(تصاویر) ۱۰ فیلم برتر درباره جنگ سرد

(تصاویر) ۱۰ فیلم برتر درباره جنگ سرد

ترس از آغاز جنگ واقعی و حمله‌ی نظامی به دلیل وجود همین سلاح‌های اتمی چنان قدرتمند بود که دنیا را در یک کرختی فرو برد. ترس از این که ناگهان انسان ابلهی در یکی از دو طرف درگیر پیدا شود و دیوانگی‌اش دنیا را از بین ببرد و نسل بشر را نابود سازد، بخشی از زندگی مردم شد.

کد خبر : ۱۹۲۶۶۳
بازدید : ۴۲

روایت‌ها حاکی از آن است که جنگ سرد بلافاصله پس از اتمام جنگ دوم جهانی آغاز شد. اما ریشه‌های آغازین آن را باید انقلاب اکتبر روسیه در سال ۱۹۱۷ دانست که باعث شد بلشویک‌ها نظام پادشاهی را در این کشور از بین ببرند و تزار نیکلای دوم را خلق کنند و لنین رهبر انقلاب را در جای او بنشانند.

از همان زمان رقابت بین سوسیالیسم و کاپیتالیسم آغاز شد و از آن جایی که شوروی یا همان جایگزین روسیه نماد سیستم سوسیالیستی بود و آمریکا و بریتانیا نماد سرمایه‌داری یا همان کاپیتالیسم، این رقابت تبدیل به جدال بین دو کشور تبدیل شد. برای درک بهتر این دوران می‌توان سری به این فهرست زد و ۱۰ فیلم درباره جنگ سرد را به تماشا نشست.

به طور جزئی‌تر شروع جنگ سرد را از دوران دکترین ترومن در سال ۱۹۴۷ می‌دانند. در آن دوران رقابت ژئوپلیتیکی بین اتحاد جماهیر شوروی و متحدانش (بلوک شرق) و ایالات متحده آمریکا و متحدانش (بلوک غرب) وارد مرحله‌ای تازه شد.

ظاهرا اول بار جرج اورول بزرگ از این اصلاح استفاده کرد و منظورش به دورانی بود که در آن دو کشور یا چند کشور بدون آن که به هم حمله نظامی مستقیم کنند، مدام در حال منازعه و رقابت هستند. اما مشکل این جا است که این جنگ سرد به دلیل برخورداری دو طرف از سلاح اتمی به یک ترس غیر قابل باور در بین مردم تبدیل شده بود.

ترس از آغاز جنگ واقعی و حمله‌ی نظامی به دلیل وجود همین سلاح‌های اتمی چنان قدرتمند بود که دنیا را در یک کرختی فرو برد. ترس از این که ناگهان انسان ابلهی در یکی از دو طرف درگیر پیدا شود و دیوانگی‌اش دنیا را از بین ببرد و نسل بشر را نابود سازد، بخشی از زندگی مردم شد.

استنلی کوبریک در فیلم شاهکارش یعنی «دکتر استرنج‌لاو» دقیقا به همین موضوع پرداخت و سایست‌مداران و نظامیان دیوانه را در اثرش ترسیم کرد. از آن سو هنرمند مدرن مدام به این دوران پاسخ داد. هنری که در زیر سایه‌ی ترس خلق شده بود، تفاوتی اساسی با هنر دوران پیشین داشت.

نسل جنگ دوم جهانی به چشمش دو جنگ بزرگ و ویرانگر را دیده بود. او در خانه نشسته و مرگ پدرانش و آواره شدن دیگران را در دوران جنگ جهانی اول به تماشا نشسته و سپس خودش اسلحه به دست گرفته و در نبردی خونین دوران دوم جنگ بین‌الملل را با گوشت و پوست و استخوانش تجربه کرده بود.

او حال تصور می‌کرد بعد از آن همه جانفشانی، جبهه‌ی خیر پیروز شده و می‌توان به آینده‌ای بهتر و بهروزی فکر کرد. اما هنوز از جنگ بازنگشته، تمام این امید به یاس تبدیل شد.

مردمان شوروی، آمریکا، بریتانیا و دیگرانی که زمانی در یک جبهه علیه آلمان هیتلری و امپراطوری ژاپن و ایتالیای موسیلینی جنگیده بودند، حال چیزی را مشاهده می‌کردند که باور نداشتند: متفقین دیروز حال در چشم هم زل زده و نبردی تازه را در قامت دشمن یکدیگر آغاز کردند.

این نسل نشست و به در زل زد. کرخت شد و خودش را باخت تا فرشته‌ی مرگ از راه برسد و او را با خود ببرد. اما نسل بعدش چنین نبود. او نمی‌خواست زیر سایه‌ی ترس مداوم زندگی کند. این که رفتار این نسل علیه نظم گذشته درست بود یا نه، بحث دیگری است و در این مقال نمی‌گنجد اما نیت رفتار او فرار از سرنوشتی بود که نسل گذشته را له کرده بود.

حال او طرحی نو درانداخت و خواست کاری کند. یکی از نیاتش هم برقرار کردن صلح میان دو طرف بود. درست که این تلاش کاملا غیرواقع‌گرایانه و عبث بود و تنش را بالاتر برد اما باز هم نشان از تاثیر زندگی در سایه‌ی یک ترس دائمی داشت.

شهر برلین به عنوان نماد این دوران به دو بخش تقسیم شد. دیواری در میانه‌ی شهر کشیده شد و زندگی مردم آلمان به هم ریخت. بسیاری از آلمانی‌ها این اتفاق را حق خود می‌دانستند و کفاره‌ی پذیرفتن حاکمی چون هیتلر در دوران جنگ دوم جهانی قلمداد می‌کردند.

در یک سو ایدئولوژی سوسیالیستی حاکم بود و آلمان شرقی متحد شوروی بود و در سوی دیگر ایدئولوژی سرمایه‌داری و آلمان غربی متحد آمریکا. این روند ادامه داشت تا سال ۱۹۸۹ که دیوار برلین فروریخت و دو آلمان دوباره متحد شدند. اما افسانه‌ای در آن دوران اطراف شهر برلین ایجاد شد که هنوز هم وجود دارد: آن افسانه، افسانه جولان دادن جاسوسان دو طرف در این شهر است که بسیار سینما و ادبیات را هم تحت تاثیر قرار داد.

در هر صورت جنگ سرد در سال ۱۹۹۱ و با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و جدا شدن بسیاری از جمهوری‌هایش تمام شد. اما تاثیرش هنوز هم وجود دارد. نسل‌ها باید بگذرد تا ترس زیستن تحت تاثیر چنان شرایطی فراموش شود.

اما فیلم‌های ساخته شده درباره‌ی آن دوران همه در یک چیز مشترک هستند؛ همه‌ی آن‌ها از تلخی‌های بی‌دلیلی می‌گویند که بشر بر زندگی خود حاکم کرده و راه فراری از آن نمی‌شناسد. حتی حالا که جنگ سرد هم تمام شده باز هم می‌توان فیلم‌هایی با چنین مضامینی در سرتاسر دنیا دید. به ویژه در کشورهایی چون آلمان که بیش از همه درد آن دوران را احساس کردند.

در لیست ۱۰ فیلم درباره‌ جنگ سرد همه نوع فیلمی پیدا می‌شود. از روایتی عاشقانه مانند «جنگ سرد» تا اثری تریلر و هیجان‌انگیز همچون «شمال از شمال‌غربی». از فیلم‌های جاسوسی چون «زندگی دیگران» یا «کاندیدای منچوری» تا اثری درجه یک درباره‌ی رقابت‌های اتمی مانند «اوپنهایمر». اما همه‌ی این آثار در نمایش یک دوران تلخ مشترک هستند؛ دورانی که تقریبا نیمی از قرن بیستم ادامه داشت.

۱۰. جنگ سرد (Cold War)

129

  • کارگردان: پاوو پاولیکوفسکی
  • بازیگران: یوانا کولیگ، آدام فرنتسی و ژان بالیبار
  • محصول: ۲۰۱۸، لهستان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪

اول این که نام فیلم دقیقا به مخاطبش می‌فهماند که قرار است داستانش در چه دورانی روایت شود. دوم هم این که بالاخره این فیلمی محصول لهستان است و سا‌ل‌ها سینمای لهستان با ساختن آثاری در باب تلخی‌های آن دوران در جهان شناخته می‌شد.

اصلا یکی از ایرادهایی که گاهی از سینمای این کشور گرفته می‌شود هم همین است؛ این که انگار تمام آثار معرکه‌اش در این سال‌ها، همان فیلم‌هایی که سر از جشنواره‌های ریز و درشت درآوردند و در دنیا شناخته شدند، یا به جنگ سرد اشاره دارند یا به زیستن تحت نفوذ یک حاکمیت کمونیستی. اما انصافا فیلم «جنگ سرد» اثر معرکه‌ای است که نمی‌توان  به راحتی از کنارش گذشت و باید تماشایش کرد.

یکی از مضامین فیلم‌هایی که به تبعات جنگ یا زیستن در شرایطی دشوار می‌پردازند، از بین رفتن زندگی طبیعی و از دست دادن عشق‌های دور و دراز است. زیستن در شرایط غیرمعمول باعث می‌شود که انسان‌ها گیج شوند و گاهی دست به کارهایی بزنند که منطقی نیست. همین هم عشقشان را بر باد می‌دهد و به جای زیستن در کنار هم و خوشبخت شدن، از هم دور می‌شوند و در غم هجران یکدیگر می‌سوزند.

از آن سو سایه‌ی یک سرنوشت شوم هم بر زندگی این عاشقان دلداده دیده می‌شود. آن‌ها گاهی سرنوشت خود را به دست ندارند و تصمیم‌گیرنده‌ی اعمالشان نیستند. در چنین چارچوبی است که فیلم‌سازان برای تاثیرگذار کردن این قصه، به سراغ روشی قدیمی می‌روند.

این روش تبدیل کردن این داستان عاشقانه، به یک داستان عاشقانه‌ی اساطیری است که در آن عشق دو طرف چنان پر سوز و گداز تصویر می‌شود که گویی تمام بشریت را تحت تاثیر قرار داده است.

این روش از دیرباز جواب داده و مخاطب را به خود جلب کرده است. این که عشقی معمولی تحت تاثیر یک شرایط ویرانگر از بین برود، قطعا چندان شوری برنخواهد انگیخت؛ چرا که زود از یاد می‌رود اما این که عشقی جانسوز به چنین سرنوشتی دچار شود، قطعا توجه مخاطب را به اثر و پیامش جلب خواهد کرد. پاوو پاولیکوفسکی چنین عشقی را در مرکز قابش قرار داده و از دست رفتن روند طبیعی زندگی دو دلداده را به از دست رفتن زندگی چند نسل از مردمان کشورش پیوند زده است.

ممکن است که این تصور وجود داشته باشد که کارگردان صرفا اثری سیاسی ساخته که عشقی در پرتو این سیاست نابود شده است. اگر چنین بود حتما یکی از جبهه‌های سیاسی جبهه‌ی خیر تصور می‌شد و جبهه‌ی دیگر، جبهه‌ی شر. طبعا جبهه‌ی شر باید همان سمتی باشد که حاکمان وقت لهستان به آن باور داشتند و تحت قوانینش کشور را اداره می‌کردند.

پس خیر هم آن سوی ماجرا است. اما فیلم‌ساز دوربینش را بر می‌دارد و گاهی به آن سو هم نظری انتقادی می‌اندازد. آن سو هم چندان همه چیز طبیعی نیست و همین موضوع هم این فیلم را شایسته‌ی قرار گرفتن در لیست ۱۰ فیلم درباره جنگ سرد می‌کند.

در مقدمه گفته شد که زیستن زیر سایه‌ی یک تهدید اتمی همیشگی مردمان آن دوران را کرخت کرده بود تا آن‌ها همیشه منتظر بمانند. اگر در یک سوی ماجرا این کرختی در قالب خمودگی تصویر می‌شود، در آن سو ترس را در رفتار جنون‌آمیز مردمانش می‌توان دید و در لحظه زیستن.

تفریح و سرگرمی‌های مردم مغرب زمین برای کسانی که تحت حاکمیت لهستان زیسته‌اند همان‌قدر پوچ است که زل زدن به خلاء در کشور خودشان. می‌توان این نکته و تاکید بر آن را در سکانسی که دو دلداده بعد از پشت سر گذاشتن ماجراهای بسیار، در گوشه‌ای نشسته‌اند و خرابه‌ای را نگاه می‌کنند، دید.

ما پاوو پاولیکوفسکی را با فیلم «ایدا» (Ida) شناختیم. اثری که یکی از بهترین فیلم‌های قرن بیست و یکم است و حسابی در دنیا درخشید. پاولیکوفسکی در آن جا نشان داد که حسابی بر ابزار سینما مسلط است و می‌تواند قصه‌ای را به بهترین شکل روایت کند.

نکته این که آن فیلم هم درباره‌ی همان دوران لهستان است و گرچه مستقیما به جنگ سرد و رقابت دو سوی ماجرا اشاره ندارد و به همین دلیل هم نمی‌تواند در لیست ۱۰ فیلم درباره جنگ سرد قرار گیرد، اما باز هم بازگو کننده‌ی بلایی است که زیستن در یک شرایط نامعمول بر سر زندگی بشر آوار می‌کند.

«لهستان. پس از جنگ جهانی دوم. ویکتور یک آهنگساز و موزیسین است که از سوی دولت انتخاب شده تا آهنگ‌های محلی را از گوشه گوشه‌ی کشورش پیدا کند. او در یکی از جلساتش با زن جوانی به نام زولا آشنا می‌شود و این دو بلافاصله به هم دل می‌بازند. در این میان ویکتور بسیار تحت فشار است تا پروژه‌اش را کامل کند و به همین دلیل باید مدام سفر کند و زولا هم پدری دارد که او را آزار می‌دهد …»

۹. اوپنهایمر (Oppenheimer)

130

  • کارگردان: کریستوفر نولان
  • بازیگران: کیلیان مورفی، امیلی بلانت، رابرت داونی جونیور، مت دیمون، جاش هارتنت و فلورنس پیو
  • محصول: ۲۰۲۳، آمریکا و بریتانیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪

در زمان نوشتن این مقاله «اوپنهایمر» ساخته‌ی کریستوفر نولان، آخرین فیلمی است که موفق شده جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم را دریافت کند و از آن جایی که موضوع اصلی آن ساختن سلاح اتمی است، پس باید در فهرست ۱۰ فیلم درباره جنگ سرد قرار بگیرد.

ما کریستوفر نولان را سال‌ها با آثاری می‌شناختیم که در آن رویداد و قصه مهم‌تر از شخصیت‌ها بودند و او حالا به سراغ داستانی رفته که کاملا برعکس است و در آن شخصیت اصلی و دغدغه‌هایش از قصه مهم‌تر است و در واقع آن چه همان داستان را هم پیش می‌برد، دغدغه‌های این مرد و بلندپروازی‌هایش است.

کریستوفر نولان برای رسیدن به این شخصیت و قرار دادنش در مرکز توجه به چند تمهید روی آورده است. همه‌ی ما می‌دانیم که رابرت اوپنهایمر کسی بود که توانست بمب اتم را بسازد و او را پدر بمب اتم می‌دانند. اما بالاخره این ارتش آمریکا بود که آن را فورا می‌خواست و اوپنهایمر و دیگران را برای ساختنش استخدام کرد.

دانش اوپنهایمر که سوار بر دانش پیشینیان بود به کمک ارتش آمد و در نهایت بمب اتم شاخته شد. اما نولان در اثر خود ارتش را در پس زمینه نگه داشته و با وجود آن که در این جا و آن جا مدام حاضر می‌شوند، این اوپنهایمر است که مدام در پیش زمینه قرار می‌گیرد و خود و خواسته‌هایش را به رخ می‌کشد.

نولان هم از پس نمایش این خواسته‌ها است که به دادگاه‌های پس از جنگ ارجاع می‌دهد و او را در مقام متهمی می‌نشاند که زندگی و تصمیماتش پر از شائبه است. پس قرار دادن ارتش در پس زمینه اولین تمهید کریستوفر نولان است.

تمهید دوم تمرکز بر زندگی خصوصی و شخصی رابرت اوپنهایمر و وارد کردن زنان حاضر در زندگی‌اش و تاثیرات آن‌ها در اتفاقات جاری در قصه است. گاهی این زنان بیش از هر شخص و نهاد دیگری بر رفتار رابرت اوپنهایمر و ساخته شدن بمب اتم تاثیرگذار هستند و ما آن‌ها را بیش از ارگانی مانند ارتش در دغدغه‌های فردی قهرمان! ماجرا موثر می‌بینیم.

نولان از این طریق قصد دارد که به درون شخصیت اصلی خود نفوذ کند و داستانی بسازد که در آن هویت یک فرد به یکی از بزرگترین اتفاقات قرن بیستم گره می‌خورد.

البته نمی‌توان این نکته را دور از نظر داشت که اساسا کریستوفر نولان از آن دسته کارگردان‌هایی نیست که با شخصیت‌ها و درگیری‌های آن‌ها راحت باشد. او استاد ساختن رویدادهای بزرگ و پیش بردن قصه بر مبنای آن‌ها است.

تمام آثار شاخصش را چنین ساخته. به عنوان نمونه «دانکرک» (Dunkirk) که آن را می‌توان بهترین فیلمش هم دانست و در بحبوحه‌ی جنگ دوم جهانی می‌گذرد، بر مبنای چند کنش موازی است که پیش می‌رود و شخصیت‌پردازی به معنای متعارفش در آن معنا ندارد.

از آن سو در این جا رویدادی در مرکز توجه است. قرار است که داستان به ماجرای آزمایش اولین بمب اتم ختم شود. اما انگار کریستوفر نولان قصد ندارد همین رویداد را هم بزرگ برگزار کند و قصه را بر مبنای آن بچیند.

البته شکل نمایش این اتفاق در مقایسه با کارهای قبلی خود کریستوفر نولان بزرگ نیست که این هم تاکیدی است بر اهمیت شخصیت و تاثیر اتفاق بر او. به طور موازی مجموعه دادگاه‌های هم در فیلم نمایش داده می‌شوند.

این دادگاه‌ها که ظاهرا قصد دارند رابرت اوپنهایمر را مقصر جلوه دهند، بهانه‌ای می‌شوند برای نفوذ به درون شخصیت. در واقع می‌توان این گونه نتیجه گرفت که نولان تمام تلاشش را کرده و هر فرصتی را غنیمت شمرده تا مردی را تصویر کند که بمب اتم را ساخت.

از سوی دیگر می‌دانیم که بخش مهمی از جنگ سرد رقابت تسلیحاتی بلوک شرق و بلوک غرب با هم بود. طبعا مهم‌ترین تسلیحات هم همین بمب اتم و مشتقاتش بود که به شکلی دیوانه‌وار تولید می‌شد.

تعداد بمب اتمی که دو طرف در اختیار دارند به اندازه‌ای است که می‌تواند چند بار کره زمین را نابود کند. پس این سوال پیش می‌آید که این چه جنونی بود که در آن دوران به جان بشر افتاد؟ در چنین قابی است که باید فیلم «اوپنهایمر» را در فهرست ۱۰ فیلم درباره جنگ سرد قرار داد.

«رابرت اوپنهایمر دانشجوی ممتاز فیزیک تجربی است. او از شرایط خود راضی نیست و از اضطراب رنج می‌برد. او در طول دوران تحصیلش با فیزیکدانان مختلفی روبه‌رو می‌شود و با آن‌ها بحث می‌کند.

پس از تحیل و در ادامه با امید کمک به پیشرفت فیزیک کوانتوم به کشورش آمریکا بازمی‌گردد و مشغول به کار می‌شود. زمانه، زمانه جنگ دوم جهانی است و در این میان ارتش هم متوجه شده که می‌توان به فناوری تازه‌ای دست یافت و بمبی ویرانگر خلق کرد. تحقیقات اوپنهایمر به کمک ارتش خواهد آمد اما مشکل این جا است که همسر او مشکوک به همکاری با حزب کمونیسم است و می‌تواند جاسوس باشد …»

۸. زندگی دیگران (The Lives Of Others)

131

  • کارگردان: فلورین هنکل فون دونرسمارک
  • بازیگران: اولریش موهه، سباستین کوخ، مارتینا گدک و اولریش توکور
  • محصول: ۲۰۰۶، آلمان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪

فیلم‌های بسیاری تصویرگر زندگی مردمان آلمان شرقی در دوران جنگ سرد بوده‌اند. یکی از بهترین نمونه‌های این چنینی همین فیلم «زندگی دیگران» است که روایتی جاسوسی، عاشقانه و مهیج دارد.

از یک سو کارگردان زندگی یک زوج اهل هنر و نمایش را بر پرده تصویر کرده و از سوی دیگر به تلاش‌های عده‌ای از هنرمندان برای مبارزه با سیستم حاکم بر آلمان شرقی پرداخته است. اما قصه‌ی اصلی هیچ کدام از این دو نیست؛ قصه‌ی اصلی داستان مردی است که باید خانه‌ی یکی از هنرمندان را زیر نظر بگیرد اما آهسته آهسته دلباخته‌ی همسر او می‌شود. این چنین یک روایت جاسوسی به یک روایت عاشقانه پیوند می‌خورد و پای ارزش‌هایی اخلاقی وسط می‌‌آید که جهان ذهنی مرد را زیر و رو می‌کند.

داستان فیلم «زندگی دیگران» داستان پیچیده‌ای است و حتی نمی‌توان به راحتی خلاصه داستانی برای آن تعریف کرد. آن قدر اتفاقات ریز و درشت در این جا و آن جا شکل می‌گیرد که اشاره‌ی تیروار به هر کدام هم چند خط می‌شود.

به عنوان نمونه داستان زنی هنرمند که جاسوس تشکیلات پلیسی آلمان شرقی به او دل می‌بازد، خودش می‌تواند موضوع یک سریال تلویزیونی باشد. او از سویی دلباخته‌ی شوهرش است و از سوی دیگر برای حفظ جان خود و خانواده‌اش باید مدام به دیدن یک مقام بلند پایه‌ی کشور برود و از سوی دیگر هم بدون آن که بداند، کسی او را زیر نظر دارد.

یا در فیلم مردی حاضر است که شوهر این زن است. او هنرمند بزرگ و قابل احترامی است اما به همین دلیل برای مقامات خطرناک است. او در جایگاه یک روشنفکر باید به فکر مردم کشورش هم باشد. اما مشکل این جا است که از زندگی سخت همسرش هیچ اطلاعی ندارد.

او بیش از هر چیز روی دو نکته تمرکز دارد؛ یکی کار هنری‌اش و دیگری کاری که برای مبارزه انجام می‌دهد. همین هم باعث شده توجه چندانی به زندگی خصوصی خود نکند و رنج همسرش را نبیند. فیلم‌ساز از این جا تاکید بسیاری بر از بین رفتن زندگی طبیعی در یک جامعه‌ی غیر طبیعی می‌کند، یعنی دقیقا همان کاری که پاوو پاولیکوفسکی در فیلم «جنگ سرد» انجام می‌دهد.

جدال میان آلمان غربی و آلمان شرقی هم در فیلم وجود دارد. همین موضوع هم باعث می‌شود که «زندگی دیگران» را در فهرست ۱۰ فیلم درباره جنگ سرد قرار دهیم. در بخشی از داستان قهرمانان ماجرا قرار است اطلاعاتی را به آلمان غربی بفرستند.

در فیلم اشاره می‌شود که حاکمان آلمان شرقی ادعا دارند که هیچ خودکشی در این کشور وجود ندارد؛ چرا که همه احساس خوشبختی می‌کنند. این چند روشنفکر تمایل دارند با درز دادن اطلاعاتی به مطبوعات آلمان غربی دروغ بودن این ادعا را ثابت کنند.

از همین جا است که پای شخصیت اصلی به قصه باز می‌شود. او همان جاسوس مورد اشاره در بالا است. طبعا او را باید مرد ترسناکی دانست که جای هیچ گونه همذات‌پنداری باقی نمی‌گذارد.

در ابتدا هم همین گونه تصویر می‌شود. اما رفته رفته چیزی در وجودش شعله‌ور می‌شود که خودش هم از آن بی‌خبر بوده است. او که در تمام طول داستان به رباتی بی‌احساس می‌مانست با پیدا کردن نیروی عشق در وجودش ناگهان زیر و رو شده و متوجه می‌شود که می‌توان عاشق شد، ازدواج کرد و خوشبخت شد. پس زندگی دیگری هم وجود دارد. اصلا نام فیلم هم اشاره به همین آگاهی مرد جاسوس است.

از این جا است که دیگر او را قربانی اصلی سیستمی می‌بینیم که او را به ربات تبدیل کرده و اجازه نداده که مردی عادی باشد. پس فیلم‌ساز شروع به همراهی با او می‌کند. ما هم در مقام ببیننده او را درک می‌کنیم و دیگر آن مرد منفور ابتدای اثر نمی‌دانیم.

در چنین چارچوبی است که یکی از مهیج‌ترین فیلم‌های فهرست برخوردار از شخصیتی پیچیده می‌شود که مسیری طولانی را طی می‌کند و دقیقا تبدیل به نمادی از بلایای جنگ سرد می‌شود. پس باید «زندگی دیگران» را یک فیلم درباره جنگ سرد دانست.

«گئرد وایسلر یکی از بازجویان ارشد پلیس امنیتی در آلمان شرقی است. او به مانند یک ربات بی‌احساس است. در این میان پلیس به یک هنرمند تئاتر و همسر بازیگرش مشکوک است و تصور می‌کند که آن‌ها با کسانی در خارج از کشور رابطه دارند.

تصمیم بر این می‌شود که خانه‌ی آن‌ها تحت نظر گرفته شود و مکالماتشان ضبط شود. یکی از افرادی که برای این کار انتخاب می‌شود همین وایسلر است. اما رفته رفته او به ماموریت خود شک می‌کند؛ چرا که با شنیدن حرف‌های این زن و شوهر متوجه چیزهای دیگری می‌شود که اصلا از وجودشان بی اطلاع بوده …»

۷. پل جاسوسان (Bridge Of Spies)

132

  • کارگردان: استیون اسپیلبرگ
  • بازیگران: تام هنکس، مارک رایلنس، ایمی رایان و آلن آیدا
  • محصول: ۲۰۱۵، آمریکا، آلمان و بریتانیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪

استیون اسپیلبرگ استاد مسلم قصه‌گویی است. او توانایی تعریف کردن هر داستانی را دارد و البته این کار را به شیوه‌ی خودش انجام می‌دهد. او طوری رشد کرده که ارزش‌های آمریکایی را ارج نهد؛ به همین دلیل حتی اگر سراغ داستانی جاسوسی برود و قصه‌‌ای از دوران جنگ سرد تعریف کند، باز هم مسائلی مانند خانواده و پایبندی به اخلاقیات در ظاهر قدیمی، بیش از هر چیزی برایش اهمیت دارد.

به عنوان نمونه وقتی او یکی از بهترین فیلم‌های کارنامه‌ی خود را ساخت و سراغ داستانی جاسوسی در فیلم «مونیخ» (Miunich) رفت، باز هم بیش از هر چیزی به نهاد خانواده پرداخت و از شخصیت‌هایی گفت که در حین انجام عملیات جاسوسی هم به خانواده‌ی خود فکر می‌کنند.

در فیلم «پل جاسوسان» که اساسا شخصیت اصلی یک مرد خانواده و وکیل است و عضو هیچ تشکیلات امنیتی جاسوسی نیست، این موضوع برجسته‌تر می‌شود. او طبق باورهایش معتقد است که حتی یک جاسوس دشمن هم از حق و حقوقی برخوارد است و باید عدالت درباره‌اش رعایت شود.

از این رو است که فیلم‌ساز در نمایش جاسوس قصه هم از آن حال و هوای آشنا و همیشگی فاصله می‌گیرد و مردی را در قاب نمایش می‌دهد که هیچ شباهتی به جاسوس‌های همیشگی فیلم‌های سینمایی ندارد. حال قرار گرفتن دو انسان با دو زمینه‌ی فکری گوناگون، تبدیل به بخش مهمی از داستان می‌شود.

همین نمایش انسانیت است که فیلم را از آثار مشابه جدا می‌کند. در بخش اول فیلم یک سو وکیلی است که وکالت یک جاسوس اهل شوروی را بر عهده گرفته است. در سوی مقابلش هم مردمان و دادگاهی قرار دارند که او را به خاطر پذیرش این وکالت لعن و نفرین می‌کنند و از خود می‌رانند. از این جا است که سناریوی مرد در برابر جامعه آغاز می‌شود؛ قهرمان باور به اصولی دارد و حاضر نیست که از آن‌ها عدول کند، در حالی که جامعه چیز دیگری از او می‌خواهد.

از جایی به بعد همین باور به اصول به درد جامعه می‌خورد و حال این جامعه‌ است که به او نیاز دارد. جناب وکیل تمام تلاش خود را کرده تا جاسوس را زنده نگه دارد. حال طرف مقابل یعنی شوروی جاسوسی آمریکایی را دستگیر کرده است. زنده نگه داشتن جاسوس شوروی این فرصت را فراهم کرده که دو طرف دست به یک معامله بزنند و مرد آمریکایی فرصت بازگشت به خانه را پیدا کند.

اما فیلم منحصر به این موضوع نیست. یعنی قرار نیست شاهد قصه‌ای باشیم که در آن دو دشمن با هم سراغ یک بازی موش و گربه می‌روند و تلاش می‌کنند یکدیگر را آزمایش کنند.

البته تعلیقی حول محور داستان مبادله‌ی دو اسیر شکل می‌گیرد اما آن چه که داستان را پیش می‌برد رابطه‌ی اسیر یا همان جاسوس اهل شوروی با وکیل آمریکایی است. نقطه اشتراک این دو فقط انسانیتی است که در وجودشان است وگرنه هیچ نقطه اشتراک دیگری ندارند. اسپیلبرگ روی همین وجوه انسانی تمرکز کرده و رابطه‌ی معرکه‌ای را حولش چیده که فیلم «پل جاسوسان» را در این جایگاه در فهرست ۱۰ فیلم درباره جنگ سرد قرار می‌دهد.

اما این نگاه انسانی در کلیت اثر جاری است. در نگاه اول ممکن است این تصور غلط شکل بگیرد که اسپیلبرگ فیلم بسیار خوش‌بینانه‌ای ساخته است و جهان انسانی در واقعیت تا این اندازه آسان‌گیر نیست.

اما اگر نیک بنگرید متوجه خواهید شد که اسپیلبرگ در حال پیشنهاد دادن راه حلی برای فرار از بحرانی مانند جنگ سرد است؛ این که این جنگ به تمامی پوچ و بی ارزش است و می‌توان با کمی ساده‌گیری همه چیز را بهتر کرد. قهرمان درام اسپیلبرگ دقیقا به همین موضوع باور دارد و فکر می‌کند که در طرف مقابل هم هنوز ذره‌ای انسانیت وجود دارد تا او را درک کند و اجازه ندهد فاجعه‌ای شکل بگیرد. این ساده گرفتن و باور به انسانیت با بلاهت تفاوتی آشکار دارد.

در چنین قابی طبیعی است که نقش اصلی این فیلم دربره جنگ سرد اسپیلبرگ را تام هنکس بازی کند. او را به خوبی می‌توان در قالب مردی آمریکایی و اهل خانواده پذیرفت. مارک رایلنس هم در قالب جاسوس شوروی درخشان است. او دقیقا همان چیزی است که باید باشد؛ مردی واقع‌بین که شبیه به هیچ جاسوس دیگری در تاریخ سینما نیست.

«اف بی آی موفق به دستگیری یک جاسوس اهل شوروی می‌شود. خیلی زود خبر دستگیری این مرد پخش می‌شود و احساسات مردم آمریکا را جریحه‌دار می‌کند. به نظر دادگاهی قرار است برپا شود و مرد را محاکمه کند.

وکیلی اخبار را دنبال می‌کند و متوجه می‌شود که این مرد هیچ شانسی ندارد؛ چرا که هم افکار عمومی و هم دادگاه قصد دارند او را از بین ببرند. پس وکالت این مرد را بر عهده می‌گیرد تا اجازه ندهد که عدالت در حق او رعایت نشود. در این میان یک هواپیمای آمریکایی در خاک شوروری سقوط می‌کند و خلبانش دستگیر می‌شود …»

۶. شکار برای اکتبر سرخ (The Hunt For Red October)

133

  • کارگردان: جان مک‌تیرنان
  • بازیگران: شان کانری، الک بالدوین، سم نیل و اسکات گلن
  • محصول: ۱۹۹۰، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۸٪

فیلم‌هایی در دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی در سینمای آمریکا ساخته می‌شد که سال‌ها است نسل آن‌ها منقرض شده است. این فیلم‌ها داستان‌هایی پر فراز و فرود داشتند. در این فیلم‌ها قصه از هر چیز دیگری مهم‌تر بود و باید خوب تعریف می‌شد.

تفاوت این فیلم‌ها با فیلم‌های کلاسیک در این بود که قصه‌ها ساده‌تر بودند و فیلم‌ساز هیچ چیزی را جدی نمی‌گرفت. در واقع همه چیز کنار هم قرار می‌گرفت تا مخاطب را دو ساعت سرگرم کند. پس گره‌هایی که انگار قرار نبود هیچ‌گاه باز شوند، ناگهان با دلاوری قهرمان‌ها باز می‌شد.

در این قصه‌ها هر کجا که نیاز بود شخصیتی اضافه و هر جا که نیاز بود، از داستان خارج می‌شد. اگر گرهی نیاز قصه بود، سریع به وجود می‌آمد و اگر نیاز بود که باز شود باز هم به سرعت این اتفاق شکل می‌گرفت. خرده پیرنگ‌ها یکی یکی از راه می‌رسیدند و در نهایت همه در خدمت شاه پیرنگ بودند.

حتی شخصیت قهرمان قصه هم آن قدر مهم نبود که داستان را تحت تاثیر قرار دهد و این دیگر نقطه‌ی اختلاف این فیلم‌ها با قصه‌های کلاسیک فیلم‌های آمریکایی بود. چرا که در آن فیلم‌های آمریکایی پیرنگ بر مبنای انگیزه‌های شخصیت‌ها پیش می‌رفت اما در فیلم‌های قصه‌گوی دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی لزوما این گونه نبود.

خلاصه که آن دوران پر شد از فیلم‌های دلنشینی که کاملا استاندارد ساخته می‌شدند، قصه تعریف می‌کردند؛ نه قصد داشتند پیام مهمی ارسال کنند و نه خبری از اتفاقات عجیب و غریب در آن‌ها بود و نه کسی می‌خواست فیل هوا کند. متاسفانه همین مساله‌ی فیل هوا کردن و تلاش برای ساختن آثار عظیم، این روزها نفس هالیوود را گرفته و اجازه نمی‌دهد آثاری این چنین مطبوع سر از جریان اصلی سینما در آورند.

«شکار برای اکتبر سرخ» یکی از همین فیلم‌ها است. در نگاه اول شاید بگویید که این فیلمی است درباره‌ی جنگ سرد که قصد دارد از برتری نیروهای یک سو بگوید. اما خب چه توقعی دارید؟ بالاخره با یک فیلم آمریکایی سر و کار داریم. قضیه هم آن قدرها پیچیده نیست و فیلم هم خودش را چندان جدی نمی‌گیرد و فقط ساخته شده تا من و شما را چند ساعتی سر گرم کند.

فیلم با به آب زدن یک زیردریایی پیشرفته ارتش شوروی آغاز می‌شود. ظاهر این زیردریایی این توانایی را دارد که بدون شناسایی سر از آب‌های دشمن درآورد. موضوع این جا است که این توانایی می‌تواند به ضد خود تبدیل شده و زیردریایی را به پدیده‌ای علیه نیروهای خودی تبدیل کند.

به همین دلیل مورد اعتمادترین ناخدای نیروی دریایی شوروی کنترل آن را در اختیار دارد. اما ناگهان اتفاقی غیرمنتظره همه چیز را به هم می‌ریزد و ناخدا تصمیم به انجام ماموریتی غیر از ماموریتی که برای آن اعزام شده می‌گیرد.

در ابتدای فیلم توضیح داده می‌شود که این قصه یک قصه‌ی خیالی است. در عالم واقع و در سال ۱۹۸۴ یک زیر دریایی اهل شوروی غرق شد و هیچ گاه نشانی از آن یافت نشد. حال جان مک‌تیرنان و همکارانش قصه‌ای خیالی از آن ماجرا ساخته‌اند که حسابی نفس‌گیر است و میخ کوب کننده. در واقع آن‌ها از یک فیلم درباره جنگ سرد به قصه‌ای مهیج و جذاب رسیده‌اند که از تنش‌های دو طرف درگیر در ماجرا برای ساختن لحظه‌ای سرگرمی استفاده می‌کند.

همان طور که گفته شد هیچ چیز این فیلم اصلا جدی نیست. اگر قهرمان‌های داستان قرار باشد با سدی روبه‌رو شوند و آن را کنار بزنند، قطعا این کار را می‌کنند و فیلم‌ساز چندان مخاطب را برای انجام این کار منتظر نگه نمی‌دارد و اگر قرار باشد که یک درگیری کش پیدا کند، از همان اول مخاطب این موضوع را می‌داند.

از سوی دیگر این فیلم کاملا از روی کلیشه‌های جا افتاده ساخته شده و از آن جایی که بهره بردن از کلیشه‌ها به شکل مطلوب نه تنها بد نیست، بلکه نقطه قوت هر فیلمی به حساب می‌آید، فیلم «شکار برای اکتبر سرخ» حسابی مخاطبش را سر ذوق می‌آورد.

مانند بسیاری از فیلم‌های فهرست ۱۰ فیلم درباره جنگ سرد، این اثر هم قصه‌ی مردانه‌ای دارد و هیچ شخصیت زنی در فیلم حضور ندارد. تمام داستان یا در راهروها و اتاق‌های سیاست‌مداران می‌گذرد یا در کشتی‌ها و زیریایی‌های ارتش دو طرف. سکانس‌های نبرد هم به خوبی ساخته شده تا تماشاگر دست کم دو ساعتی از جهان اطرافش کنده شود و لذت ببرد.

«یک زیردریایی فوق پیشرفته‌ی شوروی در سال ۱۹۸۴ عازم یک ماموریت در اقیانوس اطلس می‌شود. بعد از چند ساعتی فرمانده زیردریایی و یک افسر اطلاعاتی گاو صندوق زیردریایی را باز می‌کنند تا از دستورات مطلع شوند. دستور صادر شده مربوط به یک رزمایش است و زیردریایی باید بعد از انجام آن به پایگاه بازگردد.

اما ناگهان جناب فرمانده افسر اطلاعاتی را می‌کشد و برگه‌ی دستورات را می‌سوزاند. از آن سو یک افسر اطلاعاتی آمریکا پیگیر این زیردریایی است و همه‌ی حرکاتش را زیر نظر دارد. او تصور می‌کند که فرمانده‌ی زیردریایی قصد دارد به آمریکا بیاید و پناهنده شود اما این تصور او چندان واقع‌گرایانه نیست …»

۵. از روسیه با عشق (From Russia With Love)

134

  • کارگردان: ترنس یانگ
  • بازیگران: شان کانری، پدرو آرمنداریز، لوته لنیا و رابرت شاو
  • محصول: ۱۹۶۳، آمریکا و بریتانیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪

مگر می‌شود به لیستی در باب فیلم‌های مربوط به جنگ سرد پرداخت و سراغی از اثری جیمز باندی نگرفت. جیمز باند عمری با جاسوس‌های بلوک شرق جنگید و افسانه‌ای از یک ابرجاسوس ساخت که جهانی را از شر دشمنان کشورش نجات می‌دهد و تا می‌تواند این وسط هم دلبری می‌کند، می‌کشد، منفجر می‌کند، ترس به جان دشمن می‌اندازد و خلاصه که آن‌ها را عاجز می‌کند. در چنین قابی پرداختن و گفتن از فیلمی با محوریت این شخصیت در فهرست ۱۰ فیلم درباره جنگ سرد کاملا طبیعی است.

تعداد فیلم‌های ساخته شده بر اساس شخصیت جیمز باند سر به فلک کشیده اما هنوز هم فیلم «از روسیه با عشق» یکی از بهترین‌ها در میان آن‌ها است. این فیلم در کنار «گلدفینگر» (Goldfinger) همواره در هر نظرسنجی در باب بهترین فیلم‌های جیمز باندی جایی آن بالا بالاها داشته است. از آن جایی که «گلدفینگر» ارتباطی مستقیم با بلوک شرق ندارد و داستانش در حال و هوای دیگری می‌گذرد، باید فیلم «از روسیه با عشق» را در این جایگاه قرار داد.

از سوی دیگر همواره شان کانری به عنوان بهترین بازیگر نقش جیمز باند در خاطره‌ها مانده و کسانی چون راجر مور یا دنیل کریگ با وجود قابلیت بالای اجرای این نقش، هیچ‌گاه به جایگاه رفیع او دست پیدا نکرده‌اند. انصافا که شان کانری بهترین بازی خود در نقش جیمز باند را هم در همین فیلم «از روسیه با عشق» به اجرا درآورده و نتیجه به یکی از بهترین فیلم‌های جاسوسی تمام دوران تبدیل شده است.

ما جیمز باندها را با سکانس‌های اکشنش، با حرکات محیرالعقول قهرمانش، با دلبری‌ها او، با تکنولوژی‌های عجیب و غریبش، با تعقیب و گریزهای نفس گیرش و با ماجراهای پر فراز و فرودش به یاد می‌آوریم. اما «از روسیه با عشق» علاوه بر برخورداری از این المان‌ها انگار توسط یک فیلم‌ساز مدرن اروپایی ساخته شده تا تبدیل به اثری که صرفا قصد سرگرم کردن مخاطبش را دارد، نشود.

در این جا قهرمان داستان پیش و بیش از آن که در حال فرار یا تعقیب و گریز از دست دیگران باشد، دچار یک بحران هویت است و البته هماوردی دارد که شبیه به دیگر دشمنانش نیست. این هماورد قصد دارد جیمز باند را به لحاظ شخصی شکست دهد و مبارزه‌ی آن دو انگار یک مبارزه‌ی فردی است تا یک درگیری بر سر منافع دو کشور.

این موضوع سبب شده که «از روسیه با عشق» ریتم آرام‌تری نسبت به یک فیلم جیمز باندی معمول داشته باشد و تلاش کند که به درون ذهن شخصیت‌هایش نفوذ کند. البته موارد گفته شده به این معنا نیست که با اثری ضد دستاوردهای فیلم‌های این چنینی طرف هستیم یا فیلمی را به تماشا نشسته‌ایم که فیلم‌ساز به دنبال ساخت اثری روشنفکرانه از جنس هنرمندان مدرنیست است. در این جا هم تعلیق وجود دارد؛ بالاخره قهرمان ماجرا درگیر اتفاقی جاسوسی است و باید ماموریتی را به سرانجام برساند. تنها تفاوت این است که این بار همه چیز با مکث بیشتری برگزار می‌شود.

در کنار همه‌ی این‌ها «از روسیه با عشق» برخوردار از یکی از جذاب‌ترین بدمن‌های جیمز باندی است. رابرت شاو، بازیگر این نقش جلوه‌ای از بدمن ماجرا ترسیم کرده که بعدها توسط خیلی از بازیگران مورد تقلید قرار گرفت اما نه هیچ‌گاه چنین دستاوردی روی کاغذ به دست آمد و نه در اجرا. بدمن‌های سینمای جیمز باندی فقط شرورتر شدند وگرنه کمتر نشانی از جذابیت نقشی که رابرت شاو آن را بازی می‌کند، داشتند. در چنین قابی است که باید «از روسیه با عشق» را در فهرست ۱۰ فیلم درباره جنگ سرد قرار داد.

«از روسیه با عشق» پس از موفقیت فیلم «دکتر نو» (Dr. No) به عنوان اولین فیلم جیمز باندی ساخته شد. درخشش این فیلم باعث شد که این شخصیت تا به امروز فرنچایزی برای خود داشته باشد و مدام با تغییر زمان و عوض شدن نظم جهانی تغییر کند و شکلی تازه به خود بگیرد.

«پس از مرگ دکتر نو، سازمان اسپکتر تلاش می‌کند که قاتلی را برای کشتن جیمز باند آموزش دهد. یکی از ماموران اسپکتر که عضو سازمان امنیت شوروی هم هست طرحی را برنامه‌ریزی می‌کند که در آن زنی به نام تاتیانا که جاسوس شوروی است وانمود کند که شیفته‌ی باند شده و او را فریب دهد. این در حالی است که سازمان اسپکتر قصد دارد از طریق این زن، آدمکش حرفه‌ای خود را به جیمز باند نزدیک کند و او را از بین ببرد. اما …»

۴. کاندیدای منچوری (The Manchurian Candidate)

135

  • کارگردان: جان فرانکنهایمر
  • بازیگران: فرانک سیناترا، جنت لی
  • محصول: ۱۹۶۲، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪

«کاندیدای منچوری» یکی از بهترین فیلم‌های جاسوسی و یکی از بهترین تریلرهای سیاسی تاریخ سینما است. در این جا با داستانی پر فراز و فرود طرف هستیم که در آن مردی پس از جنگ دو کره بدون آن که خودش آگاه باشد علیه منافع کشورش عمل می‌کند.

این داستان در آن دوران دستمایه‌ی آثار بسیاری شد و نشان از این داشت که تا چه اندازه تاثیر ترس در دوران جنگ سرد بر روح و روان آدم‌ها و جامعه پر قدرت بوده است. این تصور که هر کس از خارج از کشور آمده و پایش را در خاک خودی قرار داده، بالقوه می‌تواند یک دشمن باشد و مورد سوظن، موضوعی است که به راحتی نمی‌توان آن را کنار گذاشت و می‌توان در آثار بسیاری دید.

از سوی دیگر کارگردانی پشت دوربین قرار دارد که به خوبی قدر قصه‌ی خوب را می‌داند و داستانگوی خوبی است. کارنامه‌ی جان فرانکنهایمر پر است از فیلم‌هایی در ژانرهای مختلف که در یک نقطه اشتراک دارند؛ همه‌ی آن‌ها داستان محور هستند و این داستان را به روانی تعریف می‌کنند.

این موضوع دستاورد کمی برای هیچ فیلم‌سازی نیست. اگر سری به همین فهرست ۱۰ فیلم درباره جنگ سرد بزنید، متوجه خواهید شد که از دو نوع فیلم سخن به میان آمده است؛ یکی آن دسته از فیلم‌هایی هستند که جنگ سرد را بهانه‌ای برای بیان روابط انسانی قرار می‌دهند و با استفاده از آن پس زمینه به تاثیرات یک دوران ویرانگر بر روح و روان آدمی در یک شرایط غیر طبیعی می‌پردازند و دسته‌ی دیگر هم آثاری هستند که از این پس زمینه برای سرگرمی و تعریف کردن قصه‌ای مهیج بهره می‌برند.

فیلم «کاندیدای منچوری» هر دوی این موارد را در کنار هم دارد؛ هم فیلمی است بسیار سرگرم کننده که مخاطب زمان تماشایش دسته‌ی صندلی را محکم خواهد چسبید و به هیجان خواهد آمد و هم فیلمی است که راه به تفاسیر مختلف می‌دهد.

یکی از این تفاسیر تاثیر این دوران بر روح و روان سربازانی است که بلافاصله پس از اتمام جنگ دوم جهانی برای دفاع از یک سیستم و یک طرف درگیری روانه‌ی میدان نبرد شدند. در چنین قابی بود که دستگاه تبلیغات دشمن هم برای بهره بردن از روان زخم خورده‌ی این جوانان وارد کار شده بود و مدام بر طبل ضدیت با سیستم خودی می‌نواخت.

چنین چارچوبی منجر به ایجاد ترسی در بین آمریکایی‌ها شد که نمی‌شد فراموشش کرد و نادیده‌اش گرفت. ترس از این که کسی در همسایگی یا فردی در خیابان جاسوس دشمن باشد یا این که توسط آن‌ها شستشوی مغزی داده شود، به ترسی هر روزه تبدیل شد و در فیلم‌هایی چون «کاندیدای منچوری» بازتاب یافت.

کسانی چون جان فرانکنهایمر هم پیدا شدند و اثری هنرمندانه از این ترس متکثر و از این پارانویا بر پرده‌ی سینما انداختند. اگر در فهرست ۱۰ فیلم درباره جنگ سرد به دنبال اثری هستید که حسابی شما را به هیجان آورد و در ضمن لایه لایه و عمیق باشد، «کاندیدای منچوری» یکی از بهترین گزینه‌ها است.

از سوی دیگر برخی فیلم‌ها را باید تریلر سیاسی دانست. تریلرهای سیاسی آن دسته از فیلم‌هایی هستند که یک روایت هیجان‌انگیز را به رویدادهای سیاسی گره می‌زنند و بخشی از تاریخ را به شکلی مهیج نمایش می‌دهند.

در این فیلم‌ها عموما سیاست‌مداران و گماشته‌های آن‌ها حضوری پر رنگ دارند. البته اکثر قصه توسط افرادی روایت می‌شود که در رده‌های پایین و به عنوان پیاده نظام کار می‌کنند و در تصمیم‌سازی تاثیری ندارند. بخش عمده‌ای از تریلرهای سیاسی تاریخ سینما که این فیلم هم یکی از آن‌ها است، به جنگ سرد اختصاص دارند.

یکی از جذابیت‌های فیلم حضور فرانک سیناترا در قالب شخصیت اصلی ماجرا است. او مردی است از همه جا بیخبر که بی‌‌گناه آلت دست دشمن قرار گرفته است. این بی‌خبری و بی‌گناهی در تک تک لحظات حضور او در برابر دوربین قابل مشاهده است.

علاوه بر این که فیلم‌های بسیاری با دست مایه قرار دادن قصه‌ی «کاندیدای منچوری» بر پرده افتادند، در سال ۲۰۰۴ اثر دیگری با همین نام ساخته شد. در آن فیلم دنزل واشنگتن، مریل استریپ و جان وویت بازی می‌کردند اما این فیلم اول چند سر و گردن از این اثر تازه بالاتر قرار می‌گیرد.

«سال ۱۹۵۹. جنگ کره تمام شده است. یکی از سربازان آمریکایی پس از اتمام جنگ مدال شجاعت دریافت می‌کند، چرا که جان بسیاری از همرزمانش را در حین انجام یک ماموریت نجات داده است. این سرباز، فرزند یک سیاست‌مدار قابل احترام است که برای خودش نام معتبری در آمریکا است. تعدادی از سربازان را پس از جنگ به منچوری می‌برند و این پسر هم یکی از آن‌ها است. اما ناگهان یک مرد چینی با استفاده از دوز و کلک موفق می‌شود که او را شستشوی مغزی دهد تا به عنوان قاتلی حرفه‌ای به آمریکا بازگردد. اما …»

۳. مرد سوم (The Third Man)

136

  • کارگردان: کارل رید
  • بازیگران: ارسن ولز، جوزف کاتن و آلیدا ولی
  • محصول: ۱۹۴۹، انگلستان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۹٪

جنگ دوم جهانی که تمام شد و حال و هوای جنگ سرد گسترش یافت، شهرهایی چون وین، پایتخت اتریش، که در قلب جنگ حضور داشتند، چند تکه شدند. شهری چون وین از آن جایی که بخشی از امپراطوری رایش سوم بود، بلافاصله پس از جنگ عرصه‌ی جولان دو طرف درگیر در جنگ سرد شد.

در این میان هم آمریکایی‌ها و بریتانیایی‌ها قصد داشتند خودی نشان دهند و هم ارتش سرخ شوروی. در چنین چارچوبی «مرد سوم» به داستان دورانی می‌پردازد که نشانه‌های بروز جنگ سرد را می‌شد در چنین شهری دید اما هنوز به تمامی رخ نداده بود. هنوز نوری در انتهای تونل سو سو می‌زد و این امید وجود داشت که دو سیستم متفاوت، دو طرز نگریستن به دنیا با هم آشتی کنند و هر کس به دنبال غنیمتی برای خود نباشد. اما نشانه‌های آغاز رقابت را می‌شد همه جا دید.

در چنین چارچوب و دورانی در فیلم «مرد سوم» سر و کله‌ی مردی در شهر وین پیدا شده که خون دیگران را می‌مکد. قانونی وجود ندارد و ارتش متفقین تلاش می‌کند که نظم را برقرار کند. اما درگیری‌های دو طرف باعث شده که افرادی مانند شخصیت خبیث این داستان از شرایط سو استفاده کنند و پولی به جیب بزنند.

این مرد طماع به یکی از کثیف‌ترین کارهای ممکن مشغول است؛ از پس ویرانه‌های جنگ بیماری در شهر بیداد می‌کند و کودکان بیش از همه در معرض خطر قرار دارند. نیاز به دارو در همه جا احساس می‌شود اما مردی سر و کله‌اش پیدا شده که از کمبود دارو استفاده کرده و به تجارت داروهای تقلبی مشغول است. همین کار او باعث شده که بسیاری در بستر مرگ بیفتند و کودکان بسیاری از بین بروند.

البته قصه‌ی «مرد سوم» از زاویه نگاه دوست این مرد تعریف می‌شود. او نویسنده‌ای‌ آمریکایی است که از طریق نوشتن داستان‌های سطح پایین روزگار می‌گذراند. سال‌ها است از رفیقش خبر ندارد و شنیده که پس از جنگ دوم جهانی در شهر وین زندگی می‌کند.

به شهر آمده تا او را پیدا کند اما ممکن نیست. همه می‌گویند که او مرده و نمی‌توان به دیدارش رفت. سری به قبرش می‌زند و عزم بازگشت می‌کند اما چیزهایی دستگیرش می شود که با گفته‌های دیگران در باب مرگ رفیق نمی‌خواند. پس می‌ماند تا بفهمد راز پشت مرگ رفیقش چیست؟

پس یک بازی موش و گربه آغاز می‌شود که در یک سرش مردی حقه‌باز قرار دارد که مدام بین دو سوی شهر که تحت کنترل دو طرف درگیر در جنگ سرد است، رفت و آمد می‌کند و سر دیگرش رفیقی از همه جا بی‌خبر قرار دارد که ناگهان خود را وسط معرکه‌ای دلخراش دیده است.

نقش مرد اول را ارسن ولز بزرگ بازی می‌کند و نقش مرد دوم را جوزف کاتن. این ترکیب بلافاصله اهل سینما را به یاد «همشهری کین» شاهکار ارسن ولز می‌اندازد که برخی آن را بهترین فیلم تاریخ سینما می‌دانند. البته می‌توان نشانه‌هایی از کارگردانی ولز را در این جا دید و تاثیر کارل رید را از او احساس کرد.

فیلم «مرد سوم» چندتایی از بهترین سکانس‌های تاریخ سینما را در خود جای داده است. یکی از آن‌ها سکانس بیمارستان است که کارل رید بدون نمایش بیمارانش اوج ظلم رفته بر آن‌ها را به ما منتقل می‌کند تا شقاوت مردی را که به مکیدن خون آدمیان مشغول است، درک کنیم.

سکانس دیگر، سکانس معروف چرخ و فلک است که امروزه بخشی از تاریخ سینما است. همان جا که هری لایم با بازی ارسن ولز از دموکراسی سوییسی و تفاوتش با جنگ‌های دوران خاندان بورجیا در ایتالیا می‌گوید و رنسانس را نتیجه‌ی خون‌های ریخته شده در ایتالیا معرفی می‌کند و ساعت زنگوله‌دار را تنها منفعت دموکراسی سوییسی.

«مرد سوم» پر است از لحظات ناب، لحظاتی که نفس را در سینه حبس می‌کنند و ما را به فکر فرو می‌برند. یکی از دستاوردهای غول‌های عالم سینما که این فیلم را ساخته‌اند، خلق شخصیت هری لایم است. با خواندن کلمات بالا ممکن است تصور کنید که از او متنفر خواهید شد. اما چنین نیست.

او یکی از جذاب‌ترین مردان تاریخ سینما است. به همین دلیل هم پایان فیلم چنین میخکوب‌کننده است و گیرا. پس می‌توان سری به فهرست ۱۰ فیلم درباره جنگ سرد زد، فیلم «مرد سوم» را انتخاب کرد، به تماشایش نشست و از ضیافتی که کارل رید در مقام کارگردان، گراهام گرین در مقام نویسنده و ارسن ولز و جوزف کاتن در مقام بازیگر تدارک دیده‌اند لذت برد و کیفور شد.

«نویسنده‌ای سطح پایین بلافاصله پس از جنگ دوم جهانی به شهر وین سفر می‌کند تا دوست دیرینش را ملاقات کند. در بدو رسیدن او را با نویسند‌ه‌ای معروف اشتباه می‌گیرند و به جلسه‌ای مهم می‌برند. مرد هر طور شده از آن جا فرار می‌کند و به تنها آدرسی می‌رود که می‌شناسد.

در آن جا به او می‌گویند که دوستش مرده و خیلی زود مراسم تدفینش برگزار خواهد شد. او به مراسم می‌رود و با دختری آشنا می‌شود که معشوق دوستش بوده. از همین جا متوجه شواهدی می‌شود که با خبر مرگ و مراسم تدفین رفیقش نمی‌خواند. پس این سوال برایش پیش می‌آید که نکند دوستش هنوز زنده باشد؟ اگر او زنده است، پس چه کسی را دفن کردند؟ پس تصمیم می گیرد که بماند اما …»

۲. شمال از شمال غربی (North By Northwest)

137

  • کارگردان: آلفرد هیچکاک
  • بازیگران: کری گرانت، اوا مری سنت و جیمز میسون
  • محصول: ۱۹۵۹، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪

آلفرد هیچکاک فیلم جاسوسی کم ندارد. از «بدنام» (Notorious) درباره‌ی جنگ دوم جهانی در سال ۱۹۴۶ با بازی کری گرانت و اینگرید برگمان که به جنگ دوم جهانی و رقابت پیدا و پنهان آمریکا و آلمان می‌پردازد گرفته تا فیلم «بانو ناپدید می‌شود» (The Lady Vanishes) در سال ۱۹۳۷ که داستانی جاسوسی و معمایی پیرامون گم شدن یک پیرزن در قطاری در یک کشور خیالی دارد.

در آثار دیگری چون «۳۹ پله» (The 39 Steps) یا هر دو نسخه «مردی که زیاد می‌دانست» (The Man Who Knew Too Much) هم می‌توان قصه‌هایی جاسوسی دید. اما این یکی مستقیما به جنگ سرد ارتباط دارد و فیلمی درباره جنگ سرد به حساب می‌آید.

روایت، روایت آشنای هیچکاکی است. کسی به اشتباه در زمان و مکان نامناسب قرار می‌گیرد. از آن پس سیر رویدادها است که یکی یکی از راه می‌رسند و زندگی او را به هم می‌ریزند. این مرد هم از یک شوخ‌طبعی ذاتی بهره می‌برد و همین هم فضای فیلم را شوخ و شنگ می‌کند.

از آن سو در داستان مردانی قرار دارند که خود را در قالب افرادی محترم جا زده و در حال جاسوسی برای شوروی هستند. هدف آن‌ها به دست آوردن چیزی است که ظاهرا در اختیار یک مامور زبده‌ی آمریکایی است. این جاسوسان دشمن همان مرد بخت برگشته را با این مامور اشتباه می‌گیرند.

از آن سو آلفرد هیچکاک خیلی زود در همان اویل فیلم، تمام داستان را تا به انتها لو می‌دهد. کسی پیدا می‌شود و از این می‌گوید که قرار است چه اتفاقی در آینده شکل بگیرد و چه کسی تمام سرنخ‌های ماجرا را در دست دارد.

نکته این که با وجود این آگاهی ما از همه چیز، باز هم فیلم ذره‌ای از ریتم نمی‌افتد و ما ذره‌ای از آن فاصله نمی‌گیریم و تا به انتها دسته‌ی صندلی را چسبیده و از تعلیق ناب هیچکاکی لذت می‌بریم. این از استادی بزرگی چون هیچکاک می‌آید که می‌تواند قصه‌ی فیلم را لو بدهد و به قول معروف اسپویل کند اما باز هم تا انتها نبض مخاطبش را در دست بگیرد و او را چون موم مهار کند.

از سوی دیگر داستان شخصیت اصلی را به نحوی می‌توان کافکایی هم نامید. در قصه‌های کافکا کسانی در موقعیت‌هایی عجیب و غریب گیر می‌کردند، بدون آن که بدانند چرا؟ زندگی آن‌ها بدون هیچ اخطاری از قبل متوقف می‌شد تا موعدی که هیچ‌گاه از راه نمی‌رسید، فرا رسد. حال کافکا در فضایی ذهنی قصه‌هایش را تعریف می‌کرد و عبوس بود اما هیچکاک همه چیز را عینی و شوخ و شنگ برگزار می‌کند.

اکر به سینمای جیمز باندی و قصه‌هایی در باب ابرجاسوس‌هایی که مدام از این مرحله‌ی خطرناک به مرحله‌ی دیگر می‌روند، علاقه دارید، باید بدانید که پدر همه‌ی آن‌ها همین فیلم «شمال از شمال غربی» آلفرد هیچکاک است. الگوی قصه‌گویی این فیلم همان است که در داستان‌های جیمز باندی می‌بینیم.

کسی در جستجوی راهی است که از پس دشمنان برآید و در این راه مدام خود را در موقعیت‌های خطرناک می‌بیند که باید از آن‌ها فرار کند؛ حال یک موقعیت کاملا اکشن است و تعقیب و گریزی در خشکی یا دریا دارد و یک موقعیت هم به کمی دلبری نیاز دارد تا رفع و رجوع شود. همه‌ی این‌ها زمانی ساخته شد که هنوز چند سالی تا خلق اولین جیمز باند باقی مانده بود.

«شمال از شمال غربی» یکی از جذاب‌ترین سکانس‌های اکشن تاریخ سینما را هم دارد. همان جایی که قهرمان درام ناگهان خود را در برابر هجوم یک هواپیمای سم پاش می‌بیند و تلاش می‌کند که فرار کند. بارها و بارها کارگردان‌های مختلف در آثار مختلف تلاش کرده‌اند که به این سکانس ادای دین کنند اما هیچ کدام نتوانسته‌اند سکانسی در تراز کار هیچکاک خلق کنند.

سکانس جذاب دیگر هم سکانسی که بر فراز کوه راشمور شکل می‌گیرد. کری گرانت در این جا یکی از بهترین بازی‌های کارنامه‌ی خود را ارئه داده است. نکته‌ی آخر این که «شمال از شمال غربی» یکی از قله‌های تریلرهای جاسوسی است و باید در فهرست ۱۰ فیلم درباره جنگ سرد قرار بگیرد.

«راجر تورنهیل یک کارگزار تبلیغات موفق در نیویورک است. او روزی وارد یک رستوران می‌شود تا به قراری کاری برسد. در همان لحظه‌ی ورودش گارسون رستوران کسی را به نام جرج کاپلان صدا می‌کند و او را برای دریافت یک تلفن مورد خطاب قرار می‌دهد. در همان لحظه گارسون راجر تورنهیل را با کاپلان اشتباه می‌گیرد. مردانی که منتظر ورود کاپلان هستند، تصور می‌کنند که او همان فرد مورد نظر آن‌ها است. پس راجر را می‌ربایند تا …»

۱. دکتر استرنج‌لاو یا: چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به بمب عشق بورزم (Dr. Strangelove)

138

  • کارگردان: استنلی کوبریک
  • بازیگران: پیتر سلرز، جرج سی اسکات و استرلینگ هایدن
  • محصول: ۱۹۶۴، آمریکا و بریتانیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪

«دکتر استرنج‌لاو» اوج کمدی سیاه در تاریخ سینما است. کمدی سیاه به فیلم‌هایی گفته می‌شود که تلاش می‌کنند از دل موقعیت‌های تلخ و ترسناک، خنده بیرون بکشند و من و شما را بخندانند. در این جا هم با چنین داستانی طرف هستیم. جهان در آستانه‌ی نابودی است. به نظر می‌رسد که بالاخره آن جنگ هسته‌ای که همه از آن ترس دارند، از راه خواهد رسید.

جنگ سرد در حال تبدیل شدن به جنگی همه جانبه است اما این بار بر خلاف جنگ‌های جهانی، تمام مردم کره زمین تاوان خواهند داد. آخرالزمان نزدیک است و باید از آن ترسید. اما گویی همه چیز تمام شده و دیگر راه برگشتی نیست. پس صدر فهرست ۱۰ فیلم درباره‌ی جنگ سرد به اثری اختصاص دارد که آخر ترس نهفته پشت آن را نمایش می‌دهد. حال تصور کنید که کسی در چنین موقعیتی و با چنین داستانی یک اثر کمدی خلق کند.

استنلی کوبریک یکی از بزرگترین فیلم‌سازان تاریخ سینما است و اگر کسی بتواند چنین اثری بسازد، قطعا او است. تمام فیلم «دکتر استرنج‌لاو» در یک اتاق و یک کابین هواپیمای جنگی و البته در دفتر یک ژنرال نظامی می‌گذرد.

این ژنرال نظامی آمریکایی یک دیوانه‌ی تمام عیار است که تصمیم گرفته بمبی اتمی را در خاک شوروی منفجر کند. حال هم رییس جمهور آمریکا و هم مقامات شوروی به دنبال آن هستند که راهی برای جلوگیری از رفتار این مرد دیوانه پیدا کنند. هواپیما در حرکت است و هر لحظه ممکن است که بمب را بیاندازد و دنیا را تمام کند.

در چنین قابی سری به اتاق جنگ می‌زنیم که رییس جمهور آمریکا در صدرش نشسته و دیگر مقامات اطرافش. سفیر شوروی را هم فرامی‌خوانند تا به آن‌ها کمک کند. هدف پیدا کردن هواپیما و منفجر کردنش قبل از رسیدن به شوروی است.

جدال بالا می‌گیرد. همه توی حرف هم می‌پرند. جنون به اوج می‌رسد و استنلی کوبریک بزرگ دیوانه خانه‌ای را تصویر می‌کند که قرار است درباره‌ی بدترین اتفاق تاریخ بشر تصمیم بگیرد. همه‌ی این‌ها باعث می‌شود که توامان هم بترسید و هم از نمایش جناب کوبریک از خنده روده‌بر شوید.

پیتر سلرز در این جا در سه نقش ظاهر شده است. یکی نقش رییس جمهور آمریکا است. یکی نقش افسری زیر دست آن ژنرال دیوانه با بازی استرلینگ هایدن و دیگری در نقش مردی به نام دکتر استرنج‌لاو که نام فیلم هم برگرفته از نام او است.

این پروفسور که یک تیک عصبی دارد و مدام دستش در حال سلام نظامی نازی‌ها قفل شده، مثلا قرار است بشریت را نجات دهد اما راهکارهایش فقط به درد همین گروه چند نفره می‌خورد. کار پیتر سلرز در قالب این سه نقش یکی از قله‌های بازیگری در تاریخ سینما است. چنین است بازی جرج سی اسکات در نقش ژنرالی دیگر که حرف ندارد و برق از سر مخاطب می‌پراند.

فیلم «دکتر استرنج‌لاو» در عین حال که اثری کمدی است، تلخ‌ترین فیلم فهرست هم هست. استنلی کوبریک در نمایش پلشتی سردمداران دو طرف درگیر در جنگ سرد هیچ باجی به مخاطب خود نمی‌دهد.

بقیه هم دیوانه هستند و مجنون و کاری از پیش نمی‌برند؛ نمونه‌اش یکی از خدمه‌ی کادر پرواز هواپیمای جنگنده که جنونی دیوانه‌وار دارد و از بین رفتن خاک دشمن و مرگ بیگناهان را پیروزی می‌داند. اوج این هنرنمایی هم پایان‌بندی فیلم است. از پس همه‌ی این فجایع، خنداندن تماشاگر کار بزرگی است که کوبریک از پس آن برآمده است.

«یک ژنرال سرکش آمریکایی دستور می‌دهد که هواپیمایی با سلاح اتمی خاک کشور شوروی را بمباران کند. هواپیما پس از بلند شدن رادیوی خود را خاموش می‌کند تا دیگر ارتباطی با جهان بیرون نداشته باشد. در این میان خبر می‌رسد که در صورت هر گونه انفجار هسته‌ای در خاک شوروی ماشینی به نام ماشین قیامت راه خواهد افتاد و دنیا را به طور کامل نابود خواهد کرد. در اتاق جنگ جلسه‌ای فوری تشکیل می‌شود. آمریکایی‌ها که می‌بینند هیچ راهی برای ارتباط با هواپیمای خودی ندارند، تصمیم به نابودی آن می‌گیرند. اما چون از دسترس آن‌ها خارج است نیاز به کمک دشمن دیرین خود یعنی شوروی دارند. اما …»

منبع: خبرآنلاین

۰
نظرات بینندگان
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    سایر رسانه ها
    تازه‌‌ترین عناوین
    پربازدید