یا میمیرم یا زنجیرها را پاره میکنم
کد خبر :
۲۴۴۸۶
بازدید :
۴۳۵۴
خون از بازویش شره میکند. داد میکشد و از خدا کمک میخواهد. زنان با گوشه چادر اشکشان را پاک میکنند.
به گزارش روزنامه ایران، زنجیرها توی گوشت بازویش فرو رفتهاند. بلند میشود و به هوا میپرد. خون زیر پوستش جمع شده و از زیر گردن تا صورتش را قرمز کرده. بچهها پلک نمیزنند و با چشمان گرد پهلوان را نگاه میکنند. راه میرود و به دست بریده ابوالفضل قسم میدهد.
فریاد میزند و از خدا میخواهد او را جلوی چشم بچههایش بیآبرو نکند. پسر و دو دخترش هم گوشه معرکه نشستهاند و پدر را تماشا میکنند. گوشیها از دست مردم پایین نمیافتد. او اما همچنان راه میرود و نفس میگیرد.
مردم را دعا میکند. بعضی هم تاب دیدن این نمایش خونآلود را ندارند و سرشان را پایین میاندازند، اما پهلوان محمد تا زنجیرها را پاره نکند روح و تنش آرام نمیگیرد. او از نسل آخرین پهلوانان معرکهگیر است. یادش نمیآید زنجیری را پاره نکرده باشد.
صدای درهم مداحی میآید. مردم دور تا دور جمع شدهاند و مردی را تماشا میکنند که برای نمایش و معرکهگیری به محل آنها آمده. بچهها حلقه اول تماشاگران هستند. بالای سرشان پدرها و مادرها، پدربزرگها و مادربزرگهای محل. پهلوان با اندامی عضلانی وسط معرکه راه میرود و با لهجه شیرین آذری با مردم حرف میزند و گاه با صدای بلند دعا میخواند. پرچم سیاه عزای امام حسین را گوشه معرکه روی زمین پهن کرده؛ جایی که مردم برایش پول میریزند.
پنج زنجیر، دو وزنه چهل کیلویی آهنی، چند جعبه چوبی قدیمی، چند قلوه سنگ بزرگ، دستگاه کوچکی که از آن صدای مداحی میآید و یک میکروفن دستی؛ اینها همه ابزار کار اوست تا ساعتی مردم محل را سرگرم کند و کسب درآمدی کرده باشد. پهلوان محمد عزیزی 47 سال دارد. هیکلش شبیه باستانی کارهاست با سبیل و صورت تراشیده. شلوار شش جیب سبز گشاد و تیشرت سفید. روی بازوهایش جای زخم زنجیرهایی که پاره کرده گوشت آورده، درست مثل جای سوختگی.
پهلوان محمد هیچ وقت رنگ مدرسه ندیده و سواد خواندن و نوشتن ندارد. از بچگی وردست پدرش کار کرده: «پدرم پهلوان معروفی بود. همه او را میشناختند. اسمش پهلوان خان حسین بود. از قدیمیها بپرسی همه او را میشناسند. از بچگی همراه پدرم معرکه میگرفتیم. هیچ وقت حوصله مدرسه رفتن نداشتم.»
شاید برای هر پسربچهای همراه پدر بودن و از گوشهای به گوشه دیگر رفتن و سرگرم کردن مردم جذاب باشد، اما محمد فقط همراه نبود و گوشهای از نمایش را هم به عهده میگرفت. او همیشه همکار پدرش بوده: «پدرم روی سینهام سنگ و جدول میگذاشت و آنها را میشکاند. آن موقعها زورم زیاد نبود و نمیتوانستم زنجیر پاره کنم اما روی زمین دراز میکشیدم و ماشین از روی دستم رد میشد.»
هنوز هم خیلیها علاقهمند به این نمایشها هستند. این را میشود از ازدحام مردمی که در پارک شهران تهران دور تا دور پهلوان مشغول تماشا هستند فهمید. معرکهگیری، رسمی قدیمی است که حالا بیشتر میشود ویدئوهایش را در گوشیها دید تا به صورت زنده. با این همه هنوز هم مردم تشنه دیدن مردی هستند که برای پاره کردن زنجیرها زور میزند و عرق میریزد و آنها را به صلوات فرستادن و دعا کردن تشویق میکند. سرگرمی ارزان قیمتی است برای مردم کوچه و بازار و درآمد اندکی برای پهلوان معرکه.
همه جور آدمی را میشود در تجمع دایرهوار پهلوان محمد دید. هر کسی که از پارک رد میشود میآید جلو، لااقل چند دقیقهای میایستد و تماشا میکند و میرود اما بعضیها تا آخر میایستند و دستشان به جیب میرود و اسکناسی هم روی پارچه میگذارند.
بعضی در طول نمایش برای پهلوان اشک میریزند و همدردی میکنند اما بچهها پیگیرترین مخاطب این برنامه هستند. آنها به زور هم که شده از پدر یا مادرشان پول میگیرند تا به پهلوان بدهند. بعضی هم شکلات به او میدهند. چند جوان از بین جمعیت داد میزنند و پهلوان را در کشاکش پاره کردن زنجیر تشویق میکنند.
پهلوان محمد تنها کاری که در تمام زندگی اش کرده، همین معرکهگیری بوده و کار دیگری بلد نیست. حالا بعد از این همه سال بدنش پر از جای زخم و شکستگی است: «از روزی که از خدمت سربازی برگشتم تا امروز همین کار را میکنم اما دیگه سنم زیاد شده و توان گذشته را ندارم. کمرم درد میکنه و پول دوا دکتر ندارم و بیمه هم نیستم. اما تا آخر عمرم به عشق بچههام معرکه میگیرم.»
ابوالفضل و زهرا و فاطمه سه بچه او هستند. سه دخترو پسر قد و نیم قد که همه جا همراهی اش میکنند و کمک پدرشان هستند. ابوالفضل پسر بزرگ خانواده 13 ساله است. موقع نمایش برای پدرش قلوه سنگ میآورد تا پدر آنها را با مشت بشکند. جعبه مارها را باز میکند تا بچههای کوچک و هم سنش که دور جعبه جمع شدهاند تماشا کنند.
گاهی هم مارهای بیخطر اما بزرگ و کلفت را بیرون میآورد و برای نشان دادن شجاعتش، آنها را به دست میگیرد و روی گردن میگذارد و همه را خیره میکند. ابوالفضل عاشق پدر است و او را قویترین و مهربانترین آدم دنیا میداند اما نمیخواهد مثل پدرش پهلوان شود. خودش میگوید دوست دارد روزی «مهندس ساختمان» شود.
ابوالفضل مثل خواهرهایش ممتاز است. درگوشی باهم حرف میزنند و ریز ریز میخندند. هر سه تا باهوش به نظر میآیند. زهرا هم 10 ساله است؛ دختری کوچک با روسری مشکی که در طول نمایش پدر را با نگرانی نگاه میکند. فاطمه هم کوچک ترین عضو خانواده است.
پهلوان تعریف میکند که چطور همه زندگی اش را وقف بچهها و بزرگ کردنشان کرده: «یک سالی میشود که از زنم جدا شده ام» بغض راه گلویش را میگیرد و دوست ندارد دلیل جدا شدنش را بگوید یا به قول خودش غیرتش اجازه نمیدهد که بگوید. پهلوان است اما گریستن را فراموش نکرده: «در این یک سال برای بچههایم هم پدر بودم هم مادر. برایشان غذا درست میکنم و لباسشان را میشورم. من از آن آدمهایی نیستم که از بچههایش برای نمایش استفاده کند؛ چون جایی ندارم، همراه خودم میآورم شان.»
خانهاش رباط کریم است و هر روز وسایلش را پشت ماشین میریزد و راهی گوشهای از تهران میشود: «تا حالا بیشتر از شبی صد تومن درآمد نداشتم. گاهی هم 30 - 20 هزار تومن. بازهم خدا را شکر!»
پهلوان فنون زیادی برای سرگرم کردن مردم در چنته دارد. دو دستمال پارچهای را باز میکند و به مردم نشان میدهد و بعد به دستانش میبندد و قلوه سنگهایی را که پسرش پیدا کرده، جلوی چشم تماشاگران با یک ضربه خرد میکند. دو میل باستانی هم دارد که لابهلای برنامه چندتایی از آنها را روی هوا میچرخاند. مردم هم با علاقه نگاه میکنند.
پهلوان همینطور که بازوهایش را به دو طرف فشار میدهد، فریاد میکشد: «بلند بگو یا حسین!» مردی هم سن و سال پهلوان از بین جمعیت داد میزند: «کم کن زنجیرها رو» نفسش بند آمده: «بلند بگو یا زهرا!» مردم داد می زنند: «یا زهرا!» دوباره فشار میدهد. خون بازوها روی ساعدش ریخته. صدای مداحی بلندی از بلندگوی دستی در فضا میپیچد. پهلوان داد میزند: «یا میمیرم یا زنجیرها را پاره میکنم.»
فاطمه دختر کوچک پهلوان از جمعیت جدا میشود و پدرش را در آغوش میکشد و میبوسدش. چشمان دخترک پر از اشک است. صدای مردم و دعاهای پهلوان به اوج رسیده. پسرکی آرام به دوستش میگوید: «این نمیتونه زنجیرها رو پاره کنه!» نمایش به نقطه حساس خود رسیده.
پهلوان تلوتلو خوران در معرکه میچرخد: «این زخمها خوب میشود اما امان از زخم زبان، بلند بگو یا ابوالفضل!» میپرد روی هوا و میآید پایین و ناگهان زنجیرها باز میشوند. ابوالفضل برایش آب میآورد تا لبی تر کند. دخترش هم با دستمال، خون بازویش را پاک میکند. مردم دسته دسته پولها را روی پارچه میریزند و آرام آرام حلقه معرکه خلوت میشود. صدای اذان محوطه پارک را پر میکند و تاریکی همه جا را میگیرد.
به گزارش روزنامه ایران، زنجیرها توی گوشت بازویش فرو رفتهاند. بلند میشود و به هوا میپرد. خون زیر پوستش جمع شده و از زیر گردن تا صورتش را قرمز کرده. بچهها پلک نمیزنند و با چشمان گرد پهلوان را نگاه میکنند. راه میرود و به دست بریده ابوالفضل قسم میدهد.
فریاد میزند و از خدا میخواهد او را جلوی چشم بچههایش بیآبرو نکند. پسر و دو دخترش هم گوشه معرکه نشستهاند و پدر را تماشا میکنند. گوشیها از دست مردم پایین نمیافتد. او اما همچنان راه میرود و نفس میگیرد.
مردم را دعا میکند. بعضی هم تاب دیدن این نمایش خونآلود را ندارند و سرشان را پایین میاندازند، اما پهلوان محمد تا زنجیرها را پاره نکند روح و تنش آرام نمیگیرد. او از نسل آخرین پهلوانان معرکهگیر است. یادش نمیآید زنجیری را پاره نکرده باشد.
صدای درهم مداحی میآید. مردم دور تا دور جمع شدهاند و مردی را تماشا میکنند که برای نمایش و معرکهگیری به محل آنها آمده. بچهها حلقه اول تماشاگران هستند. بالای سرشان پدرها و مادرها، پدربزرگها و مادربزرگهای محل. پهلوان با اندامی عضلانی وسط معرکه راه میرود و با لهجه شیرین آذری با مردم حرف میزند و گاه با صدای بلند دعا میخواند. پرچم سیاه عزای امام حسین را گوشه معرکه روی زمین پهن کرده؛ جایی که مردم برایش پول میریزند.
پنج زنجیر، دو وزنه چهل کیلویی آهنی، چند جعبه چوبی قدیمی، چند قلوه سنگ بزرگ، دستگاه کوچکی که از آن صدای مداحی میآید و یک میکروفن دستی؛ اینها همه ابزار کار اوست تا ساعتی مردم محل را سرگرم کند و کسب درآمدی کرده باشد. پهلوان محمد عزیزی 47 سال دارد. هیکلش شبیه باستانی کارهاست با سبیل و صورت تراشیده. شلوار شش جیب سبز گشاد و تیشرت سفید. روی بازوهایش جای زخم زنجیرهایی که پاره کرده گوشت آورده، درست مثل جای سوختگی.
پهلوان محمد هیچ وقت رنگ مدرسه ندیده و سواد خواندن و نوشتن ندارد. از بچگی وردست پدرش کار کرده: «پدرم پهلوان معروفی بود. همه او را میشناختند. اسمش پهلوان خان حسین بود. از قدیمیها بپرسی همه او را میشناسند. از بچگی همراه پدرم معرکه میگرفتیم. هیچ وقت حوصله مدرسه رفتن نداشتم.»
شاید برای هر پسربچهای همراه پدر بودن و از گوشهای به گوشه دیگر رفتن و سرگرم کردن مردم جذاب باشد، اما محمد فقط همراه نبود و گوشهای از نمایش را هم به عهده میگرفت. او همیشه همکار پدرش بوده: «پدرم روی سینهام سنگ و جدول میگذاشت و آنها را میشکاند. آن موقعها زورم زیاد نبود و نمیتوانستم زنجیر پاره کنم اما روی زمین دراز میکشیدم و ماشین از روی دستم رد میشد.»
هنوز هم خیلیها علاقهمند به این نمایشها هستند. این را میشود از ازدحام مردمی که در پارک شهران تهران دور تا دور پهلوان مشغول تماشا هستند فهمید. معرکهگیری، رسمی قدیمی است که حالا بیشتر میشود ویدئوهایش را در گوشیها دید تا به صورت زنده. با این همه هنوز هم مردم تشنه دیدن مردی هستند که برای پاره کردن زنجیرها زور میزند و عرق میریزد و آنها را به صلوات فرستادن و دعا کردن تشویق میکند. سرگرمی ارزان قیمتی است برای مردم کوچه و بازار و درآمد اندکی برای پهلوان معرکه.
همه جور آدمی را میشود در تجمع دایرهوار پهلوان محمد دید. هر کسی که از پارک رد میشود میآید جلو، لااقل چند دقیقهای میایستد و تماشا میکند و میرود اما بعضیها تا آخر میایستند و دستشان به جیب میرود و اسکناسی هم روی پارچه میگذارند.
بعضی در طول نمایش برای پهلوان اشک میریزند و همدردی میکنند اما بچهها پیگیرترین مخاطب این برنامه هستند. آنها به زور هم که شده از پدر یا مادرشان پول میگیرند تا به پهلوان بدهند. بعضی هم شکلات به او میدهند. چند جوان از بین جمعیت داد میزنند و پهلوان را در کشاکش پاره کردن زنجیر تشویق میکنند.
پهلوان محمد تنها کاری که در تمام زندگی اش کرده، همین معرکهگیری بوده و کار دیگری بلد نیست. حالا بعد از این همه سال بدنش پر از جای زخم و شکستگی است: «از روزی که از خدمت سربازی برگشتم تا امروز همین کار را میکنم اما دیگه سنم زیاد شده و توان گذشته را ندارم. کمرم درد میکنه و پول دوا دکتر ندارم و بیمه هم نیستم. اما تا آخر عمرم به عشق بچههام معرکه میگیرم.»
ابوالفضل و زهرا و فاطمه سه بچه او هستند. سه دخترو پسر قد و نیم قد که همه جا همراهی اش میکنند و کمک پدرشان هستند. ابوالفضل پسر بزرگ خانواده 13 ساله است. موقع نمایش برای پدرش قلوه سنگ میآورد تا پدر آنها را با مشت بشکند. جعبه مارها را باز میکند تا بچههای کوچک و هم سنش که دور جعبه جمع شدهاند تماشا کنند.
گاهی هم مارهای بیخطر اما بزرگ و کلفت را بیرون میآورد و برای نشان دادن شجاعتش، آنها را به دست میگیرد و روی گردن میگذارد و همه را خیره میکند. ابوالفضل عاشق پدر است و او را قویترین و مهربانترین آدم دنیا میداند اما نمیخواهد مثل پدرش پهلوان شود. خودش میگوید دوست دارد روزی «مهندس ساختمان» شود.
ابوالفضل مثل خواهرهایش ممتاز است. درگوشی باهم حرف میزنند و ریز ریز میخندند. هر سه تا باهوش به نظر میآیند. زهرا هم 10 ساله است؛ دختری کوچک با روسری مشکی که در طول نمایش پدر را با نگرانی نگاه میکند. فاطمه هم کوچک ترین عضو خانواده است.
پهلوان تعریف میکند که چطور همه زندگی اش را وقف بچهها و بزرگ کردنشان کرده: «یک سالی میشود که از زنم جدا شده ام» بغض راه گلویش را میگیرد و دوست ندارد دلیل جدا شدنش را بگوید یا به قول خودش غیرتش اجازه نمیدهد که بگوید. پهلوان است اما گریستن را فراموش نکرده: «در این یک سال برای بچههایم هم پدر بودم هم مادر. برایشان غذا درست میکنم و لباسشان را میشورم. من از آن آدمهایی نیستم که از بچههایش برای نمایش استفاده کند؛ چون جایی ندارم، همراه خودم میآورم شان.»
خانهاش رباط کریم است و هر روز وسایلش را پشت ماشین میریزد و راهی گوشهای از تهران میشود: «تا حالا بیشتر از شبی صد تومن درآمد نداشتم. گاهی هم 30 - 20 هزار تومن. بازهم خدا را شکر!»
پهلوان فنون زیادی برای سرگرم کردن مردم در چنته دارد. دو دستمال پارچهای را باز میکند و به مردم نشان میدهد و بعد به دستانش میبندد و قلوه سنگهایی را که پسرش پیدا کرده، جلوی چشم تماشاگران با یک ضربه خرد میکند. دو میل باستانی هم دارد که لابهلای برنامه چندتایی از آنها را روی هوا میچرخاند. مردم هم با علاقه نگاه میکنند.
پهلوان همینطور که بازوهایش را به دو طرف فشار میدهد، فریاد میکشد: «بلند بگو یا حسین!» مردی هم سن و سال پهلوان از بین جمعیت داد میزند: «کم کن زنجیرها رو» نفسش بند آمده: «بلند بگو یا زهرا!» مردم داد می زنند: «یا زهرا!» دوباره فشار میدهد. خون بازوها روی ساعدش ریخته. صدای مداحی بلندی از بلندگوی دستی در فضا میپیچد. پهلوان داد میزند: «یا میمیرم یا زنجیرها را پاره میکنم.»
فاطمه دختر کوچک پهلوان از جمعیت جدا میشود و پدرش را در آغوش میکشد و میبوسدش. چشمان دخترک پر از اشک است. صدای مردم و دعاهای پهلوان به اوج رسیده. پسرکی آرام به دوستش میگوید: «این نمیتونه زنجیرها رو پاره کنه!» نمایش به نقطه حساس خود رسیده.
پهلوان تلوتلو خوران در معرکه میچرخد: «این زخمها خوب میشود اما امان از زخم زبان، بلند بگو یا ابوالفضل!» میپرد روی هوا و میآید پایین و ناگهان زنجیرها باز میشوند. ابوالفضل برایش آب میآورد تا لبی تر کند. دخترش هم با دستمال، خون بازویش را پاک میکند. مردم دسته دسته پولها را روی پارچه میریزند و آرام آرام حلقه معرکه خلوت میشود. صدای اذان محوطه پارک را پر میکند و تاریکی همه جا را میگیرد.
۱