رضاشاه؛ از کودتا تا سلطنت و اخراج از ایران

رضاشاه؛ از کودتا تا سلطنت و اخراج از ایران

رضا شاه در شهر کرمان به بیماری عفونی گوش درد مبتلا شد. او تصمیم داشت چند روز در کرمان اقامت کند، اما این درخواست با مخالفت کنسول انگلیس که اصرار داشت هر چه سریعتر از کشور خارج شود روبرو شد.

کد خبر : ۹۶۴۴۴
بازدید : ۴۱۰۱

بر خلاف قواعد دمکراسی غربی با تحریک و همکاری استعمار انگلیس بر علیه آخرین شاه قاجار شورید و با کودتا به حکومت ۱۲۵ ساله این سلسله پایان داد و بعدا تلاشی نافرجام کرد تا به سلطنتش رنگ و لعاب جمهوری دهد، اما موفق نشد.

او پس از وارد کردن مظاهر و ساختار‌ها و رویه‌های فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و اجتماعی غرب به کشور طی حدود دو دهه سلطنت بر ایران، از سوی هوادارانش به پدر ایران نوین معرفی شد، اما فرجامش به اخراج از ایران و زندگی و مرگ در شرایط خشک آب و هوایی در جنوب قاره آفریقا به خواست و دستور حامی انگلیسیش ختم شد.

غلامرضا کیست

غلامرضا، فروردین ۱۲۵۷ هجری شمسی از همسر دوم عباسعلی داداش‌بیگ به نام نوش آفرین آیرُملو از اهالی گرجستان که بیش از ۴۰ سال از او کوچکتر بود، در منطقه آلاشت سوادکوه استان مازندران متولد شد. عباس‌علی خان همچون پدرش مرادعلی خان فردی نظامی در قشون سلسله قاجار بود که در جنگ ایران با انگلستان معروف به جنگ هرات که افغانستان درگرفت، کشته شد.

او یاور (سرگرد) فوج سوادکوه بود که در آبان ۱۲۵۷ در هشت ماهگی غلامرضا به دلیل بیماری لاعلاج و ناشناخته درگذشت و مادرش نوش آفرین به دلیل گرجی بودن مورد آزار و بدرفتاری خانواده عباسعلی که سوادکوهی بودند، قرار گرفت و او طفل یتیمش را به تهران آورد تا در خانه برادرش حسین آقا که خیاط قزاقخانه بود، غلامرضا را بزرگ کند.

غلامرضا دوران کودکی و نوجوانیش را تحت سرپرستی دایی و مادرش سپری کرد. او به دلیل رابطه خوب داییش در خیاطی قزاقخانه در ۱۵ سالگی وارد بریگاد قزاق شد و به عنوان نظامی ساده، مشغول کار شد.

غلامرضا که رضا صدایش می‌زدند، اولین مسوولیتش وکیل باشی گروهان شصت تیر بود. او بعد‌ها در این مسوولیت به «رضا شصت تیر» شهرت یافت.
توانایی فردی و تنومندی جسمانی رضا شصت تیر به تدریج موجب توجه برخی صاحب منصبان از جمله عبدالحسین میرزا فرمانفرما از شاهزادگان قاجار به او شد. رضا به زودی مسؤول مسلسل ماکسیم شد و در خانواده فرمانفرما به «رضا ماکسیم» معروف شد.

او پس از گذران دوران کودکی و نوجوانی به فکر ازدواج افتاد. چهار بار ازدواج کرد و حاصل این ازدواج‌ها ۱۱ فرزند بود. همسر اول رضا دختری همدانی به نام صفیه بود. او در زمان خدمت سربازی در آتریاد (یگان نظامی) همدان با صفیه ازدواج کرد، اما پس از یک سال او را طلاق داد.
علت این طلاق همراه شدن او با آتریاد همدان و اعزام به جبهه جنگ قفقاز بود، او می‌ترسید از این جنگ سالم برنگردد البته برخی مورخان ازدواج اول رضا را به دلیل موقت بودن، در شمار ازدواج‌های رسمی او به حساب نیاوردند.

همسر دوم رضا، تاج الملوک آیرُملو نام داشت که البته تاریخ نگاران عموما از او به عنوان همسر اول رضا یاد می‌کنند. آینده رضا و سرنوشت سیاسی و اجتماعی او با این ازدواج رقم خورد. پدر تاج الملوک آیرُملو، میرپنج (سرتیپ اول) سپاه قزاق و از نظامیان طرفدار تزار روسیه بود که پس از روی کار آمدن بلشویک‌ها به ایران گریخت و خود را تسلیم انگلیسی‌ها کرد.

تاج‌الملوک آیرُملو، ملکه ایران در دوران سلطنت رضاشاه و مادر محمدرضا پهلوی در کتاب خاطراتش شرح جامعی از آشنایی خود با رضا داد. از جمله نوشت:
رضا سرباز زیردست پدرم تیمور آیرُملو بود و در جبهه قفقاز هنگامی که گروهی از قزاق‌ها که پدرم نیز در بین آنان بود تحت محاصره نیرو‌های ارتش سرخ شوروی قرار داشتند، رضا که مسؤول یک قبضه مسلسل بود محاصره را شکست و جان پدر را از خطر مرگ نجات داد. پس از این حادثه، رضا مورد توجه پدرم قرار گرفت و او را به فرماندهی قوای نظامی قزوین منصوب کرد و پس از مدتی من را به عقد او درآورد.

ازدواج با همسر دوم برای رضا که قزاقی ساده بود اتفاق بسیار مهم و سرنوشت سازی بود. او با این ازدواج تحت حمایت‌های پدرزنش مراتب رشد و ترقی در نظام را به سرعت طی کرد و به فرماندهی آتریاد (یگان نظامی) قزوین رسید.

اهمیت این ازدواج، تیمور پدر تاج الملوک، از افسران صاحب نفوذ سپاه قزاق و از نظامیان طرفدار تزار روس بود که پس از روی کار آمدن بلشویک‌ها از منطقه قفقاز که براساس قرارداد ترکمنچای برای همیشه از خاک ایران جدا و به خاک روسیه ضمیمه شد، به ایران آمد و به سفارت انگلستان در تهران پناهنده شد.

چرا رضا؟

کتاب «سیدضیاء، مرد اول یا مرد دوم کودتا» شرحی مفصل از گفته‌ها و ناگفته‌های تاریخ معاصر ایران به قلم صدرالدین الهی که مبتنی بر مجموعه مصاحبه‌های وی با سیدضیاء الدین طباطبایی رییس الوزرای دولت کوتا و سایر شخصیت‌های سیاسی تاثیرگذار در دوران قاجار و پهلوی نوشته شد.

بخش مهم این کتاب به مصاحبه الهی با سیدضیاء اختصاص دارد که حدود دو دهه بعد از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ در خانه روستایی خودِ الهی انجام شد. این کتاب بعدا به امریکا برده شد و توسط انتشارات شرکت کتاب در لس‌آنجلس به چاپ رسید.

سیدضیاء طباطبایی فرزند یک مجتهد خوشنام تبریزی است. مظفرالدین میرزای قاجار که آن زمان ولیعهد بود به دیدن پدر می‌رود و پسر متعجب است که چرا پدر به دیدن ولیعهد نمی‌رود؟ پاسخ پدر دنیا دیده چنین است: «فرزندم، او به دیدن من می‌آید تا مگر از صفای خانه من بهره‌ای برگیرد. من چرا به دیدن او بروم که در بازگشت دامن قبایم آلوده به رنگ ستم باشد؟»

مرد اول کودتا از همان خانه پدری در آبِ انقلاب مشروطه، غوطه می‌خورد گو اینکه کارهایش پس از کودتا با هدف‌های انقلاب مشروطه جور در نمی‌آید.
تمام روزنامه‌ها را در صبح روز کودتا توقیف می‌کند، اما در مصاحبه با مولف کتاب به نون و القلم سوگند می‌خورد که هیچ وقت برای قدرت از طریق روزنامه، پول خرج نکرد. «من همیشه این حربه کهنه قدیمی را دوست دارم، من عاشق روزنامه هستم.»

الهی در بخشی از این مصاحبه طولانی از سیدضیاء درباره نحوه آشنا شدنش با رضا پرسید و او پاسخ داد: برای نخستین بار کلنل کاظم‌خان سیاح، رضا را به من معرفی کرد. کلنل گفت یک افسر قزاق پیدا کرده‌ام که به درد کار ما می‌خورد. هم قد بلند است، هم بد اخم، هم پر هیبت، هم افسرهایش دوستش دارند، فقط باید رویش فکر کرد.

الهی همچنین از او می‌پرسد: یعنی سیدضیاء چاره‌ای جز انتخاب همین افسر که به او هشدار داده بودند سوادی هم ندارد، نداشت؟ و سیدضیاء پاسخ داد: افسر‌های باسواد آن روز ما از او ترسوتر بودند و افسر‌های شجاع ما از او بی‌سوادتر. رضاخان معدل افسر معمولی و مقبول آن روز بود.

رضا در سراشیبی صعود

رضا که به لطف حمایت‌های پدرزنش از یک قزاق ساده و مسوول مسلسل به مقام فرماندهی سپاه قزوین رسیده بود وضعیت نابسامان اجتماعی و بی لیاقتی‌های احمدشاه قاجار را بهترین زمان برای پیاده کردن ایده دیرین خود و رایزنی با انگلیسی‌ها برای رسیدن به قدرت و سرنگون کردن سلسله قاجار دید.
او سوم اسفند ۱۲۹۹ با قشون قزوین به سمت تهران قشون کشی کرد و پس از فتح تهران به سرعت کلانتری‌ها، وزارتخانه‌ها، پست‌خانه‌ها و ادارات دولتی و مراکز حساس تهران را تسخیر کرد.

ورود قزاق‌های تحت امر رضاخان به تهران پایانی بود بر ۱۲۵ سال حکومت سلسله قاجار بر ایران. قزاق‌های رضا خان با ورود به تهران دروازه‌های شهر را بستند و سفارتخانه‌ها را محاصره کردند و اجازه ندادند کسی به این مکان‌ها پناهنده شود بعد از آن کلیه تلفن‌ها و خطوط ارتباطی داخل و خارج کشور را قطع کردند.

در این روز زد و خورد‌های پراکنده‌ای اتفاق افتاد و تعدادی نیز کشته و زخمی شدند، اما به دلیل تطمیع و هماهنگ بودن فرمانده نیرو‌های ژاندارم و دیگر محافظان شهر تهران توسط انگلیسی‌ها، رضاخان و نیروهایش مشکل جدی ایی برای فتح تهران نداشتند.

بر اساس اسناد تاریخی عملیات کودتا در ظاهر به دلیل قلدری و نافرمانی رضا خان از مافوقِ قاجار خود اتفاق افتاد، اما در حقیقت این سفارت انگلستان بود که نبض عملیات کودتا را در دست داشت.
سیاستمداران انگلیسی دربار احمدشاه با تحریک و حمایت از رضاخان زمینه کناره گیری احمدشاه از تاج و تخت را به وجود آوردند و هیمنه و جذبه رضاخان در تهدید و تطمیع مجلس شورای ملی و دیگر درباریان شاه قاجار در نهایت موجب شد در سوم اسفند ۱۲۹۹ کودتای رضاخان با دو بازوی نظامی که با خود رضاخان بود و بازوی سیاسی که بر عهده سیدضیاءالدین طباطبایی گذاشته شده بود، به سرانجام برسد.

رضاخان به محض تصرف تهران، در اولین انتصاب، کلنل کاظم‌خان را به فرمانداری نظامی تهران منصوب کرد. در این روز نیرو‌های قزاق تمامی زندانیان سیاسی و مخالف قاجار را آزاد کردند، اما همزمان موج تازه‌ای از بازداشت‌ها از جمله ناراضیان و شخصیت‌های سیاسی منتقد اعم از ناراضیان حکومتی، نمایندگان مجلس و سایر درباریان را آغاز کردند.
تمام وزرای کابینه سپهدار رشتی به غیر از خود او بازداشت شدند. همزمان احمدشاه و محمدحسن میرزا (ولیعهد) به کاخ فرح‌آباد گریختند و سپهدار رشتی، صدراعظم به سفارت انگلستان در تهران پناهنده شد.
بقیه بازداشت‌شدگان که تعداد آنان ۴۰۰ تا ۵۰۰ نفر تخمین زده شد، شاهزادگان، رجال، روزنامه‌نگاران، نمایندگان مجلس، صدراعظم‌های سابق و وزیران اسبق بودند. در مراحل بعد جمعی از بازداشت‌شدگان محکوم به زندان، جمعی از آنان تبعید و بقیه آزاد شدند.
رضاشاه و محمدرضاشاه
رضاخان برای اعلام تغییر سلطنت و تثبیت حکومت خود اعلامیه‌ای در ۹ بند تحت عنوان «حکم می‌کنم» منتشر کرد و به در و دیوار شهر نصب کرد. بر اساس این اعلامیه تمامی ادارات دولتی و روزنامه‌ها تعطیل شدند و به جز دوایر تامین ارزاق به هیچ اداره یا مغازه‌ای اجازه کسب داده نشد.

مفاد این اعلامیه چنین بود: «حکم می‌کنم مواد مطروحه ذیل را مردم تهران نصب‌العین قرار داده و فرداً فرد تشریک مساعی نمایند و در صورت تخلف شدیداً عقوبت خواهند شد. تمامی اهالی شهر تهران باید ساکت و مطیع امر نظامی باشند. حکومت نظامی در شهر برقرار و از ساعت هشت بعدازظهر غیر از افراد نظامی و ماموران انتظامی شهر کسی نباید در معابر عبور نماید.
کسانی که از طرف قوای نظامی و پلیس مظنون به مخل آسایش و انتظامات واقع شوند فوراً جلب و مجازات سخت خواهند شد.
تمامی روزنامه‌جات و اوراق مطبوعه تا موقع تشکیل دولت به کلی موقوف و بر حسب حکم و اجازه‌ای که بعداً داده خواهد شد، باید منتشر شوند. اجتماعات در منازل و نقاط مختلفه به کلی موقوف، در معابر هم اگر بیش از سه نفر گرد هم باشند با قوه قهریه متفرق و جلب خواهند شد.

تا دستور ثانوی تمام مغازه‌های مشروب‌فروشی و تئاتر‌ها و قمارخانه‌ها و کلوپ‌ها تعطیل است و هر کسی مست دیده شود به محکمه نظامی جلب خواهد شد. تا زمانی که دولت تشکیل نشده است، ادارات و دوایر دولتی به استثنای اداره ارزاق، تعطیل خواهند بود، پستخانه و تلگراف‌خانه و تلفون‌خانه هم مطیع این حکم خواهند بود.
کسانی که در اطاعت از موارد فوق سرپیچی نمایند، به محکمه نظامی جلب و به سخت‌ترین مجازات خواهند رسید. «کاظم‌خان» به سمت کماندانی شهر انتخاب و معین می‌شود و مامور اجرای مواد فوق است.»

ردپای انگلیس

در عصر روز کودتا، نورمن، سفیر انگلستان در تهران با احمدشاه آخرین پادشاه قاجار ملاقات کرد و به شاه گفت تنها راهی که برایش باقی مانده این است که با سرکردگان کودتا دیدار کند و خواسته‌های آنان را قبول کند و تاکید کرد که این تنها راه باقی مانده است.

در این روز نورمن طی تلگرافی به لرد کرزن، وزیر خارجه بریتانیا نوشت: «بسیاری از کسانی که توسط قزاق‌ها دستگیر شده‌اند، تحریک کننده، توطئه‌گر و ضدانگلیسی هستند و این موجب رضایت ماست.»

پیرو تهدیدات سفیر انگلستان، احمدشاه در غروب سوم اسفند ۱۲۹۹ سرگرم نوشتن احکام جداگانه رضاخان پهلوی و سیدضیاءالدین طباطبایی شد. او احکام را صبح روز بعد منتشر کرد. رضاخان به فرماندهی کل قوا منصوب و لقب «سردار سپه» گرفت و سیدضیاءالدین مامور تشکیل کابینه شد.
در حکم احمدشاه راجع به سیدضیاء که خطاب به استانداران و فرمانداران سراسر کشور انتشار یافت آمده بود: «حکام ایالات و ولایات در نتیجه غفلت‌کاری و لاقیدی زمامداران دوره گذشته که بی‌تکیلفی عمومی و تزلزل امنیت و آسایش را در مملکت فراهم نموده، ما و تمامی اهالی را از فقدان هیات دولت ثابتی متأثر ساخته بود، مصمم شدیم که با تعیین شخص دقیق و خدمتگزاری که موجبات سعادت مملکت را فراهم نماید، به بحران‌های متوالی خاتمه دهیم بنابراین به اقتضای استعداد و لیاقتی که در جناب میرزا سیدضیاءالدین سراغ داشتیم عموم خاطر خود را متوجه معزی‌الیه دیده، ایشان را به مقام ریاست وزراء انتخاب و اختیارات تامه برای انجام وظایف خدمت ریاست وزرایی به معزی‌الیه مرحمت فرمودیم.»

القاب رضا خان

غلامرضا در طول زندگیش به القاب مختلفی خوانده شد. او در جوانی به نام ناحیه‌ای که از آن برخاسته بود «رضا سوادکوهی»، با ورود به نظامی‌گری به دلیل استفاده از مسلسل ماکسیم به «رضا ماکسیم»، بعد‌ها به «رضاخان» و «رضا میرپنج» و «رضا قلدر»، پس از فائق آمدن بر قیام جنگل «رضاخان امیرپنجه مازندرانی»، پس از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ «سردار سپه»، بعد از رسیدن به پادشاهی و گزیدن نام خانوادگی پهلوی به «رضاشاه پهلوی» و پنج سال بعد از مرگش «رضاشاه کبیر» خوانده شد.

سفر مرگ

ایران در سوم شهریور ۱۳۲۰ در کشاکش جنگ دوم جهانی به اشغال متفقین درآمد. رضا شاه ۲۵ شهریور ناچار شد از مقام خود استعفا دهد.

در متن استعفای او آمده بود: «نظر به اینکه من همه قوای خود را در این چندسال مصروف امور کشور کرده و ناتوان شده‌ام! حس می‌کنم که اینک وقت آن رسیده است که یک قوه و بنیه جوان‌تر به کار‌های کشور که مراقبت دائم لازم دارد بپردازد... بنابراین امور سلطنت را به ولیعهد و جانشین خود تفویض کردم.»

فردای آن روز محمدرضا پهلوی در جمع نمایندگان مجلس شورای ملی و در حالی که ایران به اشغال متفقین درآمده بود، سوگند یاد کرد.

وقتی استعفانامه رضاشاه در مجلس خوانده می‌شد، او در راه اصفهان بود تا به جمع خانواده‌اش از جمله ملکه عصمت همسر، شمس و فاطمه دختران رضاشاه و همچنین علیرضا، عبدالرضا، غلامرضا و حمیدرضا پسران شاه و نیز فریدون جم پسر وزیر دربار و شوهر شمس پهلوی که ۲۴ شهریور به اصفهان رفته بودند بپیوندد.

رضاشاه و خانواده‌اش در ساعات پایانی شب ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ وارد اصفهان شدند و در منزل سرتیپ شعری فرمانده پادگان این شهر اسکان یافتند و فردای آن روز به منزل کازرونی از ثروتمندان و مریدان شاه رفتند و تا ۳۰ شهریور همانجا ماندند.
صبح ۳۰ شهریور به یزد منتقل شدند و در منزل هراتی و بعد منزل سرهنگ پاشا مبشر اقامت کردند. او و همراهانش فردای آن روز وارد رفسنجان شدند و پس از صرف ناهار عازم کرمان شدند. آنان به منزل ابوالقاسم هرندی از خان‌های شهر رفتند.

رضا شاه در شهر کرمان به بیماری عفونی گوش درد مبتلا شد. او تصمیم داشت چند روز در کرمان اقامت کند، اما این درخواست با مخالفت کنسول انگلیس که اصرار داشت هر چه سریعتر از کشور خارج شود روبرو شد. او با عصبانیت به کنسول انگلیس گفت: «کجا بروم، من حتی ۵ ریال پول در جیبم ندارم.» کنسول گفت نگران نباشید همه مخارج سفر شما تأمین شده و بعداً از پسرتان وصول خواهد شد.»

رضاشاه تمایل داشت چند هفته در بمبئی اقامت کند و بعد رهسپار آمریکای جنوبی شود، اما نمی‌دانست در انتخاب مقصد سفر هم اختیاری ندارد.

شاه و همراهان پس از ۴ روز اقامت در کرمان، به ناچار عصر روز چهارم مهر ۱۳۲۰ به طرف بندر عباس حرکت کردند. شب را در سیرجان ماندند و ظهر روز بعد در دهکده حاجی‌آباد ناهار خوردند و شب هنگام به بندر عباس رسیدند. او شب را در یکی از ساختمان‌های ارتش به سر برد، ولی به خانواده‌اش گفت در کشتی مسافربری انگلیس ـ هندی «بندرا» که قرار بود فردا آنان را به سوی بمبئی ببرد استراحت کنند.

رضاشاه پنجم مهر لباس نظامی را از تن درآورد و برای اولین بار لباس شخصی به تن کرد و وارد کشتی بندرا شد. فریدون جم و سایر درباریان و همراهان غیر از خانواده رضاشاه در اینجا از وی جدا شدند و کشتی در ساعت ۸ صبح به سوی بندر بمبئی در هند به راه افتاد. کشتی بسیار کند حرکت می‌کرد و او و خانواده اش ۹ مهر به ساحل بمبئی رسیدند.
در ساحل یک انگلیسی به نام «کلرمونت اسکرین» که قبلاً سرکنسول بریتانیا در مشهد بود و به فارسی تسلط داشت وارد کشتی شد و به رضاشاه و همراهان گفت که حق خروج از کشتی ندارند. تعدادی سرباز هندی نیز مراقب بودند که هیأت ایرانی از کشتی خارج نشوند. «کلرمونت اسکرین» به رضاشاه گفت شما چند روزی در کشتی خواهید ماند و سپس به جزیره موریس در جنوب شرقی قاره آفریقا منتقل خواهید شد.
او عصبانی شد و به مأمور انگلیسی گفت: «مگر ما بازداشت شما هستیم. شما حق ندارید برای ما تعیین تکلیف کنید. در تهران به من گفته بودند که به هر کجا بخواهم می‌توانم بروم. چرا اجازه نمی‌دهید من به آمریکای جنوبی بروم و چرا مانع می‌شوید که ما در بمبئی پیاده شویم؟»

کلرمونت در پاسخ فقط یک جمله گفت و آن اینکه «من اظهارات شما را تلگراف می‌کنم، ولی فعلاً جز آنچه گفتم نمی‌توانم انجام دهم.»

هیأت ایرانی ۵ روز در هوای گرم و شرجی ساحل بمبئی در کشتی ماندند سپس در تاریخ ۱۴ مهر ۱۳۲۰ با قایق به یک کشتی برمه‌ای منتقل شدند. کشتی برمه‌ای در غروب ۱۴ مهر سینه آب‌ها را شکافت و پس از ۹ روز در ۲۳ مهر به بندر پورت لوئی پایتخت جزیره موریس رسید. چند تاکسی، رضاشاه و هیأت همراهش را به اقامتگاهشان در جزیره بردند.

در این اثنا پیمان اتحاد ایران با روسیه و انگلستان در ۹ بهمن ۱۳۲۰ در تهران به امضا رسید و این تاریخ به بعد رفتار انگلیسی‌ها با رضاشاه و همراهانش بهتر شد، نامه‌هایی از تهران به دست رضا شاه رسید و نامه‌های آنان به تهران ارسال شد، اما انگلیسی‌ها همچنان با درخواست رضاشاه برای رفتن به کانادا به دلیل بدی آب و هوای جزیره موریس مخالفت کردند.

در ۱۷ اسفند ۱۳۲۰، جمعی از همراهان رضاشاه از جمله شمس، فاطمه و حمیدرضا پهلوی و شماری از خدمه ایرانی به تعداد ۱۲ نفر موریس را با یک کشتی هلندی ترک و رهسپار دوربان شدند سپس از آنجا جهت گردش چند روزه به ژوهانسبورگ رفتند و بازگشتند آنگاه با استفاده از یک کشتی نظامی انگلیس سواحل بندر دوربان را به طرف بندر کنیائی مومباسا ترک کردند.
کشتی ۱۰ روز بعد به مومباسا رسید. شمس پهلوی را به دلیل بیماری و تب شدید از هیأت ایرانی جدا کرده و به هتلی بردند و اجازه خروج از آن را به وی ندادند.

وضعیت خانواده رضا پهلوی در اولین روز فروردین ۱۳۲۱ اینگونه بود که رضاشاه و دو پسرش در جزیره موریس، فاطمه و دو برادرش در کشتی هلندی در آب‌های مومباسا، شمس در هتلی در مرکز مومباسا و محمدرضا پهلوی و سایر اعضای خانواده در تهران بودند.

در همان روز اول فروردین کشتی حامل همراهان شمس پهلوی بندر مومباسا را به طرف بندر بمبئی ترک کرد و از آنجا با قطار تا مرز ایران رفتند، ولی شمس روز سوم فروردین با هواپیمای انگلیسی رهسپار قاهره شد و از آنجا توسط سفارت ایران به تهران منتقل شد.

جزیره موریس بسیار بد آب و هوا بود و حال عمومی رضاشاه در طول پنج ماهی که در این جزیره اقامت داشت وخیم‌تر شد. رضا شاه که علاوه بر افسردگی، از بیماری قلب نیز رنج می‌برد هفتم فروردین ۱۳۲۱ به اتفاق دو پسرش علیرضا و عبدالرضا و باقی مانده خدمه با یک کشتی باری کهنه که ۳۰۰ سرباز انگلیس را هم با خود حمل می‌کرد، به بندر دوربان در آفریقای جنوبی منتقل شدند.

آنان دو ماه در این شهر ماندند و سپس از آنجا با قطار به ژوهانسبورگ منتقل شدند. رضاشاه نه در بندر دوربان و نه در ژوهانسبورگ استقبال کننده‌ای نداشت و در ژوهانسبورگ مانند مسافران عادی ابتدا در یک مسافرخانه اقامت کرد سپس در منزل یک یهودی اسکان یافت.

اشرف پهلوی در سال ۱۳۲۲ سفر ۴۰ روزه‌ای به ژوهانسبورگ داشت و هنگام بازگشت دو برادر دیگرش را با خود برد و از مجموع هیأت همراه رضاشاه فقط غلامرضا، عبدالرضا و علیرضا پهلوی نزد او باقی ماندند. بیماری قلبی رضاشاه یک سال بعد از سفرِ اشرف به ژوهانسبورگ آفریقای جنوبی در چهارم مرداد ۱۳۲۳ تشدید شد و بر اثر حمله قلبی درگذشت.

ذلت پس از مرگ

جنازه رضاخان پس از مرگ به قاهره مصر منتقل شد و مومیایی شد و به مدت شش سال در مسجد رفاعی امانت نگه داشته شد. محمدرضا پهلوی پس از به دست گرفتن قدرت و آرام کردن نسبی اوضاع کشور تصمیم گرفت جسد پدرش را به ایران بازگرداند.

حسین علاء وزیر دربار شاهنشاه در نامه‌ای خطاب به تقی‌زاده سفیر ایران در لندن، گفت: «پس از فوت اعلی‌حضرت فقید قریب به یک ماه است که بر حسب امر مطاع مبارک با سفارت کبرای انگلیس مذاکره در میان است که وسیله حمل جنازه را با طیاره فراهم آورند.
متأسفانه تاکنون نتیجه مثبتی حاصل نشده و حتی امروز کاردار سفارت با بنده مذاکره و اظهار می‌دارد به‌واسطه مشکلات فنی و احتیاجات جنگی این عمل انجام‌پذیر نیست البته جای آن دارد که این عدم توجه مقامات انگلیسی در امری جزئی که برای آن‌ها وسائل آن از هر حیث فراهم است خاطر مبارک ملوکانه را آزرده نماید.»

وی ادامه داد: «مخصوصاً با علاقه‌ای که به‌سرعت حمل جنازه و تعیین تکلیف دفن و ... دارند روش عادی که حضرات در قبال این موضوع اتخاذ کرده‌اند موجب تأسف می‌باشد، فعلاً تصمیم گرفته شد جنازه را با کشتی به اسکندریه و از آنجا با طیاره‌های ایرانی به تهران بیاورند، ولی در عین حال ضرورت دارد به‌نحوی که مقتضی بدانید گله‌مندی خاطر مبارک را از این عدم توجه به حضرات گوشزد فرمایید.»

پس از انتقال پیکر رضاشاه به مصر، سفیر ایران در قاهره در نامه‌ای در سال ۱۳۲۳ خطاب به علا از مومیایی شدن جنازه رضاشاه خبر داد و گفت: «در تاریخ ۲۶ آبان ماه ۱۳۲۳ با حضور والاحضرت شاهپور‌ها و نماینده دربار و اینجانب با احترامات لازمه در سرداب مقبره خاندان سلطنتی در مسجد رفاعی امانت گذارده شد تا دستور حمل جنازه به ایران یا عتبات صادر گردد.»

محمدرضا پهلوی بالاخره موفق شد نظر موافق انگلیسی‌ها را در سال ۱۳۲۹ برای انتقال جسد پدرش به ایران جلب کند. او در این فکر بود که مراسم باشکوهی برای تشییع جنازه پدرش در تهران و قم برگزار کند، اما مراجع و علمای عظام علاوه بر آنکه استقبالی از جنازه رضا شاه نکردند از طلاب و روحانیون هم خواستند از حضور در مراسم تشییع جنازه او دوری کنند.

این اقدام روحانیون با حمایت و پشتیبانی مردم تهران و قم نیز همراه شد به طوری که با وجود تبلیغات گسترده حکومتی، مردم استقبالی از مراسم تشییع جنازه رضا شاه، دیکتاتور مخلوع ایران نکردند و دربار محمدرضا شاه مجبور شد مراسم تشییع را با حضور نظامیان و کاکنان دولتی برگزار کند و جنازه دیکتاتور را در باغ طوطی شاه عبدالعظیم حسنی دفن کند و برایش آرامگاه و گنبد و بارگاه بسازد که این آرامگاه پس از استقرار جمهوری اسلامی ایران به کلی برچیده و جنازه مومیایی شده رضا شاه به مکان نامعلوم منتقل شد.

منابع
صادق زیباکلام- ۱۳۸۷-تهران:روزنه. لندن:اچ انداس، ۱۳۹۸. صص۶۱و ۶۲
خسرو معتضد۱۳۸۷، تاج‌های زنانه (ویراست جلد اول). تهران: نشر البرز. ص ۴۹
رضا نیازمند، کتاب رضاشاه از تولد تا سلطنت. حکایت قلم نوین، تهران. ص۵۲
ریچارد استوارت، در آخرین روز‌های رضاشاه، ترجمه: عبدالرضا هوشنگ مهدوی ـ کاوه بیات، نشر نو
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید