باز‌‌گشت از آخر دنیا

باز‌‌گشت از آخر دنیا

3 روز افتاده بودم تو جوب. بدنم از چند جا شکسته بود و بیهوش شده بودم. برف سنگینی اومده بود که روی من‌و پوشونده بود. بعد از 3روز كارگراي شهرداري جسم بي‌جونم ‌و پيدا كرده بودن. 4روز هم تو سردخونه بيمارستان مونده بودم تا شايد خونواده‌اي‌، آشنايي، كس‌وكاري براي جنازه‌م پيدا بشه.

کد خبر : ۴۶۹۵۹
بازدید : ۲۸۱۷
«۳روز افتاده بودم تو جوب. بدنم از چند جا شکسته بود و بیهوش شده بودم. برف سنگینی اومده بود که روی من‌و پوشونده بود. بعد از 3روز كارگراي شهرداري جسم بي‌جونم ‌و پيدا كرده بودن. 4روز هم تو سردخونه بيمارستان مونده بودم تا شايد خونواده‌اي‌، آشنايي، كس‌وكاري براي جنازه‌م پيدا بشه. بعد از 4روز جنازه‌‌م‌و از سردخونه بيرون آورده بودن تا به بهشت‌زهرا منتقل كنن اما پرونده‌م گم شده بود و جنازه‌م داخل كاور روي يه تخت وسط راهروي بيمارستان مونده بود. چند ساعت بعد گرماي بيرون از سردخونه بدنم‌و زنده كرده بود. معجزه شده بود و من به هوش اومده بودم.»
باز‌‌گشت از آخر دنیا

اين فقط روايتي از بخش كوچكي از زندگي لادن است كه طي تصادفي شبانه در سال۸۰ اتفاق افتاده است؛ زندگي‌اي كه انگار دنباله بي‌انتهاي درد و رنج و زنجيره تمام‌نشدني مصيبت‌هاست؛ ملغمه‌اي از رنج‌‌هاي فردي و خانوادگي؛ زخم‌هايي كه هم آدم‌ها به قلبش زده‌اند و هم روزگار در تقديرش نوشته است و البته خطاهايي كه هر بار از سر خشم، عجز و درماندگي مرتكب شده تا شايد زودتر از شر زندگي ناخواسته‌اش رها شود؛ زندگي‌‌اي كه از 4سالگي با او سر ناسازگاري داشته و در طول آن اعتياد از 14سالگي، فروش مواد‌مخدر، مبتلا‌كردن خواهرها و برادرها به مواد، طلاق، زندان و حكم اعدام، ازدست‌دادن فرزند، مرگ هفت‌روزه، ازدست‌دادن خواهر كارتن‌خواب در اثر سرما، اعدام برادر به جرم حمل مواد مخدر، خودكشي‌هاي نافرجام، 23سال كارتن‌خوابي و 106مرتبه ترك اعتياد را تجربه كرده است.

حالا خودش مي‌گويد هر چه در گذشته بوده شخصيت دروغين‌اش بوده؛ مي‌‌گويد آن لادن تمام شده و اين كسي كه روبه‌رويتان نشسته لادن اصلي است؛ حتي اگر آن لادن 60سال زندگي كرده باشد و اين لادن 3سال. مي‌گويد اين 3سال بهترين سال‌هاي زندگي‌اش بوده و حتي اگر همين حالا هم از دنيا برود هيچ‌چيز ديگري از اين جهان نمي‌خواهد. حالا او بعد از ترك اعتياد بازيگر شده و منتظر است كه بهمن‌ماه فيلمش در جشنواره فجر اكران شود. در اين گفت‌وگو با او درباره سال‌‌هاي زندگي‌اش حرف زده‌ايم و از حال‌و‌هواي اين‌روزهايش و تجربه بازيگري پرسيده‌ايم؛ بخوانيد.

جامانده از كودكي
«خدا من‌رو بعد از 8سال به پدر و مادرم داد. پدرم دوست داشت اولين بچه‌ش پسر باشه اما من به دنيا اومدم؛ به‌خاطر همين از چارسالگي لباس پسرونه تنم مي‌كرد، موهام‌و پسرونه كوتاه مي‌كرد و روي دوش خودش به جاهاي خلاف تهران مي‌برد. از همون‌جا اعتيادم به الكل شروع شد. پدرم مرد بدي نبود - خشكبارفروشي داشت- اما هر شب بعد از كار تا صبح توي كافه‌ها مي‌‌گشت.
مادرم هم از پسش برنمي‌اومد. چند سالي اين‌طوري گذشت. درس مي‌خوندم؛ مدرسه شبانه مي‌رفتم. انقدر درسم خوب بود كه اگه يه روز مدرسه نمي‌‌رفتم فراش و ناظم مي‌اومدن در خونه و سراغم‌و مي‌گرفتن. تيپ اون‌موقع من‌و هيچ‌كس نداشت. هميشه چند تا كتاب زير بغلم مي‌زدم و توي خيابون طوري راه مي‌رفتم كه همه فكر كنن آدم مهمي هستم؛ اما نمي‌ذاشتم كسي بفهمه الكل مصرف مي‌كنم.

عاشق كتاب بودم. رمان‌هاي فرانسواز ساگان و تخيلي‌هاي ژول‌ورن رو چند بار خونده بودم. تا اينكه 12سالم شد و پدرم فوت كرد. مادرم مي‌دونست كه بعد از پدر، نمي‌تونه از پس من بربياد. مجبورم كرد با يكي ازدواج كنم؛ كسي كه توي 12سالگي عروسش شدم و توي 14سالگي با يه پسر 40روزه ازش طلاق گرفتم. خونه‌ش جز گرسنگي‌كشيدن و كتك‌خوردن چيز ديگه‌اي برام نداشت.
دوران حاملگي انقدر سخت بود كه از بوي غذاي همسايه‌ها غش مي‌كردم. اما اون حتي اجازه نداد پسرم‌رو با خودم ببرم؛ گذاشتش سر راه. توي 14سالگي اولين بار مصرف مواد ‌مخدر رو تجربه كردم؛ با هروئين! وقتي كه نمي‌خواستم هيچ‌چيز اين دنيا رو ببينم. مواد، پاهام‌رو از زمين بلند مي‌كرد و به يه دنياي ديگه مي‌برد.»

اينها را لادن مي‌گويد؛ كسي‌ كه از 14سالگي با مصرف مواد پا به دنياي ديگري گذاشته؛ دنيايي كه تا 60سالگي در ميان دود و افيون آن، روزها را به شب رسانده و كارتن‌خوابي، زندان و حتي تجربه مرگ هم پاياني برايش نبوده است. حالا همه اين سال‌ها را در چند دقيقه تعريف مي‌كند تا زودتر به 60سالگي برسد؛ تا زودتر، از پايان دنيايي بگويد كه 106بار ترك اعتياد، فقط بخشي از تيرگي‌هايش بوده است. و حالا 3‌سال است كه پاك است و تا آخر عمر هم پاك مي‌ماند.

گلي در شوره‌زار
با مرگ پدر لادن خانواده‌شان بي‌سرپرست شد. خواهرها و برادرهاي كوچكش تأمين‌كننده‌اي نداشتند و حالا او پس از پشت‌سرگذاشتن يك ازدواج ناموفق و جدايي از فرزند، سرپرست آنها شده بود؛ «جايي كه به دختر 14ساله كار نمي‌دادن؛ من‌هم كاري بلد نبودم؛ يا بايد دزدي مي‌كردم، يا خودفروشي، يا قاچاق‌فروشي. از دو راه اول بيزار بودم؛ براي همين دوباره موهام‌و از ته زدم و لباس پسرونه پوشيدم. مي‌رفتم شهرستان و جنس مي‌آوردم.

به ‌خاطر سن كمي كه داشتم كسي به من شك نمي‌كرد. به تهران كه مي‌رسيدم براي مصرف خودم برمي‌داشتم و بقيه رو مي‌فروختم. خونه ما از همون اول توي محله دروازه‌غار بود. اگر بخوام حساب كنم تموم عمر كارتن‌خواب بوده‌م. گاهي مي‌رفتم خونه، يه پولي به مادرم مي‌دادم، جنسا رو جاساز مي‌كردم و دوباره مي‌زدم به خيابون.
كم‌كم خواهرها و برادرهام هم به اين راه كشيده شدن. از 8‌سالگي و 10سالگي با همون موادهايي كه توي خونه بود شروع كردن به مصرف. مادرم‌هم دق كرد و مرد. قاچاق‌فروشي‌و تا زمان انقلاب ادامه دادم. وضع مالي‌ام خيلي خوب شده بود. خونه و چند تا ماشين و يه كيف پر از طلا داشتم. اما بعد از انقلاب قاچاق‌فروشي‌و گذاشتم زمين. يكي‌يكي اين مال و اموال‌و مي‌فروختم و خرج مواد مي‌كردم.
سال60 دوباره كار رو شروع كردم كه با 4كيلو مواد گرفتنم و زنداني شدم. مي‌گفتن مفسدفي‌الارض هستي و بايد اعدام شي. يه شب سرگذشت زندگي‌‌‌ام‌ رو نوشتم؛ يك دفترچه پر شد. دادمش به داديار و گفتم قسم‌ات مي‌دم كه تا اين‌رو نخوندي، حكمي برام صادر نكني.

چند روز بعد صدام كرد و گفت اين چه سرگذشتي بود كه نوشتي! از اون روز من و خونواده‌ام هر صفحه رو كه مي‌خونيم گريه‌مون بند نمياد. تو يه گل توي شوره‌زار هستي كه دنيا همچين سرنوشتي برات رقم زده. پاي برگه‌ام نوشت «گلي در شوره‌زار». توي دادگاه تجديدنظر حكم من‌را به 12سال حبس تقليل دادن. در نهايت بعد 7سال به‌دليل رفتار خوب، عفو خوردم و اومدم بيرون.
توي زندان هم خيلي پيشرفت كردم. درسم رو تا ديپلم ادامه دادم، خياطي يادگرفتم و كاراي حسابداري‌و دست گرفتم. درآمد خوبي داشتم. از همون درآمد خرج خونواده رو هم مي‌دادم اما هر روز فكر و ذكرم اين بود كه دوباره بيام بيرون و برم سراغ مواد. با اينكه در مدت حبس هيچ مصرفي نداشتم اما فكر مواد از سرم بيرون نمي‌رفت.
اين‌هم خواست خدا بود كه حكم‌ام رو برگردونن.» «خواست خدا» را كه مي‌گويد مي‌پرسم: «اين حرف الانت است يا آن‌موقع هم اين‌طور فكر مي‌كردي؟‌ مگر مي‌شود اين همه بلا سر آدم بيايد و بگويد «خواست خدا» بوده؟». جواب مي‌دهد: «من هميشه با خدا حرف مي‌زدم.

هميشه درددلام‌رو پيش خودش مي‌بردم. 23سال كارتن‌خواب بودم. گاهي از خواب بيدار مي‌شدم، مي‌ديدم كفش و لباسم‌رو برده‌ان. رو به آسمون مي‌كردم و گريه‌كنان با خدا حرف مي‌زدم. چند دقيقه بعد مي‌ديدم جلوي يه سطل زباله لباسي و كفشي سر راهم قرار گرفته. هميشه مي‌دونستم كه فقط خودش‌و دارم. اون‌هم گذاشت و گذاشت و گذاشت تا حالا نشونم بده كه چه دنيا و زندگي‌اي برام مي‌خواسته... كه حالا ببينم چقدر محكم من‌و توي آغوش‌اش گرفته و چقدر حواسش به من هست».

معتاد بامعرفت!
لادن از زندان آزاد مي‌شود اما به خانه نمي‌رود؛ مستقيم به خانه ساقي محل مي‌رود تا يك دل سير - به اندازه همه سال‌هاي حبس‌- مواد بكشد و دوباره روز از نو، روزي از نو؛ دوباره اعتياد و به اين در و آن در زدن براي به‌دست‌آوردن پولي كه خرج مواد كند. از روزهاي بعد از آزادي زندان زياد صحبت نمي‌كند؛ مي‌گويد مي‌خواهم كتاب زندگي‌ام را بنويسم، بگذاريد آن هم تازگي داشته باشد.
از او مي‌خواهيم كه از 23سال كارتن‌خوابي حرف بزند كه مي‌گويد: «بعد از فوت مادرم همون خونه‌اي كه داشتيم هم ديگه نبود. هركدوم ما به يه سرنوشت بدتر از اون‌يكي گرفتار شديم. يكي از برادرهام گم شد؛ يكي ديگه رو با مواد گرفتن و اعدام كردن. يكي از خواهرام هم توي همون پارك دروازه‌غار كارتن‌خواب شد.
من‌هم كه راه به جايي نداشتم تصميم گرفتم پيش خواهرم برم و حداقل اونجا كنار هم باشيم. 23سال كارتن‌خوابي از همون دهه70 شروع شد؛ با خواهري كه 9سال از من كوچيك‌تر بود و 2سال پيش توي سرماي زمستون يخ زد و مرد. من براي خودم توي دروازه‌غار بروبيايي داشتم. بعد از زندان قسم خورده بودم كه سمت قاچاق نرم اما چون از قديمياي دروازه‌غار بودم همه من‌رو قبول داشتن.

با دلالي و جنس‌فروختن به تازه‌واردها پول درمي‌آوردم؛ جوري كه هيچ‌وقت مواد همراه خودم نباشه و دوباره حبس نكشم. هميشه 6-5نفر دوروبرم بودن و به اونا هم جنس مي‌رسوندم. دلم براي خماري‌كشيدنشون مي‌سوخت و مي‌گفتم: «امشب مهمون من»! سرقفلي پارك شده بودم. همه مي‌دونستن كه جايي ندارم، از بقيه هم بزرگ‌تر بودم؛ حتي كلانتري كه چند وقت يه‌بار مي‌اومد معتادا‌رو جمع كنه، مي‌گفت با لادن كاري نداشته باشين؛ جز اينجا جايي نداره.
شما نمي‌دوني هيشكي نمي‌دونه! هيشكي نمي‌دونه كه زندگي كارتن‌خوابي مث باتلاقه. يه آدم كارتن‌خواب از هيچي لذت نمي‌بره؛ هيچي‌و نمي‌بينه؛ فقط دوس داره يكي از ته چاه نجاتش بده. فقط دلمون مي‌خواس كسي كه از كنارمون توي خيابون رد مي‌شه بپرسه اسمت چيه؟! انقدر لاغر شده بودم كه 40كيلو هم نبودم. دروازه‌غاز سيزده‌به‌در معتادا بود ديگه! توي 10متر جا 15نفر نشسته بودن و مواد مي‌كشيدن. هيچي براي هيشكي مهم نبود و همينطور شبا صبح مي‌شد».

آخرين‌ بار؛ صدوهفتمين‌ بار
«پيشكسوت پارك دروازه‌غار بودم. همه روي اسم‌ام قسم مي‌خوردن. 23سال كم نيس. با خيلي‌ها هم دوست بودم. سال93 بود كه يه روز يكي از دوست‌هام گفت لادن من چندساله تو رو مي‌شناسم. دستور اومده كه تا چند روز ديگه پارك دروازه‌غار رو خراب كنن. بهتره براي خودت دنبال جا و مكان باشي. اين حرفش مث زنگ توي گوشم صدا كرد. نترسيده بودم اما انگار تلنگري توي وجودم حس مي‌كردم. اين يه تيكه از پازل ترك اعتيادم بود.

تيكه بعد وقتي جور شد كه يه نفر كاملا اتفاقي 500هزار تومن به من داد و گفت لادن توي همين محله دروازه‌غار هم مي‌شه با اين پول يه اتاق اجاره كرد. تو پير شدي و تو سرماي امسال دوام نمياري. برو با اين پول براي خودت يه‌جايي دست‌وپا كن. حال اون‌روزهام عجيب بود. پول‌و نگه‌داشته‌بودم؛ نه خرج مواد مي‌كردم و نه بهش دست مي‌زدم.
صداها هم توي گوشم بود؛ اما تيكه سوم پازل وقتي بود كه يكي از خانماي مسئول توي مركز ترك اعتياد فهميد كه تصميم به ترك دارم. گفت: «بابا تو ديگه 60سالت شده؛ يه ‌پات لب گوره. بزن حالش‌و ببر»! اينجا ديگه واقعا بهم برخورد. يه ساك برداشتم و راه افتادم سمت مركز ترك اعتياد ميدون قيام.
داد مي‌كشيدم و فرياد مي‌زدم و مي‌گفتم كه «مي‌خوام ترك كنم». قبل از اون هم 106بار ترك كرده بودم اما اين بار، بار آخر بود. از مركز ترك اعتياد ماشين گرفتن و من‌رو بردن جمعيت طلوع بي‌‌نشان‌ها؛ يه جمعيته كه براي احياي كارتن‌خواب‌ها فعاليت مي‌كنه.

قبل از واردشدن به ساختمون جمعيت، يه شيشه متادون رو كه براي مصرف يه هفته به من داده بودن سر كشيدم و قسم خوردم كه همه‌‌چيز همون‌جا تموم بشه. خبر اينكه لادن با پاي خودش رفته جمعيت، مث بمب توي دروازه‌غار پيچيد. پشت سر من‌هم گروه‌گروه از بچه‌‌هاي دروازه‌غار راهي جمعيت شدن.
البته اين‌طوري كه براتون تعريف مي‌كنم آسون نبود. فكر نكنين 50سال مصرف مواد، يه‌جا از تنم اومد بيرون. خيلي درد كشيدم، خيلي رنج كشيدم اما با خدا قرار گذاشته بودم كه اين بار آخر باشه. گفته بودم خدايا! يا من‌و پاك مي‌كني يا جسدم‌رو از اين در مي‌برن بيرون.»

اينها را كه تعريف مي‌كند نه خشمي در چهره‌اش مي‌بيني، نه اضطراب و نه غم. آرام است؛ آنقدر آرام كه انگار هيچ‌كدام از اين رنج‌ها را نكشيده و ذهنش از اتفاق‌هاي بد خالي است. مي‌گويد همه را بخشيده‌ام، از هيچ‌‌كس كينه ندارم و حالا فقط وظيفه‌ام اين است كه به افرادي مثل خودم كمك كنم.
لادن آنقدر حال خوبي دارد كه به قول خودش احساس مي‌كند خدا او را در آغوش گرفته. خوشحال است چون پسرش در آخرين ديدار به او گفته بود آرزويم اين است كه ترك كني و حالا با اينكه چند سالي از فوت او بر اثر بيماري قلبي مي‌گذرد، روحش مي‌داند كه مادرش ترك كرده.
حالا لادن قوي‌ترين و بزرگ‌‌‌ترين الگو براي همه كساني است كه در جمعيت طلوع بي‌نشان‌‌ها براي برگشتن به زندگي عادي تلاش مي‌‌كنند. هر قدر هم در گذشته به ديگران مواد داده باشد، حالا دنيا چرخيده و رو به سمتي آورده كه الگوي ترك اعتياد خيلي‌ها شده است. اينجا هم مي‌گويد تمام اينها «خواست خدا» است و من اين سه‌سال زندگي‌ باآرامشم را با هيچ‌چيز عوض نمي‌كنم.

بازيگري توي خونت هست لادن!
«من عاشق سينما‌م. جوون كه بودم زياد سينما مي‌رفتم اما هيچ‌وقت به مغزم خطور نمي‌كرد كه يه روز بازيگر بشم. كي؟ لادن؟‌ اصلا كي مياد به يه معتاد پيشنهاد بازيگري بده؟‌ الان هم همه تعجب مي‌كنن؛ هر كي مي‌فهمه بازيگر شده‌م مي‌گه تو كه نه درس سينما خوندي نه بازيگري؛ چه‌جوري توي 62سالگي رفتي جلوي دوربين؟ هومن سيدي هم از بازي من تعجب كرده بود؛ سر ضبط نه فيلمنامه رو مي‌خوندم نه تمرين مي‌كردم؛ فقط آقاي سيدي مي‌گفت لادن اين حرف رو بزن يا اين كار رو بكن؛ منم هموني كه مي‌خواست رو اجرا مي‌كردم.
بچه‌هاي پشت صحنه مي‌‌گفتن لادن بازيگري توي خون تو هست؛ انگار از بچگي بازيگر بودي. آره! از بچگي بازيگر بودم؛ از همون 4سالگي كه بابام سرم‌رو مي‌تراشيد و لباس پسرونه تنم مي‌كرد. آره من نقش‌هاي زيادي توي زندگي‌ام بازي كرده‌ام. حالا هم سيب دنيا چرخاش‌و زده و توي جشنواره فجر امسال فيلم‌ام اكران مي‌شه؛ «مغزهاي كوچك زنگ‌زده» به كارگرداني هومن سيدي؛ با بازي نويد محمدزاده، فرهاد اصلاني، فريد سجادي حسيني و لادن ژاوه‌وند.» لادن ژاوه‌وند را كه مي‌‌گويد صداي خنده‌اش بلند مي‌شود.

خنده‌اش به‌خاطر اين است كه از بين ۱۳۶۵نفر براي اين نقش انتخاب شده و حالا 3كارگردان هم به او پيشنهاد كار داده‌اند. اما معرفت لادن اجازه قبول اين پيشنهادها را نداده و همه آنها را به بعد از اكران فيلم اولش موكول كرده است. او در اين فيلم نقش مادر 4‌فرزند خلافكار را دارد.
به قول خودش وقتي هومن سيدي براي انتخاب بازيگر به جمعيت طلوع بي‌‌نشان‌‌ها آمده بوده گفته زني را مي‌خواهم كه چادربه‌كمر باشد و از پس 4بچه خلافكار بربيايد. آنجا بوده كه همه به اتفاق گفته‌اند لادن تنها كسي است كه مي‌تواند اين نقش را بازي كند؛ نقشي كه به ‌ازاي ايفاي آن 6ميليون تومان مزد دريافت كرده و حالا چند ماهي است كه با آن خانه‌اي را در بن‌بست‌هاي تودرتوي يك خيابان در تهران اجاره كرده‌ام؛ خانه‌اي كه در ۶۳سالگي و بعد از رنج سال‌‌هاي بي‌پناهي، جايي براي آرامش او و خواهرش شده و قرار است بهترين روزها را در آن به شب برساند.
منبع:همشهری آنلاین
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید