(عکس) نقد سریال «در انتهای شب»؛ قصهای آشنا که در اجرا به بیراهه میرود
پارسا پیروزفر و هدی زینالعابدین نقش یک زوج هنرخوانده اما هنر پیشهنکرده سرخورده و عاصی را بازی میکنند که پسری مبتلا به بیشفعالی دارند، از مشکل مالی رنج میبرند و به همین خاطر و دلایل دیگری که احتمالاً در ادامه سریال خواهیم دید، از هم جدا میشوند.
آیدا پناهنده در ادامه فیلمهای زنانهاش سریال «در انتهای شب» را برای شبکه نمایش خانگی ساخته است. او از معدود زنان فیلمسازی است که تا به حال پا به شبکه نمایش خانگی گذاشته است. پیش از او تینا پاکروان «خاتون» را کار کرد که یک سریال دورهای زنانه/میهنپرستانه بود. «در انتهای شب» اما در ظاهر زنانه/عاشقانه/اجتماعی است.
پارسا پیروزفر و هدی زینالعابدین نقش یک زوج هنرخوانده اما هنر پیشهنکرده سرخورده و عاصی را بازی میکنند که پسری مبتلا به بیشفعالی دارند، از مشکل مالی رنج میبرند و به همین خاطر و دلایل دیگری که احتمالاً در ادامه سریال خواهیم دید، از هم جدا میشوند. (این همان قسمت اول سریال معلوم میشود، بنابراین اسپویل محسوب نمیشود.) نقد سریال «در انتهای شب» را در این مطلب بخوانید.
هشدار: در نقد سریال «در انتهای شب» خطر لو رفتن داستان وجود دارد.
تا به حال «در انتهای شب» به ما نشان داده که این زوج آشکارا مشکلدار برای اینکه صاحب خانه باشند، به ساختمانهای پردیس آمدهاند تا صرفهجویی کنند و قسط خانهشان را پرداخت کنند. ماهی (هدی زینالعابدین) با یک اختلاف سنی ده ساله در دانشگاه هنر خوانده و شاگرد بهنام (پارسا پیروزفر) بوده. همان شیفتگی شاگرد نسبت به استاد منجر به ازدواج آنها شده و حالا بعد از چند سال هیچ ردپایی از آن عشق باقی نمانده است.
استاد دانشگاه دیروز، هنرمند که نشده، زندگی زناشویی و ملزوماتش او را به یک کارمند، کارشناس زیباسازی بافت شهری، تبدیل کرده و او از این بابت فوقالعاده ناراحت است. ماهی هم همچون او کارمند فرهنگسرای نیاوران است و او هم آشکارا از وضعیتش ناراضی است. رابطهاش با همسرش به سردی گراییده، پسر مثلاً پردردسری دارد و رفتوآمد از پردیس به تهران برایشان معضل ایجاد کرده است. معضلی که میخواهد یک تم معمایی در قصه ایجاد کند.
در قسمت اول، بهنام یک روز کامل ناپدید میشود. ظاهراً این اولین بارش هم نیست که ناپدید شده است. شکل روایی قصه پراکنده پیش میرود تا به تعلیقش کمک کند اما به محض آنکه گره از معما باز میشود، فضا کمدی میشود. این تا حد زیادی به خردهروایتی که برای بخش معمایی قصه در نظر گرفته شده و اجرای آن برمیگردد. بهنام مثل همیشه از خواب بیدار شده، (چون رانندگی بلد نیست از وسایل حمل و نقل عمومی استفاده میکند؛ این را جلوتر میفهمیم) به ایستگاه اتوبوس همیشگی میرود، از کنار مردی با کت و شلوار کارمندی مثل خودش که حالش به هم ریخته، رد میشود، سوار اتوبوس میشود که ظاهراً اتوبوس سرویس متعلق به کارمندان سازمانی مهم است.
مأمور میآید، حضور بهنام را زیر سؤال میبرد، تا آن لحظه چهره ناآشنای او برای هیچکس سؤال ایجاد نکرده، نه راننده نه دیگر مسافران، بهنام را دستگیر و بعد بازجویی میکنند. او بعد از یک یا دو روز به خانه برمیگردد و ماجرا را برای همسرش ماهی تعریف میکند. با غیض ناشی از احساس حقارتی که در مراحل بازجویی تجربه کرده. از اجرای ضعیف این سکانسها بگذریم، از بازی بازیگران تا ترتیب وقایع تا دیالوگها و فضاسازی (حتی از دست پارسا پیروزفر هم کاری برای این صحنهها برنیامد)، همین ماجرا منجر به دعوا میان بهنام و ماهی میشود؛ که اصرارهای او به خانه خریدن باعث شده او به اشتباه سوار اتوبوس شود و چنین حقارتی را تحمل کند.
حالا این پرسش مطرح میشود که چرا برای رسیدن به این نقطه چنین سناریویی در نظر گرفته میشد؟ به هزار و یک شکل دیگر میشد به مطرح شدن مشکل اقتصادی این زوج رسید اما با این سناریو اولاً لزومش منطقی نیست، دوماً به هیچ وجه نمیتواند و نباید منجر به تصمیم به طلاق شود. بله، این زوج مدتی است که با هم مشکل دارند و از اضطراب بیش از اندازه (اغراقشده هدی زینالعابدین) معلوم است که میانهشان همهجوره شکراب است. اما چرا؟ این چیزی است که باید در ادامه قصه بفهمیم.
تا اینجا مشخص است که این دو به خاطر مشکلات واردشده از سوی جامعه و عواقبش، مثل تحمیل زندگی کارمندی و کنار گذاشتن رویای زندگی هنری، فاصله گرفتن عاطفی از هم، مصائب داشتن بچه بهزعم مادر بیمار و کمی هم پدرسالاری باز هم به گفته زن دیگر توانایی زندگی با هم را ندارند. اما اینکه همه اینها با آن خردهداستان معمایی برای ما فاش شود، بیربط و خارج از متن است. مگر اینکه قرار باشد جایی از آن استفاده شود که این را هم باید منتظر بمانیم و ببینیم. اما این چیزی از ضعف در پرداخت و اجرا کم نمیکند.
نکته مهم دیگری که در شکلگیری درام مشکل ایجاد میکند، این است که به هیچ وجه نمیتوانیم پارسا پیروزفر را در نقش آن مرد بیچاره فلکزده باور کنیم، بنابراین خشم و از کوره ر رفتنش را هم نمیتوانیم باور کنیم. در ظاهر او و در بازیاش چیزی هست که نمیگذارد او را در نقش این هنرمند به کارمند تقلیلیافته باور کنیم. البته، این لزوماً ایراد او نیست.
شخصیتپردازی، بازیگیری، کارگردانی و گریم و طراحی لباس باید طوری باشد که ما بتوانیم او را باور کنیم. بهنامی که ما میبینیم همان هنرمند لطیف عاشقپیشه است که اصلاً نمیتواند چیز دیگری جز این باشد. نه آن کارمند بهستوهآمده نه این مردی که ماهی دارد توصیف میکند. البته ما هنوز نمیدانیم در گذشته این زوج چه گذشته و چرا ماهی ظاهراً یک روز عاشق و شیفته به اینجا رسیده است.
اطلاعاتی که تا اینجا به ما داده شده، از همان کلیشههای همیشگی پیروی میکند؛ این جور عشقها بهمرور زمان از بین میروند. چون شیفتگی شاگرد به استاد در همان بستر کلاس درس اتفاق میافتد، وقتی به زناشویی تبدیل شود، میمیرد. البته هر کسی با تمرین و مشق نکردن عشق میتواند آن را بکشد. اما سریال آیدا پناهنده با انتخاب این خط عاشقانه حرف تازهای نمیزند؛ همان حرفهای همیشگی را تکرار میکند، در حالی که آشکارا ادعای دیگری دارد.
ادعای روشنفکری دارد و میخواهد زوجی متفاوت را به نمایش بگذارد. بله، زوجهای متفاوت هم میتوانند به مشکل بربخورند و از هم جدا شوند. حتی مشکلشان میتواند دقیقاً به همین شکل اقتصادی هم باشد. گرچه ما به جز اتوبوس سوار شدن بهنام و انتقال از خانه اجرایی جلفا به ساختمانهای پردیس هیچ اثر دیگری از مشکل اقتصادی در این زوج و در خانه و ظاهرشان نمیبینیم.
مثلاً مشکل مرد این است که چرا نمیتواند دستگاه آسیاب قهوه برقی بخرد. یعنی ظاهراً همسرش مجبورش کرده که به خاطر صرفهجویی آسیاب دستی بخرد و در دعوایشان آن آسیاب دستی را با عصبانیت به زمین میزند و میشکند. اما هرچه به خانهشان نگاه میکنی، اثری از نداری پیدا نمیکنی. اگر قرار است از لباسهایشان بفهمیم، آن هم چیزی را نشان نمیدهد.
چون زن در فیلم ایرانی به خاطر شکل پوششی که باید داشته باشد، هرچه بپوشد تشخیص طبقه اقتصادیاش را مشکل میکند. اینجا هم کارگردان خواسته به واسطه پروتکلهای سبکتر سریالسازی در شبکه نمایش خانگی، پوشش زن در خانه را کمی متفاوت طراحی کند که به دلایلی مثل شکل روسری بستن و یک یقهاسکی و بعد یک پیراهن رویش پوشیدن، حس بدبختی القا میکند. با این حال، کافی نیست. نه این آدرس اشتباهی که پوشش ماهی میدهد، نه حتی موهای رنگنکردهاش که جلوتر از آن استفاده میکند.
موی رنگنکرده خود میتوان نشانه متفاوت بودن این زن باشد اما با تغییرش بعد از جدایی، کارگردان این را هم از این شخصیتها میگیرد. جز این، سطح و محتوای دیالوگهای این زوج به کلیشه بسیار نزدیک میشود، مخصوصاً زن. اینجاست که داعیه زنانه بودن سریال زیر سؤال میرود.
ما هنوز با حرفهای مدافع حقوق زنان و فوق شعاری ماهی و سیلی (بیمورد و اضافه و گلدرشتی) که بعد از طلاق از پدرش میخورد، همذاتپنداری نمیکنیم. تا اینجا به نظر میآید حق با بهنام است و همه آنچه منجر به اضطراب و ناراحتیهای ماهی و درخواست طلاقش شده، حتی بیماری پسرش، نتیجه توهماتش است. جنس بازی هدی زین العابدین به باور این ادعا بسیار کمک میکند.
حال همیشه مضطرب، لحن لرزان و کلام طلبکار و چشمهای گریان او باعث میشود به جای همدری، این احساس به وجود بیاید که با یک زن بهانهگیر عصبی وسواسی طرفیم که مثل تمام زنان معتقد است برای همسر و خانوادهاش فداکاری کرده و قدر و محبت و توجه کافی ندیده. تازه یک پدر ظاهراً دیکتاتور متحجر هم دارد که گویا خیلی از او میترسد.
این زوایا هنوز برای ما پنهان است. تا اینجا آنچه از پدر ماهی (با بازی علیرضا داوودنژاد عزیز) دیدهایم، به غیر از دو دیالوگ متحجرانه به دختر و یک سیلی، به هیچ وجه دیکتاتوریاش را ثابت نمیکند. جنس و نوع بازی و دیالوگگویی ایشان (که از همان جنس بازیهای فیلمهای خودش است) هم به عدم همخوانی نقش و شخصیت کمک میکند. این هم مشکل شخصیتپردازی و دیالوگنویسی است. شخصیت بچه هم همین حفره را دارد.
جدیداً اینطور که پیداست، سریالهای شبکه نمایش خانگی تحت تأثیر ترندهای شبکههای اجتماعی و محتواهای فراوان روانشناسی و البته سریالهای امریکایی، مباحث روانشناسی بهخصوص کودک را به قصههایشان اضافه میکنند. این را در سریال «افعی تهران» سامان مقدم هم دیدیم. حالا اینجا همه به یک بیماری روانی مبتلا هستند؛ بچه بیشفعال است و ریتالین مصرف میکند.
مادر اضطراب دارد و پدر به گفته مادر ایدیاچدی. آیدا پناهنده به خاطر دیالوگهایی که در دهان شخصیت بهنام گذاشته است، میتوان گفت که انتقادی به این جریان دارد؛ به همین به همه برچسب یک اختلال روانی خاص را زدن. از سویی، شاید میخواهد بیتوجهی والدین به این اختلالها را هم برجسته کند. اما درباره بچه سریال مشخصاً میخواهد از یک معضل خاص صحبت کند.
معضل زندگی در عصر شبکههای اجتماعی و بازی ویدیویی و فیلمهای ابرقهرمانی و بچهای که به خاطر مصرف اینها میتواند به اختلالاتی مثل عدم تمرکز و بیشفعالی مبتلا شود. یا به طور ژنتیکی به اینها مبتلا هست و ابزار سرگرمیاش وضعش را وخیمتر میکند. با این حال، اینها همه در دیالوگهای بزرگسالان و رفتار مادر در برابر فرزند گنجانده شده، آنچه ما از بچه میبینیم میتواند به آسانی هیجانات یک بچه شیطون و بازیگوش باشد، نه لزوماً علائم یک اختلال روانی حاد.
تازه در قسمت سوم یک واکنش عصبی افراطی از سوی بچه بعد از حضور در خانه سالمندان به همراه پدرش میبینیم که متأسفانه در اجرا خوب درنیامده است. مشکل از بازی بچه است؛ این بهخصوص در صحنههایی که در برابر مادرش قرار میگیرد، بیشتر تو ذوق میزند. همهچیز فوق تصنعی میشود. پارسا پیروزفر و علیرضا داوودنژاد این توانایی را دارند که رابطه واقعیتری با همین بچه برقرار کنند و فضا را تلطیف کنند. اما در صحنههای مهم که بیشتر با مادر میگذرد، فقدان شیمی لازم به رابطه و قصه ضربه میزند.
با این حال، اشاره به معضل اختلالات روانی در کودک و بزرگسال و شیوه درست و نادرست مواجهه با آن اتفاق خوبی است. اگر در اجرا هم خوب دربیاید که عالی میشود. اشاره به معضلات زناشویی و روابط عاشقانه شکستخورده در سینمای ایران هم سابقه طولانی دارد (بله، این شبکه نمایش خانگی است اما فعلاً سینما و تلویزیونمان هر دو اینجا جمع شدهاند).
از اساس، سینمای ایران چون نمیتواند عشق را درست و راحت و واقعی به نمایش بگذارد، مجبور است به جای شکل گرفتن عشق و رابطه عاشقانه، جدایی و از دست رفتن را به تصویر بکشد. تا شاید لابهلای این جداییها و اندوه و حسرت متعاقبش، جایی بالاخره بهسختی عشق را پیدا کرد. لااقل خاطره عشق. در چنین شرایطی دیگر نیاز به نمایش اعمال عاشقانه نیست. با اینکه سریال آیدا پناهنده به خاطر ظاهراً بازتر بودن فضای شبکه نمایش خانگی پا را از مرزها (کمی، فقط کمی) فراتر گذاشته و اقلاً اگر نمیتواند عمل عاشقانه را به نمایش بگذارد، دستکم از آن حرف بزند.
تا بالاخره ما بتوانیم یک زوج (کمی فقط کمی) واقعی را در برابر قاب دوربین ببینیم، با بدویترین شکل ابراز محبت. صحبت از مشکلات اقتصادی نسل هنوز جوان جامعه هم حرف تازهای نیست. البته، لازم است. چون به طور مستقیم با آسیبشناسی روابط شکستخورده در ارتباط است. بخش زیادی از مشکل این زوج به طور مستقیم به وضعیت اقتصادی برمیگردد. یعنی این چیزی است که فیلم میخواهد بگوید. اینکه همین وضعیت در کشور ما این قابلیت را دارد که انسانها را از رویاهایشان دور کند، مسئله دیگری است که «در انتهای شب» سعی دارد مطرح کند.
به جز خط داستانی عاشقانه که در تبلیغات سریال هم خیلی روی آن مانور داده شد، یک اشاره به پشت پرده فضای هنرهای تجسمی هم شده که ظاهراً سرآغاز خط داستانی معمایی قصه هم خواهد بود. اینطور که از فرمول فیلمنامههای «افعی تهران» و «در انتهای شب» میتوان فهمید، از قرار باید یک خط داستانی عاشقانه، پرداختن به اختلالات روانی، پشت پرده مشاغل و ارتباطات هنری و یک خط داستانی معمایی در همه سریالها وجود داشته باشد. یا شباهت این دو سریال تصادفی است؟
هرچه هست آدم را یاد پروتکلهای جدید هالیوود میاندازد. اینکه باید حتماً شخصیتها بین نژادهای مختلف تقسیم یا حتماً اشارهای به مسئله زنان یا جامعه رنگینکمانی شود. بدیهی است که ایرادی به اینها نیست؛ فقط وقتی بر اساس پروتکل پیش میرود، مفهوم آزادی را زیر سؤال میبرد و هنر در قید و بند، دیگر هنر نیست. دستکم هنر خالص نیست.
مگر اینکه در ساحت سینما و سریال فنون یا مهارت در قصهگویی غالب شود که آن هم کار هر کسی نیست. ما در ساخت مینیسریال برای شبکه نمایش خانگی که معلوم نیست چه آیندهای در انتظارش است، شاید فقط پورتالی باشد که دریچهاش برای مدتی کوتاه باز شده و به زودی بسته میشود، تازه در مراحل تاتی تاتی هستیم.
سریال «در انتهای شب» از قسمتهای آینده ظاهراً وارد ژانر جنایی/معمایی میشود. لابهلای تمام معضلات بهنام و ماهی، دوستی وارد ماجرا میشود که رضا بهبودی نقشاش را بازی میکند. رضا بهبودی بازیگر خوبی است و سابقه بازی در تئاتر را با پارسا پیروزفر دارد.
تنها نقطه روشن سریال تا به اینجا بازی همین دو نفر است. بهبودی نقش یک نقاش را بازی میکند که اینطور که پیداست شخصیت روشنی ندارد. او به یکباره بعد از طلاق بهنام از راه میرسد و به دوستانش که قرار بود شاهد طلاقشان باشد، درخواستی را در رابطه با یک تابلوی نقاشی مطرح میکند. این تابلوی نقاشی گویا ارزشمند متعلق به اوست و خبردار شده که بهنام به خاطر مشکلات مالی قصد دارد آن را بفروشد. صاحب تابلو حالا به خانه آنها میآید و از قضا، ماهی هم آمده تا درباره نگرانیاش بابت بچه با بهنام صحبت کند؛ این میان کمی هم اطلاعاتی درباره دلیل جدایی آنها به ما داده شود.
بحثی بر سر درخواست دوست نقاش سر میگیرد. او تابلویش را میخواهد اما بهنام میگوید که آن را به آنها هدیه داده و هدیه را نمیشود پس گرفت. از ماهی میخواهد پشتش بایستد تا نگذارند تابلو را ببرد. درگیری بالا میگیرد، جدال کلامی به وجود میآید، لابهلای حرفها مشخص میشود رقابت و نارفیقی هم از سوی دوست موفق صورت گرفته و بعد آنچه نباید بشود، اتفاق میافتد.
البته ما هنوز نمیدانیم چه اتفاقی قرار است بیفتد. طبیعتاً جرم مشترک ماهی و بهنام حالا یا این دو را به هم نزدیکتر میکند یا از هم دورتر. به هر حال، اینها از هم جدا شدند تازه زندگیشان از روزمرگی و کسالت دربیاید، حالا نویسنده فرصتی در اختیارشان گذاشته تا همانطور که دوست دارند متفاوت زندگی کنند؛ فقط متفاوت کمی خطرناک.
شاید این پیچش داستانی فضای سریال را از آن حالت آپارتمانی همیشه در حال گفتوگوهای دونفره در سکانسهای طولانی خارج کند. شاید هم مثل «افعی تهران» کمترین اهمیت را به خط داستانی معمایی بدهد و آن را به حال خودش رها کند و در نهایت، فرمالیته و آبکی جمع و جورش کند. شاید هم تبدیل به نقطه کانونی قصه شود و ما شاهد یک سریال کوتاه معمایی/هیجانی خوب باشیم.
اگر البته زمان کافی برای پرداخت به این خط داستانی وجود داشته باشد. تا اینجا که کارگردان قسمت اول و دوم را تقریباً هدر داده است. قسمت اول به خاطر آن ماجرای ناپدید شدن بهنام، قسمت دوم به خاطر ماجرای طلاق در دفترخانه که احساس میشود قرار بوده برای چاشنی طنز سریال به آن اضافه شود اما در نهایت، به شدت طولانی و بیمورد میشود و از قصه بیرون میزند. درست است که سیامک صفری بازیگر توانمندی است اما استفاده از توانمندی او در دو نقش باید توجیهی منطقی داشته باشد.
تقابل برادر اخمو شلخته که کارش صدور طلاق زوجین است و برادر شنگول کراواتی که دفترش مقابل دفتر برادرش است و کارش صدور سند ازدواج، قرار است به کجای پیشبرد داستان این سریال کمک کند، مشخص نیست. یا آن دیالوگهای بیمورد منشی و حرف زدنش با ماهی یا مشکل زوج جوان در آستانه ازدواج هم بیش از اندازه تصنعی و در اجرا ضعیف است.
انگار کل این قسمت از یک جای دیگر برداشته شده و در این سریال گنجانده شده. معلوم نیست چه هدفی دارد و قرار است چه چیز به ما اضافه کند. جز اینکه، طلاق چیز بدی است و ازدواج هم در این دوره زمانه سخت شده است و سیامک صفری هم یک بار دیگر ثابت میکند بازیگر خوبی است. مخصوصاً وقتی تیپ بازی میکند. بهعلاوه اینکه در فضای قصه کاملاً گسست ایجاد میکند. آن فضای طنز سیاهش هم اجازه نمیدهد با بخش درام و احساسی قصه که جدا شدن زوج است، ارتباط درست را برقرار کنیم.
آیدا پناهنده درباره زنان فیلم میسازد. پیش از این هدیه تهرانی و ساره بیات نقش قهرمانان زن قصههای او را بازی کردهاند. در دو فیلم «اسرافیل» و «ناهید» که هر دو فیلمهای بهتری از فیلم آخرش «تی تی» بودند که اولین همکاریاش را با پارسا پیروزفر رقم زد.
در «اسرافیل» و «ناهید» ما شاهد معضلات زنان خواهان استقلال و متفاوت در اجتماعی کوچک هستیم. فیلمساز در این دو فیلم، بهخصوص در «اسرافیل» تا حد زیادی به لطف حضور هدیه تهرانی، موفق شده است دغدغههای زنانهاش را بهدرستی مطرح کند.
همذاتپنداری با این زنان کار سختی نیست. پناهنده دریچهای از واقعیت را به روی مخاطبانش باز میکند که در جامعه وجود دارد فقط حرف زدن از آن کار آسانی نیست. چون جامعه همانطور که عرصه را بر زنان تنگ میکند، علاقهای به تماشای آن بر پرده سینما یا بر صفحه تلویزیون هم ندارد. پناهنده هر سه فیلمش را در شهرستان ساخته است. معضلات زنان در شهرستان میتواند بیشتر و عمیقتر باشد.
حالا در سریال «در انتهای شب» به خاطر سن شخصیت زن قصه به سراغ هدی زین العابدین رفته که از بیات و تهرانی جوانتر است. و قصه را هم به تهران برده. اما گویا با خروج از مدیوم سینما و ورود به شبکه نمایش خانگی سطح دغدغههای زنانهاش هم کوچک شده.
با اینکه بستر نمایش خانگی دارد به سینما نزدیکتر میشود اما تعریفی که تا اینجا از معضلات و استقلال زنان از دهان شخصیت ماهی به ما داده، چیزی در حد شعارهای خودسازی در اینستاگرام است. «یاد گرفتم بعد از طلاق خودم را بیشتر دوست داشته باشم.» (نقل به مضمون) و این خودم را بیشتر دوست داشتن در ناخن را لاک زدن، مو را مش کردن، رژیم گرفتن و استایل عوض کردن خلاصه میشود. یا این جمله کلیشهای که «مردان زنان عروسک در خانه میخواهند».
در حالی که هم از رفتار و هم از دیالوگهای مرد ما نمیتوانیم باور کنیم که با مردی مستبد و متحجر طرفیم. کما اینکه از تغییرات ظاهری زن هم به شدت تعجب میکند، که درست است. تعجب او نه به خاطر اهمیت دادن ماهی به خودش که به خاطر شکل و شیوه اهمیت دادنش است که کارگردان دوست دارد او را روشنذهن نشان دهد. اما نیست. یعنی ما اثری از روشنی ذهن در این شخصیت نمیبینیم. پارسا پیروزفر در زندگی واقعی واقعاً نقاش است.
بنابراین، باور کردن او به عنوان یک هنرمند نقاش بهمراتب آسانتر است. او دقیقاً نقطه عکس آن چیزی است که ماهی میگوید. اما ماهی دقیقاً شبیه همان چیزی است که بهنام توصیف میکند. باید جلوتر رفت تا دید آیا این آگاهانه است یا نه. تا اینجا این شخصیت زن با دغدغههای زنانهاش همخوانی ندارد. نمیتوانی با او همدلی کنی.
یکی از نکات مثبت سریال شروع قصه با روایت غیرخطی بود که از قرار کارگردان در قسمتهای بعدی کاملاً آن را فراموش کرده یا لزومی ندیده به آن شکل پیش برود. شاید در ادامه و ورود به خط داستانی جنایی این کار را بکند. اما فرم روایت را نمیشود در طول یک سریال نه قسمتی دائم عوض کرد. یا روایت خطی را انتخاب کردهای یا غیرخطی. نمیشود برای افزودن المان سورپرایز روایت غیرخطی را انتخاب کرد، بعد که معمایی در کار نیست به روایت خطی بازگشت.
در ادامه بازتر شدن فضای سریالسازی در شبکه نمایش خانگی پارسا پیروزفر در سکانس ملاقات با مادر سالمندش (احترام برومند) که در خانه سالمندان زندگی میکنند، با او میرقصد با ترانهای از ویگن. بالاخره هم توافق شد که لمس دستان یک خانم مسن توسط مردی که جایی پسرش است، مشکلی ندارد. اما ظاهراً اینجا رقص دونفرهشان هم ایرادی ندارد.
خوشبختانه شاهد رابطه (کمی فقط کمی) واقعی مادر و پسر هم در مدیوم سریال هم بودهایم و این اتفاق تازهای است. استفاده از موسیقی خوانندگان ممنوعه هم که دیگر مدتهاست در سریالهای شبکه نمایش خانگی و بعضی فیلمهای سینمایی عادی و مرسوم شده است. پارادوکس غریبی است.
منبع: خبرآنلاین