روایت عینی آهنگساز ایرانی چند ساعت بعد از فاجعه نتردام
آتش هنوز نرفته و خاکستر هنوز آماده نشده، که میان بهت و غم و اشک و دعا، امید جان گرفته و تصویرِ بازسازی شدهی نتردام در حالِ سوختن بر شهر غالب است.
کد خبر :
۶۹۴۱۴
بازدید :
۹۶۸۹
نسترن یزدانی | سر کلاسِ آهنگسازی هستم و یک دانشجویِ ژاپنی که تازه به پاریس رسیده دارد روی گوشی تلفن همراه دنبال قطعهی یک آهنگسازِ هلندی میگردد که با بهت صفحهی گوشی اش را به معلم نشان میدهد و همان چند کلمه فرانسوی و انگلیسیای که میداند بند میآیند و فقط با حرکت سر و تکان دادن دستش حیرتش را ابراز میکند.
معلم با تعجب میگوید نتردام؟ نتردام؟ الان؟ تصویر دود و سرخی آتش توی دست پسرژاپنی تکان میخورد و من میگویم بله همین حالاست! معلم گوشی تلفن را از دست پسر میگیرد و میگوید ارگ! میخواهد ببیند به ارگ قدیمی کلیسا، که یکی از قدیمی ترین هاست آسیب رسیده یا نه. فکر میکنم خیلیها الان دارند به تک تک اجزای گنجینه فکر میکنند و نگران تابلوهایند و تاج خارمسیح و لباسهای قدیسین و مریمی که از رنج رنگ به رخسارش نمانده.
دانشجوی کلمبیایی سراغ پنجرهای میرود که به جز کمی از آسمان فقط ساختمانهای دیگر از آن پیدا هستند و بعد میگوید «من آتش و دود را میتوانم ببینم». نه آتشی پیداست نه دودی. صورتیِ کمرنگِ این ساعتِ آسمانِ پاریس است که او انگار خیال میکند پنجرههای رنگی کاتدرال است که روحشان در آسمان شناور شده.
من این حالِ بعد از اتفاق را خوب میشناسم. اینکه هیجان و ترس و خشم کاری کنند که آدم خیال کند خیلی چیزها را میبیند و میداند. خیلی چیزها را که خیلیهای دیگر نمیتوانند بدانند و بفهمند. معلم فرانسوی، اما فقط میگوید نتردام از اینجا خیلی دور است. نباید چیزی پیدا باشد و گرچه آشکار به فکر رفته، اما برمی گردد روی پیانو و کارمان را از سرمی گیریم.
کلاس که تمام میشود باید بلافاصله برویم سرِ تمرین قطعههایی که فردا باید اجرا شوند. وقت نمیشود خبر بیشتری از کلیسایِ در حالِ سوختن بگیریم. تمرین که تمام میشود نوازندهها شروع میکنند به چک کردن گوشی تلفن همراه. حالا یک ساعتی از پیدا شدن شعلههایی که در خبرها میگویند و احتمالن چند ساعتی هم پنهانی سوخته بوده اند میگذرد و آنهایی که تازه به دنیا وصل شده اند و الان در جریان قرار گرفته اند، هماهنگ سرشان را بالا میآورند و بی اینکه چیزی بگویند به هم نگاه میکنند و دوباره مشغول میشوند. بعد از چند دقیقه زنِ پیانیستِ دورگهی لبنانی فرانسوی میگوید «ولی این باورنکردنیه!» و باز در تصویرها و خبرها فرو میرود.
اطراف نتردام پر از آدمهایی است که در سکوت به تماشای سوختنِ قلب پاریس آمده اند. همین طور گروه گروه آدم است که آرام روانهی محل حادثه اند. صورتها گیج اند. آنقدر غریب هست این اتفاق که آدمها مطمئن نباشند که چشمشان خطا میکند یا نه. آتش به جانِ سقف و منارهی کلیسای محبوب افتاده و با این حال بعضیها از هم میپرسند «نتردامه؟ یا اطرافش؟» بعضیها اشک میریزند.
دانشجوی کلمبیایی سراغ پنجرهای میرود که به جز کمی از آسمان فقط ساختمانهای دیگر از آن پیدا هستند و بعد میگوید «من آتش و دود را میتوانم ببینم». نه آتشی پیداست نه دودی. صورتیِ کمرنگِ این ساعتِ آسمانِ پاریس است که او انگار خیال میکند پنجرههای رنگی کاتدرال است که روحشان در آسمان شناور شده.
من این حالِ بعد از اتفاق را خوب میشناسم. اینکه هیجان و ترس و خشم کاری کنند که آدم خیال کند خیلی چیزها را میبیند و میداند. خیلی چیزها را که خیلیهای دیگر نمیتوانند بدانند و بفهمند. معلم فرانسوی، اما فقط میگوید نتردام از اینجا خیلی دور است. نباید چیزی پیدا باشد و گرچه آشکار به فکر رفته، اما برمی گردد روی پیانو و کارمان را از سرمی گیریم.
کلاس که تمام میشود باید بلافاصله برویم سرِ تمرین قطعههایی که فردا باید اجرا شوند. وقت نمیشود خبر بیشتری از کلیسایِ در حالِ سوختن بگیریم. تمرین که تمام میشود نوازندهها شروع میکنند به چک کردن گوشی تلفن همراه. حالا یک ساعتی از پیدا شدن شعلههایی که در خبرها میگویند و احتمالن چند ساعتی هم پنهانی سوخته بوده اند میگذرد و آنهایی که تازه به دنیا وصل شده اند و الان در جریان قرار گرفته اند، هماهنگ سرشان را بالا میآورند و بی اینکه چیزی بگویند به هم نگاه میکنند و دوباره مشغول میشوند. بعد از چند دقیقه زنِ پیانیستِ دورگهی لبنانی فرانسوی میگوید «ولی این باورنکردنیه!» و باز در تصویرها و خبرها فرو میرود.
اطراف نتردام پر از آدمهایی است که در سکوت به تماشای سوختنِ قلب پاریس آمده اند. همین طور گروه گروه آدم است که آرام روانهی محل حادثه اند. صورتها گیج اند. آنقدر غریب هست این اتفاق که آدمها مطمئن نباشند که چشمشان خطا میکند یا نه. آتش به جانِ سقف و منارهی کلیسای محبوب افتاده و با این حال بعضیها از هم میپرسند «نتردامه؟ یا اطرافش؟» بعضیها اشک میریزند.
بعضیها بغض دارند. باقی را بهت امان نداده به جز خیره شدن کاری کنند. تا فروریختنی که هولناک است و آه را از دلِ این همه سکوت بیرون میکشد. بعضیها عکس یا فیلم میگیرند.
اما فقط از بنا، از اتفاقی که دارد میافتد. نه برایِ ثبتِ خودی که شاهدِ ماجرا بوده. بعضیها همان جا که با تلفن حرف میزده اند خبر را به آنور خط میرسانند؛ و این طور میشود که کاتدرال به زبان هایِ مختلف زندهی دنیا میسوزد. این لحظهها را من ندیده ام. ملیسا که محلِ کارش نزدیک کلیساست اینها را برایم میگوید.
فردای آتشسوزی است. روی هر خطی که ایستگاه نتردام داشته باشد، از قبل اعلام میشود که قطار موقتن در این ایستگاه توقف نخواهد کرد. روی خط ب، ایستگاه شَتله پیاده میشوم. باید حدود ده دقیقه پیاده بروم. بعدازظهر بهاری ابرگرفته ای ست. ملیسا میگوید کاش دیروز هوا اینطور بود که شعلهها از خورشید جان نمیگرفتند.
موقعیت قرارگرفتن کلیسا طوری است که از چهار طرف و از فاصلهی دور هم دید دارد. به کلیسا نمیشود نزدیک شد، تمام راهها بسته است و پلیس هر بیرون زدن از خطی را با سوت هشدار میدهد.
فردای آتشسوزی است. روی هر خطی که ایستگاه نتردام داشته باشد، از قبل اعلام میشود که قطار موقتن در این ایستگاه توقف نخواهد کرد. روی خط ب، ایستگاه شَتله پیاده میشوم. باید حدود ده دقیقه پیاده بروم. بعدازظهر بهاری ابرگرفته ای ست. ملیسا میگوید کاش دیروز هوا اینطور بود که شعلهها از خورشید جان نمیگرفتند.
موقعیت قرارگرفتن کلیسا طوری است که از چهار طرف و از فاصلهی دور هم دید دارد. به کلیسا نمیشود نزدیک شد، تمام راهها بسته است و پلیس هر بیرون زدن از خطی را با سوت هشدار میدهد.
هرچه نزدیکتر میشوم خودم را در جریانی متراکمتر از آدمها پیدا میکنم. کم کم صفی پهن میشویم که در اطرافِ کلیسا، در حاشیهی مجاز، در حال حرکتیم. چیزی که برای من عجیب است این است که غم میبینم و بهت و سکوت و تماشا. خشم نیست. تلنبار قهر و ترس نیست. حتا با این همه سکوت، سکون هم نیست. فقط همه چیز آرام است.
دستها با دوربینهای تلفنهای همراه یا دوربینهای حرفهای و نیمه حرفهای بالا میروند و همه کمابیش همان قاب را میبندند و بعد پایین میآیند. نه از تحلیل و شرح حادثه خبری هست، نه از راه کار و کاویدن و پیدا کردن مقصر. روی پل ها، خبرنگارها و دوربینها و لوگوی خبرگزاریهای مختلف از همه جا کنار هم هستند و کافهها و رستورانهای اطراف پر از آدم است.
دستها با دوربینهای تلفنهای همراه یا دوربینهای حرفهای و نیمه حرفهای بالا میروند و همه کمابیش همان قاب را میبندند و بعد پایین میآیند. نه از تحلیل و شرح حادثه خبری هست، نه از راه کار و کاویدن و پیدا کردن مقصر. روی پل ها، خبرنگارها و دوربینها و لوگوی خبرگزاریهای مختلف از همه جا کنار هم هستند و کافهها و رستورانهای اطراف پر از آدم است.
ماشینِ آتش نشانی از هر معبری که میگذرد با دست و سوت بدرقه میشود. کتاب فروشی و نقاشی فروشیهای کنار سِن بازند و مشغولِ کار. یکیشان طراحیِ مدادیِ نتردامِ تا پیش از دیروز را به سه یورو میفروشد و اگر دو تا بخواهی پنج یورو. پس زمینه، همان بنا، اما امروز است، روزِ بعد از حادثه.
یک روز گذشته و من در خیابان اشک نمیبینم. ملیسا میگوید همین امروز دست به کار گذاشتنِ صندوق در شعبههای مختلف مغازه شان شده اند برای جمع کردن کمک برای بازسازی. کمکم اعلانهای کوچک و بزرگ و لینک و راههایی که میشود از طریق آنها سهیم شد در بازسازی، همهجا پیدا میشود.
یک روز گذشته و من در خیابان اشک نمیبینم. ملیسا میگوید همین امروز دست به کار گذاشتنِ صندوق در شعبههای مختلف مغازه شان شده اند برای جمع کردن کمک برای بازسازی. کمکم اعلانهای کوچک و بزرگ و لینک و راههایی که میشود از طریق آنها سهیم شد در بازسازی، همهجا پیدا میشود.
همان دیشب رئیس جمهور هم اعلام کرد که نتردام حتمن دوباره ساخته میشود. بیستوچهار ساعت طول کشیده تا من خودم را جمع وجور کنم و از پاریس هفده به جزیرهی سیته برسانم و میفهمم در همین مدت مبلغ موردنیاز جمعآوری شده.
امید سرِخود و بی دلیل جوانه نمیزند. حتا اگر کمکهای هنگفت، مالیاتِ کمک کنندگان را به شدت سبک کند، نتیجه اش دلگرمی ایست که ذخیره میشود برای وقت حادثه؛ که آدمها فقط همان حسی که باید را بتوانند داشته باشند: غم، افسوس. نه خشم و فریاد و ولوله.
از پرسوجو از آدمهایی که خودشان وقتِ شعله گرفتن در محل بوده اند میشنوم همان وقت که هنوز آتش زورش زیاد بود و کسی نمیدانست قرار است تا کجا جانِ این بنایِ پرداستان را بگیرد، در جمعیتی که به تماشا آمده بودند زمزمهی این شنیده میشده که نتردام از این روزها زیاد به خودش دیده.
از پرسوجو از آدمهایی که خودشان وقتِ شعله گرفتن در محل بوده اند میشنوم همان وقت که هنوز آتش زورش زیاد بود و کسی نمیدانست قرار است تا کجا جانِ این بنایِ پرداستان را بگیرد، در جمعیتی که به تماشا آمده بودند زمزمهی این شنیده میشده که نتردام از این روزها زیاد به خودش دیده.
بنایی که بارها سوخته و احیا شده، کوچک شده، فراموشی را صبوری کرده و بی منزلتی را تاب آورده و گوژپشتی دوباره قَدرش را به یادِ پاریسیها آورده، از پسِ این آتش که انگار سهون به جانش افتاده حتمن برمی آید. پیرزنی گفته بوده «این فقط ساختمان نیست که میسوزد، این آتش به روح ما افتاده».
روح، اما میتواند سرِ پا بایستد. روح نمیسوزد؛ و هنوز خاکستر سقف و داربستهای چوبی سرد نشده مردم به زمزمه میگویند که نتردامِ ما اینبار هم تسلیم نشد. در واقع اینکه بنا همچنان روی پا ایستاده و فقط بخشی از بدنش را باخته، یعنی که زنده مانده و باقی اش احیا میشود؛ و من دلم گرم میشود که آن چه میبینم انگار که کنارِ غم، بیشتر امید است به ماندنِ آنکه تسلیم نمیشود.
منبع: سازندگی
منبع: سازندگی
۰