راز نامگذاری محله درب دوم؛ پای انگلیسی‌ها در میان است

راز نامگذاری محله درب دوم؛ پای انگلیسی‌ها در میان است

اما بعد از بزرگراه سفارت هم عقب نشست و درب دوم هم عقب نشست. ما هم پایین‌تر آمدیم. مُشتی از مردم هم رفتند جاهای دیگر و مشتی ‌هم برگشتند ولایت. ما هم ماندیم اینجا. از همان سال ۴۹. می‌شود ۴۴ سال. ‌»

کد خبر : ۱۳۴۸۲۷
بازدید : ۵۳

درب دوم یکی از محله های قدیمی و به قول معروف شناسنامه دار پایتخت است که از دوران رفت و آمد انگلیسی ها در باغ سفارت سر و شکل گرفت و نام آن هم برگرفته از همین ماجراست.

حرف دیروز که می‌شود صحبتش گل می‌اندازد. چشم‌هایش را می‌دوزد به بالا. به آسمان. هرچند آنچه می‌بیند دیوار است. آجرهای زردنبوی فشاری که باغ قلهک را حصار کرده‌اند. 

«حاج حسین» هم می‌آید با سنگکی که به دست داشته در صندلی کنارش نشسته‌ است. می‌رود شصت، هفتاد سال پیش. وقتی که می‌خواستند خستگی را خسته کنند. همدان و بهشت کوچک‌اش، تویسرکان را رها کرده بودند و زده بودند به جاده. یله. به امید هم ولایتی‌ای که پیش از آنها رسیده بود اینجا. شمال تهران. سربالایی خیابان شریعتی نرسیده به خروجی پل صدر، دست راست. که اگر بیایید بعد از یک قوس کوتاه می‌رسید به پشت باغ قلهک، «درب دوم» اش.

به جایی که یک قوم و تبار چمبره زده‌اند. تویسرکانی‌های مقیم مرکز. همه یکجا. دور هم. نه یک سال و دو سال که نزدیک یک قرن. یک قرنی که فقط شصت و پنج سالش را «حاج علی» تعریف‌مان می‌کند.

وقتی پشت داده است به صندلی کارگاره کوچک‌اش که از آنجا رفته سراغ جسد شهید ستار کشانی. که او هم بوده از قوم و خویش هاش، و حالا محله‌ به نامش شده است. از آنجا سراغ سند زمین‌های کشانی‌ها رفته و حالا هر کسی از جلو کارگاهش می‌گذرد یک خاطره جدید به خاطرش می‌آید و آدم‌ها تکه‌ نگاتیوهای شهر فرنگ می‌شوند و «حاج‌ علی» فقط نور خفیفی می‌تاباند روی پوست شکنج‌شان. 

خیابان شریعتی. به سمت میدان قدس. زیر پل صدر. جایی که کمر خیابان‌ شکسته می‌شود و ماشین‌ها و بوق‌هایشان زنجموره می‌کنند که دزاشیب را بالا بروند. آه از نهاد آسفالت بالا می‌رود و آفتاب سُر می‌خورد روی بتن‌های قد کشیده پل. قوسی کشیده می‌شود بر بال چپ خیابان و پشت سیم‌های خاردار باغ قلهک. که هیچ خبری نیست. جز رفت و آمد آرام. صدای‌های خفیف. زندگی‌های خاموش.

زندگی‌هایی که قدمتشان یک قرن می‌شود. یک قرن آبروداری و سرافرازی. اما در سایه. که وقتی باغ قلهک سفارت انگلستان بود درب دومش باز می‌شد به محله‌شان.

از این انتهای قوس، منتهاالیه ضلع پشتی باغ، کسب و کار مردم به راه است. یک سلمانی دارد و زیر دست دیگری چرخ‌های ماشین‌های تعمیری مویه می‌کنند.  

پیرمردی نورانی هم، یک مشت سیمان سفید به‌ هم زده و درزهای هره خرازی‌اش را می‌گیرد و با ما صحبت می‌کند. «مراد کشانی» است نامش. ته ریش و جا مهری که بر پیشانی دارد مهربان‌ترش می‌کند. «من از سال ۱۳۴۹ اینجا هستم. آن موقع چون درب دوم سفارت به این سمت باز می‌شد. این محله هم به این نام معروف شده است. البته الان دیگر به اسم شهید ستار کشانی مزین شده است. ‌»

این همسایه مسجد المتقین ادامه می‌دهد: «قبل از بزرگراه ورودی این محله بالاتر بود. درب دوم هم همانجا باز می‌شد. درب اول سفارت هم در قلهک قرار داشت.

اما بعد از بزرگراه سفارت هم عقب نشست و درب دوم هم عقب نشست. ما هم پایین‌تر آمدیم. مُشتی از مردم هم رفتند جاهای دیگر و مشتی ‌هم برگشتند ولایت. ما هم ماندیم اینجا. از همان سال ۴۹. می‌شود ۴۴ سال. ‌»

«حاج مراد» یک چند کلمه‌ای حرف می‌زند و یک کاردک می‌کشد روی دست و قسمتی از سیمان را می‌برد روی کاردک. بعد هم می‌کشد روی درزها و سیمان را می‌چپاند در آنها. ولی بسیار آرام. بعد هم می‌گوید: «اینجا یک قوم ساکن بودند در آن آغاز. کشانی‌ها. من خودم هم کشانی هستم. شکر. خدا را شکر اینجا با هم ولایتی‌ها زندگی می‌کنیم. کشانی‌ها همه تویسرکانی هستند.

من هم تویسرکانی هستم. تویسرکان همدان. دیگرانی هم که آمده‌اند آدمان خوبی هستند. الان ساخت‌وساز می‌شود و جمعیت این محله هم می‌رود بالا. اما خدا را شکر هر کسی که تا حالا «درب دوم» آمده است خوب بوده. اینجا یک قوم ساکن بودند در آن آغاز. اینجا دزدی کم می‌شود. یا نیست اصلا. همه احترام هم را دارند. ‌»

این‌ کلمات هم می‌شود پاسخ این سؤال که تویسرکانی‌ها با کسانی که تازه ساکن محله‌شان می‌شوند چه می‌کنند.  

  جنگ‌ جهانی دوم، دلیل شریعتی‌نشینی کشانی‌ها

حرف دیروز که می‌شود صحبتش گل می‌اندازد. چشم‌هایش را می‌دوزد به بالا. به آسمان و می‌خواهد از لابه لای تاریخی که حک شده در ذهنش، سرگذشت درب دوم را بیرون بکشد: «اینجا ۳ تا قنات داشت. یک قنات واقعی و پر آب. شاید دلیل جمع شدن تویسرکانی‌ها در اینجا هم همان آب‌ها بودند.

به این شکل نبود در گذشته. از آن قنات‌ها آب جاری می‌شد. یک رودی جاری بود از اینجا. به نام رودخانه «دولاب». زیر پل رومی دو تا شاخه وجود داشت. یکی از آن شاخه‌ها بسته بود و شاخه دیگرش می‌آمد به سمت ما. درب دوم سفارتخانه. بعد از اینجا هم می‌کشید و می‌رفت دیگر سمت‌ها. آن نخستین گروه کشانی‌ها هم شاید به خاطر همین اینجا گرد هم آمدند. ‌»

ولی پیدا کردن اینجا به این راحتی هم برای آن گذشتگان راحت نبوده حتماً. وقتی از همدان کسی وارد تهران می‌شود از سمت غرب می‌آید. کسی که از غرب می‌آید هزارتا راه در پیش دارد. «همین‌طور است. اما آنکه اول اینجا آمده سرنوشت همه ما را هم با اینجا گره زده است.

قدیم‌ها این‌طور نبود که هر کس سر خودکاری را شروع کند و به انجام برساند. یکی می‌خواست خانه‌ای بسازد همه دسته‌جمعی کمک می‌کردند و سر یک ماه خانه جان می‌گرفت و اجاقش روشن می‌شد. آن همولایتی ما هم که آمده بود می‌خواست ما را از منجلابی که جنگ جهانی دوم برای مردم همدان ساخته بود در آورد.

روس‌ها ریخته بودند در شهر و کسب و کار از پا در آمده بود. کسی هم نبودکاری بکند. مملکت دست به دست می‌شد. این شد که کشانی‌ها هجرت کردند و آمدند اینجا. البته بعد از مدتی برخی برگشتند و برخی هم جای دیگر تهران رفتند. اما ما ماندنی شدیم. ‌»

او در ادامه از همولایتی‌ها و تویسرکانی‌ها صحبت می‌کند:  تویسرکان برای همدان است.  

 می‌گویند بهشت غرب کشور هم تویسرکان شماست...

 بله! خیلی جای زیبایی است. خوش آب و هوا و شهری قدیمی و کهن. مشاهیر فراوانی هم داشته است. اما کشانی‌ها هم یک قوم از تویسرکانی‌ها هستند. قومی بزرگ هم بودند که خیلی‌هاشان اینجا آمدند. در اینجا هم همه کشانی بودند اما الان دیگر باید گفت اکثریت تویسرکانی هستند. چون ساخت‌وساز شده و سکنه‌های جدید آمده‌اند.  

ستار کشانی کیست؟ 

حاج‌علی هر چند فامیلی‌اش کریمی است. اما از کشانی‌هاست. یعنی از قوم کشانی‌هاست. کسی که در ماجرای نامگذاری این محله نقش بسیار پررنگی داشته. او در این‌باره می‌گوید: «شهید ستار کشانی چند تا برادر دیگر هم داشت. همه هم طلبه بودند. در مدرسه چیذر. اینجا که درس‌شان تمام شد می‌خواستند بروند قم. همگی جمع شدیم و راهی‌شان کردیم به سمت شهر حضرت معصومه(س). چند سال بعدش شلوغی‌های انقلاب شروع شد. برادران کشانی هم از فعالین بودند و انقلابی دو آتیشه.

یک وقتی خبر رسید که ستار را ساواک قم گرفته است. بعد از چند ماه هم، فکر کنم شب بود. زنگ زدند به من و گفتند که ستار مرده است. ماشین داشتم. سریع سوار شدم و یک ساعت و نیمه رسیدم قم. آره یادم می‌آید شب بود و دیر وقت. رسیدیم و رفتیم به بیمارستان‌ها سرک کشیدیم.

یکی می‌گفت بی‌خیال شوید که خودتان هم دستگیر می‌شوید. یکی می‌گفت جنازه‌اش را هم نمی‌دهند. و هزار تا حرف جورواجور دیگر. اما نمی‌شد کوتاه بیایم. رفتم و با یک نفر طرح آشنایی ریختم و به هزار مصیبت فهمیدم که منتقلش کرده‌اند تهران و یک تیر هم به سرش زده‌اند و آن‌طور کشتندش. ‌»

حاج علی اینها را می‌گوید و ته نفسی تازه می‌کند و هر کسی که از جلو مغازه‌اش می‌گذرد یک خاطره دیگر هم اضافه می‌کند اما باز هم بر می‌گردد سر وقت اسم کوچه و ستار کشانی: «همان موقع شبانه برگشتم تهران. رفتم پزشکی قانونی. رفتم سراغ نگهبان و حال و احوال کردم و نگفتم که ستار کشته شده است. گفتم گمش کردیم و گفته‌اند اینجاست. رفتیم و داخل و آن بنده خدا کمک کرد و پیدایش کردیم.

اما شب بود نتوانستم‌ کاری کنم و جنازه را تحویل بگیریم. صبح هم تنها رفتم که مشکلی پیش نیاید. قرار بود کالبد شکافی کنندش. بیست و پنج نفر دانشجو آورده‌ بودند. پنج نفرشان از حال رفتند. من هم آن گوشه موشه‌ها ایستاده بودم که دکتر و مسئول پزشکی قانونی عصبانی شد و بیرون آمد. تشر زد به من و گفت برای چه آنجا ایستاده‌ام. باز هم ماجرا را وارونه تعریف کردم و هنگامی که فهمید ستار تیر خورده و من دنبال او هستم قاطی کرد و داد کشید روی سرم. اما باز هم من حرف زدم و آرامش کردم و به زور آن نگهبان جنازه را گرفتیم. حالا هم ستار را نه در قطعه شهدا که در قطعه هفت یا هشت دفن کرده‌ایم. ‌»

کریمی اینها را گفت و اضافه کرد که چند سال پیش هم شهرداری آمده بود که اسم محله را عوض کند او نام ستار را پیشنهاد داده بود و اهالی هم استقبال کرده بودند. شهرداری هم موافقت کرده و نام ستار چاپ شده بود روی تابلو محله.  

74

منبع: همشهری

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید