هوویم سنگ صبورم بود!
زن جوان از ماجرای ازدواج پنهانی شوهرش و افشا شدن این راز میگوید.
وقتی پیامکهای ارسالی شوهرم را در یک ماجرای اتفاقی دیدم تازه فهمیدم که چه بلایی به سرم آمده است. سقف اتاق دور سرم میچرخید و نمیدانستم که در تمام این روزها با هوویم درددل میکردم و او تنها سنگ صبورم بود ...
خانواده ام اهل سرخس هستند، اما من در مشهد به دنیا آمدم و تا مقطع دیپلم تحصیل کردم. پدرم مردی کشاورز بود و مادرم را خیلی دوست داشت با وجود این همواره در تصمیمهای زندگی پدرم حرف آخر را میزد و نمیگذاشت ما در زندگی کمبودی داشته باشیم. در این سالها دختر خاله ام که در سرخس زندگی میکرد بهترین و صمیمیترین دوستم بود و من مدام با او به صورت تلفنی در تماس بودم. هر بار هم که به سرخس میرفتیم من فقط در منزل خاله ام میخوابیدم تا بیشتر در کنار «سیمین» باشم.
خلاصه تازه دیپلم گرفته بودم که دختر خاله ام با جوانی اهل سرخس ازدواج کرد و ما هم برای شرکت در مراسم عروسی راهی سرخس شدیم. آن روز دوست داماد که به قول معروف ساقدوش او بود توجه مرا به خودش جلب کرد و در یک نگاه به او دل باختم! دختر خاله ام که متوجه این موضوع شده بود با «یاسر» صحبت کرد و فهمید که او نیز به من علاقهمند شده است به همین دلیل تلاش میکرد تا من و «یاسر» را به یکدیگر نزدیک کند!
خلاصه پس از گفت وگوی کوتاهی که با هم داشتیم قرار خواستگاری را گذاشتیم، ولی پدرم به شدت با این ازدواج مخالفت کرد و خانواده یاسر هم راضی به این ازدواج نبودند، چرا که «یاسر» شغلی نداشت و خدمت سربازی هم نرفته بود، ولی مهمتر از آن، این بود که تفاوتهایی را نیز از نظر اعتقادات مذهبی داشتیم و هر دو خانواده نگران این وضعیت بودند. با همه این اختلافات، آن قدر دختر خاله ام و شوهرش از رفتار و اخلاق «یاسر» به نیکی سخن گفتند که درنهایت پدرم رضایت داد، ولی حتی به جشن عقدکنان مان هم نیامد!
به هر حال هیچ کدام از این مسائل در تصمیم من خللی ایجاد نکرد و بدین ترتیب من و او زندگی مشترکمان را در مشهد آغاز کردیم.
بالاخره با کمک برخی از اطرافیان «یاسر» او در پالایشگاه گاز سرخس مشغول کار شد به طوری که نیمی از ماه را در سرخس بود و ۱۵ روز هم به مشهد میآمد. بعد از تولد دخترم، ناچار شدیم برای سکونت به سرخس مهاجرت کنیم چرا که تحمل این وضعیت سخت بود. اگرچه در یک آپارتمان کوچک به زندگی مشترکمان ادامه دادیم، ولی هنوز هم خانواده «یاسر» با من ارتباطی نداشتند و در واقع روزها را به سختی میگذراندم.
در این میان فقط با «نازیلا» رابطه صمیمانهای داشتم که در واحد آپارتمانی طبقه بالاتر از ما زندگی میکرد. شوهر «نازیلا» راننده کامیون بود، ولی متاسفانه سال گذشته به دلیل تصادف در جاده جان خود را از دست داد. در این شرایط پسرم «آراد» هم به دنیا آمد، ولی او از همان دوران نوزادی مدام بیمار میشد و یکسره گریه میکرد. هرچه او را نزد پزشکان مختلف میبردم فایدهای نداشت و دلیل گریه هایش را نمیفهمیدم.
در همین حال رفتارهای یاسر با من و فرزندانم نیز به کلی تغییر کرده بود و به بهانههای گوناگون مرا کتک میزد و با توهینهای زشت آزارم میداد. حالا دیگر بسیاری از شبها را به خانه نمیآمد و مدعی بود که از گریههای «آراد» خسته میشود! و تحمل ندارد!
من هم دخترم را نزد دختر «نازیلا» میفرستادم تا با او بازی کند، اما متاسفانه «نازیلا» هم به دلیل آن که شغلی در بیرون از منزل پیدا کرده بود، خیلی از شبها را در خانه حضور نداشت. با همه این مشکلات، فقط زمانی که «نازیلا» به خانه میآمد نزد او میرفتم و از زندگی مشترکم با «یاسر» گلایه میکردم.
«نازیلا» نیز با حوصله به حرف هایم گوش میکرد ودلداری ام میداد که بالاخره در همه خانوادهها این مشکلات وجود دارد و دعوا و مشاجره بخشی از زندگی مشترک است! خلاصه در همین روزها بود که مادرم به طور ناگهانی دچار ایست قلبی شد و از دنیا رفت. من هم به مشهد آمدم و تا برگزاری مراسم چهلم فوت مادرم در مشهد ماندم، اما «یاسر» بعد از برگزاری مراسم سوم مادرم، به سرخس بازگشت تا از کار اخراج نشود! بالاخره هنگامی به سرخس بازگشتم که «یاسر» همچنان کمتر به خانه میآمد و من از این موضوع عصبانی بودم.
یک روز نزد «نازیلا» رفتم و به او گفتم شماره تلفنی را در گوشی «یاسر» دیدم که گویی با یک زن دیگر ارتباط دارد! به پیشنهاد «نازیلا» با همان شماره تلفن تماس گرفتم، اما متاسفانه گوشی او خاموش بود.
این ماجرا به شدت افکارم را به هم ریخته بود تا این که روزی به طور اتفاقی دختر «نازیلا» گوشی مادرش را به من داد تا عکس او را نگاه کنم، ولی ناگهان چشمم به پیامکهایی افتاد که «نازیلا» برای «یاسر» ارسال کرده بود. سقف اتاق دور سرم چرخید و تازه فهمیدم که در این مدت که من به چشم خواهری مهربان به «نازیلا» مینگریستم او همان «هوویم» بود که به درددل هایم گوش میداد و ...
رسیدگی روان شناختی و مشاورهای به این پرونده با صدور دستوری از سوی سرگرد «جواد یعقوبی» (رئیس کلانتری طبرسی شمالی مشهد) در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
منبع: خراسان