پدرو آلمودوار؛ معتاد به قصهگویی و فیلمسازی
دو سال پس از اینکه پدرو آلمودوار، فیلمساز اسپانیایی ریاست هیات داوران جشنواره کن را برعهده گرفت با فیلم «رنج و افتخار» به این جشنواره رفت و دست خالی به خانه بازگشت. او در این فیلم زندگینامه خود را به تصویر کشیده است که آنتونیو بندراس، بازیگر اسپانیایی شخصیت محوری فیلم را بازی میکند. او برای این نقشآفرینی برنده جایزه بهترین بازیگر مرد هفتادودومین جشنواره فیلم کن شد.
کد خبر :
۷۲۳۰۴
بازدید :
۱۵۵۰
زان بروکس، خبرنگار فیلم روزنامه گاردین بهتازگی با آلمودوار درباره این فیلم، سینما و آنتونیو بندراس گفتگو کرده است.
«زندگی بدون فیلمسازی بیمعنی است.» این را سالوادور مایو، کارگردان افسردهای که شخصیت محوری تازهترین فیلم پدرو آلمودوار میگوید؛ کارگردانی که روز به روز پیرتر و رنجورتر میشود و تک و تنها در آپارتمانی بزرگ که از در و دیوارش خاطره میبارد، زندگی میکند. دوستانش او را رها کردهاند و میترسد بهترین اثرش را پیش از این ساخته باشد.
«زندگی بدون فیلمسازی بیمعنی است.» این را سالوادور مایو، کارگردان افسردهای که شخصیت محوری تازهترین فیلم پدرو آلمودوار میگوید؛ کارگردانی که روز به روز پیرتر و رنجورتر میشود و تک و تنها در آپارتمانی بزرگ که از در و دیوارش خاطره میبارد، زندگی میکند. دوستانش او را رها کردهاند و میترسد بهترین اثرش را پیش از این ساخته باشد.
تیک تاک ساعت را میشنود؛ بدنش دیگر یارای ادامه دادن ندارد.
آلمودوار میگوید داستان این فیلم واقعی نیست. هیچ علاقهای به مستند نداشته و هیچوقت خیال ساختش را ندارد. در نتیجه شخصیت مایو، خودش نیست، واقعا نیست، حتی اگر آنتونیو بندراس لباسهای کارگردان را برای ایفای این نقش به تن کند، حتی اگر صحنههای داخلی فیلم در آپارتمان خود کارگردان فیلمبرداری شده باشد، حتی اگر زندگی مایو شباهت غیرقابل انکاری با زندگی خودش داشته باشد. اما آلمودوار حالت تدافعیاش را کنار میگذارد؛ دستش را بالا میبرد: «سعی دارم خودم را متقاعد کنم که درباره یک شخصیت حرف میزنم، اما ته دلم میدانم دارم درباره خودم صحبت میکنم. پس بفرمایید، هر سوالی دارید بپرسید. دیگر نمیتوانم پشت سالوادور مایو پنهان شوم.»
همدیگر را در دفتر تولیدش در مادرید در خیابان فرعی بیهویتی که درست کنار میدان گاوبازی بود، ملاقات کردیم. آلمودوار صاف پشت میزش نشست؛ مردی با موهای سفید، لبخندی شیطانی و چشمانی غمزده که دفتر یادداشتی در دست داشت و وقتی صحبت میکرد روی آن را خط خطی میکرد. دیوار پشت سرش به عکسهای قابشده مزین بود؛ پنهلوپه کروز و پرتره امضا شده بیلی وایلدر. اغلب عکسها کارگردان «رنج و افتخار» را در روزگار جوانیاش نشان میداد؛ زمانی که موهایش مشکی و نگاهش ستیزهجو بود. اشباح گذشته بیکموکاست روی شانهاش جا گرفتهاند.
فکر نمیکنم آلمودوار هرگز خواسته باشد پشت فیلمهایش پنهان شود. یا اگر هم پنهان شده باشد، این نقاب هرگز بیشتر از یک سرپوش بازیگوشانه با کمی رنگ و لعاب نبوده است. در روزگار جوانی که جسور و نابهنجار بود فیلمهای جسورانه و نابهنجار ساخت. در میانسالی ملودرامها و تریلرهای پرزرق و برق ساخت، اما حالا به ۷۰ سالگی نزدیک شده و کمدی بیمایهای درباره کمردرد، وزوز گوش و بیقراری معنوی ساخته است، در نتیجه «رنج و افتخار» فیلم اعترافی یک پیرمرد است. از طرفی شاید شاهکار دوران پیریاش هم شناخته شود.
آلمودوار سرش را به نشانه موافقت تکان میدهد: «شدیدا از ساخت این فیلم مفتخرم.» و بعد برای شفاف کردن جملهاش مضطرب میشود. تمام فیلمهایش عیب و نقصهایی دارند و معایب برخی کمتر از بقیه است: «شاید باید بگویم شدیدا به برخی صحنههای این فیلم افتخار میکنم.» فیلمهای آلمودوار درام انسانهای مضطرب با کمدیهای سطح پایین است. در فیلم «رنج و افتخار» مایو با دوستانش دعوا و مرافعه میکند، مصاحبهای زنده را خراب میکند و با موادمخدر دردش را درمان میکند. دمدمیمزاج است و ترحم را با شوخطبعی متعادل میکند. طیف رنگی پالت آلمودوار تیره شده است و افکارش روی درونیات متمرکز شدهاند. اگرچه به عنوان یک فیلمساز نسبت به گذشته قدمهایش را آرامتر برمیدارد. «رنج و افتخار» بیننده را سر میدواند.
این آخرین فیلمم است؟
زندگی مایو بدون فیلمسازی معنایی ندارد و بله البته که کارگردان هم همین فکر را میکند. شاید همیشه این احساس را دارد. اما این روزها صدای طبل بلندتر شده است. «به فیلمسازی وابستهام، اعتیادم است، نیاز به قصهگویی. اما رابطهام با فیلم ناآرام شده، بیشتر مثل یک مشکل میماند، چون همیشه این پرسش وجود دارد: کی زمانم تمام میشود؟ این آخرین فیلمی است که میسازم؟» خطی افقی روی دفترچهاش میکشد و انتهای آن را خطی مورب میگذارد. «شاید این دلیلی برای این باشد که جنبه دیگری از زندگیام را بهبود ندادهام. کاملا برعکس، فکر میکنم سینما را در زندگیام تقلیل دادهام، بنابراین حالا به نقطهای رسیدهام که فیلم تنها چیزی است که احساس رسیدن به کمال را به من میدهد. سینما تنها داراییام است. برای من هم هدف است و هم وسیله.»
ممکن است سبک زندگیاش به او به عنوان یک هنرمند احساس کمال را بدهد. آیا به عنوان یک انسان او را معیوب میکند؟ تکیه میدهد: «پرسش خوبی است. قطعا روی زندگیام سلطه دارد. اما این چیزی است که به آن عادت میکنید. شخصا، عادت کردهام به آدمهای دیگر نیازی نداشته باشم. رهایشان کردهام. ارتباطم را با آنها قطع کردهام. خیال میکنم اگر بخواهم به زندگیام برمیگردند. اما به محرکی نیاز داشتم. به دلیلی.»
آلمودوار در شهر کوچک لا مانچا به دنیا آمد. پدرش پمپبنزین داشت و مادرش بادهفروشی. ساخت «رنج و افتخار» شامل واکاوی گذشتهاش میشد، بنابراین آسیر فلورز ۱۰ ساله را در نقش کودکی خودش نشاند. انتهای فیلم، مایو رو به مادر در حال احتضارش میکند و میگوید: «فقط به این دلیل ساده که خودم بودهام، دلسردت کردهام.» باز هم این احساسی است که آلمودوار میتواند به خودش مربوط بداند.
میگوید: «وای بله» و گلویش را صاف میکند: «در واقع من هرگز آن پسری نبودم که پدر و مادرم میخواستند. منظورم این است که فکر میکنم آنها عاشقم بودند، اما این موضوع چیزی بود که از سن پایین متوجهش شدم.»
آلمودوار پدر و مادرش را به اندازه زمان و مکان مقصر نمیداند. مادر و پدر اهل لامانچا بودند: این منطقه آن دو را به آن شکل درآورده بود. «در سال ۱۹۴۹ به دنیا آمدم و لامانچا بهشدت سنتگرا بود و شدیدا رو به عقب میرفت. والدینم عملا در قرن نوزدهم زندگی میکردند و پسری را به دنیا آورده بودند که نسبتا کودک قرن بیستویکم بود.»
«در نتیجه شکافی عمیق میان انتظارات آنها و من وجود داشت. آنها میخواستند من را در دهکده نگه دارند، ازدواج کنم و در بانک مشغول به کار شوم. در واقع کاری هم در بانک برایم پیدا کردند، اما من قبول نکردم.» به من خیره شد. به مترجم خیره شد. «از زندگی دهکده متنفر بودم. از آن میترسیدم حتی وقتی سنی نداشتم. همه به خودشان و به دیگران نگاه میکردند. تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که همسایههایتان
چه کار میکردند و چه فکری در مورد شما میکردند. آنجا برایم یک جهنم بود. فقط میخواستم از آنجا بیرون بروم، فرار کنم.»
از قلب ائتلاف بیقاعده هنرمندان
در دهه ۱۹۷۰ مادرید به تسخیر جنبش پادفرهنگی جدیدی درآمد. لا موویدا مادریلنیا، ائتلاف بیقاعده هنرمندان (موزیسینها، نقاشها و گروههای تئاتری) بود که پس از مرگ ژنرال فرانکو شکوفا شد. آلمودوار توضیح داد که لا موویدا تقریبا از همه چیز پیروی میکرد -پانک بریتانیایی و گلم راک، موج نوی سینمای امریکا، انقلاب جنسی دهه ۶۰، «صحنه کارخانه» اندی وارهول-، اما کاملا یک پدیده اسپانیایی بود که ظهور ناگهانی خلاقیت و واکنشی به دههها سرکوب را در آن میدیدی. وقتی روزگارش را با لا موویدا گذراند انگار که رویایی به حقیقت پیوسته بود و بهترین تجربه زندگیاش نام گرفت. چنین تجربهای وقتی ممکن شد که او از لا مانچا فرار کرد و دیگر آن جادوگر مرده بود. یا آنطور که خودش میگوید: «باید فرانکو میمرد تا بتوانیم زندگی کنیم.»
او درباره لا موویدا گفت: «میشود گفت: در مادرید انقلاب شد. روزنامهنگارهایی داشتیم که هر روز میآمدند تا بفهمند چه اتفاقی داشت در شهر میافتاد. گزارشهایشان را میخواندم و معلوم بود که اصلا چیزی نفهمیدهاند. لا موویدا خاص و بیقاعده بود و آنها خودشان هم خیلی نامتعارف بودند. مواد مصرف میکردند و این در نوشتههایشان مشهود بود.»
فیلمهای آلمودوار هم مثل لا موویدا از چند منبع متعدد مایه گرفتهاند: ملودرامهای هالیوودی اغراقآمیز داگلاس سیرک و جورج کیوکر، گمراهیهای خوشظاهر آلفرد هیچکاک، عصیانهای زننده وارهول و جان واترز. درست مثل لا موییدا، این آثار نیز با امضای شخصی و ذائقه متفاوت اسپانیایی شکل گرفتهاند. با بالغ شدن کارگردان، حرفهاش نیز تغییر کرد، از سرزندگی تندوتیز فیلمهایی مثل «هزارتوی شور» و «من را ببند!» به سمت فیلمهای تاثیرگذار «همهچیز درباره مادرم» و «آغوشهای گسسته» پیش رفت. طی این مسیر او به قابل اتکاترین کالای صادراتی فرهنگی کشور، نشان تجاری مشهور در جهان و کالایی انحصاری بدل شد.
آلمودوار تاکید میکند که او هم مثل دیگران غافلگیر شده بود. همیشه خیال میکرد در بهترین حالت یک کارگردان کالت شناخته میشود. میگوید ستارهای بینالمللی بودن از این لحاظ شگفتآور است که اجازه میدهد همچنان روی حرفهاش کنترل داشته باشد. جنبه منفیاش هم این است که او را از بسیاری از همکاران قدیمیاش جدا کرد. «حسادت قدم در صحنه میگذارد و خیلی زننده میشود. یکدفعه صحبت کردن با دوستانت برایت سخت میشود و دلیلش هم چیزی جز موفقیتت نیست.»
شاید شهرت بدترین اتفاقی است که میتواند برای یک صحنه مردمی مانند لا موویدا بیفتد. با هر فلاش نورافکن، گوشههای تاریک این صحنه روشن میشود. هر گام بلند رو به جلویی ممکن است خیانت به اصول اساسی را رقم بزند.
آلمودوار سال ۱۹۸۲ نخستین همکاریاش را با آنتونیو بندراس رقم زد. بازیگری که زمانی به من گفته بود وقتی به امریکا مهاجرت کردم، آلمودوار آزردهخاطر شد و احساس کرد به او خیانت کردهام. وقتی به این موضوع اشاره کردم، کارگردان من را با غافلگیری نگاه میکرد: «واقعا گفته؟ نمیدانستم جراتش را دارم این حرف را در حضورش بگویم یا نه. اما بله، حدس میزنم جراتش را داشتم. منظورم این است که از موفقیت او خوشحال بودم. اما او شخصیت محوری تقریبا تمام فیلمهایم در دهه ۸۰ بود و احساس مادری را داشتم که پسرش را گم کرده بود. مثل این بود که او خانهاش را ترک کرده باشد و مشخصا منظورم از خانه، بودن در مادرید و همکاری با من بود.»
زمانی که «رنج و افتخار» ماه مه امسال در جشنواره کن نمایش داده شد، ارزیابی همه این بود که سرانجام این فیلمی است که نخل طلا را برای آلمودوار به ارمغان میآورد و این تندیس را کنار جوایز گویا، اسکار و بفتایش میگذارد. اما درنهایت بندراس بود که با جایزه بهترین بازیگری مرد این جشنواره را ترک کرد.
حالا آلمودوار هم تحسین کن از بندراس را تایید میکند. او میگوید، نقشآفرینی بندراس در این فیلم بهترین بازی او پس از حضورش در «من را ببند» در سال ۱۹۸۹ است، بعد متوجه شد ممکن است این حرفش اظهار ارادتی دوپهلو تلقی شود باتوجه به اینکه «من را ببند» آخرین فیلمی است که این دو پیش از عزیمت بندراس ساخته بودند. آلمودوار دلش نمیخواست توهینی کرده باشد؛ خوشحال است که بازیگرش به او بازگشته است. آلمودوار تصدیق کرد: «در حقیقت، شاید بتوان گفت: بهترین نقشآفرینیاش بود.»
گاهی هم پیش آمده که کار در هالیوود را از نظر گذرانده است. به ساخت هر دو فیلم «کوهستان بروکبک» و «پسر روزنامهفروش» نزدیک شد. در اوایل دهه ۹۰ کمپانی تاچاستون قصد داشت او را برای کارگردانی «راهبه بدلی» استخدام کند، اما درنهایت آلمودوار بهتر دید در مادرید بماند. تنها زندگی میکند، کتابها و تابلوهای نقاشی و سه هزار دیویدی او را در آپارتمان بزرگش در محله مالاسانیا احاطه کردهاند. مدتها پیش مالاسانیا پایه و اساس شکلگیری لا موویدا بود؛ محلهای که خانه انبار آجرهای شکسته و کلوبهای تیره و تاریک بود. همان روزها بود که پول به این بخش از شهر سرازیر شد و این مکان ارتقا پیدا کرد. کارگردان «رنج و افتخار» تغییر کرده است. شهر هم تغییر کرده است.
از مرگ میترسم
پیش از اینکه مادر آلمودوار در سال ۱۹۹۹ از دنیا برود، گفت که میخواهد مراسم خاکسپاریاش چطور برگزار شود. او خدماتی را که در این مراسم ارایه میشد و لباسی را که قرار بود بپوشد، اعلام کرد. وقتی آلمودوار به شرح این بخش در فیلمنامه «رنج و افتخار» رسید، چشمانش پر از اشک شده بود.
میگوید مادرش از مرگ نمیترسید و همیشه به همین دلیل او را تحسین میکرد: «اما یکی از نگرانیهای من مرگ است، نمیتوانم در ذهنم با آن کنار بیایم. منظورم این است که حتی نمیتوانم به خودم بقبولانم که مرگ حقیقت دارد. علاوه بر این من به چیزی اعتقاد ندارم بنابراین هیچ چیزی به من کمک نخواهد کرد. مجموعش را غیرطبیعی میدانم، میدانم که نگاهم معمولی نیست.
گاهی هم پیش آمده که کار در هالیوود را از نظر گذرانده است. به ساخت هر دو فیلم «کوهستان بروکبک» و «پسر روزنامهفروش» نزدیک شد. در اوایل دهه ۹۰ کمپانی تاچاستون قصد داشت او را برای کارگردانی «راهبه بدلی» استخدام کند، اما درنهایت آلمودوار بهتر دید در مادرید بماند. تنها زندگی میکند، کتابها و تابلوهای نقاشی و سه هزار دیویدی او را در آپارتمان بزرگش در محله مالاسانیا احاطه کردهاند. مدتها پیش مالاسانیا پایه و اساس شکلگیری لا موویدا بود؛ محلهای که خانه انبار آجرهای شکسته و کلوبهای تیره و تاریک بود. همان روزها بود که پول به این بخش از شهر سرازیر شد و این مکان ارتقا پیدا کرد. کارگردان «رنج و افتخار» تغییر کرده است. شهر هم تغییر کرده است.
از مرگ میترسم
پیش از اینکه مادر آلمودوار در سال ۱۹۹۹ از دنیا برود، گفت که میخواهد مراسم خاکسپاریاش چطور برگزار شود. او خدماتی را که در این مراسم ارایه میشد و لباسی را که قرار بود بپوشد، اعلام کرد. وقتی آلمودوار به شرح این بخش در فیلمنامه «رنج و افتخار» رسید، چشمانش پر از اشک شده بود.
میگوید مادرش از مرگ نمیترسید و همیشه به همین دلیل او را تحسین میکرد: «اما یکی از نگرانیهای من مرگ است، نمیتوانم در ذهنم با آن کنار بیایم. منظورم این است که حتی نمیتوانم به خودم بقبولانم که مرگ حقیقت دارد. علاوه بر این من به چیزی اعتقاد ندارم بنابراین هیچ چیزی به من کمک نخواهد کرد. مجموعش را غیرطبیعی میدانم، میدانم که نگاهم معمولی نیست.
در نتیجه بله، من از مرگ میترسم.» آلمودوار برای ساخت فیلم «رنج و افتخار» از زاویه دید مردی ۶۸ ساله به زندگیاش نگاه کرده است. اما اگر از آن سوی تلسکوپ نگاه میکرد، چه تصویری را میدیدیم؟ اگر آن پسرک اهل لا مانچا او را امروز میدیدید و میدیدید مقصدش کجاست، چه میشد؟ فکر میکنم پسرک از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید، اما کارگردان دچار تردید است.
میگوید در درجه اول این پرسشی غیرممکن است. از طرفی نمیداند زندگی و حرفهاش هیچ معنا و مفهومی دارد یا نه. در کودکی، شیفته سینما و ستارههای فیلم بود، اما چیزی درباره کارگردانها نمیدانست. پرسشی احمقانه بود، اما پاسخ دادن به آن، او را ناراحت کرد: «اگر میتوانستم جلوتر از خودم را ببینم و حالای خودم را میدیدم، فکر نمیکنم نظرم نسبت به خودم مثبت میبود. از آن فردی که به آن تبدیل شدهام، خوشم نمیآمد. نگاه میکردم و میگفتم: «این پیرمرد تنها و منزوی کیست؟»
یکی از نگرانیهایم مرگ است، نمیتوانم در ذهنم با آن کنار بیایم. منظورم این است که حتی نمیتوانم به خودم بقبولانم که مرگ حقیقت دارد. علاوه بر این من به چیزی اعتقاد ندارم بنابراین هیچ چیزی به من کمک نخواهد کرد
یکی از نگرانیهایم مرگ است، نمیتوانم در ذهنم با آن کنار بیایم. منظورم این است که حتی نمیتوانم به خودم بقبولانم که مرگ حقیقت دارد. علاوه بر این من به چیزی اعتقاد ندارم بنابراین هیچ چیزی به من کمک نخواهد کرد
۰