۲۴ ساعت دلهره در قلب کوه‌های زاگرس

۲۴ ساعت دلهره در قلب کوه‌های زاگرس

صدای ناله ضعیف پسربچه‌ای از میان تل خاک و چوب که حالا با آمدن برف، به گل و لای تبدیل شده است تنم را می‌لرزاند

کد خبر : ۵۲۸۳۷
بازدید : ۱۶۸۱
علی قوی‌فکر l صدای ناله ضعیف پسربچه‌ای از میان تل خاک و چوب که حالا با آمدن برف، به گل و لای تبدیل شده است تنم را می‌لرزاند. باورم‌ نمی‌شود که انسانی در حال جان دادن است! هیچ‌کس نمی‌تواند برایش کاری کند. هنوز نیروهای امدادی نتوانسته‌اند به کمک بیایند.
۲۴ ساعت دلهره در قلب کوه‌های زاگرس
آنسوتر مرد جوانی با چنگال‌هایش زمین را می‌کند تا مگر نشانی از زن و فرزند دوساله‌اش پیدا کند. ناله پسربچه حالا مثل صدای بچه گربه‌ای نحیف، بتدریج محو‌ می‌شود و لحظاتی بعد، صدایی به گوش نمی‌رسد! برف حالا دریده‌تر شده است. بی‌امان‌ می‌بارد. انگار روی همه قربانیان زلزله را پارچه‌ا‌ی سفید رنگ، کشیده‌اند. تمام‌ بدبختی‌های عالم، در آن عصر دلگیر و‌ کشدار، دست به دست هم داده‌اند تا زلزله‌زدگان چهارمحالی را زمینگیر کنند.

زرافشان‌ و‌ ثمودی از بس عکس گرفته‌اند حالا توی جیپ کیهان، کز کرده‌اند تا کمی خستگی در کنند. همگی گرسنه‌ایم مثل مردمان عزادار «نوغان واردل و فیل آباد». یک تکه نان خشک هم پیدا نمی‌شود. زلزله ، همه چیز را از بین برده است. خوراکی ، حکم‌ کیمیا را پیدا کرده است. انبار آذوقه، کن فیکون شده است. از دور در میان‌ مه و برف، گروهی مرثیه خوان در حالی که جنازه‌ای را روی نردبانی زهوار در رفته حمل می‌کنند، پیدایشان‌ می‌شود! نوروز حقیقی که حالا دیگر از جست‌و‌جوی زن و کودک‌ خردسالش ناامید شده است، گیج و‌منگ به من می‌فهماند که جمعیت عزادار، از آشنایان عروس و دامادی هستند که شب گذشته همراه میهمانان عروسی زیر آوار مانده‌اند و همگی کشته شده‌اند.

از دیدن این همه کشته ومجروح کلافه و حیرانم. چشمانم سیاهی می‌رود. دستم را به دیوار گلی خرابه خانه‌ای می‌گیرم. آخر زمان یعنی همین که دارم می‌بینم. برف، تمام سیاهی شب را رو سفید کرده است....
زلزله چهارمحال و بختیاری در نخستین ماه سال ۱۳۵۵ در سخت‌ترین نقاط کوهستانی استان چهارمحال و بختیاری رخ داد. این سرزمین با کوه‌های بلند، دره‌های تنگ و عمیق و گردنه‌های پیچاپیچ به‌عنوان منطقه‌ای صعب‌العبور شهرت دارد.

زلزله چهارمحال و بختیاری با شدت ۵/۶ ریشتر که از جمله شدیدترین زلزله‌هایی بود که طی ۵۰ سال گذشته تا آن زمان در ایران به وقوع می‌پیوست، بیش از ۵۰ روستای کوچک و بزرگ را در این استان با خاک یکسان کرد. همزمان با این زلزله در قیر و کارزین هم زلزله دیگری رخ داد و سیل و طوفان هم در خوزستان در همسایگی چهارمحال و بختیاری خساراتی جبران‌ناپذیر به بار آورد.
ساعاتی پس از حادثه زلزله چهارمحال و بختیاری، تیم خبری کیهان متشکل از من به‌عنوان خبرنگار اعزامی کیهان، دو خبرنگار عکاس -صادق ثمودی و هوشنگ زرافشان- با خودرو جیپ روزنامه کیهان که آقای مولایی راننده‌اش بود ، از تهران راهی شهرکرد شدیم. چند ساعت بعد خبرنگاران کیهان در شهرکرد - اسماعیل فلامرزیان و پرویز عقیلی - نیز همراهمان شدند. ۴ ساعت بعد به نوغان رسیده بودیم. یکی از روستاهای زلزله زده چهارمحال.

در روزهایی که بین روستاهای چهارمحال از فیل‌آباد تا بروجن از اردل تا نوغان با جیپ کیهان که تا کمر در گل فرو می‌رفت در رفت و آمد بودیم، عکس‌ها و گزارش‌های خبری زلزله را تهیه می‌کردیم. هر روز بعدازظهر، کیلومترها راه خاکی را طی می‌کردیم تا در گاراژ اتوبوس‌های تهران در شهرکرد خبر و نگاتیو عکس‌ها را به راننده تحویل دهیم تا به روزنامه کیهان و تحریریه برساند. روز بعد وقتی روزنامه کیهان در منطقه زلزله‌زده به دستمان می‌رسید چند صفحه از روزنامه، پر بود از عکس‌ها و خبرهایی که روز قبل، فرستاده بودیم.
زلزله چهار محال و بختیاری به‌دلیل بارش برف سنگین در مناطق زلرله‌زده با مشکلات بسیاری از نظر ارسال کمک روبه‌رو بود و عدم ارسال کمک‌ها سبب شده بود که مردم زلزله‌زده و حتی امدادگرانی که موفق شده بودند خود را به روستاهای زلزله‌زده برسانند و ما خبرنگاران نیز با کمبود مواد غذایی و وسایل گرم‌کننده روبه‌رو شویم. چاره‌ای نبود.
باید به وظیفه‌مان عمل می‌کردیم. در میان خبرهای غم‌انگیز زلزله از جمله کشته شدن میهمانان یک عروسی به همراه عروس و داماد یا کشته شدن دخترکان قالیباف پای دار قالی، در آخرین روز اقامتمان در مناطق زلزله‌زده وقتی با سر و وضعی، ژولیده و گلی با جیپ کیهان از آخرین روستای زلزله‌زده خارج می‌شدیم ، چشمم به صحنه‌ای افتاد که احساس کردم حتماً باید در کنار خبرها و گزارش‌های زلزله چاپ شود. صحنه شگفت‌انگیزی بود.
دومرد و دو زن محلی یک زن حامله مجروح را که در حال خونریزی بود، پس از سه روز از زیر آوار، بیرون‌کشیده بودند و حالا پیکر زن‌مجروح را روی یک لنگه در چوبی به‌عنوان برانکارد، پشت یک الاغ، به درمانگاه روستا می‌رساندند تا شاید هلیکوپتری در هوای برفی از راه برسد و زن را به بیمارستانی در شهرکرد برساند! در حالی که از راننده خواستم اتومبیل را متوقف کند، به صادق ثمودی -عکاس- گفتم که عکس آن صحنه را بگیرد.
صادق که کارکشته بود با لهجه همدانی شیرینش سرزنشم کرد که: «داداش این عکس رو که چاپ نمی‌کنن، برای چی بگیریم؟!» با اصرار من، ناچار عکس را گرفت.زیرنویس این عکس که فردای آن روز در روزنامه کیهان چاپ شد این بود: «زلزله چهارمحال و بختیاری صدها کشته و مصدوم داشت. خانواده‌ای یکی از بستگان خود را که مجروح شده است، ‌روی تخته چوبی با الاغ به شهر می‌برند. آیا او با این وسیله جان سالم بدرخواهد برد؟»

عکس و خبرزلزله چهارمحال و بختیاری که باعث دردسر شد
تمام صفحه روزنامه پر بود از عکس‌ها و گزارش‌های زلزله و گفت‌وگو با مجروحان و نجات یافتگان. خبرها و گزارش‌هایی که گرچه حقیقت داشت اما سراسر تلخ و غم‌انگیز بود. عکس زن حامله مجروح روی الاغ، اما باعث دردسر شد. دردسری که من تا لحظه رسیدن به تهران از آن بی‌خبر بودم‌. روزنامه کیهان به محض انتشار به دست شاه می‌رسد و او از مشاهده این عکس و نوشته زیر آن بشدت عصبانی می‌شود. نخست‌وزیر را احضار می‌کند. به او نهیب می‌زند که در مملکتی که جشن‌های ۲۵۰۰ساله برگزار می‌شود، ودر آن‌ ده‌ها رئیس جمهور، پادشاه و سران کشورهای جهان، حضور می‌یابند، چاپ چنین عکسی مایه ننگ و آبروریزی برای همه ماست!

من از همه جا بی‌خبر، مغرور و شادمان از خبرهای دست‌ اولی که به روزنامه کیهان ارسال کرده بودم و بسیاری از آنها را روزنامه اطلاعات، تنها رقیب ما نداشت، با هـــــــــــمان سر و وضع ژولیده، وارد تحریریه کیهان شدم.
اما هیچ‌کس نگاهم نکرد، حتی کسی سرش را هم بلند نکرد! تنها کسی که با دست اشاره کرد نزدش بروم سردبیر وقت روزنامه بود. بدون مقدمه و بدون آنکه از خبرها و گزارش‌هایم! حرفی بزند، گفت: فردا ۹ صبح برو ساواک سلطنت‌آباد. (ساواک سلطنت‌آباد یعنی اداره‌ای که به دردسرهای! مطبوعاتی رسیدگی می‌شد!).
هرگز در زندگی آدم سیاسی‌ای نبودم، به همین دلیل خیلی ناراحت شدم. ناراحت از اینکه قدر کارم را که ندانسته‌اند هیچ، حالا برای گناه ناکرده باید مجازات هم بشوم. پشت میز کارم نشستم و سرم را توی دستانم محکم نگه داشتم. بیش از همه از اینکه نمی‌دانستم چه شده و‌چه خواهد شد، در رنج بودم.، سردبیر این بار با اسم صدایم کرد. فکر کردم مجازاتم را تعیین کرده‌اند و کار را جلو انداخته‌اند! اما حدسم درست نبود.
امیر طاهری مژده داد که به جای ساواک، ساعت ۹ صبح در پاویون اختصاصی فرودگاه مهرآباد باشم. سردبیر گفت که؛ تیمسار خسروداد منتظر توست!. رأس ساعت ۹ صبح با صادق ثمودی خبرنگار عکاس، روی باند پاویون اختصاصی سراغ تیمسار خسروداد را گرفتم. هواپیمای سسنای ۲۰ نفره آبی‌رنگ زیبا، مثل یک عقاب جوان، روی باند منتظر پرواز بود.
ژنرال کوتاه‌قامت شاه که پیشتر او را ندیده بودم. (در ماجرای سقوط اتومبیل ابتهاج در جاده هراز، بعدها اورا از نزدیک دیدم)، با لباس نظامی و چکمه‌های بلند مشکی در حالی که با یک تعلیمی چرمی بافته شده، هراز گاهی ، محکم به ساق چکمه‌اش می‌کوبید، روی باند فرودگاه با عصبانیت قدم می‌زد.
دو سرگرد، با لباس خلبانی، نزدیک هواپیما خبردار ایستاده بودند. نزدیک ژنرال که رسیدیم. سلام کردم، جوری نگاهم کرد که یعنی زود برو سر اصل مطلب. گفتم تیمسار من خبرنگار کیهانم. هنوز نام کیهان را کامل ادا نکرده بودم‌ که تیمسار بدون مقدمه خبرنگارانی مثل مرا، خائن! به شاه و‌میهن نامید! او اصرار داشت که انتشار عکس زن مجروح زلزله زده در روزنامه کیهان ، اعلیحضرت را بشدت ناراحت کرده است.
گرچه صدای قلبم را خودم می‌شنیدم اما به ناچار، بلبل‌زبانی‌ام گل کرد. بسرعت کارم را توجیه کردم و گفتم که من خبرنگارم، وظیفه من حکم‌ می‌کند که هر عکس و خبری را به روزنامه ارسال کنم و به سردبیرم گزارش دهم. و تأکید کردم‌ که مسئولیت چاپ یا عدم چاپ خبرها، با سردبیر روزنامه است.

حرف‌هایم که با بغض همراه بود، آنقدر مرا محق جلوه داد که تیمسار خسروداد لحن حرف‌هایش را عوض کرد و این بار همان گران گفتار‌ها را نثار امیر طاهری سردبیر روزنامه کرد و گفت که تو جوانی و بی‌تقصیر! گرچه داشت به سردبیرم بدوبیراه می‌گفت اما معنایش این بود که من در امانم. ژنرال چکمه‌پوش، یونیفرمش را درآورد و در چشم بهم زدنی، پشت فرمان هواپیما! نشست! پیشتر از قرائن‌ چنین برمی‌آمد که قرار نیست تیمسار خلبانی کند! اما او آنقدر عصبانی بود که به خلبانانش اجازه پرواز نداد. من، صادق ثمودی و خلبان‌ها، چهار نفری پشت سر تیمسار نشستیم. هنوز داشتیم در خیالمان برای آینده این پرواز دلیلی پیدا می‌کردیم که ۲۴ دقیقه بعد همگی در پادگان هوانیروز اصفهان پیاده شدیم.
وقتی هواپیما اوج گرفت ، عکاس کیهان در حالی که رنگ به رخسار نداشت آهسته در گوشم گفت که: «داداش اینا می‌خوان خودشون با چتر بپرند پایین و من و تو را به کشتن بدن و شایع کنند که هواپیما سقوط کرده است!» تکلیفش را روشن کردم و گفتم «واقعاً ، فکر می‌کنی من و تو روی هم به اندازه قیمت این هواپیما ارزش داشته باشیم؟!»

فرمانده هوانیروز اصفهان به دستور تیمسار خسروداد من و عکاس را با هلیکوپتر شنوک به مناطق زلزله‌زده‌ای فرستاد تا به قول او با چشمان خودمان کمک به زلزله‌زدگان را مشاهده کنیم. و در روزنامه چاپ کنیم. زلزله‌زدگانی که تا دیروز به‌دلیل بارش برف و عدم ارسال کمک، از گرسنگی دنبال پاره نان خشکی در میان خرابه‌ها می‌گشتند، حالا اما ظاهراً به‌دنبال چاپ خبر زلزله و عصبانیت شاه، به دادشان رسیده‌ بودند.
استان چهارمحال و بختیاری این بار زیر پایمان بود. طبیعت زیبا، دریاچه‌های کوچک اما متعدد مثل کاسه‌های آب در میان کوه‌های سر به فلک کشیده زاگرس از آن بالا جذاب‌تر می‌نمود. زیبایی طبیعت منطقه آنقدر بود که برای لحظاتی یادمان رفت برای چه آمده‌ایم . هلیکوپتر، در دشتی وسیع که سرتاسرش را چادرهای سفید و سرخ پوشانده بود، فرود آمد. کنار یکی از چادرها دکتر خطیبی -مدیرعامل وقت سازمان شیر و خورشید و صاحب کرسی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران- را شناختم. دکتر خطیبی را مردی همراهی می‌کرد که گفتند تیمسار فاضلی نماینده شاه است. ظاهراً او پس از چاپ عکس کیهان به دستور شاه به منطقه اعزام شده بود تا پیگیر ماجرا شود.

تا بعدازظهر همان روز کار من تهیه گزارش و خبر از اقداماتی بود که تا دیروز، نشانی از آنها را در سراسر مناطق زلزله‌زده ندیده بودم. ساعت ۱۰ شب به تهران بازگشتم. پدر، در خانه را به رویم باز کرد. صورتش غرق در شادی بود. او که گزارش‌های قبلی مرا درباره زلزله خوانده بود، حالا گزارش صفحه ۵ کیهان همان روز را نشانم ‌داد. تشویقم کرد.
اول تعجب کردم! کدام گزارش من چاپ شده بود؟ من که امروز در تهران نبودم! خیلی زود ماجرا را حدس زدم. در حالی که من و عکاس در آسمان چهارمحال و بختیاری پرواز می‌کردیم، سردبیر کیهان برای آنکه هر چه زودتر قال قضیه را بکند و مرا نیز از خطر دستگیری، برهاند! گزارشی را در صفحه ۵ روزنامه کیهان به نام من چاپ کرده بود که با گزارش‌های روزهای قبل در این زمینه تفاوت ماهوی داشت.

سراسر گزارش از تلاش‌های ارتش، شیر و خورشید سرخ و امدادگران برای کمک‌رسانی به زلزله‌زدگان خبر می‌داد. گزارش در حقیقت، زهر تلخ خبر‌ها و عکس معروف! دردسر ساز را گرفته بود! و مرا نیز از سین - جیم ساواک و پیامدهای احتمالی آن رهایی بخشیده بود. تجربه کار در سرویس حوادث روزنامه کیهان گرچه بسیار سخت و فرسایشی بود، اما در عین حال پربار و سرشار از خاطره و درس‌هایی بود که در هیچ دانشگاهی نمی‌شد یاد گرفت. به قول دکتر مصباح‌زاده -مدیر مسئول وقت کیهان-که می‌گفت:اول باید خبرنگار باشی بعد به دانشکده روزنامه‌نگاری بروی!
منبع: ایران
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید