ترس شما از جاماندن بیهوده نیست؛ شاید واقعاً جا ماندهاید

همۀ ما این لحظه را تجربه کردهایم: گوشی را برمیداریم، به عکسهای یک مهمانی یا سفر دوستانه نگاه میکنیم، و ناگهان حسی مبهم اما آشنا سراغمان میآید: چرا من آنجا نیستم؟ شاید چیز مهمی را از دست دادهام؟ این احساس که به آن «فومو» یا ترس از جاماندن میگویند، در سالهای اخیر به یکی از شایعترین حالات ذهنی کاربران فضای مجازی تبدیل شده است؛ احساسی که ما را مدام نگران میکند مبادا فرصتی تکرارناشدنی را از دست بدهیم. روانشناسان و رسانهها اغلب فومو را یک اختلال میدانند و راهحلهایی برای کنترل آن پیشنهاد میکنند. اما شاید فومو چیزی بیش از یک اضطراب مدرن باشد.
فِیت هیل، آتلانتیک— معمولاً با دوستانم شوخیای میکنم که نه خندهدار است نه واقعاً شوخی است. هر زمان که بدانم نمیتوانم به دورهمی دوستانم بروم، از همه میخواهم قول بدهند بدون من خوش نگذرانند. گاه دوستانم را وادار میکنم دایرهوار بایستند و هر کدام جداگانه تعهد بدهند که اوقات بدی را سپری خواهند کرد. اگر بعد از غیبتم سری به دوستانم بزنم و از آنها بپرسم دورهمی چطور بود، انتظار دارم شانه بالا بیندازند و بگویند بد نبود، اما چیز زیادی را از دست ندادهام. اگر کسی بگوید بدون من خیلی خوش گذشت، واقعاً حس میکنم بیادبی کرده است.
من فکر نمیکنم مرکز جهان هستم و نمیخواهم مانع خوشگذرانی دوستان شوم. نه، مشکل این است که من به فومو: «ترس از جاماندن» مزمن مبتلا هستم. فکر میکنم اگر به مهمانی، قرار شام یا دورهمی کافه نروم، در زندگیِ دیوانهوار و ارزشمندم از رویدادی شادیبخش و تحولآفرین محروم شدهام و این فکر مرا عمیقاً آزار میدهد. فکر میکنم اگر این رویداد را از دست بدهم، در بستر مرگ هم به آن فکر خواهم کرد، وقتی که یکی از دوستانم با مهربانی دستم را میگیرد و بهآرامی میگوید یادت هست آن دفعه با هم رفتیم بولینگ بازی کنیم و آن یارو در خط کناری فلان حرف خندهدار را زد؟ در آغاز هر سال تصمیم میگیرم که آن سال هفتهای یک شب برنامههای اجتماعی را تعطیل کنم، ولی تقریباً هر هفته شکست میخورم.
شاید با خودتان فکر کنید که این طرز زندگی درست نیست. ترس از جاماندگی نوعی انگیزهٔ ناگهانی و تاریک است که گاه باعث میشود حضور ذهن نداشته باشید، زیرا نگرانید که نکند دوروبرتان گزینهٔ بهتری برای وقتگذرانی باشد و شما آن را از دست دادهاید، یا اینکه با ناراحتی در فضاهای آنلاین بهدنبال شواهدی هستید که نشان دهند دیگران بدون شما خوش میگذرانند. با جستوجوی سادهای در گوگل تقریباً همهچیز را درمورد غلبه بر ترس از جاماندن یا کنارآمدن یا مقابله با این ترس مییابید، و اغلب راهحل این است که به خودتان بگویید ترس مهمی نیست. اما گمان میکنم این ترس برای من بسیار مفید بوده است. گاه اندکی اضطراب شما را به انجام کاری مفید سوق میدهد. و اگر به گردش یا سفری ساحلی نروید و سوار ترن هوایی نشوید، واقعاً از کاری جا میمانید. چرا همهٔ ما میخواهیم تظاهر کنیم واقعیت چیز دیگری است؟
پاتریک مکگینیس نویسنده و سخنرانی است که اصطلاح «ترس از جاماندن» را ابداع کرد، اما او این ترس را نیرویی شوم تلقی نمیکرد. او دانشجوی رشتهٔ کسبوکار بود و از شهری کوچک آمده بود. فرصتهای فکری، شغلی و اجتماعی پیرامونش او را بسیار شگفتزده کرده بود. به من میگفت که دلش میخواست همه کاری بکند. یک بار تصمیم گرفت در یک شب به هفت جشن تولد مختلف برود. بعدتر، حادثهٔ یازده سپتامبر باعث میل شدیدی در وی شد تا از هر دقیقهٔ زندگیاش نهایت بهره را ببرد.
ترس از جاماندن نشانهٔ پتانسیلهای فراوان بود و نشان میداد او میتواند بیشتر یاد بگیرد، تجربههای جدیتر داشته باشد و هر روزش با روز قبل متفاوت باشد. او میگوید «اگر وجود این پتانسیلها را باور ندارید، پس چرا دچار ترس از جاماندن میشوید؟». او در سال ۲۰۰۴ در مقالهای این پدیده را مطرح کرد و سایر دانشجویان کسبوکار را که دیوانهوار از این مهمانی به آن مهمانی میرفتند دست انداخت. فکرش را هم نمیکرد که بیش از ده سال بعد مردم با این جدیت دربارهٔ ترس از جاماندن صحبت کنند (یا این پدیده را با دقت زیاد مطالعه کنند یا مطالعاتی با چنین عنوانی منتشر کنند: «ترس از جاماندن، نیاز به لمسشدن، اضطراب و افسردگی با استفادهٔ نادرست از گوشی هوشمند مرتبط هستند»).
بااینحال، جهان از سال ۲۰۰۴ تغییر کرده است. رسانههای اجتماعی همواره القا میکنند که از چیزی جا ماندهایم. فرهنگ بهینهسازی و بهرهوری این ایده را تقویت میکند که میتوانیم برنامههای خود را طوری تنظیم کنیم که به قدر کفایت به کارهای روشنگرانه و از نظر معنوی رضایتبخش بپردازیم. طبیعتاً، در ادامه واکنش منفی به این فرهنگ نیز اتفاق افتاد. این واکنش را میتوان در اصطلاح جدیدتر «لذت از جاماندن» خلاصه کرد. طبق این ایده، شما باید از تنهایی خود لذت ببرید و فقط کارهایی را انتخاب کنید که خودتان میخواهید انجام دهید نه کارهایی که دیگران انجام میدهند.
این حرف منطقی به نظر میرسد. بااینحال، من که درونگرا هستم میدانم معاشرت با دیگران، پیش از اینکه واقعاً این کار را بکنم، اغلب کاری ناخوشایند به نظر میرسد. کاری که دوست دارم بکنم معیار خوبی برای کاری که باید بکنم یا کاری که در آینده از آن لذت خواهم برد نیست (بههرحال، باید با این واقعیت روبهرو شوم که فردی که با او معاشرت میکنم غریبه است). معیار درست همان ترس از جاماندن است، یعنی این شک ناخوشایند که اگر کاری را بکنم که راحتترم، شاید تجربهای را از دست بدهم که باعث تحول من شود یا مرا به افراد دیگر نزدیکتر کند. بدون این ترس هرگز مانند فوریهٔ گذشته به درون آب سرد اقیانوس نمیپریدم یا در سپتامبر گذشته با بیش از سی نفر که بیشتر آنها را نمیشناختم به گردش نمیرفتم. بدون این ترس، هرگز بعد از کار و با آنهمه خستگی هیچ کاری نمیکردم.
این بدان معنا نیست که باید خود را به آبوآتش بزنید و همه کاری بکنید. ترس از جاماندن ارباب شما نیست که لازم باشد از آن اطاعت کنید، بلکه به قول مکگینیس مانند «ضربهای روی شانهٔ» شماست که یادآوری میکند وجود شما گذراست و باید تصمیم بگیرید وقت اندک خود را چطور سپری کنید. او دو نوع ترس از جاماندن را از هم تفکیک میکند. اولی «ترس آرزوییِ از جاماندن» است، یعنی وقتی تجربهای هیجانانگیز یا جالب را کشف میکنید، تجربهای که میتواند زندگی شما را غنیتر کند و پاداش آن در مغز شما دوپامین آزاد میکند. دومی «ترس گَلهای از جاماندن» است، یعنی ترس از کنار گذاشتهشدن از جمع که دورنمایی چنان ترسناک دارد که واکنش «جنگ یا گریز» را در شما فعال میکند، ضربان قلبتان بالا میرود و کف دستهایتان عرق میکند. مکگینیس میگوید در این حالت «بخشی از مغز از کنترل خارج میشود». به نظر او مردم باید نوع اول ترس از جاماندن را جدی بگیرند، یعنی ترسی که باعث پذیرش احتمالات جدید میشود نه ترسی که برای اجتناب از درد پدید میآید.
هر کاری که بر اساس ترسِ آرزویی از جاماندن بکنید باعث میشود بهتر بفهمید از چه چیزی لذت میبرید، چه کاری مهم است و چه کاری ارزش وقتگذاشتن دارد. به این معنا، اقدامات مبتنی بر ترس از جاماندن باعث میشوند درکل این ترس در شما کمتر شود. مکگینیس میگوید بسیاری از دانشجویان در آغاز ترس از جاماندن را تجربه میکنند، اما این ترس باعث میشود آنها با افراد جدید آشنا شوند، علایق خود را کشف کنند و درنهایت بفهمند چه کارهایی را دوست ندارند. او میگوید «اگر سیساله باشید و کسی شما را دعوت کند با هم به کافه بروید، درحالیکه شما پیشتر به چهار هزار کافه رفتهاید، چنان این کار را خوب میشناسید که میتوانید بدون هیچ تعللی تصمیم بگیرید بروید یا نروید».
مسلماً ترس از جاماندن در من شدید است. در آستانهٔ سیسالگی هنوز حس میکنم باید برای چهارهزارویکمین بار به کافه بروم. شاید ترس از جاماندن در من ترس گلهای باشد. اما همچنان فکر میکنم هرگز اطلاعات کافی ندارم که بدانم هر مهمانی چطور پیش خواهد رفت. معاشرت هر بار اندکی متفاوت است؛ هر بار دانش من از دوستم عمیقتر یا پیچیدهتر میشود، حتی اگر این تغییر چندان محسوس نباشد. گاهگاهی کسی واقعاً به من نیاز پیدا میکند. بههرحال کاری که میکنیم مهم نیست. دنبال آن نیستم که رزومهٔ اجتماعیام را با سرگرمیها پر کنم تا به نظر برسد که خوش میگذرانم. میخواهم وقتم را با کسانی که دوستشان دارم بگذرانم. و واقعاً میترسم که از این کار جا بمانم.
این مطلب را فِیت هیل نوشته و در تاریخ ۳۰ ژانویۀ ۲۰۲۵ با عنوان «Your FOMO Is Trying to Tell You Something» در وبسایت آتلانتیک منتشر شده است.
فِیت هیل (Faith Hill) نویسنده و منتقد آمریکایی است. او ویراستار ارشد آتلانتیک است. از او تاکنون مطالب متعددی در این نشریه منتشر شده است.
منبع: ترجمان