که در اواخر دهۀ ۱۹۶۰ و اوایل ۱۹۷۰ آزمایشی معروف طراحی کرد.۱ او به بچههای چهارساله میان دو گزینه حق انتخاب داد: یا یک کیک را همان لحظه بخورند، یا پانزده دقیقه منتظر بمانند تا دو کیک گیرشان بیاید.
سالها بعد، میشل سراغ شرکتکنندگان این آزمایشِ (موسوم به آزمایش مارشمالو) رفت و متوجه شد کسانی که پانزده دقیقه منتظر مانده بودند از همه لحاظ عملکرد بهتری در زندگی داشتهاند. او چنین نتیجه گرفت که آنها حتماً یک توانایی باثبات ذهنی دارند که، با کمک آن، امیالِ لحظهای را پس میزنند. این توانایی، به بیان دیگر، همان نیروی اراده است.
حدود سه دهه بعد، روانشناس دیگری به نام روی بامایستر، از دانشگاه کیس وسترن رزرو، نظریۀ فرسایش نیروی اراده۲ را صورتبندی کرد تا تبیین کند چرا کسانی که میکوشند کار صحیح را انجام دهند معمولاً ناکام میمانند. او توضیح میدهد که نیروی اراده، مثل یک ماهیچه، سرانجام فرسوده میشود و از کار میافتد.
حدود سه دهه بعد، روانشناس دیگری به نام روی بامایستر، از دانشگاه کیس وسترن رزرو، نظریۀ فرسایش نیروی اراده۲ را صورتبندی کرد تا تبیین کند چرا کسانی که میکوشند کار صحیح را انجام دهند معمولاً ناکام میمانند. او توضیح میدهد که نیروی اراده، مثل یک ماهیچه، سرانجام فرسوده میشود و از کار میافتد.
این ایدۀ «نیروی اراده همچون ماهیچه» هم در حوزۀ روانشناسی و هم فرهنگ عامه به شکلی باورنکردنی تأثیرگذار بوده است. تقریباً تمام کتابهای خودیاری بر مبنای این ایده نوشته میشوند؛ خود بامایستر هم در سال ۲۰۱۱ با همکارش کتاب پرفروشی در اینباره منتشر کرد.
اما در چند سال گذشته، بحران کُپیکاری بر کتابهای روانشناسی اجتماعی چنگ انداخته و فرسایش نیروی اراده نیز عملکرد خوبی در این میان نداشته است. اخیراً پژوهشی در ژورنال چشماندازهایی بر علم روانشناختی۳ منتشر شده که مؤلفان آن بیش از ۲۰ مرکز پژوهشی در سرتاسر دنیا را به کار گرفتهاند تا بر روی بیش از ۲۰۰۰ نمونه آزمایشهایی انجام دهند. آنها هیچ شواهدی که حاکی از فرسایش نیروی اراده باشد نیافتند.
خب اگر اراده مثل یک ماهیچه نیست، پس چیست؟ پاسخ دیگر در پژوهشهای یکی از همدورههای میشل ریشه دارد. در دهۀ ۱۹۶۰، جورج اینزلی پژوهشگری جوان بود که میخواست بفهمد کبوترها چگونه میان گزینههای زماننزدیک و زماندور یکی را برمیگزینند.
خب اگر اراده مثل یک ماهیچه نیست، پس چیست؟ پاسخ دیگر در پژوهشهای یکی از همدورههای میشل ریشه دارد. در دهۀ ۱۹۶۰، جورج اینزلی پژوهشگری جوان بود که میخواست بفهمد کبوترها چگونه میان گزینههای زماننزدیک و زماندور یکی را برمیگزینند.
مثلاً او به یک کبوتر این گزینه را داد که یک اونس (برابر با حدود ۲۸.۵ گرم) دانه را درجا یا چهار اونس دانه را چهار ثانیه بعد دریافت کنند. اینزلی دریافت که کبوترها تاب انتظار برای پاداش را ندارند و دانهشان را همان لحظه میخواهند، حتی اگر مقدارش خیلی کمتر باشد. کبوترها اساساً پاداشِ با تأخیر را دارای ارزشی کمتر از چهار اونس میدانند و برایش کاستیِ ارزش قائلاند.
این «کاستیِ ارزش در اثر تأخیر» چندان جای شگفتی ندارد (چون خیلی از ما ترجیح میدهیم همین الان پاداش بگیریم تا بعداً)، اما یافتۀ بعدیِ اینزلی بسیار جالبتوجه بود. او کشف کرد که کبوترها طوری برای آیندهْ کاستیِ ارزش قائلاند که منجر به رفتاری ظاهراً غیرعقلانی موسوم به «واژگونی ترجیحات» ۴ میشود.
در یک آزمایش، اینزلی به کبوترها یک انتخاب داد: دکمهای که ۱۴ ثانیه بعد به آنها چهار اونس دانه میدهد و دکمهای دیگر که ۱۰ ثانیه بعد به آنها یک اونس دانه میدهد. از نظر کبوتر، هردوی این پاداشها دور از دسترس و در آیندهای دور بودند؛ بههمینخاطر، در ابتدا پاداش بزرگتر را برمیگزیدند. اما پس از هشت ثانیه انتظار، قضیه کاملاً برعکسمیشد.
این «کاستیِ ارزش در اثر تأخیر» چندان جای شگفتی ندارد (چون خیلی از ما ترجیح میدهیم همین الان پاداش بگیریم تا بعداً)، اما یافتۀ بعدیِ اینزلی بسیار جالبتوجه بود. او کشف کرد که کبوترها طوری برای آیندهْ کاستیِ ارزش قائلاند که منجر به رفتاری ظاهراً غیرعقلانی موسوم به «واژگونی ترجیحات» ۴ میشود.
در یک آزمایش، اینزلی به کبوترها یک انتخاب داد: دکمهای که ۱۴ ثانیه بعد به آنها چهار اونس دانه میدهد و دکمهای دیگر که ۱۰ ثانیه بعد به آنها یک اونس دانه میدهد. از نظر کبوتر، هردوی این پاداشها دور از دسترس و در آیندهای دور بودند؛ بههمینخاطر، در ابتدا پاداش بزرگتر را برمیگزیدند. اما پس از هشت ثانیه انتظار، قضیه کاملاً برعکسمیشد.
حالا پاداش کوچکتر تنها دو ثانیه فاصله داشت و رسماً جلوی چشمشان بود، در حالی که پاداش بزرگ هنوز در آیندۀ دور و ششثانیهای قرار داشت؛ لذا ترجیحشان را عوض میکردند و پاداش کوچکتر و دردسترستر را برمیگزیدند.
نظر کبوترها عوض میشد.
این تصمیم ریشه در مسئلهای ریاضیاتی دارد که مغز چگونه پاداش را ارزیابی میکند. مقالات اینزلی پر از فرمولها و گرافهای مربوط به کاستی ارزش هستند، اما من ترجیح میدهم این قضیه را با یک استعاره روشن کنم. تصور کنید که دارید قدم میزنید و، در دوردست، درختی را در دامنۀ یک کوه میبینید.
نظر کبوترها عوض میشد.
این تصمیم ریشه در مسئلهای ریاضیاتی دارد که مغز چگونه پاداش را ارزیابی میکند. مقالات اینزلی پر از فرمولها و گرافهای مربوط به کاستی ارزش هستند، اما من ترجیح میدهم این قضیه را با یک استعاره روشن کنم. تصور کنید که دارید قدم میزنید و، در دوردست، درختی را در دامنۀ یک کوه میبینید.
درخت کوچکتر از کوه به نظر میرسد. اما هرچه به درخت نزدیکتر میشوید، با سرعتی بیشتر از کوه بزرگ میشود، تا اینکه درخت و کوه تقریباً هماندازه میشوند. سپس نسبتْ معکوس میشود. هرچه به آن نزدیک میشوید، درخت بزرگتر و بلندتر به نظر میرسد. وقتی کنار درخت میرسید، اصلاً چیزی جز آن نمیبینید.
به همین شکل، وقتی کبوترها دو پاداش را در آیندهای دوردست میبینند، وارسی اندازۀ واقعی این پاداشها برایشان کار راحتی است. اما با گذر زمان، پاداش کوچکتر نزدیکتر و نزدیکتر میشود و البته بزرگتر و بزرگتر، تا اینکه نسبت به جایزۀ بزرگتری که در دوردست است، ارزشمندتر به نظر میآید. این نقطۀ عطفی است که ترتیب ترجیحات عوض میشود و کبوتر نظرش را تغییر میدهد.
اینزلی دریافت که انسانها نیز به شکلی مشابه نظرشان عوض میشود. فرض کنید میخواهید رماننویس شوید، لذا تصمیم میگیرید که هر روز ساعت ۵ صبح بیدار شوید و دست به قلم ببرید.
به همین شکل، وقتی کبوترها دو پاداش را در آیندهای دوردست میبینند، وارسی اندازۀ واقعی این پاداشها برایشان کار راحتی است. اما با گذر زمان، پاداش کوچکتر نزدیکتر و نزدیکتر میشود و البته بزرگتر و بزرگتر، تا اینکه نسبت به جایزۀ بزرگتری که در دوردست است، ارزشمندتر به نظر میآید. این نقطۀ عطفی است که ترتیب ترجیحات عوض میشود و کبوتر نظرش را تغییر میدهد.
اینزلی دریافت که انسانها نیز به شکلی مشابه نظرشان عوض میشود. فرض کنید میخواهید رماننویس شوید، لذا تصمیم میگیرید که هر روز ساعت ۵ صبح بیدار شوید و دست به قلم ببرید.
هنگامی که زنگ هشدار را تنظیم میکنید و به رختخواب میروید، با خود میگویید «چه خوب میشود که فردا از سپیدهدم صبح الهام بگیرم». تا چشم روی هم میگذارید، زنگ به صدا درمیآید، هوا هنوز تاریک است و شما دستتان را بر روی دکمۀ ساعت میکوبید و با خودتان میگویید «ای بابا، بیخیال» و دوباره به آغوش گرم بالش برمیگردید.
البته دیر یا زود بیدار میشوید و در آن لحظه میفهمید که گند زدهاید. با کوتهبینی، آیندۀ ادبیتان را به چند ثانیه آسایش فروختهاید. اما دست خودتان نبود. وقتی بالش گرمونرم، بدون هیچ کاستی ارزشی، تنها چند سانتیمتر فاصله داشت، ارزشش نسبت به گزینۀ دیگر، که بسیار دور و دچار کاستیِ ارزش بود، بسیار کلان به نظر میرسید.
بزرگترین بینش اینزلی این بود که گرچه تنظیمات ذهنی ما شاید فراخورِ تندادن به وسوسه باشد، اما راهی برای پیکار با این وسوسه پیشِ رویمان هست. انسان، بر خلاف کبوتر، توانایی پیشبینی پاداشهای آینده را دارد، آن هم نه فقط یک پاداش، بلکه رشتهای از پاداشها که تا آیندۀ دور کشیده میشود.
البته دیر یا زود بیدار میشوید و در آن لحظه میفهمید که گند زدهاید. با کوتهبینی، آیندۀ ادبیتان را به چند ثانیه آسایش فروختهاید. اما دست خودتان نبود. وقتی بالش گرمونرم، بدون هیچ کاستی ارزشی، تنها چند سانتیمتر فاصله داشت، ارزشش نسبت به گزینۀ دیگر، که بسیار دور و دچار کاستیِ ارزش بود، بسیار کلان به نظر میرسید.
بزرگترین بینش اینزلی این بود که گرچه تنظیمات ذهنی ما شاید فراخورِ تندادن به وسوسه باشد، اما راهی برای پیکار با این وسوسه پیشِ رویمان هست. انسان، بر خلاف کبوتر، توانایی پیشبینی پاداشهای آینده را دارد، آن هم نه فقط یک پاداش، بلکه رشتهای از پاداشها که تا آیندۀ دور کشیده میشود.
وقتی تقلا میکنید که صبح زود از رختخواب جدا شوید، این بدهبستان واقعاً بین یک لحظه خوشی در زمان حال و یک لحظه خشنودی در آینده نیست، بلکه بین یک لحظه خوشی در زمان حال و یک عمر برخورداری از موفقیت کاری است.
این لحظات خشنودی رفته رفته با هم جمع میشوند و اینزلی این فرایند را «بستهبندی» مینامد. مثل کارگری که یک سبد کادو را به هم میبندد، مداربندیِ پاداشیِ ذهنِ نیمهخودآگاه نیز ارزش جمعی تمام فواید مختلف را که فردا و پسفردا و روزهای بعدش تلنبار خواهد شد، محاسبه میکند و آنها را به شکل بستهای به هم میبندد.
این لحظات خشنودی رفته رفته با هم جمع میشوند و اینزلی این فرایند را «بستهبندی» مینامد. مثل کارگری که یک سبد کادو را به هم میبندد، مداربندیِ پاداشیِ ذهنِ نیمهخودآگاه نیز ارزش جمعی تمام فواید مختلف را که فردا و پسفردا و روزهای بعدش تلنبار خواهد شد، محاسبه میکند و آنها را به شکل بستهای به هم میبندد.
حتی وقتی یکی از پاداشهای آینده دورازدسترس و کمارزش به نظر میرسد، تمام این کلافِ بستهبندی شده جمع میگردد و چیزی بسیار بزرگ را میسازد، حتی بزرگتر از یک لحظۀ خوش که همین الان در دسترس است. به عبارتی، کوه همواره بزرگتر از درخت میماند.
اساساً کاری که در چنین شرایطی کردهاید این است که خودتان را با ذهنتان به آینده فرافکندهاید تا همین امروز بتوانید خشنودیِ برخورداری از پاداشهای فردا را تجربه کنید. طبق یافتۀ جالب پژوهشگران، افرادی که بهتر با خویشتنِ آیندهشان همذاتپنداری میکنند خودمهاری بسیار بهتری دارند.
اساساً کاری که در چنین شرایطی کردهاید این است که خودتان را با ذهنتان به آینده فرافکندهاید تا همین امروز بتوانید خشنودیِ برخورداری از پاداشهای فردا را تجربه کنید. طبق یافتۀ جالب پژوهشگران، افرادی که بهتر با خویشتنِ آیندهشان همذاتپنداری میکنند خودمهاری بسیار بهتری دارند.
در پژوهشی که در سال ۲۰۰۹ در ژورنال قضاوت و تصمیمگیری۵ منتشر شد، هال هرشفلیدِ روانشناس نمودارهای وِن۶ را به سوژهها نشان داد، در حالی که بعضی دایرههای داخل این نمودارها برچسب «خویشتن کنونی» و «خویشتن آینده» خورده بود. کسانی که همپوشانی بیشتری میان دایرهها میدیدند خودمهاری بیشتری در تکلیف بعدی نشان دادند:
این افراد ترجیح میدادند منتظر پاداشهای پولی بزرگتر بمانند، نه اینکه درجا پاداش کوچکتر را بردارند. شماری از آزمایشهای دیگر نیز اثری مشابه را نشان دادهاند. هرشفیلد میگوید «توانایی ایستادن در جایگاه خویشتنِ آیندهمان بدین معناست که بتوانیم پیامدهای مثبت و منفی تصمیماتمان را بفهمیم».
اما به منظور «بستهبندی» باید بر مانعی بزرگ چیره شد: اعتماد.
اما به منظور «بستهبندی» باید بر مانعی بزرگ چیره شد: اعتماد.
وقتی در تلاشم تا خودم را از رختخواب بیرون بکشم و مشغول نوشتنِ رمانم شوم، به این دلیل موفق میشوم که همۀ فواید دستاوردهای آیندهام در حرفۀ نویسندگی را با هم جمع میکنم. اما این فواید را تنها در صورتی درو میکنم که صبح زود از خواب برخیزم.
اگر واقعاً باور نداشته باشم که میتوانم در برابر وسوسه مقاومت کنم، اگر چنین بیاندیشم که ممکن است فردا و پسفردا کم بیاورم و گزینۀ «چرتزدن» را فعال کنم، آنوقت دیگر نمیتوانم آن پاداشهای آینده را جمع بزنم، چون هرگز به آنها نخواهم رسید.
اگر با آدمهایی صحبت کنید که تلاش کردهاند تغییرات مثبتی در خودشان بیافرینند، اما ناکام ماندهاند، معمولاً همین بیایمانینسبت به آینده را از زبان آنها خواهید شنید. به گفتۀ کلینیک مایو، رایجترین بهانههایی که افراد برای ورزشنکردن میآورند اینها هستند: «خیلی تنبلم»، «حوصلۀ ورزشکردن ندارم» و «من اهل ورزش نیستم». این حرفها هیچکدام دربارۀ ورزش نیست، بلکه دربارۀ «خود» آدمهاست. این آدمها باور دارند که کم خواهند آورند و این پیشگویی بهراستی خودکامبخش است و صرف باور به آن منجر به تحققش میشود.
در اواسط دهۀ ۱۹۷۰، روانشناسی به نام استیون مایستو آزمایشی انجام داد که اگر امروز میخواست انجام بشود، ممنوع بود. او به دو گروه از الکلیهای درحالبهبودی دو نوع نوشیدنی داد: یک نوشیدنی میوهای که بدون اطلاعشان در آن الکل ریخته بود، و یک نوشیدنیِ میوهای بدون الکل با همان مزه برای گروه دیگر.
اگر با آدمهایی صحبت کنید که تلاش کردهاند تغییرات مثبتی در خودشان بیافرینند، اما ناکام ماندهاند، معمولاً همین بیایمانینسبت به آینده را از زبان آنها خواهید شنید. به گفتۀ کلینیک مایو، رایجترین بهانههایی که افراد برای ورزشنکردن میآورند اینها هستند: «خیلی تنبلم»، «حوصلۀ ورزشکردن ندارم» و «من اهل ورزش نیستم». این حرفها هیچکدام دربارۀ ورزش نیست، بلکه دربارۀ «خود» آدمهاست. این آدمها باور دارند که کم خواهند آورند و این پیشگویی بهراستی خودکامبخش است و صرف باور به آن منجر به تحققش میشود.
در اواسط دهۀ ۱۹۷۰، روانشناسی به نام استیون مایستو آزمایشی انجام داد که اگر امروز میخواست انجام بشود، ممنوع بود. او به دو گروه از الکلیهای درحالبهبودی دو نوع نوشیدنی داد: یک نوشیدنی میوهای که بدون اطلاعشان در آن الکل ریخته بود، و یک نوشیدنیِ میوهای بدون الکل با همان مزه برای گروه دیگر.
سپس به نیمی از اعضای هر گروه گفت: شما الکل نوشیدهاید و به نیم دیگر نگفت. مطابق انتظار، نیمی از سوژههای آزمایش ناگهان احساس میل به مصرف الکل کردند. اما این افراد دقیقاً همانهایی نبودند که واقعاً الکل نوشیده بودند.
فارغ از اینکه فرد الکل نوشیده بود یا نه، این افراد همانهایی بودند که باور داشتند الکل نوشیدهاند. آن دسته از الکلیهایی که فکر کردند نوشیدنی الکلی نوشیدهاند بر این باور بودند که وقتی از کسانی که همراه هم درمان را شروع کردهاند، جا بمانند، دیگر امیدی به بهبودیشان نیست و نمیتوانند بستهبندی کنند؛ و واقعاً هم نتوانستند.
بالعکس، کسانی که کاملاً از رفتار آیندهشان مطمئناند، از نظر نیروی اراده، با هیچ دشواریای روبهرو نمیشوند. بستهبندی هنگامی آسان است که حتم داشته باشیم سیل پاداشهای آینده فرا خواهد رسید.
این اثر به بهترین وجه در پژوهشی بر روی سیگاریهای یهودی ارتودکس نمود یافت، مطالعهای که در ژرونال سایکوفارمکولوژی منتشر شد. پژوهشگران از سوژههای خود خواستند تا هم در آخرهفتههای عادی (که آزاد بودند به میل خود سیگار بکشند) و هم در روز شبات (روز شنبه که یهودیان ارتودکس سیگارکشیدن را حرام میدانند) از سیگارکشیدن دست بکشند. در روز شبات، آنها چندان میلی به کشیدنِ سیگار نداشتند.
بالعکس، کسانی که کاملاً از رفتار آیندهشان مطمئناند، از نظر نیروی اراده، با هیچ دشواریای روبهرو نمیشوند. بستهبندی هنگامی آسان است که حتم داشته باشیم سیل پاداشهای آینده فرا خواهد رسید.
این اثر به بهترین وجه در پژوهشی بر روی سیگاریهای یهودی ارتودکس نمود یافت، مطالعهای که در ژرونال سایکوفارمکولوژی منتشر شد. پژوهشگران از سوژههای خود خواستند تا هم در آخرهفتههای عادی (که آزاد بودند به میل خود سیگار بکشند) و هم در روز شبات (روز شنبه که یهودیان ارتودکس سیگارکشیدن را حرام میدانند) از سیگارکشیدن دست بکشند. در روز شبات، آنها چندان میلی به کشیدنِ سیگار نداشتند.
البته که نیکوتین مادهای اعتیادزاست، مادهای که مستقیماً با مداربندی لذت در مغز تداخل دارد. اما این افراد در روز شبات هوس سیگارکشیدن نداشتند. آنها، خودآگاه و نیمهخودآگاه، میدانستند که سیگارکشیدن ناممکن و دورازدسترس است. حرمت مذهبی خیلی قوی بود؛ لذا اطمینانشان به رفتار آیندهشان همچون سنگ سخت بود.
به اعتقاد اینزلی، میلْ انگیزهمند است. ما معمولاً میل را چیزی دگرگونناپذیر میدانیم، چیزی که یا داریم، یا نداریم. اما اگر واقعاً فکر کنیم چیزی در دسترس ما نیست، خواهان آن نمیشویم. اگر آنقدر به خودمان اعتماد داشته باشیم که باور کنیم به وسوسه تن نخواهیم داد، آنگاه وسوسه در دسترس نیست و ما هم دیگر آن را نمیطلبیم.
پس برای چیرگی بر وسوسه و دستیابی به تغییر، باید غبار تردیدهایی که به خودتان دارید را کنار بزنید و به رفتار آیندهتان اطمینان داشته باشید.
اما چطور میتوان چنین کرد؟
اگر فکر میکنید میتوانید جلوی آینه بایستید و با تکرار شعار «من میتوانم» به خودتان اطمینانبهنفس دهید، در اشتباهاید. پژوهشها نشان داده که، در سطح نیمهخودآگاه، باورهایی که دربارۀ خود شکل میدهیم در گروِ حرفها یا حتی اندیشههایمان نیست، بلکه وابسته به کارهایی است که از خود میبینیم. اگر میخواهیم باورهایمان را عوض کنیم، ابتدا باید رفتاری را که از خودمان سراغ داریم تغییر دهیم.
اما این حرف متناقض است. برای تغییر رفتار باید بستهبندی کنید و برای بستهبندی، باید به خودتان اعتماد کنید. اما به خودتان اعتماد نخواهید کرد اگر چیزی که در گذشته دیدهاید رفتار غیرقابلاعتماد باشد. یک دور باطل!
راهکار این است که دست از نگرانی دربارۀ رفتارهایتان بردارید و به خودتان اعتماد کنید. راه دستیابی به این امر چیزی است که آن را «الگوریتم» نامیدهام. اگر این الگوریتم را مجدانه دنبال کنید، سیر نزولی و خودکارِ تردیدکردن دربارۀ خودتان جایش را میدهد به سیر صعودی اعتماد کردن به خودتان. نحوۀ کار چنین است:
گام اول: یک قاعدۀ ساده برای خودتان بگذارید، قاعدهای چنان ساده و شفاف که امکان ناکامی در آن وجود نداشته باشد.
گام دوم: حتماً گام اول را دنبال کنید.
مقصودم این نیست که برای خودتان عادت درست کنید، بلکه برپایی الگویی از شواهد است که مغزتان بتواند مشاهده کند. عادتی را پیدا کنید که انجامدادنش خیلی ساده باشد و فارغ از چیزهای دیگر، بر انجام آن تمرکز کنید. کسی که میخواهد زود بیدار شود میتواند بگوید «زنگ هشدار را پنج دقیقه زودتر تنظیم میکنم».
به اعتقاد اینزلی، میلْ انگیزهمند است. ما معمولاً میل را چیزی دگرگونناپذیر میدانیم، چیزی که یا داریم، یا نداریم. اما اگر واقعاً فکر کنیم چیزی در دسترس ما نیست، خواهان آن نمیشویم. اگر آنقدر به خودمان اعتماد داشته باشیم که باور کنیم به وسوسه تن نخواهیم داد، آنگاه وسوسه در دسترس نیست و ما هم دیگر آن را نمیطلبیم.
پس برای چیرگی بر وسوسه و دستیابی به تغییر، باید غبار تردیدهایی که به خودتان دارید را کنار بزنید و به رفتار آیندهتان اطمینان داشته باشید.
اما چطور میتوان چنین کرد؟
اگر فکر میکنید میتوانید جلوی آینه بایستید و با تکرار شعار «من میتوانم» به خودتان اطمینانبهنفس دهید، در اشتباهاید. پژوهشها نشان داده که، در سطح نیمهخودآگاه، باورهایی که دربارۀ خود شکل میدهیم در گروِ حرفها یا حتی اندیشههایمان نیست، بلکه وابسته به کارهایی است که از خود میبینیم. اگر میخواهیم باورهایمان را عوض کنیم، ابتدا باید رفتاری را که از خودمان سراغ داریم تغییر دهیم.
اما این حرف متناقض است. برای تغییر رفتار باید بستهبندی کنید و برای بستهبندی، باید به خودتان اعتماد کنید. اما به خودتان اعتماد نخواهید کرد اگر چیزی که در گذشته دیدهاید رفتار غیرقابلاعتماد باشد. یک دور باطل!
راهکار این است که دست از نگرانی دربارۀ رفتارهایتان بردارید و به خودتان اعتماد کنید. راه دستیابی به این امر چیزی است که آن را «الگوریتم» نامیدهام. اگر این الگوریتم را مجدانه دنبال کنید، سیر نزولی و خودکارِ تردیدکردن دربارۀ خودتان جایش را میدهد به سیر صعودی اعتماد کردن به خودتان. نحوۀ کار چنین است:
گام اول: یک قاعدۀ ساده برای خودتان بگذارید، قاعدهای چنان ساده و شفاف که امکان ناکامی در آن وجود نداشته باشد.
گام دوم: حتماً گام اول را دنبال کنید.
مقصودم این نیست که برای خودتان عادت درست کنید، بلکه برپایی الگویی از شواهد است که مغزتان بتواند مشاهده کند. عادتی را پیدا کنید که انجامدادنش خیلی ساده باشد و فارغ از چیزهای دیگر، بر انجام آن تمرکز کنید. کسی که میخواهد زود بیدار شود میتواند بگوید «زنگ هشدار را پنج دقیقه زودتر تنظیم میکنم».
کسی که میخواهد تنبلی را کنار بگذارد میتواند بگوید «هر روز صبح قبل از اینکه رختخوابم را ترک کنم، تخت را مرتب خواهم کرد». کسی که میخواهد زبان فرانسوی بیاموزد میتواند بگوید «وقتی در مسیر رفتن به سمت کار هستم، داخل قطار ده فلشکارت لغت میخوانم».
این اهداف چنان کوچکاند که شاید بیهوده به نظر برسند. اما پایبندشان باشید. وقتی اعتبار خود را رقم بزنید، میتوانید از قدرت بستهبندی جدیدتان برای تعیین اهداف بلندپروازانهتر بهره بگیرید، مثلاً خواندن ۲۰ فلشکارت و بعد هم ۵۰تا، سپس شروع کنید به خواندن وبسایتهای فرانسوی، و نهایتاً رماننوشتن به فرانسوی.
این اهداف چنان کوچکاند که شاید بیهوده به نظر برسند. اما پایبندشان باشید. وقتی اعتبار خود را رقم بزنید، میتوانید از قدرت بستهبندی جدیدتان برای تعیین اهداف بلندپروازانهتر بهره بگیرید، مثلاً خواندن ۲۰ فلشکارت و بعد هم ۵۰تا، سپس شروع کنید به خواندن وبسایتهای فرانسوی، و نهایتاً رماننوشتن به فرانسوی.
به مرور زمان، این پروژه به بخشی از هویتتان تبدیل میشود و سرمایهگذاریتان چنان کلان میگردد که خودتان جرأت نمیکنید بیخیالش شوید. کار به جایی میرسد که نهتنها ادامهدادنْ تلاش چندانی نمیخواهد، که اتفاقاً سخت میتوانید دست بردارید.
نکتۀ عجیب الگوریتم این است که هرچند علمِ مبنایی آن تازه است، اما خودِ تکنیک سالها قدمت دارد. مثلاً انجمن معتادان گمنام را در نظر بگیرید. تمام برنامۀ آنها چیرگی بر یک مشکل بزرگ با تعیین اهدافِ جزئی (مثل رفتن به جلسات و «هردفعه یک روز» الکلنخوردن) و سپس راستیآزمایی پیوسته و ماندن در این مسیر است.
نکتۀ عجیب الگوریتم این است که هرچند علمِ مبنایی آن تازه است، اما خودِ تکنیک سالها قدمت دارد. مثلاً انجمن معتادان گمنام را در نظر بگیرید. تمام برنامۀ آنها چیرگی بر یک مشکل بزرگ با تعیین اهدافِ جزئی (مثل رفتن به جلسات و «هردفعه یک روز» الکلنخوردن) و سپس راستیآزمایی پیوسته و ماندن در این مسیر است.
انجمنهای «مراقبت از وزن» نیز به همین شکل کار میکند: هدفشان تحمیل مجموعهای سریع از قواعد شفاف بر موضوعِ عموماً آشفتۀ غذاخوردن و سپس پایش دائم برای تضمین پایبندی است.
الگوریتم چیز پیچیدهای نیست. حتی خیلیها خودبهخود به آن میرسند. مثلاً جری دافی جوان ایرلندیِ بیستوششسالهای بود که وزنش از آنچه میخواست سنگینتر بود. هربار که سعی میکرد وزن کم کند، وزنش دوباره برمیگشت. تا اینکه روزی عکسی خجالتآور از خودش دید و بر آن شد که قضیه را جدی بگیرد.
الگوریتم چیز پیچیدهای نیست. حتی خیلیها خودبهخود به آن میرسند. مثلاً جری دافی جوان ایرلندیِ بیستوششسالهای بود که وزنش از آنچه میخواست سنگینتر بود. هربار که سعی میکرد وزن کم کند، وزنش دوباره برمیگشت. تا اینکه روزی عکسی خجالتآور از خودش دید و بر آن شد که قضیه را جدی بگیرد.
ازآنپس، هرشب پس از شام نیم ساعت قدم میزد. پس از مدتی، این نیم ساعت به یک ساعت افزایش یافت. احساس آمادگی جسمانی میکرد و همین امر باعث شد بهتر غذا بخورد. پس از مدتی که وزنش کم شد، دویدن را شروع کرد. وقتی ورزیده و قوی شد، چنان اطمینانبهنفس یافت که از شغلش استعفا داد و کسبوکار خودش را راه انداخت.
او امروزه یکی از برجستهترین ورزشکاران استقامتی در جهان و برندۀ چالش دهروزۀ مردان آهنین بریتانیاست. پیکاری که در آن شرکتکنندگان، ده روز متوالی، هر روز یک سهگانه را به پایان میرسانند. حالا برای دافی بسیار سخت است که یک روز ورزش نکند.
البته دافی فقط یک مثال از بیشمار موارد اینچنینی است. همهجا افرادی مانند او پیدا میشود، کسانی که حس میکردند اسیر رفتارهاشان هستند، اما موفق شدند بندها را بگسلند. آنها نه با یادگیری عادات جدید، بلکه با یادگیری تغییرِ خواستههایشان به این موفقیت دست یافتند.
این دیدگاه جدید نسبت به خودمهاری، نسبت به دیدگاه استاندارد فرشتهای بر شانۀ راست و شیطانی بر شانۀ چپ، اندکی پیچیدهتر است و کمتر شهودی است. اما ارزش زحمتش را دارد، چون بر خلاف دیدگاه استاندارد، به ما جرأت میدهد که امید داشته باشیم، اینکه اوضاعی را تصور کنیم که در آن میتوانیم، بدون هیچ زحمتی، به شکلی که میخواهیم زندگی کنیم. این یعنی تغییر در راستای بهبودی و در جهت مثبت.
البته دافی فقط یک مثال از بیشمار موارد اینچنینی است. همهجا افرادی مانند او پیدا میشود، کسانی که حس میکردند اسیر رفتارهاشان هستند، اما موفق شدند بندها را بگسلند. آنها نه با یادگیری عادات جدید، بلکه با یادگیری تغییرِ خواستههایشان به این موفقیت دست یافتند.
این دیدگاه جدید نسبت به خودمهاری، نسبت به دیدگاه استاندارد فرشتهای بر شانۀ راست و شیطانی بر شانۀ چپ، اندکی پیچیدهتر است و کمتر شهودی است. اما ارزش زحمتش را دارد، چون بر خلاف دیدگاه استاندارد، به ما جرأت میدهد که امید داشته باشیم، اینکه اوضاعی را تصور کنیم که در آن میتوانیم، بدون هیچ زحمتی، به شکلی که میخواهیم زندگی کنیم. این یعنی تغییر در راستای بهبودی و در جهت مثبت.
پینوشتها :
• این مطلب را جف وایز نوشته است و در تاریخ ۳ ژانویه ۲۰۱۷ با عنوان «To Change Your Life, Learn How to Trust Your Future Self» در وبسایت کات منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۶ خرداد ۱۳۹۹ با عنوان «میشود تغییر کرد، حتی اگر ارادۀ آهنین نداشته باشید» و ترجمۀ علیرضا شفیعینسب منتشر کرده است.
•• جف وایز (Jeff Wise) نویسنده و ژورنالیست تلویزیونی اهل آمریکاست که در موضوعاتی همچون علم، تکنولوژی، هوانوردی و ماجراجویی مینویسد.
[۱]برای اطلاعات بیشتر دربارۀ والتر میشل و آزمایش معروفش مطلب «مصائب بزرگترین متخصص خودمهاری برای مهار خود» را مطالعه کنید.
[۲]Ego-depletion
[۳]Perspectives on Psychological Science
[۴]Preference reversal
[۵]Judgment and Decision Making
[۶]نمودارهای وِن تصاویری هستند که، از طریق چند دایره، تمام روابط منطقی ممکن میان چند مجموعه را نشان میدهد [مترجم].
۰