ماجرای خیانت نیمایوشیج به عالیه خانم

ماجرای خیانت نیمایوشیج به عالیه خانم

عالیه خانوم همسر نیما با آن‌که اهل ذوق و سواد بود از این‌که شوهرش کاری نمی‌کرد و نه مقام و منصبی داشت و نه حقوق قابلی بسیار دلخور بود و او را تحقیر می‌کرد و گاهی کارش یه خشونت هم می‌کشید. خانواده‌ او هم از داشتن چنین دامادی چندان سرفراز نبودند و نیما را بی‌کاره و بی‌عرضه می‌دانستند.

کد خبر : ۶۴۳۴۲
بازدید : ۶۳۱۷۷
نیما یوشیج، خان‌زاده شمالیِ اهل روستای یوش، در کوچه‌باغ‌هایی آرمیده که کوچه‌هایش به نام صمیمی‌ترین رفقا و دوستدارانش مزین است. شورای اسلامی یوش کوچه‌های این روستا را به نام «احمد شاملو»، «ناتل خانلری»، «سهراب سپهری» و «سیروس طاهباز» و ... نامگذاری کرده است.

یوش هر آدمی را شاعر می‌کند. روستایی به غایت زیبا در مازندران که پیشاهنگ و نیای شعر معاصر ایران در آن آرمیده است. نیما در سال ۱۳۳۸ درگذشت و در گورستان امام زاده عبدالله شهرری به خاک سپرده شد. او وصیت کرده بود که در خانه‌اش در یوش مدفون شود ازین رو در سال ۱۳۷۲ به یوش منتقل شد و در حیاط خانه‌اش به خاک سپرده شد.
خیانت نیما یوشیج به عالیه خانم و رد پای ناتل خانلری

نور و رویان و آبشار آب‌پری مقدمه‌ای است برای ورود به جاده یوش بلده. جاده‌ای که هر فصلش تصویری متفاوت را ایجاد می‌کند. در میانه این جاده که معمولا ییلاق تابستانی است به روستای یوش می‌رسی که شاید شاملو در سفری که به همراه نیما بوده آن کلاغ پیر را در دره‌های آن دیده است: هنوز در فکرِ آن کلاغم در دره‌های یوش. با قیچی سیاهش، بر زردی‌ِ برشته گندمزار ... قوسی بُرید.

نیما روستازاده بود، ولی به دلیل تمکن مالی پدرش از ۱۲ سالگی به تهران برای تحصیل فرستاده شد. خانواده او بافرهنگ و آشنا با وقایع روز و از هواداران مشروطیت بودند. در تهران علی اسفندیاری به مدرسه سن‌لوئی فرستاده شد و با ادبیات، فرهنگ و آداب فرانسوی تربیت شد. نیما و برادر کوچکترش لادبن، با تربیتی مدرن و دیدگاهی امروزین پرورش یافتند و در جوانی به کاروان تجددخواهی ایران پیوستند.

در دوره زندگی نیما اتفاقات مهمی در تاریخ ایران اتفاق افتاد. نیما دوران مظفرالدین‌شاه را درک کرد، یعنی ۸ سال پس از قتل ناصرالدین‌شاه و ۸ سال پیش از مشروطه. علاوه بر این وقایع، او در عمر ۶۲ ساله‌اش اتفاقات دیگری، چون شکست مشروطه، کودتای ۳ اسفند ۱۲۹۹، حمله به مجلس شورای ملی، برقراری استبداد صغیر قیام آذربایجان و فتح تهران و سقوط دولت مرکزی را نیز شاهد بود.

نیما مصادف با آغاز مشروطه و التهابات تاریخی و وقایع سرنوشت‌ساز، ادبیات را نیز تغییر داد و ماهیتی نو به آن بخشید. شرایط نامساعد سیاسی در بعضی از شهر‌های ایران بیشتر از شهر‌های دیگر بود. شهر‌های جریان‌سازی مثل آذربایجان و مناطقی، چون خراسان و گیلان میزبان جنبش‌های اجتماعی بودند. در این دوران، مانند هر تحول دیگری روشنفکران و فعالان سیاسی به بیداری مردم می‌پرداختند.

همچون دیگر انقلاب‌های مصادف این جریان، رنگ و بوی این جنبش هم برآمده از انقلاب اکتبر بود. ازین رو حامیان و طرفداران آن گرایش‌های چپ‌گرایانه داشتند. در این زمان نیما با نشریه "ایران سرخ" همکاری می‌کرد . نیما حتی چندی به «جنگل» رفت و به نیرو‌های میرزا کوچک خان پیوست. در این زمان او حتی وصیت‌نامه‌اش را به مادرش نوشته بود و از فدا کردن جان برای میهن و رهایی مظلومان گفته بود.
خیانت نیما یوشیج به عالیه خانم و رد پای ناتل خانلری

فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی نیما منجر به آشنایی و دوستی با افرادی شد که امروز حافظه ایرانی آن‌ها را با هم به یاد می‌آورد. افرادی مانند پرویز ناتل خانلری. دکتر خانلری علاوه بر اینکه چهره سرشناس ادبی بود در عرصه سیاسی نیز مهره تاثیرگذاری به حساب می‌آمد. او از مخالفان سرسخت پیدایش شعر نو و از دشمنان نیما محسوب می‌شد.
دکتر خانلری جلسات نیما در دانشگاه تهران را به هم می‌زد، اما این دو علاوه بر این رابطه خصمانه با هم رابطه‌‌ای فامیلی نیز داشتند (دکتر خانلری پسرخاله مادر نیما بود) و نیما چند صباحی استاد او بود. خانلری خاطراتی از نیما نوشته که گاه بسیار خنده‌دارند:
خیانت نیما یوشیج به عالیه خانم و رد پای ناتل خانلری/ دو عکس اضافه می‌شود

خیانت نیما یوشیج به عالیه خانم و رد پای ناتل خانلری
عالیه خانوم همسر نیما با آن‌که اهل ذوق و سواد بود از این‌که شوهرش کاری نمی‌کرد و نه مقام و منصبی دارد و نه حقوق قابلی بسیار دلخور بود و او را تحقیر می‌کرد و گاهی کارش یه خشونت هم می‌کشید. خانواده‌ او هم از داشتن چنین دامادی چندان سرفراز نبودند و نیما را بی‌کاره و بی‌عرضه می‌دانستند. اما این رفتار در روحیه نیما تاثیری نداشته و او را از راه خود منصرف نمی‌کرد. نیما به خودش و کارش اعتقاد کامل داشت و هیچ یک از شاعران و ادیبان آن روزگار را داخل آدم حساب نمی‌کرد. حرکاتی ساده و دهاتی داشت که حتی در طرز لباس پوشیدنش هم اثر می‌گذاشت.
خیانت نیما یوشیج به عالیه خانم و رد پای ناتل خانلری/ دو عکس اضافه می‌شود

نمونه‌ای از ساده‌لوحی‌های او این‌که پیش ما درد دل می‌کرد و می‌گفت از این‌که همسرش (عالیه خانم) قدر او را نمی‌داند و اعتقادی به عظمت مقام معنویش ندارد شکایت می‌کرد و از ما چاره‌جویی می‌کرد. می‌گفت همسرم خیلی هم حسود است و اگر بداند یا گمان کند که شهرت و مقام ادبی من روز به روز بیشتر می‌شود و همه مرا نابغه می‌دانند و دختران خوشگل عاشق من هستند البته رفتارش با من تغییر خواهد کرد و بهتر خواهد شد.
پرسیدیم چطور می‌شود این مطلب را به همسرش تلقین کرد. قرار بر این شد که نامه‌ای از قول دختر شانزده ساله‌ای خوشگل جعل کنیم که در آن نسبت به نیما اظهار عشق شدید بکند و به تاکید بگوید او را کسی در ردیف ویکتور هوگو می‌داند و آرزو دارد که او را ببیند و دست در گردنش بیاندازد و این لذت افتخار نصیبش شود که با چنین نابغه‌ای آشنا شود و سراسر وجودش از عشق او سرشار است.

نوشتن چنین نامه‌ای مشکل نبود. مشکل این بود که به چه طریق نامه را در دسترس خانوم بگذاریم که باورش شود. آخر قرار بر این شد که شبی او پنجره رو به کوچه را باز بگذارد و ما در موقعی که او و همسرش نشسته‌اند و نامه را طوری که خودمان دیده نشویم از لای پنجره در اتاق بیاندازیم و فرار کنیم.

زمستان بود. شبی که برف سنگینی آمده بود من و دوستم مهدیخان بر آن شدیم که دستور استاد را اجرا کنیم. باری روی برف‌های لغزنده به راه افتادیم. آهسته پشت پنجره متوقف شدیم. چراغ روشن بود و صدای گفتگوی زن و شوهر را شنیدیم. تا اینجا که درست در آمده بود. اما به پنجره مختصر فشاری که آوردیم دیدیم پنجره بسته است. یک فشار دیگر. نه! نیما یادش رفته بود پنجره را باز بگذارد. چاره‌ای جز شکستن شیشه نبود! مهدیخان مشت محکمی به شیشه زد که فرو ریخت و پاکت کذایی را از لای شکستکی شیشه به داخل انداخت.

حالا قسمت آخر فرار کردن بود به طریقی که دزد قلمداد نشویم و دست پاسبان نیفتیم. تا نفس داشتیم دویدیم و همین که رسیدیم سر خیابان یوسف آباد و مطمئن شدیم کسی ما را ندیده آهسته کردیم و به نفس زدن افتادیم. به نظر خودمان یکی از کار‌های پهلوانی را که در سینما دیده بودیم انجام داده بودیم و از این حیث احساس سر فرازی می‌کردیم. از هم جدا شدیم و وعده را به فردا گذاشتیم.

فردا صبح برای تحقیق درباره نتیجه به سراغ نیما رفتیم . معلوم شد که هم خودش و هم همسرش بسیار ترسیده‌اند. خانمش پس از چند دقیقه نامه را برداشته و خوانده و به نیما گفته که دیگر در خانه او امنیت ندارد و دفعه دیگر ممکن است گماشتگان معشوق او در قصد جان همسرش باشند و همان شبانه خانه را ترک کرده و به عنوان قهر رفته خانه برادرش. به هر حال پس از یک هفته کار به آشتی انجامید و نمی‌دانم که آیا این بار بر اثر تدبیر کودکانه ما همسر نیما با او مهربان‌تر شد یا نه.
۰
نظرات بینندگان
  • ناشناس ارسالی در

    اینها همه را نوشتی ولی ننوشتی که جلال آل احمد همسایه ایشان بود و روابط گرمی باایشان داشت. شبی که نیما فوت کرد جلال بالای سرش رسید و کار کفن و دفنش را ترتیب داد.
    این را در یکی از نوشته هایش آورده.

  • ناشناس ارسالی در

    ای جانم نیما یوشیج

  • ناشناس ارسالی در

    خیلی با نمک بود :))

  • ناشناس ارسالی در

    عجب

  • ناشناس ارسالی در

    کاش مشاهیر ما خاطرات خود را در زمان حیات همدیگر منتشر کنند که امکان مستند کردن آن باشد.

  • ناشناس ارسالی در

    مردا مثل بچه میمونن بزرگ نمیشن.شاعر بزرگوار نیمکا هم همینطور.....

تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید