هيچ تقصير درختان نبود
انتشار تصوير درختان سيب قطعشده، هفته گذشته در فضاي مجازي، مثل خيلي از اتفاقات هنجارشکن ذهنم را آرام نميگذارد.
کد خبر :
۴۴۲۴۵
بازدید :
۱۱۲۵
محمد نصيريكليان | انتشار تصوير درختان سيب قطعشده، هفته گذشته در فضاي مجازي، مثل خيلي از اتفاقات هنجارشکن ذهنم را آرام نميگذارد. تو گويي ارتباطي بين من و تصوير وجود دارد. بيشتر که به آن ميانديشم، تصوير جان ميگيرد و سرآغاز گفتوگويي بين من با يكي از درختان ميشود. زبان به سخن گشوده و اشارهاي ميکند. ميگويم: هيس! درختان که هرگز فرياد نميزنند؟
سردرگمم از سؤالي كه هنوز درخت نپرسيده و ميدانم چيست. سراغ باغبان را ميگيرم، متهم رديف اول؛ صحنه را ترک کرده، پيدايش ميكنم. از او ميپرسم: آخر چرا!؟... درخت تر و تبر که با هم نسبتي ندارند! باغبان تصميم ندارد حرفي بزند، شايد در آخر لب به سخن بگشايد.
آيا كسي از واسطههاي باغ تا بازار (دلالان) خبر دارد؟ همانهايي كه سيب را به بهايي اندك از باغبان ميخرند. يكي ميگويد: ديروز اينجا بودند و بعد از اين اتفاق، باغ و باغبان را تنها گذاشتند و رفتند پي باغي ديگر.
كسي ديگر مانده است؟ شايد پاسخ سؤالم را در افقي دورتر از ساختمانهايي كه در انتهاي باغ وجود دارند بيابم. هنوز ساختمانها اينجا قد نكشيده كه بگويم شايد بسازبفروشي، به بهايي اندك سيب و باغ را يكجا خريده تا ... !
مردي كه همراه باغبان است تبر از باغبان ميگيرد و به دستان لرزانش تكه دستمالي ميدهد تا اشكهايش را پاك كند. او هم فكر نميكرد ساختوسازي در ميان باشد.
چه كسي مانده؟ شاعري شايد كه از درخت و باغ و باغبان بارها سروده. به سراغ استاد هوشنگ ابتهاج (سايه) ميروم و ميپرسم استاد شما كه در «سراي بيكسي» سروديد: «نه سايه دارم و نه بر، بيفکنندم و سزاست / وگرنه بر درخت تر کسي تبر نميزند»
مگر اين درختان تر نبودند استاد؟ تازه، پرثمر هم بودند! نگاه كن حتي بعدها ميشد در سايه آن، وقتي به سنوسال شما رسيدند، نشست و آرام گرفت.
استاد اما گويي ميدانست كه چرا باغبان هنوز لب به سخن نگشوده و از مكنونات باغبان خبر داشت، به اشارهاي گفت:
«گوش کن با لب خاموش سخن ميگويم / پاسخم گو به نگاهي که زبان من و توست»
به سراغ استاد نيما رفتم. يادم است در كلاس هنر، استادمان گفته بود: با همين يك شعر هم ميشود فهميد نيما شاعر است. شعر «ميتراود مهتاب» را ميگفت. در خاطر دارم آنجا كه شاعر طبيعت گفته بود:
«نازک آراي تن ساق گلي / که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب / اي دريغا! به برم ميشکند...»
با اينكه همنسل نيما نيستم، ولي حسرت و دريغ نيما در شكستن ساقه گل، آرامم نميگذارد؛ حسرت و دريغي كه با گذشت حدود يك قرن، ميتوان در چهره باغبان ديد. نسبتم را با تصوير ميدانستم، ولي نميدانستم كه چگونه آن را انكار کنم. خبري را خواندم با عنوان «اردبيل قطب باغباني در كشور»، افسوسم دوچندان شد.
با استاد محمد سلماني همعصر هستم، استاد را بهتازگي ديده بودم، او هم اصالتا از خطه سيبستان اردبيل است. او را با غزلهاي زيبايش ميشناسيم. پرسيدم استاد خبر داري؟!
گفت: ميدانم، من باغبان را قسم دادم، اما...
«گذشت از من و حتي به من سلام نكرد/ نگاه كرد و مرا ديد و اعتنام نكرد
درخت و آينه و آب شاهدند كه او / به نامهاي قسمخورده احترام نكرد»
باد، صوت قرآن را در باغ سيب طنينانداز کرده بود، سوره الرحمن ميخواند، به اين آيه رسيد: «والنجم و الشجر يسجدان»؛ «گياه و درخت خداوند را سجده ميکنند». باغبانها همه اين آيه را از بر هستند، ولي همه ميدانيم انسان نسبتي با نسيان و فراموشي دارد.
وقت خداحافظي باغبان را ديدم، به در باغ تكيه داده بود. سربهزير با قد خميده ايستاده بود. ميگفت: تقصير درختان نبود، دست لرزانش را كه گرفتم، گفت: فقط نگوييد: به من چه؟!
باغبان خوب ميدانست كه رسولش فرمود: «کلکم راع و کلکم مسئول»؛ «تمام افراد جامعه نسبت به هم مسئوليت دارند».
من به دنبال سهم خودم ميگشتم. آنطرفتر يکي گفت: ايكاش از باغ همسايه سيب ميخوردم.
۰