بوی خون و مرگ مرا مجذوب خود کرد

بوی خون و مرگ مرا مجذوب خود کرد

وقتی که اولین بار به بچه‌هایم گفتم که به "مِدِلین" می‌روم تا با پوپِیه مصاحبه کنم، قدری شوکه شدند. پوپِیه؟ ملوان زبل؟ آن هم در کلمبیا؟

کد خبر : ۷۰۵۹
بازدید : ۱۳۹۲۳
مصاحبه با یک آدمکش
پوپیه بر مزار اسکوبار

فرادید | فلورنس پانوسیان*: وقتی که اولین بار به بچه‌هایم گفتم که به "مِدِلین" می‌روم تا با پوپِیه مصاحبه کنم، قدری شوکه شدند. پوپِیه؟ ملوان زبل؟ آن هم در کلمبیا؟

به گزارش فرادید به نقل از آژانس خبری فرانسه، بچه‌های من تنها یک بار در بوگوتا بوده‌اند، آن هم فقط برای سه ماه و کوچکتر از آن هستند که از دوران "تروریسم مواد مخدری" خونباری که کلمبیا را در دهۀ 1980 و 1990، یعنی زمانی که سلاطین قاچاق مواد مخدر با دولت و یکدیگر با بی‌رحمی و شدت می‌جنگیدند، فراگرفته بود، چیزی بدانند.

به آنها توضیح می‌دهم که پوپیه نام مستعار "خون خائرو ولاسکوئز"، مزدور آدمکشِ سلطان مواد مخدر پابلو اسکوبار بود که به کشتن "250 نفر، شاید هم بیشتر" و نقشه کشیدن یا صدور فرمان برای 3000 قتل دیگر اعتراف کرده است.

وقتی که بچه‌هایم این را شنیدند، خندۀشان روی لبهایشان خشکید. دخترم که پیش از آنکه به فرزندخواندگی بپذیرمش در شهرک خشنی در ژوهانسبورگ بزرگ شده، می‌گوید: "تنهایی که نمیروی؟"

به او گفتم: "البته که نه" و گفتم که رائول اربولدا، عکاسمان، نیز همراهم خواهد بود. قرار است بر سر مزار اسکوبار با پوپیه مصاحبه کنیم. پوپیه، اسکوبار را دوست و رئیس خود می‌داند.

مصاحبه با یک آدمکش
جنازۀ اسکوبار روی سقف یک خانه، لحظاتی پس از آنکه در حین فرار با شلیک پلیس کشته شد

جایی مناسبتر از قبرستان ایتاگوی برای چنین مصاحبه‌ای وجود ندارد. این قبرستان در تپه‌های اطراف مدلین واقع شده و چشم‌انداز شهری که در اواخر قرن پیش غرق در خون و خشونت بود را می‌توان از فراز این تپه‌ها دید.

وقتی که روز قبلش به آنجا رسیدم، قدری مضطرب بودم و مطمئن نبودم که مصاحبه انجام خواهد شد یا نه. رائول هم مضطرب بود؛ پوپیه چند باری مصاحبه‌ را به تعویق انداخته بود، از جمله قراری را که دیروزش داشتیم، و اصلاً مطمئن نبودیم که با ما حرف خواهد زد.

محض اطمینان، صبح دوم دسامبر مصادف با 22امین سالمرگ اسکوبار، قدری زودتر از موعد قرار به محل قرار رفتیم. اسکوبار در سال 1993 به دست پلیس کشته شد.

رائول پیشتر با "پوپ" در یک پاساژ ملاقات کرده بود تا ترتیب مصاحبه را بدهد و می‌گفت که پوپیه مردی محتاط است که همیشه پیش از مصاحبه‌گرانش خود را می‌رساند، اطراف را چک می‌کند و هرگز پشت به یک دشمن بالقوه نمی‌نشیند. وقتی که با رائول ملاقات کرده بود، باتری موبایلش درآورده بود تا یک وقت ردیابی نشود.

مصاحبه با یک آدمکش

خون خائرو ولاسکوئز، خوب می‌داند که ممکن است روزی یکی از اقوام قربانیان پرشمارش در صدد انقام برآید، و از زمانی که در 26 آگوست 2014، پس از گذراندن 22 سال از حکمی 30 ساله از زندان آزاد شد، فکر می‌کند که تحت نظر و تعقیب است. آزادی زودهنگام او، با نظارت پلیس تا اوایل سال 2019 همراه است.

وقتی دم در قبرستان از تاکسی‌مان پیاده شدیم، پوپیه منتظرمان بود و جلوی مقبرۀ اسکوبار ایستاده بود. مقبره‌ای اقامتگاه ابدی سلطان مواد مخدر، پدر و مادرش، برادر کوچکترش، عمویش، پرستارش و محافظش است؛ محافظی که به همراه او کشته شد. برخلاف قبر "ملکۀ کوکائین" (گریسِلا بلانکو تروخیلو) که اسکوبار را وارد این تجارت کرد و در سال 2012 کشته شد، و تنها چند دسته گل سر قبرش دیده می‌شود، مقبرۀ خانوادۀ اسکوبار مملو از دسته‌گلهای زیباست.

پوپیه با دسته‌ای گل آفتابگردان آمده است. کمی بعد زانو زد و سنگ قبر را بوسید.

مصاحبه با یک آدمکش

او به گرمی و صمیمیت یک کلمبیایی از ما استقبال می‌کند. انتظار یک نگاه سرد و بدبین، مثل آدمکشهای فیلمهای گنگستری را داشتم. در عوض، با مردی دلپذیر، خندان و جذاب مواجه شدم که عاشق سلاحهای گرم است و در عین حال هنر کنترل کردن و فریفتن دیگران را هم به کمال بلد است و با استفاده از اینها توانسته از جنگل سلاطین مواد مخدر و آن چه که "جهنم زندان" توصیف می‌کند، جان سالم به در ببرد.

من همچنان بدبینم. روی نیمکتی سنگی که تنها چند قدم از قبرهای سه محافظ دیگر اسکوبار فاصله دارد، می‌نشینیم.

پوپیۀ 53 ساله، تی‌شرت مشکی پولو و شلوار جین به تن دارد و موهای خاکستری‌ کوتاه و مرتبی دارد. در تلاش برای درک پیچیدگی‌های این مرد، ابتدا چند سوال می‌پرسم. چه زمانی متولد شد؟ کودکیش چطور بود؟ چه زمانی و چرا به جنایت روی آورد؟ و صدالبته اینکه چه زمانی با مردی که به مرشدش بدل شد آشنا شد؟

مصاحبه با یک آدمکش

او کودکیش را در روستای یارومال، جایی که در 15 آوریل 1962 به دنیا آمد، آغاز کرد. پدرش گاودار و بسیار سخت‌گیر بود و "خون" جوان اجازۀ دوچرخه‌سواری یا توپ بازی در خیابان را نداشت. او می‌گوید که هیچ چیز نمی‌خواسته به غیر از "آزادی و محبت."

وقتی که هفت ساله شد، خانواده‌اش به مدلین مهاجرت کردند و دنیایش زیر و رو شد.

" دلم می‌خواست که یک افسر شوم، نه اینکه یکی برایم ماشین بخرد"
می‌گوید: "دنیای به کل جدیدی پیش رویم باز شد. در شهر خیلی آزادتر بود. این شهر، همان‌ موقع هم بسیار خشن بود. یک روز، هفت نفر را در نزدیکی خانۀمان کشتند. بوی خون و مرگ مرا مجذوب خود کرد."

وقتی که در مدرسۀ راهنمایی بود، شروع به فروش مواد مخدر کرد و در مدرسه چاقو پنهان می‌کرد. او مجذوب سلاح‌ها بود و ابتدا می‌خواست که راه نظام را در پیش بگیرد و به نیروی دریایی ملحق شود. وقتی که انجا بود، شکل چانه‌اش لقب پوپیه را برایش به همراه آورد. او چنان از شکل چانه‌اش بیزار بود که سالها بعد آن را در میامی جراحی کرد.

او سپس تغییر مسیر داد و به آکادمی پلیس رفت. اما وقتی که یکی از مافوقهایش آیندۀ احتمالیش را برایش تصویر کرد، رویاهایش فروریخت؛ مافوق به او گفته بود: "یک روز ادارۀ مبارزه با مواد مخدر به تو ماشین شاسی بلند خواهد داد!"

پوپیه می‌گوید: "این حرف واقعاً انگیزه را در من خشکاند. من دلم می‌خواست که یک افسر شوم، نه اینکه یکی برایم ماشین بخرد."

مصاحبه با یک آدمکش
نقاشی "پابلو اسکوبارِ مرده" در موزۀ مدلین

یک روز به همراه یک زیباروی محلی به یکی از مهمانی‌های خانۀ اسکوبار رفت.

"او بیرون آمد و با من صحبت کرد. او حال و هوای رهبران را داشت، آنها می‌دانند که پیش مردم عادی و پیش حیوانات چطور رفتار کنند."

اسکوبار، سلطان بیرحم قاچاق مواد مخدر، به قدری عاشق حیوانات بود که ویلایش در "لس ناپولس" را به باغ وحشی متنوع بدل کرده بود. پس از کشته شدنش، اسبهای آبی‌ای که آنجا نگه می‌داشت فرار کردند. آنها از آن زمان جفتگیری و تولید مثل کرده‌اند و چندبرابر شده‌اند و اطراف ریو ماگدالنا برای خود زندگی می‌کنند. اما آن یک داستان دیگر است...

مصاحبه با یک آدمکش
نوادۀ اسبهای آبی اسکوبار

پوپیه 23 ساله بود، وقتی که اولین بار اسکوبار او را استخدام کرد. اسکوبار چنان ثروتمند بود که زمانی پیشنهاد داد تا کل بدهی کلمبیا را بپردازد، به شرطی که او را راحت بگذارند تا به تجارتش بپردازد.

پوپیه می‌گوید: "پابلو اسکوبار گاویریا، یک آدمکش، تروریست، قاچاقچی مواد مخدر، گروگانگیر و باجگیر بود، ولی هر چه بود، دوست من بود."

این آدمکش سابق اسکوبار که هفت سال برای این مخوفترین مرد کلمبیا کار می‌کرد، می‌گوید: "او مغناطیس عجیبی داشت."

مصاحبه با یک آدمکش
اسکوبار در زندان، ژوئن 1991. او و همدستانش یک سال بعد فرار کردند

پوپیه می‌گوید که به یاد ندارد در دوران "جنگ بیرحمانه" علیه کارتل مواد مخدر رقیب (کارلی)، آمریکایی‌هایی که می‌خواستند اسکوبار به آمریکا تحویل شود، و علیه دولت کلمبیا چند نفر را به قتل رسانده است.

وقتی که به آن سطح می‌رسید، دیگر نمی‌شمرید. اینطور نبود که هر وقت کسی را می‌کشتم، جایی علامت بزنم."

در حین مصاحبه، توجه جماعتی به ما جلب می‌شود. کسانی که انتظار نداشتند، آدمکش اسکوبار را بر سر قبرش ببیند. بعضی به ما نزدیک می‌شوند و به حرفهایمان گوش می‌دهند و به پوپیه لبخند می‌زند. او مصاحبه را قطع می‌کند تا امضا بدهد (بعضی‌ها کاغذ همراهشان نیست و روی اسکناس 2000 پزویی امضا می‌گیرند. کنار بعضی دیگر ژست می‌گیرد تا با او عکس بگیرند. دختر کوچکی را در آغوش می‌گیرد و مادرش ذوق می‌کند.

مصاحبه با یک آدمکش
عکس یادگاری با آدمکش مزدور اسکوبار

"مردم محبت زیادی به من نشان می‌دهند"
پس از مدتی، به نشانۀ خداحافظی برای ستایندگانش دست تکان می‌دهد و دوباره روی نیمکت به من ملحق می‌شود.

او می‌گوید: "مردم محبت زیادی به من نشان می‌دهند، از من حمایت می‌کنند و فقط هم مختص به اینجا نیست."

او می‌گوید که حدود 2000 نفر صفحه‌اش را در یوتیوب (به اسم Popeye Arrepentido که به معنی پوپیه پشیمان است، است) لایک کرده‌اند. او می‌گوید که زندگیش را ورق زده و می‌خواهد تا جایگاهش را در جامعه پیدا کند و زندگی‌ای "بسیار دور از جرم و جنایت" را در پیش بگیرد.

من نسبت به حرفهایش بدبینم و از او دلیل این تغییر را می‌پرسم.

او می‌گوید که این تغییرات در زندان در او روی داده است، جایی که هفته‌ای یک بار به مدت هشت سال، وقت روانشناس داشته است.

او می‌گوید: "به همراه روانشناس روی خشونتم کار کردیم. برای مثال، هر روز باید فحشهایی را که به نگهبانان می‌دادم در جایی ثبت می‌کردم. و آن اوایل کلی فحش می‌دادم. اما کم کم، طرز تفکرم و روش رفتارم را تغییر دادم."

مصاحبه با یک آدمکش
اسکوبار همچنان 22 سال پس از مرگش در مدلین محبوب است

او می‌گوید که زمانی بسیار ثروتمند بوده، اما حالا همه چیز را از دست داده و این روزها تنها زندگی می‌کند. او پسری 21 ساله دارد که در نیویورک زندگی می‌کند و زمانی که ولاسکوئز در زندان بوده و در زمانهایی که زندانیان وقت ملاقات با زنان داشته‌اند نطفه‌اش بسته شده است.

او می‌گوید که مدتهاست از عشق زندگیش، که باعث شد در جولای 1992 "زندگی را انتخاب کند"، اسکوبار را ترک کند و خود را تسلیم پلیس کند، جدا شده است.

او می‌گوید: "من تنها هستم و منتظر مرگم. اما به رستگاری باور دارم" و صلیب آویزان به گردنش را می‌بوسد.

می‌گوید که بزرگترین لذت حال حاضرش در زندگی این است که به یک بقالی برود و یک نوشیدنی یا بستنی بخرد، بدون اینکه لازم باشد به کسی حساب پس دهد.

"حالا ارباب سرنوشت خودم هستم"
او می‌گوید: "من قبلاً آزاد نبود. ابتدا با پابلو اسکوبار بودم و بعدش در زندان. امروز ارباب سرنوشت خودم هستم."

او می‌گوید که زمانهایی که حسش را داشته باشد، روی یک رمان کار می‌کند: "اسم رمانم را انتخاب کرده‌ام: بوستان نفرین‌شدگان".

سپس نسخه‌ای از کتاب خاطراتش به نام "جان به در بردن از پابلو اسکوبار" را که همراه با خود برده بودم و روی نیمکت گذاشته بودم برمی‌دارد.

روی صفحۀ اولش نوشت: "تقدیم به فلورِنس پانوسیان، که امروز در مدلین با من مصاحبه کرد، محکم ولی با احترام." و امضا می‌کند: "پوپیه، فرشتۀ مرگ".

مصاحبه با یک آدمکش
یادگاری ولاسکوئز روی کتاب من

*فلورنس پانوسیان، خبرنگار آژانس خبری فرانسه در بوگوتا است

منبع: AFP
ترجمه: فرادید
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید