چرا ناخوش و ناراضی هستیم؟
بانو ملانیا ترامپ را تنها با امکاناتی در حد دونالد ترامپ میتوان تصاحب کرد و هر چقدر هم به ترامپ بد و بیراه گفته شود و مو رویش را مورد استهزا قرار دهند در عالم واقع چیزی عوض نمیشود. شاه و رئیس جمهور و رئیس دفتر هم تنها افراد محدودی میشوند و دیگران نامراد میمانند انگار در همیشه دنیا خواستنیها کم شمارندو خواهانها بی شمار.
کد خبر :
۶۷۰۰۰
بازدید :
۲۰۰۵
فرادید | احسان اقبال سعید، آقا دلت خوشه. این مملکت جای زندگی نیست ... وانبوهی از جملات و واژگان خشم آلود و مایوس را احتمالا هر ایرانی به کرات حتی پرطنینتر از صدای خسرو خاموش موسیقی ایران محمدرضا شجریان در هر محفل و محضری میشنود. بخشی از مردمان فلات ایران رضایت مندی بالایی از زندگی یا زنده ماندن خود ندارند و خمیازه یا خشم وجه ممیزه این روزهایشان است.
شاید گمان کنیم در بدترین زمان و مکان ممکن به دنیا آمده ایم و چرخ گردون و اختران با ما سر ناسازگاری دارند.
ایا هیچ اندیشیده ایم ریشه تمام ناشادیهای بی پایان بشر در کجاست؟ و آرام و قرار خاطر را در کجای گیتی و به کدامین بهای گزاف میفروشند؟ نگوییم و نگویی که خسران و یاس و خشم تنها مختص سرزمین ماست و ماست گران و آبکی این روزها تنها اسباب ملال است که البته هم هست، اما دل زدگی و یاس و جستجوی خوشبختی و فردوس معهود و مقصود در گذشته رنگانگ و رویایی سپری شده و آینده موهوم و ناروشن همزاد هماره بشر بوده است. گردون و انسان تا نهایت و بی انتها غریب و شگفتی برانگیز هستند.
تنها دخترکان بی پناه و مجبور خاورمیانه نیستند که تن را به طناب یا لهیب بی رحم آتش میسپارند که بت واره زیبایی و زنانگی هالیوود در دهه پنجاه و شصت، مرلین مونرو هم به دواهای آرامبخش پناه میبرد و در جوانی پرپر میشود. احتمالا انتحار علیرضا و لیلا فرزندان آخرین پادشاه ایران را هم از یاد نبرده ایم که به هیچ روی نمیتوان به بی پولی و گیر و گرفتهای ما آدمهای معمولی مربوطش دانست.
کشورهای اسکاندیناوی در نظر بخش بزرگی از مردم ما مکه آمال هستند و آنقدر مطلوب اند که حتی با صدای بلند نیز نام یکدیگر را صدا نمیکنند و به قول همسر ایدا سرکیسیان (تعمدا احمد شاملو را این گون نامیدم تا حق بانو سرکیسیان در زندگی غول شورشی ادا شود لااقل با سبقت در آوردن نام) " هر انسان برای انسان برادر است" و اگر حقیقت بین باشیم در این کشورها تا حد زیادی از آلام انسان کاسته شده و نوعی آرمانشهر مینیاتوری برای بهروزی انوع بشر طراحی شده است، اما نکته دیواننه کننده قصه این است که در یکی از همین کشورهای اسکاندیناویایی یعنی نروژ که اتفاقا به سبب داشتن منابع و منافع نفتی ثروتمندتر از همسایگانش هم هست یک کامله مرد که نه راوتنی مجنون که جانیست اسلحه به دست میگیرد و هفتاد و اندی کودک و نوجوان هموطنش را در اردوی دانش آموزی به مقتل میکشاند؟ (امیدوارم روح قیس عامری مرا عفو کند که مترادف روانی مجنون را آوردم که یگانه گناهش دوست داشتم و ذوب در لیلی بود!) واقعا مشکل برویک چه بود؟ خوشی زیر شکم فربه اش زده بود؟ هیچ کس دقیقا نمیداند.
در زندگی ایرانی که به طرز ناگوای به سیاست در تمام شئون ان پیوسته و وابسته است و دورههای مختلفش را نه با فلان اتفاق ورزشی هنری و یا فرهنگی که با نام زمامداران به خاطر میآوریم (دوران هویدا، دوران مصدق، دولت خاتمی، زمان احمدی نژاد.. در حالی که در مین دورهها اتفاقات مهم ورزشی و موسیقایی هم افتاده است، اما در این ملک دوران را به نام سیاست سکه زده اند) بسته به کیفیت حکمرانی امید به گذشته یا آینده کوچیده است.
در روزگار هزیمت و ویرانی ایران زمین فردوسی بزرگ از گذشته و دلیریهای وگردی هایش میگوید و مردمان تا سالها در تنگی و نامرادی دل یه دلبریهای رستم و سهراب و فضایل ایرانیان و فراوانی و گستردگی ایران میسپارند. در اندک بهبود معیشتی طبقه شهرنشین در دوران صدارت هویدا مردمان دل به اینده روشن و روزگار، چون شکر در پیش میسپارند و آتش به جان پهلوی زدند.
دوران بهبود ووفور نسبی دولت اصلاحات به خواست حداکثری ویاس روشنفکرانه و آمال فردای رادیکال گذش و دوران روحانی واحمدی نژا در حسرت نوستالژی دوران طلایی گذشته. پس تا بوده حال و حکایت همین بوده وطرحی نو در نیفتاده است. حال شاید در حوالی علل ناخوشی و آشفته خاطری به کندوکاوی موجز پرداخت:
۱-زندگی با تولد اغاز میشود در حالی که شوق و شعف و دریافت شاباش و تدارک سوروسات ختنه سوران مشغله ذهنی بستگان را تشکیل میدهد یک حقیقت اساسی و مهیب ناگفته میماند. " اینکه از لحظه تولد ساعت شنی پایان حیات و رسیدن به ممات اغاز میشود. در مسیر زندگی کوتاه فرد نوباوه و نوجوان و جوان میشود و پدر و مادر و انانی که دوستشان میدارد پیرتر و به نقطه پایانی نزدیکتر یعنی برنایی ما به قیمت خمیده شدن عزیزتزین کسان اتفاق میافتد.
جوانی که به تعبیر محمد قائد روزنامه نویس شهیر ایرانی خامه روی کیک زندگانیست یک بهار است و در گذر، زیباییها و رعناییها رو به زوال میگذارند و هرچه به پیش میرویم فراغ و نامرادی و حرمان و از دست دادنها فزونی میگیرد. تازه تمام اینها به شرطی است که یک سیر طبیعی و کم دردسر را طی کنیم.
به بیماریهای هولناک و دورههای تاریخی فجیع دچار نشویم. تصور کنید کسانی را که در خانه خود در سنجار نشسته بودند و به بلیه داعش دچار امئند یا شب در بم خوابیدند و همه چیز داشتن و سحرگاهان در کمتر از سی ثانیه هیچ کس و چیزی نداشتند. شاید حکایت انسان در زمین همین گونه باشد که در روایت دینی هم داریم "الدنیا سجن المومن. "
۲- خواستنیها و یافتنی ها: هر چقدر هم به گفتمانهای کنفسیوسی و دالایی لامایی متوسل شویم باز هم نمیتوان این حقیقت تلخ را انکار کرد که دنیا محل رقابت است و گواراترین نعمات نصیب تنها بخش اندکی از آدمیان میشود و دیگران یا سیاهی لشگراند و یا باید به نازلترین کیفیتها تن بدهند و درپی تسکین و تخدیر باشند.
انسان از پی بهترین خوراکها و نوشیدنیها و برگزیدن بهترین و زیباترین جفت هاست؛ و میدانید و میدانیم که اگر برای همه در دسترس مینمود چنین قیمتی و گوهر وار جماعتی را در طول تاریخ از پی خود روان و روانه نمیکرد. سوار شدن بر یک خودروی لوکس و مدرن احتمالا حس خوشایندی از قدرت و اطمینان را به انسان میبخشد، اما واقعیت این است ک. کمپانی بنتلی کانتیننتال در سال تعداد محدودی خودرو تولید میکند و به قیمت گزاف تنها در اختیار گروهی معدودی از خاصتگان قرار میگیرد و دیگران باید با گفتارهایی، چون "مگه اون چیکار میکنه که پراید نمیکنه" و پیاده روی تازه سالم ترم هست" و یا "اینا هزار مرض و گرفتاری دارند" خود را تسکین دهند:""
بانو ملانیا ترامپ را تنها با امکاناتی در حد دونالد ترامپ میتوان تصاحب کرد و هر چقدر هم به ترامپ بد و بیراه گفته شود و مو رویش را مورد استهزا قرار دهند در عالم واقع چیزی عوض نمیشود. شاه و رئیس جمهور و رئیس دفتر هم تنها افراد محدودی میشوند و دیگران نامراد میمانند انگار در همیشه دنیا خواستنیها کم شمارندو خواهانها بی شمار.
گروهی برای بدست آوردن نعمت راه طراری و نایب حسین کاشی در پیش میگیرند و یا مردم را عذاب میکنند و البته عرض خود و خاندان میبرند و احتمالا یا ساکن زندان یا همدم طناب دار میشوند.
گروهی به مسالک گریز از دنیا روی میآورند و با موی بلند و روی پریشان و چرخ زدن در هوا و نشستن در کف بیابان و دخیل بستن به دالایی لاما میگویند اساسا تمنی نداشته اند و بی تفاوتند، اما نخواستن از سر مناعت تا نخواستن از سر بی نیازی دریاها فاصه میان شان است.
۳-مسیر هموار به سوی فرجام: اگر گذاره رنج انسان و ناپایداری گیتی را بپذیرم احتمالا در جوامعی که برنامه ریزی و نظم بهتری وجود دارد انسانها مسیر زندگی را بهتر و راحتتر طی میکنند. در جوامعی که تراکم انسانی مناسب و به قاعده دارند و شغل و رانندگی و ابتدائیات زندگی در زمره آرزوی و تقلای ماراتن وار نیستند انسانهای آرام احتمالا برای پرداختن به خود و کشف تواناییها و سوالاتشان مجال بیشتری دارند و به سوالات اساسیتر ذهن و روح بیقرار انسان میپردازند و دیوانگی و نارضایی و رنج احتمالا برای اختلالات ژنتیکی منحصر به شخص یا کشف رنج نهانی انسان و سیر حرکت به سمت زوال است که خاطر رلا میخراشد ومثلا در سوئیس نرخ خودکشی سوال برانگیزی را برجای میگذارد.
اما در سرزمینهایی که وعده غذا و کمترین ابتدائیات در زمره امتیاز و محل رقابت و تنازع هستند ریشه نارضایی هستند و انسان وامانده در اقل معیشت و ویران از سروکله زدن با انواع گرههای زندگی و آلودگیها احتمالا رنج مضاعف و زیست خشمگینانه تری را سپری میکند.
یا به وادی خشونت و صیانت از خود نزول میکند و میشود دیکتاتور مخوف و جانی کف خیابان که شاید سیما و پوشش موجه و شکیلی هم داشته باشد و یا به وادی خوشباشی و علی بی غمی هبوط میکند و شادمان و شادخوار با سر زانوهای پاره شلوار میشود.
۴-تحمیل اراده: در تاریخ بشر حکایت تحمیل اراده یک حکایت همیشگی ومتداوم بوده که در قالبهای گوناگون نرم و سخت و پنبه و چاقو اعمال گردیه است. همیشه ازادی و یلگی انسان توسط عناصر گوناگون محدود و به مسخ برده شده است.
روزگاری با استیلا به ضرب شمشیر و "النصر برعب" و با وضع یاسای چنگیز و " حکم میکنم" رضاخان و روزگاری هم در قالب قوانین مدون و پیچیده در قالب خانواده و حکومت و رئیس قبیله و یگری که البته بری زندگی انسان در محیط اجتماعی لازم اند، اما همیشه لگام بر ازادی انسان میزنند و خوشایند ذات بی پروا و رهای آدم نیستند.
روزی باید به زور کلاه بر سر بگذارند و روزی به ضرب کلاه از سر برمی دارند. در راه هوس و هوای فلان پادشاه و امیر قدم بردارند میشوند ممدوح و وطن پرست و اگر نکنند سر از ناکجا اباد در میآورند وباید ذوب و مضمحل در اراده برتر شوند.
روزی تیمور بختیار برای خودشیرینی زلف جماعت تودهای را میتراشد و روزی برای مدل شدن الزام به زلف آرایی است شاید دومی احنمالا دلخواه و دلپسند است، اما در هر حال مجبور به حرکت در چهارچوبی هستیم که هرچه باشد یک انتخاب شخصی از سر اختیار محض نیست و برای هر بدست آوردنی باید فروگذاشت.
در پایان نمیخواهم به مخاطب اندرز بدهم که گذشته و آینده را رها کند و از حال لذت ببرد چراکه اکنون بی درنگ و بی رحمانه به گذشته تبدیل میشود و آینده به طرز غریب و غم انگیزی با گذشته پیوند یافته است. این حسرت گذشته و نگاه به اینده شاید مفیدترین مخدرهای یک جامعه انسانی باشند که رنجهای انسان را تسکین میدهند.
به کمک آینده است که سیاستمداران در باغ سبز به جماعت نشان میدهند و از آوار شدن حقیقت بی عملی جلوگیری میکنند و مردم سالاری را جلایی میدهند و به یمن گذشته است که میشود به انسان گفت: دنیا همیشه این سان نبوده و تا ود چنین نبوده پس امیدوار باش و ادامه بده که فرجامی نیست.
شاید برای حسن ختام بتوان از بخشی از روایت مقاله "بررسی غربت انسان در اشعار مولانا را به عنوان حسن ختام و زینت بخش کلام اورد: و، اما مولانا این مسألة وابسته شدن روح به تعلّقات دنیوی را در مثنوی خود در همان داستان اول که آن را نقد حال خویش میداند، بسیار زیبا و موشکافانه مطرح میکند. دفتر اول که با شکایت و حکایت آغاز میشود، در داستان پادشاه و کنیزک (بشنویدای دوستان این داستان/ خود حقیقت نقد حال ماست آن) به طور رمزی نشان میدهد که روح تا از تعلّق به آنچه فانی و ناپایدار است، رهایی نیابد نمیتواند عشق برتری را که عشق پادشاه است، پذیرا شود.
اما برای رهایی از آنچه فانی است «زرگر» نیاز به رهایی از تمام تعلّقاتی است که روح را وابسته به خود کرده است. پس «کنیزک» در این داستان رمزی از روح انسانی است، «زرگر» مظهر عالم حس و ماده و دنیاست که زرق و برق دروغین آن روح را مجذوب خود ساخته است و تا روح (کنیزک) از این تعلقات (زرگر) خود را رها نکند به کمال خود که وصال «پادشاه» رمزی از آن است نمیرسد..
۱