فریادهای خاموش یک مادر
مددکار خیریه با افسوس از روی پرونده برایم میخواند؛ «قرار بود برای آنها خانهای بسازیم اما هنوز نوبتشان نشده بود». با هجوم دیوارها و لرزش زمین خاطره ١٧ساله دست خورشید ١٣ساله را گرفت. مادر ستاره هشتساله را بغل زد. به سوی تنها راه نجات دویدند و لحظهای بعد بدون هیچ برنامه و حرفی همه از بالکن به حیاط پریدند. گویی مرگ و آسیب هیچ هراسی برای پرندگان از بالکن خانه تنهاییهایشان نداشت که اینگونه بیمحابا و رها از سقفها و دیوارها فرار کردند.
کد خبر :
۴۶۲۱۳
بازدید :
۱۵۹۱
یا مونس المستوحشین فی الظلم. شومینه را خاموش میکنم و با نور شمعک آن خلوت. چراغها خاموشاند تا شاید چراغی در روستاهای زلزلهزده با نور بیشتری بتابد. این تنها کاری است که از دخترک ترسیده برمیآید. زانوهایم را سفت بغل میزنم و خیره به نور شمعک به خورشید خانه شکوفه میاندیشم.
دختری آسیبدیده در زلزله سرپلذهاب. به مادری میاندیشم ٣٧ساله و تنها در زیر چادر هلالاحمر که با هیچ پوششی فرزندانش را در آغوش نهچندان گرم خود گرفته است. «خانه ما فرسوده بود. سقف و دیوارها آوار شدند». خاک از دیوارها بر زمین ریخت. آینه و گلدان افتاد. دیوارها به سمت شکوفه و سه دخترکش هجوم آوردند و هر چهار نفر فریاد وحشت سر دادند. «خانه خرابهای بود. اما همان نیز دیگر نیست».
مددکار خیریه با افسوس از روی پرونده برایم میخواند؛ «قرار بود برای آنها خانهای بسازیم اما هنوز نوبتشان نشده بود». با هجوم دیوارها و لرزش زمین خاطره ١٧ساله دست خورشید ١٣ساله را گرفت. مادر ستاره هشتساله را بغل زد. به سوی تنها راه نجات دویدند و لحظهای بعد بدون هیچ برنامه و حرفی همه از بالکن به حیاط پریدند. گویی مرگ و آسیب هیچ هراسی برای پرندگان از بالکن خانه تنهاییهایشان نداشت که اینگونه بیمحابا و رها از سقفها و دیوارها فرار کردند.
حالا شکوفه مانده است و دخترانی زخمی از تنها راه فرار. پیشانیام را روی زانوهایم میگذارم. هوا سرد شده است. از خودم میپرسم که آنها چه میکنند. شکوفه گریه میکرد. هنوز نمیداند آسیبهایی که دخترانش دیدهاند چقدر جدی است. هنوز پزشکی نیافته است تا آنها را معاینه كند. از حجم زیاد ماشینها گله داشت و ترافیک جادههای منتهی به روستای بان مزاران شهرستان دالاهو از توابع سرپلذهاب. پول رسیده است برای کمک اما پزشک و راه ارتباطی هنوز در دسترس نیست.
امروز هم ترافیک اطراف دردسری بود که راه آنها برای رفتن به شهر و معاینه را بسته بود. چندین شب در چادرها ماندهاند. چادر از خانه آنها امنتر است، اما زخم پاهای دخترکانش دردی بر سینه آنهاست. نمیداند پای آنها شکسته است یا عفونت دارد. تنها میداند دخترکانش درد دارند. صدایش میلرزد از سرمای بیامان زمستان نیامده. چشمان خیسم را با آستین ژاکتم پاک میکنم. صدای گریه کسی در خانه میپیچد. تصویر شکسته قاب پدر را زیر خاکها مییابند. خورشید، خاطره و ستاره میگریند. نمیدانم صدای گریه کدام یک از ما به آسمان میرسد.
آیا فردا راهی برای رفتن به پزشک پیدا خواهد شد یا پزشکی به روستا خواهد رسید که بدون تجهیزات درد آنها را درمان کند. سرم را به دیوار سرد خانه تکیه میزنم. به شمعک نگاه میکنم شاید چشمان شکوفه در آتش امشب گرد چادرها کمی گرم شود. پتو را به خودش میپیچد اما دل ناامید او باز به سرما اجازه ورود داده است. یادش نیست سه سال پیش چندنفری آمدند و با تسلیت فوت همسرش برای دختران پدری کردند. به جاده نگاه میکند. میدانم باز منتظر مردان خیریه است. یقین دارد که تنهایشان نمیگذارند، تنها جادهها بند آمدهاند. وگرنه آنها در راه هستند.
به قلم مریم پیمان
۰