سفر در تاریخ؛ یادداشتهای علم، یکشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۵۱: اشرف به علت اینکه اخیراً در سازمانهای بینالمللی شرکت میکند

یادداشتهای اسدالله علم: سر شام هم در کاخ والاحضرت اشرف رفتم، مهاجه عجیبی با والاحضرت کردم ایشان، چون اخیراً در سازمانهای بین المللی شرکت میفرمایند، خیال میکنند ماها هیچ نمیفهمیم - البته این را ما قبول داریم! لکن مضحک این است که ایشان میفرمایند، کشور رو به نیستی میرود، مختصر آبرویی هم که من برای کشور درست میکنم شما بر باد میدهید. خیلی عجیب است. اگر آبروی شاه بر باد میرود، محض خاطر شماهاست. من دیگر تحمل نکردم و سخت به ایشان که واقعاً علاقه قلبی هم دارم حمله کردم.
اسدالله علم (۱ مرداد ۱۲۹۸ بیرجند – ۲۵ فروردین ۱۳۵۷ نیویورک)، یکی از مهمترین چهرههای سیاسی دوران محمدرضا شاه، وزیر دربار از ۱۳۴۵ تا ۱۳۵۶ و نخستوزیر ایران از سال ۱۳۴۱ تا ۱۳۴۲ بود.
یادداشتهای اسدالله علم: از جمله کارها، استدعای آیت الله میلانی از مشهد بود که میخواهم من هم عرایض خودم را از طریق دربار به عرض برسانم. فرمودند: او را هم درباری کردی؟ این که همیشه با ما بد بود، یا لااقل صاف نبود. عرض کردم: کار خوانساری که در تهران است و مورد مرحمت میباشد به سرعت پیش میرود، به این جهت او هم به این فکر افتاده است. اتفاقاً شریعتمداری و دیگر آقایان قم، هم همین میل را دارند، حسب الامر رد کردیم. فرمودند: به هر حال تقاضای میلانی را بپذیر.
در ادامه بخشی از یادداشت های او را بخوانید.
۲۴ اردیبهشت ۱۳۵۱: [صبح]... علی رضائی صاحب کارخانه فولاد، پیش من آمده بود. قبلاً به او امر همایونی را ابلاغ کرده بودم که باید سهام کارخانه را بین کارگران قسمت کند - تا حدود سی درصد. آمده بود که بگوید اطاعت میکنم. ضمناً به من گفت: بهتر است ما این کار را بکنیم بعد از آن که شاهنشاه به مناسبتی این امر را اعلام بفرمایند. من که شرفیاب شدم، عرض کردم حرف رضائی صحیح است. باید به یک مناسبتی اعلام فرمایید. [تا]این کار را هم کارگرها از اعلیحضرت همایونی بدانند. فرمودند: فردا این کار را میکنم، مدیر ایران ناسیونال شرفیاب میشود. عرض کردم: فرمایشات شاهنشاه به مدیر یک کارخانه اتومبیل سازی خصوصی کافی نیست، باید در یک جلسه عمومی باشد. فرمودند: بعد هم در شورای اجتماعی خواهم گفت. عرض کردم: شورای اجتماعی چه کسانی هستند؟ فرمودند: یک چیزی شبیه شورای اقتصاد! معنی این فرمایش شاه این بود که تو نیستی. من هم با خودم عهد کردهام که در مورد خودم عرضی نکنم. باعث تعجب من شد. چه طور شاهنشاه همه اوامر را به من میفرمایند و اجرا میکنم ولی این امر را نفرمودند که در این شورا باشم. خودم میدانم علت چیست، ولی نمینویسم.
مرا دردی است اندر دل که گر گویم، زبان سوزد
وگر پنهان کنم، ترسم که مغز استخوان سوزد
باری، فوری از این امر گذشتم و به عرض سایر مسائل پرداختم. در دلم هم خوشحال شدم، چون وقتی در جریانی نباشم وظیفه ندارم. ولی اگر بودم نمیتوانم از ذکر حقایق خودداری کنم.
بعد که مرخص شدم، فوری امر ابلاغ شد که تو هم فردا در شورای اجتماعی خواهی بود. نمیدانم شاهنشاه از قیافه من چیزی استنباط فرمودند؟
در موقع شرفیابی عرض کردم: بلوچهای بلوچستان ما پیش من آمدهاند و میگویند زمزمه خود مختاری بلوچستان بلند است. بوتو هم دو نفر را که سالها به علت استقلال طلبی بلوچستان حبس بودهاند - به نام بیزنجو و گل خان نصیر - آزاد کرده و در دولت منطقه وزیر کرده است. فرمودند: درست است. آخر به چه امیدی میخواهند بلوچستان مستقل تشکیل دهند؟ مگر یک کشور کوچک به این شکل چه میتواند بکند؟ عرض کردم موضوع این نیست. موضوع انگشت پشت پرده است، قطعاً تحریک روسها و هندیها در کار است. فرمودند: این صحیح است. اگر بلوچستان مستقل ضعیفی تشکیل بشود، افغانستان را هم هر آن میتوانند روسها به هم بریزند و رژیم کمونیستی بر سرکار بیاورند؛ بنابراین از این راه خیلی زودتر به اقیانوس هند میرسند تا از راه بنگلادش که به هر صورت هند بین آنها واقع شده یا از راه عراق که تازه به انتهای خلیج فارس میرسند. فرمودند: به هر صورت فعلاً وضع ما بسیار خطرناک است، زیرا دو شاخه گازانبر از دو طرف - مغرب عراق و مشرق افغانستان و بلوچستان - ما را در میان گرفته است. عرض کردم: جای شکر باقی است که بدبخت آمریکا در ویتنام ایستادگی میکند و گرنه حساب این منطقه هم به زودی صاف میشد. بعد فرمودند: یا باید مثل من که برای خودم و ملتم جز به خداوند امیدی ندارم و تمام سعی دنیایی خودم را هم میکنم بود، یا هم مثل پادشاه افغانستان که میگوید من آخرین پادشاه افغان هستم، شد..
سر شام هم در کاخ والاحضرت اشرف رفتم، مهاجه عجیبی با والاحضرت کردم ایشان، چون اخیراً در سازمانهای بین المللی شرکت میفرمایند، خیال میکنند ماها هیچ نمیفهمیم - البته این را ما قبول داریم! لکن مضحک این است که ایشان میفرمایند، کشور رو به نیستی میرود، مختصر آبرویی هم که من برای کشور درست میکنم شما بر باد میدهید. خیلی عجیب است. اگر آبروی شاه بر باد میرود، محض خاطر شماهاست. من دیگر تحمل نکردم و سخت به ایشان که واقعاً علاقه قلبی هم دارم حمله کردم. شاهنشاه خیلی خندیدند و بعد که والا حضرت دیدند با دیوانهای طرف شدهاند و اتفاقاً دارد دیوانه درست هم میگوید، خودشان را به خنده زدند و گفتند: علم امشب مست شده، در صورتی که من فقط یک گیلاس شراب قرمز خورده بودم. یاللعجب از این زرنگی خانمها.
منبع: انتخاب