وقتی فراموش میکنید آنها رفته اند...
وقتی به عقب برمیگردید میبینید همان تلفنزدنهای بینِ روز، همان سرزدنهای بیخبر، همان نوازشهای سریعِ موهایتان توسط آنها، همان مکالمات بهنظر بیمعنی و... هستند که معنادارترین رخدادهای زندگی شما میشوند. اگر کسی را از دست داده باشید میفهمید چه میگویم.
کد خبر :
۷۶۰۶۷
بازدید :
۶۱۱۷
فرادید | دیروز، پشت میز کارم نشسته بودم؛ سرم پایین بود و داشتم به حجم زیاد کار و تلی از عقب ماندگیِ وظایفم نگاه میکردم، این زمانها دوست دارم نفسی بکشم و ذهنم را از هر چیزی خالی کنم.
یک آن به ذهنم رسید: «به پدر زنگ میزنم»، هنوز جملهام را هضم نکرده بودم که ناگهان زمان متوقف شد و قلبم هرری ریخت پایین.
«لعنتی». با صدای بلند فریاد زدم و آه کشیدم. اشک از دو چشمم سرازیر شد و روی کاغذهایی که جلویم روی میز تلمبار شده بودند، چکید.
بیشتر بخوانید:
دوباره اتفاق افتاده بود.
پدرم ۵ سال پیش فوت کرده و باید اعتراف کنم بیشتر اوقات این را فراموش میکنم: وقتی مشغول کارم یا استرس دارم یا عصبانی هستم و آن حافظه ماهیچهای قلب لگد میزند و مرا وادار میکند دستم را به سمت تلفنم ببرم.. و ... بعد به یاد میآورم.
فقط چندصدم ثانیه است، گویی فراموش میکنم که او مرده است.
خیلی مضحک به نظر میرسد که حتی برای چندصدم ثانیه «یادم نیست» کسی که یکی از عزیزترینها در زندگیام بود دیگر در این دنیا وجود ندارد؛ اما اگر کسی را از دست داده باشید میفهمید چه میگویم.
میدانید که در عادیترین لحظات زندگی - همان وقتهایی که اصلاً انتظارش را ندارید - سوگ و غم بیخبر از راه میرسد و بر سرتان آوار میشود.
شما با آن حرکتِ واکنشیِ تلفن زدن به آنها و شنیدن صدایشان برای اینکه ببینید روزشان را چگونه سپری میکنند و با آن دردی که ناگهان در تمام بدنتان میپیچید، وقتی یکمرتبه به یاد میآورید نمیتوانید چنین کاری بکنید، آشنایید.
شما با آن غمِ تازهای که ناشی از «خطای» حافظه است آشنایید؛ بعد از این یادآوری گویی آنها یکبار دیگر در همان لحظه میمیرند.
تنافض قضیه این است که آن لحظاتِ بیتابکننده با تمام غمی که به همراه میآورند، مایه تسلای خاطر هم هستند. آنها تا سر حد مرگ شما را آزار میدهند و بعد آرامتان میکنند.
غافلگیر شدن با غم و اندوه دردناک است؛ اما در عینحال به شما یادآوری میکند که تا چه حد در زندگی به هم وابسته بودید، تا چه اندازه آنها بخشی از ریتمِ زندگی روزمره شما بودند و اینکه آن میلیونها ثانیهای که شما توسط آنها دوست داشته شدید، چه زیبا بوده است.
وقتی به عقب برمیگردید میبینید همان تلفنزدنهای بینِ روز، همان سرزدنهای بیخبر، همان نوازشهای سریعِ موهایتان توسط آنها، همان مکالمات بهنظر بیمعنی و... هستند که معنادارترین رخدادهای زندگی شما میشوند.
شاید این دلیلی است که شما فراموش میکنید عزیزانتان را از دست دادهاید. شاید فراموشی هدیهایست برای آنکه به شما یادآوری کند اگر آنها این لحظه کنار شما بودند، اگر کنار هم بودید و اگر همه چیز در دسترس بود، شما چه حسی داشتید.
پشت میزم مینشینم و گریه میکنم، نخست با خشم و بعد با حسِ قدردانی. من کسی را در زندگیام داشتهام که ارزش دلتنگی را داشته است.
میدانم این احساس دوباره تکرار خواهد شد. تا زمانیکه زندهام، هر زمان که خبری هیجانانگیز برای گفتن به کسی دارم، وقتی عصبانی هستم یا فقط در حالِ انجامِ کارهای روزمره هستم، میدانم که فراموش میکنم نیستند و آن لحظه است که دستم را به سمت تلفن دراز میکنم تا به آنها زنگ بزنم.
دوباره به یاد میآورم که آنها نیستند و دوباره از خودم میپرسم چرا فراموش کردم که آنها خیلی وقت است رفتهاند؟
دوباره احساسِ حماقت میکنم و اشکهایم سرازیر میشوند؛ و دوباره به یاد میآورم چقدر دلم برایشان تنگ شده است؛ و به طریقی که با کلمات نمیتوان توضیحش داد، آنها دوباره در کنارم خواهند بود!
۰