نگاهی به مرگ زودرس شاهان افتاده از تخت ایران

مرگ زودرس شاهان افتاده از تخت؛ شهریار بی سریر می‌میرد

مرگ زودرس شاهان افتاده از تخت؛ شهریار بی سریر می‌میرد

نگاهی به انجام و فرجام کار و زیست چهار پادشاه آخر ایران زمین محل درنگ و تامل است. تمام این چهار پادشاه کمی پس از زکف دادن سریر سلطانی بدرود حیات گفتند. محمد علیشاه پس از تلاش نافرجامش برای برهم زدن اساس مشروطه و ستاندن عنان سلطنت به رسم ناصری به سال ۱۳۰۴ در حالیکه تنها پنجاه و سه بهار را پس پشت نهاده بود بدرود حیات گفت. انگار محمد علی میرزا تنها شانزده سال پس از برافتادنش از تختت سلطنت تاب آورد و جهان را دید.

کد خبر : ۱۸۱۸۴۵
بازدید : ۱۱۰

احسان اقبال سعید؛  احمدشاه قاجار فرزند او، آخرین سلطان قاجار در سال ۱۳۰۴ سلطنت را به پهلوی وانهاد و تنها شش سال بعد در سال ۱۳۱۰ از دنیا رفت. بنیانگذار دودمان پهلوی رضاشاه هم در سال ۱۳۲۳ و تنها سه سال پس از اشغال ایران توسط متفقین و برباد شدن سلطنتش از جهان رفت. پادشاه دوم پهلوی و آخرین شاه ایران هم تنها دوسال پس از پیروزی انقلابی و برباد شدن تاج و سریرش جهان را وانهاد و رفت.

حکیم توس قرن‌ها پیش‌تر سرود "شکاریم یکسر همه پیش مرگ" و از این حقیقت هراسناک البته گریزی نیست و "چون عمر به سر رسد، چه بغداد چه بلخ، / پیمانه چو پر شود، چه شیرین و چه تلخ"، اما نمی‌توان ساده از کنار تواتر ممات اهل قدرت کمی پس از وانهادنش گذشت.

چه شد که شاهانی که به متر همان روزگار هم پیرسال و فرتوت به شمار نمی‌آمدند تلخی بی قدرتی را تاب نیاودند و یک زندگی معمولی در کامشان به حنظل و حناق نمود و جامه‌ی حیات از تن بدر کردند؟ شیرینی تخت و تاج چه مقدار بود که جان شیرین هم بی آن به قدر تلخابی نمی‌ارزید؟

مطلق، شیرین و بی حساب:

قدرت برای پادشاهان ایران زمین مطلقه و بی حساب بود. هر چه می‌خواستند انجام می‌شد و احدی و محفلی را یارای نظارت و پاسخ خواستن از ایشان نبود. این که تمام ذخایر و دفاین و نیز مردمان یک سرزمین در حکم ارثیه‌ی اجدادی و رعیت سلطان، گوش بفرمان باشند حلاوت و لذتی در کام می‌کند که ماندن بدون آن محال آمد محال! برای نازپروده تنعمی که در میانه‌ی "چو فرمان یزدان، چو فرمان شاه زیسته است" تاب شهروند شدن و معمول و معقول زیستن دشوار و غیرممکن است.

محمد علی شاه نمی‌توانست بنشیند تا نمایندگان نوپای مجلس مشروطه برایش مقرری تعیین کنند و در پاسخ اهانت نمایندگان و روزنامه چی‌ها برود شکایت ببرد به عدلیه! او آموخته بود که زبان مفتری و معترض را از بن ببرد وز کامش بیرون بکشد یا لطف کند و رحم آرد و دهانش بدوزد والسلام... تاب آوردن برای کسی که پدر و نیایش رعیت را در حکم بنده و وسیله در شمار آورده اند و میل سفر به فرنگستانشان را بی بهاترین بها گمرکات و ثغور مملکت است تحدید اختیارات را با تهدید پاسخ می‌دهد و در ادامه زیستن به عنوان یک شهروند را تاب نمی‌آورد. او عادت کرده تملق بشنود و برایش شهر و قریه قرق کنند، انتظار برای سبز شدن چراغ عابر برای عبور خلقش را تنگ می‌کند و با زمانه و خویشتنش به ستیز می‌اندازد. چنین است که تاب آوری دشوار و محال در نظر می‌آید.

قدرت بی مهار و مستولی به غایت شیرین است و برنده، هر چه بخواهد در دست است و هیچ کس را یارای سوال و ان قلت نیست. پس برای نگاه داشتنش هم مجلس را به توپ می‌بندند و هم عدلیه و مطبوعه را به هیچ می‌گیرند... در حقیقت سرزمینی می‌شود مال من، در این ملک اختصاصی دیگران برای تحصیل موقعیت یا صیانت از خود در حکم بله قربان و البته قربان ظاهر می‌شوند و امیر در دنیایی غیرواقعی. این جهان شیرین است، اما به بلور می‌ماند که به تلنگری بند است. به این اسباب است که می‌بینیم ادوارد هشتم عموی ملکه الیزابت به خاطر عشق یک زن مطلقه‌ی آمریکایی سلطنت را وامی نهد و می‌رود از پی یک زندگی معمولی و نیز همین روز‌ها شاهزاده هری فرزند پادشاه فعلی و دایانا، به خاطر ازدواجی مشابه اندرو می‌گذارد و می‌رود دنبال یک زندگی عادی، اما چرا؟

چون شاهی و شاهزادگی مشروط به قانون است و باید برای هر جزء و کردار پاسخگو باشد. اختیارات بی نهایتی وجود ندارد و درآمد و هزینه کرد هم اندازه و متری مشخص و معلوم دارد.

البته صدرنشینی و قدر دیدن شیرین است، اما وقتی نمادین و محدود است و باید از بسیاری امتیازات معمول هم دست بکشی طبعا دل کندن از آن آسانتر است و در سوی دیگر جهان تا پای جان برای نگاه داشتنش می‌جنگی و بی آن جهان هم پشیزی نمی‌ارزد و تمام.

محمدعلیشاه مجلس را به توپ بست و خواست پشت دغدغه‌ی مشروعه خواهی پنهان شود تا باز به شیوه‌ی ناصری حکم براند و لذتش را در کام بکشد، محمدرضاشاه به بهانه‌ی ترور نافرجامش در دانشکده‌ی حقوق دانشگاه تهران لایحه اختیارات خودش را به مجلس برد و جالب‌تر آنکه وقتی دکتر مصدق تقاضای عنانداری وزارت جنگ را مطرح کرد پاسخ داد پس بگویید من جمع کنم و بروم!.

زیستن با قدرت بی مهار و در کنار داشتن هر چیر تنها به صرف میل، لذتیست که ذهنیتی می‌سازد که بی آن زیستن نتوان! آرام آرام و در اثر شیوه‌ی تربیت و نیز تملق و درشت و گزاف گویی‌ها شخص باورش می‌شود که ستون زمین و آسمان است و بی او تمام. گمان می‌کند فقط خودش می‌فهمد و بدون اوامرش همه چیز کن فیکون خواهد شد! آخریم پادشاه ایران معتقد بود بی او ایران ایرانستان میشود و در پاسخ به تقاضای سید جلال تهرانی رئیس شورای سلطنت برای خروج از کشور پاسخ می‌دهد "سید پس رسالتم چی میشه؟ ".

بی تو من اسیر آرزو‌های محالم:

وقتی قدرتمداران از تمام وجوه و سویه‌های دیگر زندگی انسانی برکنار و درکنار میمانند و تنها بود، نمود و هویتشان به قدرت، امارت و صدارت است عملا هیچ جز سریر و درفش حاصل از آن در چنته ندارند و وقتی به جبر قدرت از کف می‌دهند تمام می‌شوند. انسان ساحت‌های گوناگونی دارد که زندگی و وجودش با آن معنا می‌یابد و تصویر و تصور می‌شود.

فردوسی با کلمه چنان می‌کند که خود برایش می‌سراید "پی افکندم از نظم کاخی بلند/ که از باد و باران نیابد گزند/ نمیرم از این پس که من زنده ام که تخم سخن را پراکنده ام" بلی معنای بودن و قدر و صدر دیدن فردوسی و جماعت اهل هنر و دانایی همین است و اهل قدرت هستی و معنایشان در آن شهریاری است و بس!

آن را که از کف می‌دهند احساس پوچ و تهی بودن برجانشان سنگینی می‌کند. برای همین است که گفته اند "فرزند هنر باش نه فرزند پدر"، اما می‌توان گفت "هم فرزند هنر باش و هم فرزند پدر".. در این سال‌ها به تواتر بازنشستگانی را دیده ام که کمی پس از فراغت اجباری از کار جان سپرده اند. انگار معنای زیستن و وجودشان با پایان ابلاغ اداری و کاری تمام شده است.

آدم اگر از پی کاویدن درون خویش و رسیدن به آستانه‌ی استغنا از زمزم جان خود نباشد عاقبت با لغو ابلاغش فروخواهد پاشید! نگاه کنید برخی جماعت اهل سیاست پس از پایان دوره کاربدست از هر ریسمان و نخی آویزان می‌شوند تا مگر برگردند و نیکو می‌دانند "آنهمه ناز و تنعم که می‌فرمودند و خریدار داشت نها برای همان صندلی بود امروز کسی نه توجهی به آنان می‌کند و نه سر خیابان سوارشان! ".

پدر کشتی و تخم کین کاشتی:

قدرت بی عنان دست گشاده بر مال، هستی و عرض آدم‌ها عطا می‌کند. در روزگار قجر، ملک المتکلمین ومیرزا جهانگیرخان صور اسرافیل را در باغشاه بی محکمه طناب میاندازند و شیخ احمد روحی و ناظم الاسلام را سر می‌برند. یکی می‌شود رضای شاهشکار (میرزا رضاکرمانی) تاب نمی‌آورد و با سرب در تپانچه بن درخت را می‌برد و کسانی با بغض در گلو منتتظر روز حساب، در روزگار پهلوی هم مختار، کوپال و آیرم جان می‌ستانند و مال هم... تا سال‌ها ایران تیمورتاش دختر لایق تیمور تاش از پس ستاندن تقاص قتل پدرش اقصای عالم را گشت تا پزشک احمدی و مختار را تحویل عدالت بدهد... می‌گویند تیراندازی سال بیست هفت در حیاط دانشکده حقوق دانشگاه تهران به شاه را حزب توده با عاملیت ناصر فخرآرآیی (معروف به ناصر فنر و ناصر بی گوش) و به طور مشخص نورالدین کیانوری طراحی و هدایت نموده بود.

شایع است که همسرش مریم فیروز محرک و مشوق این اقدام بود تا انتقام خون نصرت الدوله فیروز برادرش را که توسط رضاشاه به قتل رسیده بود از پسر بستاند. تا وقتی در قدرت باشی از خشم و خصم داغدیدگان و کینه در سینگان در امانی و، چون فارغ شوی همه جا و همه وقت باید بترسی و بلرزی و این خود یک فرسودگی دائم به همراه می‌آورد و جسم را می‌تراشد و جان را هم.

آخر این که کدام انسان حاضر است این نعمت بی امان و عنان را فروبگذارد و بشود یک شهروند مالیات پرداز و محدود به قانون؟ عملا هیچ کس به راحتی و صلاح این کار را نمی‌کند و، چون چنان که افتد و دانید می‌برندش دیگر زندگی هم برایش طعم تلخ کندر می‌دهد و به روایت فرهاد خنیاگر مقابل آیینه‌ای که روزگاری به آیینه‌ی سیندرلا می‌مانست و جز نکویی نمی‌نمایاند وگر غیر آن، شکستنش فرجام بود از خود می‌پرسد " می‌بینم صورتمو تو آینه/ با لبه خسته می‌پرسم از خودم؟ / این غریبه کیه از من چی میخواد؟ / اون به من یا من به اون خیره شدم؟ "

*این جستار بخشی از کتاب "ژاله بر رخ لاله " است که پیشتر به طبع رسیده است.

منبع: فرارو

۱
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید