نقد و بررسی سریال «پلوریبوس»
سریال پلوریبوس داستانی مرموز و فلسفی با پرسشهای بنیادین درباره فردگرایی، خوشبختی و نظم اجتماعی را در جهانی پساآخرالزمانی است.
سریال پلوریبوس وینس گیلیگان، جهانی را نشان میدهد که پس از یک تحول جمعی، اکثر انسانها در خوشبختی کامل به سر میبرند و تنها کارول، قهرمان زن داستان، باید معنای این تغییر و جایگاه انسانیت را در چنین جهانی کشف کند.
به گزارش فرارو به نقل از نیویورک تایمز، سریال جدید وینس گیلیگان با عنوان Pluribus، اثری پررمز و راز و در عین حال تماشایی است که پایان جهان را به شکلی تازه و فلسفی روایت میکند؛ پایانی که در آن تقریباً همه احساس آرامش میکنند.
اگرچه توضیح رویداد محوری این مجموعه میتواند فاشکنندهی بخش مهمی از داستان باشد، اما حتی بدون افشا نیز دشوار است آن را بهطور دقیق تعریف کرد. «پلوریبوس» با همین رازآلودگیاش تماشاگر را درگیر میکند؛ سریالی که هم میتواند آزاردهنده و هم شگفتانگیز باشد.
داستان از یک دگرگونی ناگهانی آغاز میشود. اتفاقی رخ میدهد که باعث میشود نوع بشر دیگر آنچه پیشتر بوده، نباشد. بیشتر انسانها دچار نوعی «تحول جمعی» میشوند. بجز کارول استورکا (با بازی رئا سیهورن)، نویسندهای بدبین و خسته از زندگی که رمانهای عاشقانهی سطحی اما پرفروشی مینویسد. او به شکلی مرموز از این تغییر در امان میماند و حالا باید برای نجات انسانیت مبارزه کند؛ البته اگر اساساً چیزی برای نجات دادن باقی مانده باشد.
زیرا این تحول، هرچند پایان تمدن بشری به معنای سنتیاش است، جهانی پر از صلح و رضایت به بار میآورد. مردم دیگر جنگ نمیکنند، رنج نمیکشند و حتی ناراحت نمیشوند. اما آیا جهانی بدون درد، همان آرمانشهر است؟ یا نوعی آخرالزمان آرام و خاموش؟ این پرسش، محور اصلی روایت «پلوریبوس» را شکل میدهد.
گیلیگان، خالق شاهکارهایی چون Breaking Bad و Better Call Saul، این بار با اثری کاملاً متفاوت بازگشته است. هرچند باز هم مکان وقوع داستان نیومکزیکوست، اما در اینجا منظرههای خشک و بیابانی آن، نه بستر جنایت و فساد، بلکه تصویری از جهانی بیگانه و فرازمینی را ترسیم میکند. این بار خبری از ضدقهرمانان قانونشکن نیست؛ بلکه قهرمانی زن، خسته و مقاوم در برابر انبوهی از شادی مصنوعی، در مرکز ماجرا قرار گرفته است.
در نگاه نخست، ممکن است گمان کنید این داستان محصول ذهن دیمن لیندلوف، خالق The Leftovers و Mrs. Davis است. در «پلوریبوس» نیز مانند آثار لیندلوف، با آخرالزمانی مبهم، ترکیبی از طنز و تردید، و جستوجوی معنای انسانیت در جهانی بیمعنا روبهرو هستیم. همچنین شباهتهایی با Severance محصول اپل دارد، اثری دربارهی تغییر آگاهی انسان و مرز میان ذهن و واقعیت.
اما با همهی این مقایسهها، «پلوریبوس» کاملاً منحصربهفرد است. گیلیگان استاد ایجاد سردرگمی و افشای تدریجی اطلاعات است. در اپیزود آغازین، او بیننده را در شبی ظاهراً معمولی با کارول و همسرش هلن (با بازی میریام شور) همراه میکند، شبی که ناگهان به هرجومرجی غیرقابلتوصیف بدل میشود.
بخش مهمی از جذابیت سریال، بازی درخشان رئا سیهورن است. او پس از شش فصل حضور درخشان در نقش کیم وکسلر در Better Call Saul، اینبار با نقشی کاملاً متفاوت بازگشته؛ زنی طعنهزن، افسرده و در عین حال جسور که از ابتذال خوشبختی جمعی در امان مانده است. او تنهاست، اما همین تنهایی انگیزهای تازه برای زیستن به او میدهد؛ انگیزهای که حتی آثار پرفروشش نتوانسته بودند فراهم کنند.
کارول در تلاش برای کشف حقیقت، به نمونهای از قهرمانان همیشگی گیلیگان تبدیل میشود: شخصیتی منزوی که با وسواس در پی پاسخ است. همانگونه که والتر وایت با آهنربا نقشهای پیچیده را میساخت یا ساول گودمن نقشههای فریبکارانهاش را تمرین میکرد، کارول نیز اینبار در مقیاسی کیهانی با مسئلهای وجودی روبهروست. او در برابر کل جهان ایستاده است.
از بسیاری جهات، «پلوریبوس» گستردهتر از آثار قبلی گیلیگان است، اما در عین حال متمرکزتر نیز به نظر میرسد. سرعت روایت گاه کند و تأملبرانگیز است، اما هر بار که به نظر میرسد مسیر گم شده، سریال با چرخشی شگفتانگیز تماشاگر را دوباره شگفتزده میکند.
منتقدان تنها هفت قسمت از فصل نخست را دیدهاند، در حالی که فصل دوم نیز در دست تولید است. پرسش اصلی اما این است که «پلوریبوس» در نهایت چه میخواهد بگوید؟
عنوان سریال از شعار لاتین «E Pluribus Unum» گرفته شده است. جملهای که روی سکههای آمریکایی دیده میشود و به معنای «از بسیاری، یکی» است. این اشاره، بار سیاسی اثر را آشکار میکند؛ هرچند سریال مستقیماً سیاسی نیست، اما پرسشهای عمیقی دربارهی نظم اجتماعی و مفهوم فردگرایی مطرح میکند.
آیا فردیت مهمتر از هماهنگی جمعی است؟ آیا آزادی بیان ارزشمندتر از صلح اجباری است؟ آیا بهتر است آزاد بود یا در امنیت زندگی کرد؟ «پلوریبوس» این پرسشها را بیآنکه پاسخی صریح دهد، پیش روی مخاطب میگذارد. سریال را میتوان هم نقدی پیشرو بر استبداد جمعی دانست، هم دفاعی لیبرترینی از فردگرایی، یا حتی حملهای محافظهکارانه به آرمانشهرهای اشتراکی. گیلیگان عمداً در این میانه حرکت میکند و ابهام را به عنوان فضیلت اصلی اثر حفظ مینماید.
از منظر فلسفی، «پلوریبوس» را میتوان بازتابی مدرن از دیدگاه جان استوارت میل دانست که میگفت: «بهتر است انسانی ناراضی باشیم تا حیوانی خوشحال.» در اینجا، خوشبختیِ همگانی نه نتیجهی آزادی، بلکه پیامد ازدستدادن فردیت است. موضوعی که با دغدغههای امروز دربارهی هوش مصنوعی و یکی شدن ذهنها در «شبکهای واحد» همخوانی دارد.
در نهایت، «پلوریبوس» سریالی است خیالانگیز و در عین حال نگرانکننده؛ روایتی از جهانی که شاید بیش از آنچه تصور میکنیم به واقعیت نزدیک است. پس از تماشای هفت قسمت، هنوز نمیتوان با قطعیت گفت مقصد این سفر کجاست، اما همانطور که یکی از شخصیتها میگوید، شاید ما هم ناخواسته در همان مسیر گام برمیداریم.