از کجا می‌دانید که همۀ آدم‌ها غیر از شخص شما «ربات‌های بی‌شعور» نیستند؟

از کجا می‌دانید که همۀ آدم‌ها غیر از شخص شما «ربات‌های بی‌شعور» نیستند؟

مسئلۀ «خودتنهاانگاری» (Solipsism) که مسئلۀ «ذهن‌های دیگر» نیز نامیده می‌شود، عبارت از این پرسش است که: «از کجا می‌دانم آدم‌های دیگر واقعا صاحب آگاهی و شعور انسانی هستند و ربات‌هایی برنامه‌ریزی شده یا خیالاتی در ذهن من نیستند»؟ هیچ یک از ما دسترسی مستقیمی به ذهن دیگران نداریم و بنابراین منطقا نمی‌توانیم مطمئن باشیم که هیچ کس جز خود ما صاحب شعور و آگاهی انسانی است.

کد خبر : ۱۸۳۶۷۳
بازدید : ۶۱۳

فرادید| این معضل اصلی زندگی انسان است، شاید ضروری‌تر از اجتناب‌ناپذیر بودن رنج و مرگ. من (جان هورگِن) سال‌هاست به آن فکر میکنم و درباره‌اش با دانشجویانم صحبت می‌کنم. مطمئناً این موضوع در این دوران مصیبت‌بار بیش از هر زمان دیگری ما را آزار می‌دهد. 

به گزارش فرادید، فیلسوفان آن را مشکل «اذهان دیگر» می‌نامند. من ترجیح می‌دهم آن را مشکل خودتنهاانگاری (solipsism) بنامم. از نظر فنی، این مشکل شکلی افراطی از شک و تردید فلسفی (skepticism) است که همزمان هم غیرمنطقی است و هم کاملا موجه و انکارناپذیر. این مسئلۀ فلسفی از این قرار است که هر کسی می‌تواند به طر منطقی تصور کند که خودش تنها موجود آگاه و زندۀ جهان است و هرآنچه که غیر از او وجود دارد (از اشیاء گرفته تا انسان‌های دیگر) فقط در ذهن او وجود دارند.

این باور هر قدر هم که دیوانه‌وار به نظر برسد، بر یک واقعیت بی‌رحمانه متکی است: هر یک از ما در یک سلول زندان غیرقابل‌نفوذ از آگاهی ذهنی اسیر شده‌ایم. حتی صمیمی‌ترین ارتباطات ما به معنای فلسفی کلمه «مستقیم» نیستند زیرا ما هر درکی از اشیاء و افراد در جهان را از طریق تصاویر ذهنی‌مان داریم. بنابراین می‌توان این فرض را در نظر گرفت که هرآنچه ادراک می‌کنیم، درست مثل خواب و خیال، فقط در ذهن ما اتفاق می‌افتد.

شما در هر ثانیه از بیداریتان، ذهن خودتان را تجربه می‌کنید، اما فقط از راه‌های غیرمستقیم می‌توانید وجود اذهان دیگر را بفهمید. به نظر می‌رسد دیگران نیز مانند شما دارای ادراکات، عواطف، خاطرات و اهداف آگاهانه هستند، اما نمی‌توانید از این موضوع اطمینان داشته باشید. 

شما بر اساس رفتارها و گفته‌های من، از جمله این کلماتی که می‌خوانید، می‌توانید حدس بزنید دنیا از دید من چگونه است، اما هیچ دسترسی مستقیمی به زندگی درونی من ندارید. از کجا معلوم؟ شاید من یک ربات فاقد عقل و شعور باشم و شما تنها کسی باشید که در دنیا واقعا صاحب آگاهی است. 

انتخاب طبیعی، ظرفیتی را در من القاء کرده که به اصطلاح به آن نظریه ذهن میگویند؛ یعنی توانایی درک افراد دیگر از طریق نسبت دادن حالات ذهنی به آنها یا حدس زدن آنچه در ذهن آنها می‌گذرد. اما ما یک تمایل مخالف هم داریم که یکدیگر را فریب دهیم و می‌ترسیم فریب بخوریم. بزرگترین فریب می‌تواند این باشد که وانمود کنیم هوشیاریم در حالی که نیستیم. 

مسئلۀ «خودتنهاانگاری»، تلاش برای توضیح آگاهی را بی‌نتیجه می‌گذارد. دانشمندان و فیلسوفان فرضیه‌های متناقض بی‌شماری در مورد چیستی آگاهی و چگونه پدید آمدن آن ارائه کرده‌اند. همه‌جان‌انگارها (Panpsychists) ادعا می‌کنند همه موجودات (حتی ماده بی‌جان و حتی یک پروتون) دارای آگاهی هستند. ماتریالیست‌های سرسخت، خودسرانه و برعکس اصرار دارند که حتی انسان‌ها هم آنقدر آگاه نیستند. 

مشکل خودتنهاانگاری، ما را از تأیید یا رد این ادعاها و سایر ادعاها باز می‌دارد. من نمی‌توانم مطمئن باشم شما هوشیار هستید، چه رسد به اینکه از هوشیاری یک چتر دریایی، ربات یا دستگیره در مطمئن باشم. 

تا زمانی که ما فاقد آن چیزی باشیم که کریستف کوخ عصب‌شناس آن را هوشیاری‌سنج نامیده (دستگاهی فرضی که بتواند هوشیاری را بسنجد، به همان روش که دماسنج دما را اندازه‌گیری می‌کند)، نظریه‌های آگاهی در قلمرو حدس و گمان محض باقی خواهند ماند. 

اما مشکل خودتنهاانگاری چیزی فراتر از یک موضوع خاص فلسفی است؛ این یک واکنش عجیب اما قابل‌درک به احساس تنهایی است که درون همه ما کمین کرده است. حتی اگر خودتنهاانگاری را به عنوان یک ایدۀ نظری و فلسفی رد کنید، به هر حال آن را از نظر عاطفی احساس می‌کنید. چه زمانی؟ هر زمان که احساس کنید از دیگران دلسرد شده‌اید، هر زمان که با این حقیقت وحشتناک روبرو شوید که هرگز نمی‌توانید به راستی دیگران را بشناسید و هیچکس نمی‌تواند شما را بشناسد.  

هنرها را می‌توان تلاش‌هایی برای غلبه بر مشکل خودتنهاانگاری دانست. هنرمند، موسیقی‌دان، شاعر و رمان‌نویس میخواهد با هنرش چه بگوید: «زندگی من اینگونه است» یا «این حسی است که دیگری از زندگی دارد». آن‌ها به ما کمک می‌کنند تجسم کنیم چگونه یک زن سیاه‌پوست تلاش می‌کند فرزندانش را از بردگی نجات دهد یا چگونه یک فروشنده سرگردان از خودش می‌پرسد که نکند همسرم به من خیانت می‌کند.

عشق هم در حالت ایده‌آل این توهم را در ما ایجاد میکند که از مشکل خودتنهاانگاری رها شده‌ایم. وقتی عاشق می‌شوید احساس می‌کنید واقعاً یک نفر را تمام و کمال می‌شناسید و او نیز شما را می‌شناسد. در لحظات خلسه‌آمیز ارتباط یا با هم بودن‌های عادی مثلاً حین غذا خوردن و تماشای سریال، با معشوق خود یکی می‌شوید. به نظر می‌رسد دیوار بین شما محو شده است. 

با این حال، در گذر زمان، معشوق شما را ناامید می‌کند، فریبتان می‌دهد و به شما خیانت می‌کند یا در نوع خفیف‌تر، برخی تغییرات زیست‌شناختی ظریف رخ می‌دهد. وقتی پیتزایش را گاز میزند به او نگاه می‌کنید و فکر می‌کنید این موجود عجیب کیست؟ بنابراین مشکل خودتنهاانگاری دوباره ظاهر میشود و این بار دردناک‌تر و خفه‌کننده‌تر از همیشه است. 

مشکل بدتر میشود. علاوه بر مشکل اذهان دیگر، مشکل خود ما نیز وجود دارد. همانطور که رابرت تریوِرز، روانشناس تکاملی گفته، ما حداقل به همان خوبی که دیگران را فریب می‌دهیم خودمان را هم فریب می‌دهیم. نتیجه این حقیقت تاریک این است که ما خودمان را حتی کمتر از دیگران می‌شناسیم. 

به نقل از لودویگ ویتگنشتاین فیلسوف، اگر شیری می‌توانست حرف بزند، ما نمی‌توانستیم حرف‌هایش را بفهمیم. به گمان من، همین امر در مورد عمیق‌ترین خود ما نیز صادق است. 

برای بیماران روانی، خودتنهاانگاری می‌تواند به طرز وحشتناکی زنده و جاندار شود. قربانیان سندرم کاپگراس فکر می‌کنند افراد دغل‌باز با قیافه‌های مشابه، جایگزین عزیزانشان شده‌اند. اگر دچار توهم کوتارد باشید که به نام سندرم جسد متحرک نیز شناخته می‌شود، متقاعد می‌شوید که مرده‌اید. یک اختلال بسیار رایج‌تر، مسخ واقعیت است که سبب می‌شود همه چیز (خودتان، دیگران و کلیت واقعیت) را عجیب، ساختگی و شبیه‌سازی‌شده احساس کنید. 

اگر مبتلایان به این توهمات، به راستی واقعیت را با وضوح ببینند چه؟ بر اساس آموزه بودایی آناتا، «خود/نفس» واقعاً وجود ندارد. وقتی سعی کنید به جوهره خود پی ببرید و آن را درک کنید، از میان انگشتانتان می‌لغزد. 

ما برای پرورش خودشناسی و فرونشاندن اضطراب‌هایمان روش‌هایی را ابداع کرده‌ایم، مانند مدیتیشن و روان‌درمانی. اما این روش‌ها به نظر اشکالی از شست و شوی مغزی به دست خودمان هستند. وقتی مدیتیشن می‌کنیم یا به درمانگر مراجعه می‌کنیم، مشکل خودتنهاانگاری را حل نمی‌کنیم، فقط به خودمان آموزش می‌دهیم آن را نادیده بگیریم، تا وحشت و ناامیدی را که خودتنهاانگاری برانگیخته، سرکوب کنیم. 

به طور قابل‌تصوری، فناوری می‌تواند ما را از مشکل خودتنهاانگاری نجات دهد. کوخ پیشنهاد می‌کند همه ما با وای‌فای ایمپلنت‌های مغزی کنیم تا بتوانیم ذهن‌ها را از طریق نوعی تله‌پاتی با فناوری پیشرفته ترکیب کنیم. کالین مک‌گین فیلسوف تکنیکی را پیشنهاد می‌کند که شامل «پیوند مغز» میشود، یعنی انتقال بخش‌هایی از مغز شما به مغز من و بالعکس. 

اما آیا خواست واقعی ما فرار از زندان خود ذهنی‌مان است؟ دشمن اصلی در مجموعه تلویزیونی «پیشتازان فضا: نسل بعدی» بورگ‌ها هستند، لژیونی از انسان‌نماهای پیشرفته که در یک فرا-موجودیت بزرگ ترکیب شده‌اند. اعضای بورگ جدایی خود از یکدیگر و در نتیجه فردیتشان را از دست داده‌اند. وقتی با انسان‌های معمولی ملاقات می‌کنند، با صدای ترسناک یکنواختی زمزمه می‌کنند: «شما جذب خواهید شد. مقاومت بی‌فایده است.» 

هر قدر تحمل تنهایی برایم سخت باشد، نمی‌خواهم جذب شوم. اگر خودتنهاانگاری مرا آزار دهد، یکی شدن نیز مرا آزار می‌دهد، وحدتی چنان کامل که خودِ فانیِ ضعیف مرا هم از بین میبرد.

مترجم: زهرا ذوالقدر 

۳
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید