زندگی سرایدارهای برجهای بالاشهر
کد خبر :
۱۹۱۰۰
بازدید :
۳۶۰۴
روزنامه ایران نوشت: مرد، فرصتی برای طرح این پرسشهای ذهنی و یافتن پاسخشان ندارد. چشمهایش هر روز صبح، اینجا در اتاق 6 متری سرایداری باز میشود. شمال شهر تهران. از آن محلههای اعیانی که قیمت برجهایش، برق از سر آدم میپراند.
مرد، تنها نیست. زن دارد و یک بچه؛ دختر 6 ساله شیرین زبانی که با سه چرخه اهدایی ساکنان ساختمان، توی پارکینگ این ور و آن ور میرود و پدرش حواسش هست که به ماشینها نزدیک نشود. یک بچه هم توی راه دارند؛ دختر. این را یک جوری با دلخوری میگوید انگار. 4 سالی هست که از شهر کوچکشان به تهران مهاجرت کردهاند:
«آنجا کار نیست. زندگی با بدبختی میگذرد. اینجا دستفروشی هم که بکنی، نان زن و بچهات درمیآید.» خیلی از همولایتیهایش آمدهاند تهران دستفروشی. از بازار جنس میخرند و بساط میکنند و برای زن و بچهشان در شهرستان پول میفرستند.
او اما از اولش یکراست آمد برای سرایداری. دلش نبود که بی زن و بچهاش بیاید. مرد عزب را برای سرایداری قبول نمیکنند. یک آشنا اینجا داشت که کارش را جور کرد. ناراضی نیست: «خدا را شکر. ساکنان اینجا خیلی هوایم را دارند. حقوق زیادی نمیگیرم اما کمکم میکنند. نظافت ساختمان با من است. خانومم هم در کارهای نظافتی داخل واحدها به خانمها کمک میکند. اینجوری زندگیمان میچرخد. وگرنه روی آن 500 هزار تومان ماهانه نمیشود حساب کرد. اینجا مخارج خیلی بالاست. مجبوریم از همین مغازههای اطراف خرید کنیم. اینجا هم که همه چیز گران است. ماشین ندارم که از ترهبار و اینها خرید کنم. راستش رانندگی هم بلد نیستم. وگرنه ساکنان پیشنهاد کرده بودند یک وانت بخرم که خریدهایشان را انجام بدهم. حالا دارم تعلیم رانندگی میروم. هزینهاش را هم خودشان میدهند. دستشان درد نکند. خیلی آدمهای خوبی هستند.»
اتاق 6 متری آنقدر فضا ندارد که وسیله خاصی داخلش جا شود. یک اتاق بی پنجره در طبقه منفی 2 پارکینگ است که یک فرش ماشینی زمینه لاکی کفاش پهن کردهاند و یک گوشهاش هم تا سقف رختخواب چیدهاند. چند تکه اسباب بازی روی میز عسلی کوچک است. اتاق با وجود محقر بودن، بشدت تمیز است. بیرون، کنار در اتاق، یک یخچال کوچک و یک گاز رومیزی گذاشتهاند؛ تنها وسایل خانواده سه نفره که تا دو ماه دیگر 4 نفره میشوند. زن به کندی حرکت میکند. 28 ساله است اما 10 سال بیشتر از سنش نشان میدهد. مرد هم همین طور.
«در شهر ما همه زود شوهر میکنند. من که 20 سالگی شوهر کردم، خیلی هم دیر شده بود. مادرم نگران بود که در خانه بمانم. الان خدا را شکر اینجا زندگیمان بد نیست. فقط با دو تا بچه جایمان خیلی تنگ میشود. خیلی وقتها از شهرستان میهمان هم داریم. برای دکتر میآیند.»
میگویم: «خودتان در اتاق به زور جا میشوید. میهمانها کجا میخوابند؟» به کف زمین اشاره میکند: «همین جا جلوی در، جا میاندازیم. صبح زود هم قبل از اینکه کسی بیاید جمع میکنیم. به هرحال نمیشود با کسی رفت و آمد نکرد. ما که نمیتوانیم از اینجا تکان بخوریم. مادر شوهرم فوت کرده بود، شوهرم دو روز مرخصی گرفت و رفت. من نتوانستم بروم. فامیل هم گله میکنند اما وضعیت ما را اینجا نمیدانند. سرایداری همین است دیگر. باید همیشه اینجا باشیم.» زن اینها را تند و تند میگوید. قرار است برود خانه یکی از ساکنان که شب برای بچهاش تولد گرفته. زهرا هم دعوت است. زهرا دختر کوچولوی خانواده است که چشمهای موربش با آن موهای لخت مشکی، ترکیب بامزهای به وجود آورده. «زهرا را همین خیابان بغلی پیشدبستانی گذاشتیم. اینجا مدرسه دولتی زیاد پیدا نمیشود. یکی هست اما راهش دور است. صحبت کردند شهریه کمتر بدهیم. ساکنان هم کمکمان کردند. این تازه پیش دبستانی است. بچه هر روز از مدرسه میآید، کلی چیز تعریف میکند. از همکلاسیهایش. اینجا همه پولدار هستند. ناراحتم که بچهام دلش بسوزد اما چارهای نداریم.»
زن تعریف میکند که چند وقت پیش یکی از ساکنان، همان خانمی که امشب تولد دخترش است، در خانه خودش برای زهرا جشن تولد گرفته و دختر بچههای ساختمان را دعوت کرده. یک پلاک طلا هم برای بچه خریده بودند که دستش بستند. بچهها هم برای زهرا عروسک و کتاب هدیه آورده بودند. «نمیدانید بچهام چه ذوقی داشت. شب خوابش نمیبرد. ما که نمیتوانیم کاری برایش بکنیم. خدا خیر دهد خانم دکتر را. درک میکند. خودش یک دختر همسن زهرا دارد. قرار است برای زایمان هم بروم پیشش بیمارستان.»
مرد حالا، تی را شسته و دارد آن را به قلابی روی دیوار آویزان میکند تا آبش کشیده شود. بخار ملایمی از قابلمه روی گاز بلند میشود. زن غذا را به مرد میسپارد و سمت آسانسور میرود.
مرد، تنها نیست. زن دارد و یک بچه؛ دختر 6 ساله شیرین زبانی که با سه چرخه اهدایی ساکنان ساختمان، توی پارکینگ این ور و آن ور میرود و پدرش حواسش هست که به ماشینها نزدیک نشود. یک بچه هم توی راه دارند؛ دختر. این را یک جوری با دلخوری میگوید انگار. 4 سالی هست که از شهر کوچکشان به تهران مهاجرت کردهاند:
«آنجا کار نیست. زندگی با بدبختی میگذرد. اینجا دستفروشی هم که بکنی، نان زن و بچهات درمیآید.» خیلی از همولایتیهایش آمدهاند تهران دستفروشی. از بازار جنس میخرند و بساط میکنند و برای زن و بچهشان در شهرستان پول میفرستند.
او اما از اولش یکراست آمد برای سرایداری. دلش نبود که بی زن و بچهاش بیاید. مرد عزب را برای سرایداری قبول نمیکنند. یک آشنا اینجا داشت که کارش را جور کرد. ناراضی نیست: «خدا را شکر. ساکنان اینجا خیلی هوایم را دارند. حقوق زیادی نمیگیرم اما کمکم میکنند. نظافت ساختمان با من است. خانومم هم در کارهای نظافتی داخل واحدها به خانمها کمک میکند. اینجوری زندگیمان میچرخد. وگرنه روی آن 500 هزار تومان ماهانه نمیشود حساب کرد. اینجا مخارج خیلی بالاست. مجبوریم از همین مغازههای اطراف خرید کنیم. اینجا هم که همه چیز گران است. ماشین ندارم که از ترهبار و اینها خرید کنم. راستش رانندگی هم بلد نیستم. وگرنه ساکنان پیشنهاد کرده بودند یک وانت بخرم که خریدهایشان را انجام بدهم. حالا دارم تعلیم رانندگی میروم. هزینهاش را هم خودشان میدهند. دستشان درد نکند. خیلی آدمهای خوبی هستند.»
اتاق 6 متری آنقدر فضا ندارد که وسیله خاصی داخلش جا شود. یک اتاق بی پنجره در طبقه منفی 2 پارکینگ است که یک فرش ماشینی زمینه لاکی کفاش پهن کردهاند و یک گوشهاش هم تا سقف رختخواب چیدهاند. چند تکه اسباب بازی روی میز عسلی کوچک است. اتاق با وجود محقر بودن، بشدت تمیز است. بیرون، کنار در اتاق، یک یخچال کوچک و یک گاز رومیزی گذاشتهاند؛ تنها وسایل خانواده سه نفره که تا دو ماه دیگر 4 نفره میشوند. زن به کندی حرکت میکند. 28 ساله است اما 10 سال بیشتر از سنش نشان میدهد. مرد هم همین طور.
«در شهر ما همه زود شوهر میکنند. من که 20 سالگی شوهر کردم، خیلی هم دیر شده بود. مادرم نگران بود که در خانه بمانم. الان خدا را شکر اینجا زندگیمان بد نیست. فقط با دو تا بچه جایمان خیلی تنگ میشود. خیلی وقتها از شهرستان میهمان هم داریم. برای دکتر میآیند.»
میگویم: «خودتان در اتاق به زور جا میشوید. میهمانها کجا میخوابند؟» به کف زمین اشاره میکند: «همین جا جلوی در، جا میاندازیم. صبح زود هم قبل از اینکه کسی بیاید جمع میکنیم. به هرحال نمیشود با کسی رفت و آمد نکرد. ما که نمیتوانیم از اینجا تکان بخوریم. مادر شوهرم فوت کرده بود، شوهرم دو روز مرخصی گرفت و رفت. من نتوانستم بروم. فامیل هم گله میکنند اما وضعیت ما را اینجا نمیدانند. سرایداری همین است دیگر. باید همیشه اینجا باشیم.» زن اینها را تند و تند میگوید. قرار است برود خانه یکی از ساکنان که شب برای بچهاش تولد گرفته. زهرا هم دعوت است. زهرا دختر کوچولوی خانواده است که چشمهای موربش با آن موهای لخت مشکی، ترکیب بامزهای به وجود آورده. «زهرا را همین خیابان بغلی پیشدبستانی گذاشتیم. اینجا مدرسه دولتی زیاد پیدا نمیشود. یکی هست اما راهش دور است. صحبت کردند شهریه کمتر بدهیم. ساکنان هم کمکمان کردند. این تازه پیش دبستانی است. بچه هر روز از مدرسه میآید، کلی چیز تعریف میکند. از همکلاسیهایش. اینجا همه پولدار هستند. ناراحتم که بچهام دلش بسوزد اما چارهای نداریم.»
زن تعریف میکند که چند وقت پیش یکی از ساکنان، همان خانمی که امشب تولد دخترش است، در خانه خودش برای زهرا جشن تولد گرفته و دختر بچههای ساختمان را دعوت کرده. یک پلاک طلا هم برای بچه خریده بودند که دستش بستند. بچهها هم برای زهرا عروسک و کتاب هدیه آورده بودند. «نمیدانید بچهام چه ذوقی داشت. شب خوابش نمیبرد. ما که نمیتوانیم کاری برایش بکنیم. خدا خیر دهد خانم دکتر را. درک میکند. خودش یک دختر همسن زهرا دارد. قرار است برای زایمان هم بروم پیشش بیمارستان.»
مرد حالا، تی را شسته و دارد آن را به قلابی روی دیوار آویزان میکند تا آبش کشیده شود. بخار ملایمی از قابلمه روی گاز بلند میشود. زن غذا را به مرد میسپارد و سمت آسانسور میرود.
۰