سفر در زمان؛ خاطرات محمود فروغی؛ پیشنهاد شد وزیر دربار شوم، اما قبول نکردم

سفر در زمان؛ خاطرات محمود فروغی؛ پیشنهاد شد وزیر دربار شوم، اما قبول نکردم

وقتی آمدم منزل، به خانمم گفتم که همچین صحبتی شده و همچین چیزی گفتند. گفت: «می‌خواهی بروی؟» گفتم: «نه، اصلاً به هیچ‌وجه.» من آن‌موقع کاملاً حس می‌کردم که رژیم دیگر کارش تمام است. آن‌قدر شواهد واضح بود که احتیاج به تحلیل هم نداشت. وضع کشور خیلی به‌هم ریخته بود، و از بالا هیچ قدرت ابتکار، انعطاف یا تصمیم‌گیری نبود.

کد خبر : ۲۵۳۵۸۶
بازدید : ۱۰۵

محمود فروغی فرزند محمدعلی فروغی نخست‌وزیر دوران پهلوی بود. وی فارغ‌التحصیل دانشکدهٔ حقوق و علوم سیاسی از دانشگاه تهران و از کارمندان وزارت خارجه بود. او در دوران خدمت خود سرکنسول ایران در نیویورک، سفیر ایران در برزیل و سوئیس و آمریکا و افغانستان، معاون وزارت امور خارجه و کفیل وزارت امور خارجه بود.

س: در شرفیابی‌ها، برخورد شاه با سفرا چطور بود؟ ج: فوق‌العاده بود. یعنی درباره مملکت آن سفیر، اعلیحضرت اطلاعاتی داشت که خودِ سفیر هم نمی‌دانست! این را امروز با اطمینان برایتان می‌گویم. نه از چیزی می‌ترسم، نه نگرانی دارم. من این‌ها را با چشم خودم دیدم.

یادم می‌آید مخصوصاً یکی از کسانی که من بودم شرفیاب شد، همان سفیر برزیلی بود که دیروز برایتان عرض کردم. این را آن‌قدر ازش پرسیدند که وقتی آمد بیرون – البته من آن موقع آنجا نبودم – فردایش آمد پهلوی من و تقریباً یک نوع گله‌گذاری هم کرد که: «به من این‌جوری نگفته بودی».

گفتم: «آخر من هم خبر نداشتم. تو می‌دانی من با تو از برزیل آمدم، ولی من چه می‌دانستم که اعلیحضرت این سؤال‌ها را می‌کنند؟ تمام منطقه آمریکای جنوبی، کارائیب، اینها را یکی‌یکی با او مطرح کردند و سئوال کردند.»

یک سفیر دیگر، یوگسلاوی بود. مطالبی راجع به یوگسلاوی، مقدار جنگلش، معادنش، نمی‌دانم، تمام جزئیات راهی را می‌پرسیدند. خب سفرا اینها را که از حفظ نمی‌دانند، معمولاً شما یک پرونده دارید، این اطلاعات درش هست، همراهتان هست برای کارتان. ولی خودشان یکی‌یکی جواب می‌دادند، می‌گفتند: «من خیال می‌کنم این است، من خیال می‌کنم…» معلوم بود که می‌دانند و دارند…

سؤال: آن‌وقت نقش وزارت دربار در سیاست خارجی چه بود؟ چون گاهی می‌گفتند فلان مطلب از طریق دربار مثلاً فکر شده، مطالعه شده یا جواب داده شده، نه از طریق وزارت خارجه؟

پاسخ: این اواخر، این‌طور که من می‌دیدم، زمانی که آقای علم وزیر دربار بودند، نقش وزارت دربار خیلی زیاد بود. گاهی در زمان آقای علاء هم یک مسائلی، ولی نه به اندازه زمان علم؛ و این را که برایتان عرض می‌کنم، گفته‌ی یکی از سفرای خارجی بود. شنیدم که اینها مستقیماً می‌رفتند با وزیر دربار و خیلی از مسائل را با او مطرح می‌کردند.

سؤال: پس آنجا کادری نبوده؟ فقط شخص وزیر دربار بوده؟ این‌طور نبوده که مثلاً ایشان معاونی یا دستیاری داشته باشد برای این کارها؟

پاسخ: خیال نمی‌کنم. من ندیدم.

سؤال: رابطه مستقیم مثلاً فلان سفیر بوده با آقای علم؟

پاسخ: آن‌چه من دیدم، این بود که سفرا ارتباط شخصی و مستقیمی با وزیر دربار داشتند. اگر کارهایشان در پیچ‌و‌خم بروکراسی ایران گیر می‌کرد، می‌رفتند مستقیم با وزیر دربار مسئله را حل می‌کردند.

حالا آقای علم در دستگاهشان کسی را مأمور داشتند یا همان دستگاهی که داشتند این نامه‌ها را تهیه می‌کردند، آن را دیگر من از لحاظ سازمانی وارد نیستم، ولی می‌دانم که خیلی از مسائل از آنجا حل‌و‌فصل می‌شد…

سؤال: زمان شما هم همچین چیزی اتفاق افتاد؟ موضوعی که از طریق دربار پیگیری شود؟

پاسخ: آن وقتی که من در وزارت خارجه بودم، نه. آن موقع که من بودم، وزیر دربار فکر می‌کنم آقای علاء بودند. نه، آن موقع همچین مشکلی نبود. یعنی مشکلی نبود، یک همچین مسئله‌ای را من هیچ‌وقت به خاطر ندارم.

سؤال: که شخص مهم خارجی بیاید و بعد معلوم بشود که شرفیاب شده ولی وزارت خارجه اطلاع نداشته باشد؟

پاسخ: نه. در آن مدت من ندیدم همچین چیزی. ولی بعد‌ها خیلی اتفاق می‌افتاد.

سؤال: اواخر سال ۱۹۷۸ این‌طور شایع بود که به شما پیشنهاد وزارت دربار شده بود. درست است؟

پاسخ: بله. آقای هویدا که از وزارت دربار رفتند، یک روز به من گفتند – همان اوایل رفتنشان – که بله، من برای جانشینی خودم دنبال یک کسی می‌گشتم، قرار است تو جانشین من بشوی.

یادم می‌آید گفتند که: «آره، من با عباس خلعتبری بیشتر دوستم تا با تو، بیشتر نزدیکم، ولی امروز یک کسی را می‌خواهیم که نه بتواند بگوید…»

من به شوخی گفتم: «خیال می‌کنم یک قدری دیر است دیگر، الان نه گفتن اینها…» گفتند: «نه، در هر صورت آماده باش که باید شرفیاب بشویم، معرفی بشوی برای وزارت دربار.»

من البته به ایشان چیزی نگفتم، گفتم بسیار خوب، ببینیم چه پیش می‌آید

وقتی آمدم منزل، به خانمم گفتم که همچین صحبتی شده و همچین چیزی گفتند. گفت: «می‌خواهی بروی؟»

گفتم: «نه، اصلاً به هیچ‌وجه.»

من آن‌موقع کاملاً حس می‌کردم که رژیم دیگر کارش تمام است. آن‌قدر شواهد واضح بود که احتیاج به تحلیل هم نداشت. وضع کشور خیلی به‌هم ریخته بود، و از بالا هیچ قدرت ابتکار، انعطاف یا تصمیم‌گیری نبود.

شاه بیمار بود، واقعاً هم بیمار بود. من کاملاً معتقد هستم که بیماری‌اش در آن مقطع اثر تعیین‌کننده‌ای داشت. اگر ایشان سالم بود، شاید با همان امکانات محدود خودش می‌توانست کاری بکند. ولی آن حالت ترس و تردید و درماندگی که پیدا کرده بود، همه‌چیز را فلج کرده بود.

مردم هم واقعاً از وضع ناراضی بودند. از نظر سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، همه‌چیز به نقطه انفجار رسیده بود. من این را نه به‌عنوان تحلیلگر، بلکه به‌عنوان کسی که در دستگاه بودم و هر روز با گزارش‌ها و واقعیت‌ها سر و کار داشتم، به‌روشنی می‌دیدم.

فکر کردم حالا اگر هم قبول کنم، در این موقعیت که هیچ کاری نمی‌شود کرد، من باید پاسخگوی کل اشتباهات گذشته باشم. همه هم خواهند گفت: «دیدید، بالاخره این هم آمد.»

همه‌ی اینها را گفتم به خانمم، گفتم: «من اصلاً مایل نیستم. به هویدا هم خواهم گفت.»

و همان‌طور هم شد. روز بعد به هویدا گفتم: «من آماده نیستم برای این کار. به نظرم نه صلاح است، نه مؤثر، نه مفید.»

ایشان هم گفتند: «باشه، ولی من فکر می‌کردم تو قبول خواهی کرد.»

و قضیه تمام شد.

منبع: انتخاب

۱
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید