سفر در زمان؛ یادداشت‌های علم، شنبه ۷ بهمن ۱۳۵۱: بعد از اینکه سفیر انگلیس الدرم بلدرم کرد، حسابش را رسیدم

سفر در زمان؛ یادداشت‌های علم، شنبه ۷ بهمن ۱۳۵۱: بعد از اینکه سفیر انگلیس الدرم بلدرم کرد، حسابش را رسیدم

بعد من منزل آمدم. به محض ورود، سفیر انگلیس باز در خصوص این پسره پدرسوخته انگلیسی در دانشگاه تلفن کرد که دوباره او را از طرف قوای امنیتی گرفته اند و شروع به الدرم بلدرم کرد. حسابش را رسیدم و هرچه دلم خواست به او گفتم. گفتم: مردکه احمق اگر به من مراجعه می‌کنی و من جواب می‌دهم فقط برای این است که شاهنشاه میل دارند روابط ما با متحدین غربی حسنه باشد وگرنه تو باید به وزارت خارجه بروی. تازه آن جا حرفت را به رئیس اداره انگلیس بگویی و بس! بعد از این تو را به دربار هم راه نخواهم داد. وقتی دید من عصبانی شدم، به ونگ ونگ افتاد که گه خوردم.

کد خبر : ۲۶۶۶۶۵
بازدید : ۵۰
اسدالله علم (۱ مرداد ۱۲۹۸ بیرجند – ۲۵ فروردین ۱۳۵۷ نیویورک)، یکی از مهم‌ترین چهره‌های سیاسی دوران محمدرضا شاه، وزیر دربار از ۱۳۴۵ تا ۱۳۵۶ و نخست‌وزیر ایران از سال ۱۳۴۱ تا ۱۳۴۲ بود.  
 
در ادامه بخشی از یادداشت های او را بخوانید.
 
شنبه ۷ بهمن ۱۳۵۱: صبح... شرفیاب شدم. کارهای جاری را عرض کردم. فرمودند: از نفت خبری نیست؟ عرض کردم: خیر. دوباره فرمودند: نیکسون می‌خواهد کشور ما را تنزل بدهد که به سطح عقب افتاده ترین کشورهای این منطقه برساند. [باید از او پرسید]: چرا می‌خواهی مرا به سطح عربستان سعودی ببری؟ عربستان را بالا بیاور. به علاوه من احتیاجاتم، پیشرفت‌هایم، ملتم و نفوسم قابل مقایسه با این کشورهای عربی نیست. عرض کردم: مضحک است که وزیر دارایی کویت در مجلس آنها گفته است که من ابدأ نظر خوشی به ملی کردن صنایع نفت ندارم. خیلی خندیدیم.... خلاصه از جراید دیگر دنیا که راجع به نفت نوشته بودند، عرض کردم که همه تجزیه و تحلیل می‌کنند که چه طور نظر شاهنشاه از [مشارکت] به سیاست [خرید و فروش] گرایید...
 
بعد از ظهر به نمایشگاه دهۀ انقلاب رفتیم که از روز اول انقلاب تا حالا [را] نشان می داد. چند روزنامه بود که عکس از همان تاریخ نخست وزیری من گذاشته اند که در پانزدهم خرداد نطق کرده بودم که مخالفین انقلاب شاه و ملت را سرکوب می‌کنم. علیا حضرت گوشه چشمی به من نگاه کردند که میبینی؟ عرض کردم: بلی.
 
از آن جا به تئاتر شهر که تحت پاتروناژ علیا حضرت شهبانو در محل کافه شهرداری سابق درست شده رفتیم. بنای قشنگی است. 
 
بعد من منزل آمدم. به محض ورود، سفیر انگلیس باز در خصوص این پسره پدرسوخته انگلیسی در دانشگاه تلفن کرد که دوباره او را از طرف قوای امنیتی گرفته اند و شروع به الدرم بلدرم کرد. حسابش را رسیدم و هرچه دلم خواست به او گفتم. گفتم: مردکه احمق اگر به من مراجعه می‌کنی و من جواب می‌دهم فقط برای این است که شاهنشاه میل دارند روابط ما با متحدین غربی حسنه باشد وگرنه تو باید به وزارت خارجه بروی. تازه آن جا حرفت را به رئیس اداره انگلیس بگویی و بس! بعد از این تو را به دربار هم راه نخواهم داد. وقتی دید من عصبانی شدم، به ونگ ونگ افتاد که گه خوردم. 
 
بعد از این عصبانیت جلسه ای با رؤسای امنیتی کردم که در خصوص حفاظت شاهنشاه در سنت موریتز مطالعه کنیم. یک ساعتی طول کشید.
 
بعد سر شام رفتم. جریان عصبانیت با سفیر انگلیس را برای شاهنشاه حکایت کردم. فرمودند: خوب گفتی، اما باز هم کم گفتی.

منبع: انتخاب

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید