تنها مهاجران خوشبخت دنیا پرندهها و کولیها هستند
کد خبر :
۱۵۷۳۶
بازدید :
۱۲۱۷
بهاره رهنما. بازيگر در روزنامه شرق نوشت:
سرایدار افغان آپارتمان ما دارد شیشهها را پاک میکند، آنقدر لهجه دارد و آنقدر آرام حرف میزند، که باید بعد هر جملهاش بپرسم؟ چی؟ چی گفتی؟
بیستویکی، دو سال بیشتر ندارد، نامزدش کردهاند با دخترکی از فامیلشان، اسمش امان است، اسم دخترک را نمیدانم، اما گمان میکنم چندان شوق و رغبتی برای این نامزدی ندارد.
خسته است؟ عاشقش نیست؟ نمیدانم، فقط میدانم شرایطی دارد که تا از ایران بیرونش نکنند با پای خودش نمیرود... .
امان همانطور که با تبحر و آرامش دارد شیشهها را با رایت و روزنامه پاک میکند، با صدای نازک و آرامش میپرسد: باران میبارد آیا؟
بار اول درست نمیفهمم و میپرسم چی؟ سؤالش را تکرار میکند و من جواب میدهم: نه گمان نکنم، او ادامه میدهد: هیچ میدانی در افغانستان هم باران میبارد؟ به منوال همیشه میگویم: چی؟ و او باز تکرار میکند: هیچ میدانی در افغانستان هم باران میبارد؟ فقط نگاهش میکنم که خودش ادامه میدهد: بله، میبارد و خیلی هم قشنگ است... .
حالا میپرسم، دلت تنگ شده؟ و اینبار اوست که فقط نگاهم میکند، به بهانه چایریختن میچرخم تا چشمهای نمزدهام را از او پنهان کنم، امان هم میچرخد، رو به پنجرهای که سهمش از آن فقط شستنش است و رو به آسمان خاکستریاي که هیچ قصد باریدن ندارد، شروع میکند به زمزمه این ترانه: سرزمین من، خستهخسته از جفایی... .
و من به سرزمین او فکر میکنم و سرزمین خودم و همه آن جوانان ایرانی که در غربت سهمشان از همه پنجرههای زیبای آنجا حتی کمتر از امان بود، من به غربت و مهاجرت فکر میکنم و فکر میکنم تنها مهاجران خوشبخت دنیا پرندهها و کولیها هستند که خودشان کوچ را انتخاب میکنند، چای را دم پنجره میگذارم و میروم.
سرایدار افغان آپارتمان ما دارد شیشهها را پاک میکند، آنقدر لهجه دارد و آنقدر آرام حرف میزند، که باید بعد هر جملهاش بپرسم؟ چی؟ چی گفتی؟
بیستویکی، دو سال بیشتر ندارد، نامزدش کردهاند با دخترکی از فامیلشان، اسمش امان است، اسم دخترک را نمیدانم، اما گمان میکنم چندان شوق و رغبتی برای این نامزدی ندارد.
خسته است؟ عاشقش نیست؟ نمیدانم، فقط میدانم شرایطی دارد که تا از ایران بیرونش نکنند با پای خودش نمیرود... .
امان همانطور که با تبحر و آرامش دارد شیشهها را با رایت و روزنامه پاک میکند، با صدای نازک و آرامش میپرسد: باران میبارد آیا؟
بار اول درست نمیفهمم و میپرسم چی؟ سؤالش را تکرار میکند و من جواب میدهم: نه گمان نکنم، او ادامه میدهد: هیچ میدانی در افغانستان هم باران میبارد؟ به منوال همیشه میگویم: چی؟ و او باز تکرار میکند: هیچ میدانی در افغانستان هم باران میبارد؟ فقط نگاهش میکنم که خودش ادامه میدهد: بله، میبارد و خیلی هم قشنگ است... .
حالا میپرسم، دلت تنگ شده؟ و اینبار اوست که فقط نگاهم میکند، به بهانه چایریختن میچرخم تا چشمهای نمزدهام را از او پنهان کنم، امان هم میچرخد، رو به پنجرهای که سهمش از آن فقط شستنش است و رو به آسمان خاکستریاي که هیچ قصد باریدن ندارد، شروع میکند به زمزمه این ترانه: سرزمین من، خستهخسته از جفایی... .
و من به سرزمین او فکر میکنم و سرزمین خودم و همه آن جوانان ایرانی که در غربت سهمشان از همه پنجرههای زیبای آنجا حتی کمتر از امان بود، من به غربت و مهاجرت فکر میکنم و فکر میکنم تنها مهاجران خوشبخت دنیا پرندهها و کولیها هستند که خودشان کوچ را انتخاب میکنند، چای را دم پنجره میگذارم و میروم.
۰