«فلسفۀ فیلم» چیست و چگونه به وجود آمد؟

فلسفۀ فیلم یکی از شاخههای نسبتا جوان فلسفه است که تقریبا همزمان با ظهور و گسترش صنعت سینما پا به عرصۀ وجود گذاشته است. در اینجا چند نکته کوتاه را درباره ماهیت و چگونگی شکلگیری این شاخه از فلسفه مرور خواهیم کرد.
فرادید| فیلسوفان یونان باستان از نخستین کسانی بودند که هنر را وارد دنیای فلسفه کردند. افلاطون در رسالات معروف خود، صحبتهای زیادی درباره نقاشی، پیکرتراشی و شعر به میان آورده است. ارسطو نیز در کتاب «فن شعر» به بررسی هنر تراژدی، کمدی و حماسه پرداخته.
به گزارش فرادید؛ حتی فیثاغورس که بیشتر به خاطر اندیشههایش در رابطه با ریاضیات معروف است، پایههای نظریه موسیقی را بنیان گذاشت. از گذشته تا امروز، فلسفه و هنر همیشه در ارتباط بودهاند، اما فلسفه فیلم، شاخهای تازهتر از این سنت قدیمی به حساب میآید.
تفاوت «فلسفه در فیلم» با «فلسفۀ فیلم»
«فلسفه فیلم» یکی از شاخههای مدرن فلسفه است که در اوایل قرن بیستم شکل گرفت و در دهه ۱۹۸۰ رایج شد. این شاخه معمولاً زیرمجموعهای از «فلسفه هنر و زیباییشناسی» محسوب میشود.
بین فلسفه و فیلم دو نوع رابطه وجود دارد: گاهی فیلمها میتوانند وسیلهای برای بیان مفاهیم فلسفی باشند (فلسفه در فیلم) و گاهی خود فیلم بهعنوان موضوعی برای تحلیل فلسفی قرار میگیرد (فلسفه فیلم).
در «فلسفه در فیلم» تمرکز بر این است که فیلمها چگونه مفاهیم عمیق فلسفی را بیان میکنند. اما در «فلسفه فیلم»، نگاه بیشتر به خود فیلم بهعنوان یک رسانه هنری است و جنبههایی مانند ساختار، زیباییشناسی، بازنماییها و مسائل اخلاقی آن بررسی میشود.
برخلاف فلسفه در فیلم، فلسفۀ فیلم کمتر به معنا و محتوای فیلمها میپردازد و بیشتر به خود رسانه فیلم و ویژگیهای هنری آن توجه دارد.
آیا «فلسفۀ فیلم» میتواند وجود داشته باشد؟
در آغاز نظریهپردازان فیلم تردید داشتند که آیا فیلم اصلاً شایسته بررسی فلسفی هست یا نه. دلیل این تردید آن بود که فیلمهای ابتدایی، ارزش هنری خاصی نداشتند و بیشتر جنبه سرگرمی داشتند. برخلاف تئاتر، نقاشی یا اپرا، فیلمها در سیرکها و برای سرگرمی عمومی و سود تجاری پخش میشدند.
بسیاری از فیلمهای اولیه فقط صحنههایی از زندگی روزمره یا نمایشهای ضبطشده تئاتری بودند تا به راحتی در اختیار جمعیت بیشتری قرار بگیرند. همین مسئله باعث شد این سؤال مطرح شود که آیا فیلم خودش یک هنر مستقل است یا فقط وسیلهای برای نشان دادن هنرهای دیگر؟
سؤال مهم این بود: فیلم چه ویژگیهایی دارد که بتواند موضوع بررسی فلسفی قرار گیرد؟ چه ویژگیهایی در فیلم هست که دیگر هنرها ندارند؟
اولین فیلسوف فیلم
هوگو مونستربرگ از نخستین کسانی بود که به این سؤال پاسخ داد. او در مقالهای که سال ۱۹۱۶ منتشر شد، تلاش کرد نشان دهد فیلم چه تفاوتی با هنرهای دیگر دارد. او بر ویژگیهای فنی فیلم مثل تدوین، فلشبک (بازگشت به گذشته) و نمای نزدیک تمرکز کرد؛ چیزهایی که باعث میشوند فیلم را بتوان یک هنر مستقل دانست.
هوگو مونستربرگ
با توجه به زمینه تخصصیاش در روانشناسی، مونستربرگ استدلال کرد که این ویژگیهای فنی فیلم شبیه فرایندهای ذهنی انسان هستند؛ برای مثال، نمای نزدیک شبیه این است که ما هنگام تمرکز روی چیزی، توجه خود را به آن معطوف میکنیم. فلشبک هم مانند خاطرههایی است که در ذهنمان مرور میشود.
از دیدگاه مونستربرگ، بینندهها بهطور طبیعی این ابزارهای فنی را درک میکنند، چون با کارکرد ذهن خودشان آشنا هستند. به همین دلیل، مونستربرگ را معمولاً «فیلسوف شناختی فیلم» مینامند. «فلسفه شناختی فیلم» شاخهای است که فلسفه فیلم را با علوم طبیعی، بهویژه روانشناسی، پیوند میدهد.
از آنری برگسون تا ژیل دلوز
ژیل دلوز یکی از برجستهترین فیلسوفانی بود که درباره فلسفه فیلم صحبت کرد. او نهتنها معتقد بود که داشتن فلسفهای درباره فیلم ممکن است، بلکه باور داشت فیلم میتواند واقعیت را بهتر از هر روش دیگر به ما نشان دهد. دلوز با تکیه بر اندیشههای فیلسوف فرانسوی، آنری برگسون، نظریات خودش را درباره فیلم بنا کرد؛ هرچند خود برگسون نگاه انتقادی به فیلم داشت.
برگسون اعتقاد داشت که «واقعیت» یک روند پیوسته و دائم در حال «شدن» است. او زمان را تجربهای ذهنی و حرکت را نمود بیرونی آن میدانست. از دید او حرکت قابل تقسیم نیست و اگر بخواهیم آن را به بخشهای ثابت و جدا تقسیم کنیم، واقعیت را بهدرستی درک نکردهایم. به همین دلیل، برگسون فیلم را بازنمایی اشتباهی از واقعیت میدانست؛ چون فیلم از مجموعهای از تصاویر ثابت تشکیل شده که با سرعت پشتسرهم پخش میشوند.
ژیل دُلوز
اما دلوز با استفاده از خود مفاهیم برگسون نظر او را رد کرد. او در دو کتاب معروفش، «سینما ۱» و «سینما ۲»، مفاهیم «تصویر-حرکت» و «تصویر-زمان» را مطرح کرد. دلوز معتقد بود که جوهر اصلی فیلم «حرکت» است. اگر ما فقط به قابهای ثابت فیلم نگاه کنیم، دیگر با فیلم واقعی روبهرو نیستیم. فیلم زمانی معنا پیدا میکند که در جریان حرکت دیده شود. از نظر دلوز، یک تصویر تنها در پیوستگی با حرکت معنا دارد، نه بهصورت جداگانه.
برخلاف برگسون، دلوز باور داشت که فیلم میتواند درک ما از واقعیت را عمیقتر کند؛ حتی بهتر از روشهای عادی و روزمرهای که جهان را با آنها میبینیم.