ضرب المثل «از این ستون به آن ستون فرج است» از کجا آمد؟
ضربالمثل مشهور از این ستون به آن ستون فرج است، یکی از ضربالمثلهای مشهور فارسی است که در زمان ناامیدی به کار میرود.
فرادید| ضرب المثل مشهور از این ستون به آن ستون فرج است، یکی از ضربالمثلهای مشهور و پرکاربرد فارسی است و زمانی به کار میرود که شخص بسیار ناامید است و دیگران به او دلداری میدهند که ممکن است مشکل او به زودی حل شود. این ضرب المثل مشهور داستان جالبی دارد که در ادامه این مطلب به شرح آن میپردازیم.
به گزارش فرادید، داستان از اینجا شروع میشود که مردی برای اولین بار به شهری سفر میکند. دست بر قضا در همان شب یکی از اهالی آن شهر به قتل میرسد که در نزدیکی محل اقامت مرد مسافر بود. ماموران به مرد غریبه مظنون میشوند و او را دستگیر میکنند؛ سپس بینوا را به محکمه و نزد قاضی میبردند.
مرد مسافر هرچه توضیح داد که خبر از قتل ندراد و در این شهر هیچکس را نمیشناسد، گوش کسی بدهکار نبود و نتوانست بیگناهیاش را ثابت کند؛ بنابراین قاضی حکم اعدام مرد را صادر کرد. صبح روز بعد مرد مسافر را به میدالن اصلی شهر بردند تا حکم اعدام را اجرا کنند. مرد را به ستونی چوبی که در وسط میدان بود و مردم شهر دور میدان جمع شدند.
داستان ضرب المثل از این ستون به آن ستون فرج است
جلاد جلو رفت و به رسم همیشگی از مرد پرسید: «آخرین خواستهات قبل از اعدام را بگو» مرد مسافر که مطمئن بود زندکی اش به آخر رسیده و دارد میمیرد، گفت: « خواسته ام این است که من را از این ستون باز کنی و به ستون مجاور ببندی.»
جلاد تصور کرد که مرد قصد فرار دارد؛ بنابراین گفت: «برای تو چه فرقی دارد که به کدام ستون بسته باشی؟» مسافر جواب داد: «رسم این است که آخرین خواهش یک محکوم به اعدام را انجام بدهید؛ پس به حرفم گوش کن.» جلاد که دید چارهای ندارد، دست مرد را باز کرد و او را به ستون مجاور بست.
در همین لحظه حاکم شهر و سوارانش که از آنجا عبور میکردند، از راه رسیدند و دیدند عده زیادی از مردم دور میدان جمع شدهاند. از مردم پرسیدند چه خبر شده؟ یکی گفت: «میخواهند مرد غریبی را اعدام کنند.» حاکم پرسید: «قاتل چه کسی است؟» جلاد جلو رفت و حکم قاضی را به حاکم نشان داد.
حاکم با تعجب پرسید: «مگر حکم جدید قاضی به دست شما نرسیده است؟» جلاد گفت: «خیر قربان. این آخرین حکم قاضی است که در آن نوشته این مرد باید ادعدام شود.» حاکم گفت: «این مرد بیگناه است، باید او را آزاد کنید؛ زیرا قاتل اصلی دیشب به کاخ من آمد.
او اعتراف کرد و گفت وقتی خبر دستگیری مرد مسافر را شنیده، ناراحت شده و نخواسته تا خون این مرد بیگناه هم بر گردن او بیفتد. من هم او را نزد قاضی فرستادم و سفارش کردم تا در مجازاتش تخفیف بدهد.» جلاد مرد مسافر را از ستون باز کرد. وقتی مرد آزاد شد، رو به مردمی که جمع شده بودند، گفت: «اگر من را از آن ستون به این ستون نمیبستند، حالا اعدام شده بودم. اگر خدا بخواهد از فاصله این ستون تا آن ستون فرج است.»