نقد و بررسی فیلم «بمیر، عشق من»

نقد و بررسی فیلم «بمیر، عشق من»

فیلم «بمیر، عشق من» به کارگردانی لین رمزی، با بازی درخشان جنیفر لارنس و رابرت پتینسون، مخاطب را به دنیایی تب‌دار و وهم‌آلود از افسردگی پس از زایمان و مرز باریک میان عقل و جنون می‌برد.

کد خبر : ۲۷۰۸۶۰
بازدید : ۶

 این فیلم با اجرای خیره‌کننده لارنس در نقش گریس، زنی گرفتار در بحران روانی پس از زایمان، تصویری تکان‌دهنده از سقوط تدریجی انسان در برابر فشارهای ذهن و احساسات ارائه می‌دهد و به یکی از نقش‌های ماندگار کارنامه هنری او بدل می‌شود.

به گزارش فرارو به نقل از نیویورک تایمز، فیلم «بمیر، عشق من» به کارگردانی لین رمزی، اثری است که نمی‌توان تنها با چند جمله آن را توصیف کرد. این فیلم روان‌شناختی و تیره با بازی خیره‌کننده جنیفر لارنس و رابرت پتینسون، به درون ذهن زنی فرو می‌رود که درگیر افسردگی پس از زایمان است و مرز میان واقعیت و خیال برایش از هم فرو می‌پاشد.

داستان ظاهراً ساده است: گریس و جکسون، زوجی جوان، به خانه‌ای در دل جنگل نقل مکان می‌کنند. آن‌ها به تازگی صاحب فرزند شده‌اند، اما شادی کوتاه است. در میانه‌ی روزهایی سنگین از افسردگی پس از زایمان، گریس به تدریج کنترل خود را از دست می‌دهد و در جهانی توأم با توهم و حقیقت معلق می‌شود. اما این فقط خلاصه‌ای از رویدادهاست؛ زیرا بمیر، عشق من بیشتر تجربه‌ای حسی و درونی است تا داستانی خطی.

رمزی، که پیش‌تر با فیلم‌های «باید درباره کوین صحبت کنیم» و «تو هرگز واقعاً اینجا نبودی» شناخته شده، بار دیگر مخاطب را درون ذهن شخصیتی گرفتار فرو می‌برد. روایت فیلم پر از ایهام و ابهام است؛ زمان کش می‌آید، در هم می‌شکند و گاه مثل برق می‌گذرد. مخاطب، همچون گریس، در میان اضطراب، خستگی و هذیان غوطه‌ور می‌شود.

در مرکز این طوفان روانی، جنیفر لارنس قرار دارد که بی‌تردید یکی از بهترین و جسورانه‌ترین نقش‌آفرینی‌های دوران کاری‌اش را ارائه می‌دهد. لارنس، که از زمان موفقیتش با دفترچه امیدبخش و مجموعه فیلم‌های «هانگر گیمز»  همواره از قدرتمندترین بازیگران نسل خود بوده، در این فیلم به شکلی عمیق‌تر از همیشه فرو می‌رود. پس از فیلم‌های اخیرش مانند Causeway و No Hard Feelings، که هر یک جنبه‌ای متفاوت از استعداد او را نشان دادند، این‌بار او در قالب شخصیتی چندلایه و در آستانه فروپاشی روحی ظاهر می‌شود.

گریس، شخصیتی است که نمی‌توان او را صرفاً «دیوانه» یا «سالم» نامید. او انسانی است آمیخته از عشق، خشونت، شوخ‌طبعی و جنون. از همان ابتدا، مخاطب حس می‌کند با زنی روبه‌روست که نیرویی درونی و مهارناپذیر دارد؛ همچون ترکیبی از زمین و آتش. جکسون، شوهرش، با بازی دقیق رابرت پتینسون، عاشق همین نیروی غیرقابل پیش‌بینی در او شده است. رابطه‌ی آن‌ها پرشور و هم‌زمان پرتنش است؛ دو هنرمند که در دل طبیعت می‌خواهند آرامش و خلاقیت بیابند، اما در نهایت یکدیگر را به مرز نابودی می‌کشانند.

پتینسون در برابر حضور پرشور لارنس، شخصیتی درون‌گرا و مهار‌شده خلق می‌کند. او همچون آینه‌ای است که دیوانگی آرام و فروخورده‌اش در تضاد کامل با فوران احساسات گریس قرار دارد.

همین دوگانگی است که فیلم را سرشار از تنش درونی می‌کند. در کنار این زوج، حضور سیسی اسپیسک در نقش مادر جکسون، بُعدی دیگر به داستان می‌افزاید. او زنی است داغ‌دیده و در حال لغزیدن به سمت جنون؛ گویی در این خانه و این جنگل، عقل و واقعیت رفته‌رفته محو می‌شوند.

رابطه‌ی او با گریس، همچون بازتابی از رنج نسل‌های مختلف زنان است.  زنانی که هر یک در تنهایی خود می‌سوزند و در برابر ساختارهای ناپیدای اطرافشان فرو می‌پاشند. از نظر بصری، فیلم با تصاویری شاعرانه و گاه خفه‌کننده روایت می‌شود. رمزی بار دیگر نشان می‌دهد که چگونه می‌توان با دوربین، احساس اضطراب و فروپاشی ذهنی را به تصویر کشید. قاب‌های تنگ، نورهای محو و صداهای طبیعی جنگل، همه در خدمت ایجاد تجربه‌ای فشرده و حسی هستند.

گریس در بسیاری از صحنه‌ها یادآور شخصیت‌های کلاسیک سینمای اروپا است. لباس‌های سبک و موهای بلند بلوند او، حال‌و‌هوایی شبیه به فیلم‌های کاترین دونو در انزجار یا بریژیت باردو در درام‌های دهه‌ی شصت را تداعی می‌کند.

جالب آن‌که لارنس هنگام فیلم‌برداری چهار ماه و نیمه باردار بود و همین موضوع، فیزیکی‌بودن نقش را چشمگیرتر می‌سازد. او در طول فیلم میان خشونت و لطافت، میل و انزجار، خنده و فریاد در نوسان است. هر حرکتش آمیخته با نوعی شور حیوانی و درد انسانی است.

این فیلم با اینکه تقریباً به‌طور کامل توسط تیمی زنانه ساخته شده، ریشه‌ای غیرمنتظره دارد. ایده‌ی اولیه از مارتین اسکورسیزی آمده که رمان آرینا هارویکز با همین نام را در سال ۲۰۲۰ در یک باشگاه کتاب‌خوانی خواند و آن را برای شرکت تولیدی لارنس فرستاد. او حتی پیشنهاد داد لارنس نقش اصلی را بازی کند. سپس لین رمزی با نویسندگان برجسته‌ای چون اندا والش و آلیس برچ برای اقتباس فیلمنامه همکاری کرد.

نتیجه‌ی این همکاری، فیلمی است که بی‌تردید نظرات متفاوتی برمی‌انگیزد. برخی آن را اثری آزاردهنده و تلخ می‌دانند و برخی شاهکاری بی‌پروا. اما نمی‌توان نسبت به آن بی‌تفاوت بود. فیلمی است که تماشاگر را در جریان سیالی از احساسات می‌کشد؛ گویی از میان رودخانه‌ای خروشان عبور می‌کند و در نهایت، خسته اما بیدارشده از آب بیرون می‌آید.

برای بسیاری از منتقدان، بمیر، عشق من همان نقشی است که لارنس سال‌ها منتظرش بود؛ فرصتی برای فرو رفتن در تاریک‌ترین گوشه‌های روح انسانی و بازآفرینی آن با قدرتی بی‌رحمانه و صادقانه. این فیلم نه‌تنها بازگشت پرقدرتی برای او محسوب می‌شود، بلکه یکی از برجسته‌ترین نمونه‌های سینمای روان‌کاوانه‌ی معاصر است. فیلمی که تماشایش، مانند بیدار شدن از کابوسی زیبا و دردناک است.

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید