روایت زنانه از متروی تهران؛ آلیسها در عجایب زیرزمین

تنها در متروی تهران است که نه جورابها سوراخ میشوند و بو میگیرند، نه لباسها و شالهای رنگارنگ، به قول فروشندهها، چروک و دوندون میشوند! اینجا هیچکدام از اجناس دستفروشها خراب نمیشوند. اتفاقی که تنها به رویا میماند و شما هم گاهی ترجیح میدهید که گولشان را بخورید.
پاییز به ناگهان، بیخبر، از میان درهای کشویی مترو وارد شد؛ حتی فرصت نکردم لباسی گرمتر، روی بالاپوش تابستانیام بپوشم. به جز من انگار دیگر مسافران ظهرگاهی امروز، حواسشان به تغییر فصل بوده است. هنوز آنقدر سرد نشده است که از تهویههای مترو بادِ گرم داخل شود، هرچند مسافران به همین زودی شال و کلاه کردهاند.
زنی با روسریاش، سر پسرکش را پوشانده است که سرما به جانش نیفتد. تعداد مسافرانی که ماسک به چهره دارند، حالا به دلیلِ جولان آنفلوآنزا و انواع ویروسهای سرماخوردگی بیشتر شده است. کسی برگهای نارنجی را جارو نمیزند، اما دخترکی سرخپوش، ماسک سرخی به چهره دارد، که به کولهپشتی سرخ و موهای همرنگ آن نیز میآید، یاد فیلم قرمز از سهگانه کیشلوفسکی میاندازد مرا و دور میشود. اینجا همیشه مسافری هست که مثل مسافر کوچولوی سنت اگزوپری تو را سوار رویاهایش کند و از روزمرگی بیندازد به جایی دور.
مترو؛ یوتوپیا یا رویای دستفروشها
اینجا تبلیغات کالاها آنقدر عجیب است که دستفروشها به سادگی میتوانند سر مسافرانی که کمتر از مترو استفاده میکنند را شیره بمالند. عطرها اغلب بویشان از این حمام تا حمام بعدی- به قول آنچه دستفروش مرتبی که با اعتماد به نفس و خیره به روبه رو جملاتش را مرتب تکرار میکند- میمانند! آنقدر جدی میگوید که مو لای درزش نمیرود. مشخص است بارها این جملات را تمرین کرده است، که بیتپق آنقدر تکرارشان میکند که در ناخودآگاه و خودآگاه چهار واگن آن طرفتر هم میماند.
هنوز رد عطرش در مشام مسافران مانده است، هرچند کسی دست به جیب نمیشود. فروشنده بعدی زنی ورزشکار است، این را از وجناتش میتوان حدس زد، که در کنار لوازم آرایشی که قرار است یک شبانهروز بر چهرهتان بماند، حالا کش ورزشی هم تبلیغ میکند و با کش و قوسی که میآید، نظر کسی را برای ورزش کردن جلب نمیکند. کیف سیاهش را روی کولش میگذارد و میرود.
دستفروش بعدی وقتی به چهره مسافران بیانگیزه برای خرید نگاه میکند، داد میزند: «امروز اعتصاب کردید؟» کسی حتی حوصله خندیدن ندارد. تنها یک مسافر میگوید پول نداریم. بقیه چهره در هم میکشند، برخی از پشت ماسک، صورتهایشان آویزان میشود و کنار لبهایشان چین میخورد. برخی هم عیان و آشکار آهی کشدار میکشند و سر در گریبان، به رویاهایی که در سر دارند و رسیدن زودتر به مقصد، فکر میکنند.
برخی فروشندهها اما گاه آنقدر عصبانی از خرید نکردن مسافران میشوند که صدای مسافران درمیآید. زنی ۵۵ساله که فروشنده است، وقتی میبیند مسافران به نوازنده و خوانندهای پول میدهند، ناراحت میشود و واکنش تندی نشان میدهد. میگوید چرا از من خرید نمیکنید. زنی در جواب، جوراب سوراخش را از کفش درمیآورد و میگوید، از بس که اجناستان بیکیفیت است. یک هفته نیست که خریدم. دستفروش چشمغرهای به نوازندهها میرود و دور میشود.
تنها در متروی تهران است که نه جورابها سوراخ میشوند و بو میگیرند، نه لباسها و شالهای رنگارنگ، به قول فروشندهها، چروک و دوندون میشوند! اینجا هیچکدام از اجناس دستفروشها خراب نمیشوند. اتفاقی که تنها به رویا میماند و شما هم گاهی ترجیح میدهید که گولشان را بخورید. شاید اینبار دروغ نبود و جورابتان هرگز سوراخ نشد! اما به زحمتش نمیارزد، چون بارها امتحان کردم و هربار جورابها بدتر از بار قبلی بودند. گاهی حتی دستکمی از لنگه به لنگه نداشتند!
اما چهره خسته زنان دستفروش که چندسالی میشود زنان بالای شصت سال هم در میانشان دیده میشود که التماس میکنند تا اجناسشان را بفروشند، سبب شده است که دل مسافران به رحم آید و گاهی حتی در صورتی که کالایشان را نمیخواهند، اما به دلیل سن بالای آنها و دیدن برخی که حتی توان راه رفتن هم ندارند، اما به قول خودشان برای تامین مخارجشان مجبور به کار کردن هستند، حتی اگر شده است یک دستمال را هم خریداری کنند.
اما همه مسافران توان کمک به آنها را ندارند. برخی زنان که از چهرههای رنگپریدهشان مشخص است از کاری سخت بازمیگردند، حتی از عهده مخارج زندگی خود نیز برنمیآیند، دیگر چه برسد به اینکه بخواهند به دیگری هم کمکی بدهند.
عبور موقتیها/ جرم مترو سواری
برخی از زنان متروسوار طوری برخورد میکنند که انگار استفاده از مترو جرم است! بارها دیدم که به کناردستیشان نهیب میزنند که خیلی وقته سوار نشدم، یا من اصلا مترو سوار نمیشوم! این جمله را چند روز یک بار از زنانی که طوری به در و دیوار زل میزنند که انگار تا حالا قطار شهری ندیدهاند، میشنوم.
اینبار اما وقتی زن به کنار دستیاش میگوید: «من بلد نیستم کجا باید پیاده بشم، چون خیلی وقته مترو سوار نشدم.» کنار دستیاش با تحکم میگوید: «خب یاد بگیر، ندانستن که هنر نیست. این همه نقشه رو نمیبینی که زدن او بالا؟ برای امثال شما زدن. پس با بنز در سطح شهر تردد میکنی؟» زن سرش را بالا نمیآورد و تا ایستگاه مقصدش خیره به تلفن همراهش است. باقی زنان اما یاد گرفتهاند که واکنش نشان ندهند. در سکوت، تنها عبور کنند از حوادث تکراری مترو، و به روبرو خیره شوند.
سور و سات عروسی
پیرمرد با قدمهای کشدار، دمپایی لاستیکی در پا و شلوار خاکستری کهنهای، به سمت واگن زنانه آمد. در همان قدمهایش زیرلب، آهنگی قدیمی را زمزمه میکرد. زنان روز جمعه، با دیگر روزها تفاوت دارند. حواسشان به خودشان است و غرق در پنجشنبهای که گذشت، هفته را مرور میکنند. زنی با چمدانی در دست، کنار من و دختری آن طرفترش نشسته است.
خستگی سفر را از روی صورتش پاک میکند که پیرمرد دیگر چندان فاصلهای با صورتش ندارد. بلندتر میخواند و با خنده ما را به میهمانی که راه انداخته است، دعوت میکند. عصر جمعه در واگن آخر، پیرمرد میخواند و ما سه نفر با دست زدن همراهیاش میکردیم و مسافران واگنهای دیگر کله کشیده بودند تا ببینند انتهای قطار چه خبر است. زن با چمدان در دستش لبخندش مدام پررنگتر میشد و همین، پیرمرد را یک قدم جلو انداخت.
دیگر رو به زن لبخند میزد و چند سوال ریز هم از زن پرسید. ما شاهد مراسم خواستگاری بودیم. مرد دنبال جورکردن قراری بود و میگفت سالهاست در تهران تنها زندگی میکند و خانوادهاش خارج از ایران است. من و دختر دیگری که در واگن بودیم به عنوان خانواده عروس سوالهایی از داماد پرسیدیم و لبخند زن دیگر داشت به قهقهه میرسید.
مردان انتهای قطار هم گردن درد گرفته بودند از بس که زل زدند تا ببینند ته قطار چه خبر است؟ کمکم به مقصد میرسیدیم که پیرمرد با دادن شماره تلفنش به زن چمدان در دست، و با بدرقه مسافران، راهش را به سمت خانه کج کرد. زن هم در حال دودوتا چهارتا کردن بود که کی تماس بگیرد.
اشکها و لبخندهای درون دنیای زیرزمینی مترو
مسافر ثابت مترو بودن، یعنی همه آن سکانسهایی که هر روز مشاهده میکنم. گاه با خنده و گاه اشکهایی همراه است که از یاد نمیبرم. بارها شده است چهره زنی در حال گریستن را مشاهده کردم و با گذاشتن دستمالی در دستانش، بیآنکه زل بزنم به اشکهایی که بر پهنه صورتش میچکد، همراهیشان میکنم. گاهی خودم نیز گریهام میگیرد، اما عادت کردهام صورتم را که همه آنچه در دلم نهان است را عمری است، در کسری از ثانیه عیان میکند، پشت ماسک سفید یا آبی مخفی کنم.
بار اولی که در مترو گریستم را خوب یادم هست. پاییز بود؛ از کافهای در خیابان کریمخان زند که از رفیقم جدا شدم، تا متروی میدان ولیعصر پیاده رفتم و کل مسیر نهتنها تا مترو را، بلکه تا دم در خانه اشک ریختم. رفیقم به ناگهان قید رفاقتمان را بیآنکه از من سوالی کند یا توضیحی بدهد، زده و قهوهاش را سرکشیده و رفته بود. بیرون کافه با لبخندی زورکی خداحافظی کردم و تا میدان ولیعصر همه دستمالهای کاغذی مانده در جیبم را خرجِ رفاقتی نیمبند کردم که حالا تمام شده بود.
داخل مترو اما با ماسکی که تقریبا چهار ایستگاه نشده، کاملا خیس شده بود و رطوبت از میان چشمها و بینیام کمکم همه پهنه صورتم را غرق میکرد، از چهرههای روبرو که زل زده بودند، فهمیدم که لو رفتهام، اما کسی به روی خودش نمیآورد! همه اینجا خودشان را به کوچه علیچپ میزنند تا زمان زودتر بگذرد و به مقصد برسند. برخی ترجیح میدهند چشمانشان را گرد کنند، روی گوشی تلفن کنار دستیشان و حتی به مسافری که محتوای تلفن همراهش را دید میزنند، پیشنهادهایی هم میدهند!
اما مخرج مشترک همه مسافرانی که برخیشان را بارها مشاهده میکنی؛ خستگی است و صورتکهایی که اغلب رنگ به رو ندارند؛ مخصوصا اگر ساعت بازگشت به خانه باشد. میشود همه چهرهها را تک به تک طراحی کرد و پرترههای بینظیری خلق کرد، که هیچکدام شبیه دیگری نخواهد شد؛ گونههای زنی استخوانی که روبرویم نشسته است و نیمه صورتش را میبینم، با زلف آشفتهای که بر صورتش میچرخد، اگر حافظ و سعدی اینجا بودند، قطعا غزلیاتی بینظیر خلق میکردند. اما این همه اندوه خشک شده در عمق چهرهها را، شاید اگر کته کلویتس اینجا بود، به پرترههایی جاودان تبدیل میکرد.
جهنمی در بهشت
مسافران دایم مترو میدانند که همیشه اوضاع آنقدر گل و بلبل نیست که بنشینید و قصه سرهم کنید، اینجا گاه حتی برای ایستادن هم باید تقلا کنید. یک ماه انتهای سال، از آن جهنمهاست که ترجیح میدهید پای پیاده تا خانه بروید، اما سوار متروی تهران نشوید.
برخی روزها آنقدر شلوغ است که برای اندکی اکسیژن باید تنها سرتان را روبه سقف بگیرید، شاید اندک هوایی آن بالاها مانده باشد. وگرنه روی زمین خبری از فضایی کوچک برای ایستادن نیست و چون همه عجله دارند تا هرچه سریعتر به خانه برسند، دعوا و جر و بحث به خصوص میان زنان، گاه به گیس و گیسکشی میرسد.
اما یازده ماه دیگر هم بساط آرامش فراهم نیست، به خصوص اگر حوالی عصر، بین ساعت پنج تا هفت، داخل واگنهای مترو باشید. با نشستن که از همان ابتدا باید خداحافظی کنید، اما گاه برای ایستادن هم باید بجنگید. به ایستگاه بهشتی که قطار میرسد، جهنمی برپا میشود. همه به داخل هجوم میآورند و گاه آنقدر فشار میآورند که به برخی حمله عصبی دست میدهد. بگذریم از اینکه جای نفس کشیدن هم نمیماند.
اما کمکم آنقدر به این تصاویر عادت میکنی، که یاد میگیری چگونه راهت را از میان این حجم از مسافرانی که همه خسته هستند و میخواهند زودتر به خانه برسند، باز کنی. کمکم قوانین بازی را میآموزی. مثلا اینکه قطار به ایستگاه میرزای شیرازی که میرسد، بوی بدی میآید و همیشه اینجا ناگهان مسافری در لحظه آخر تصمیم میگیرد که پیاده شود.
دیگر از تکتک چهرهها میتوانی بخوانی که چند ایستگاه به پیاده شدنشان مانده است. اغلب به ایستگاه پایانی که نزدیک میشوند، صورتهای کش آمدهشان جمع میشود و لبخندریزی حاکی از رضایت، گوشه لبشان را فرو میبرد. چشمانشان نیم برقی میزند و بند کیف یا کوله را محکمتر در دست میگیرند. اگر مسافری باتجربه باشی، بالای سرشان در کمین میایستی، تا صندلی خالی را شکار کنی!
جدول کلمات؛ سرگرمی مترو
زنی میانسال به همراه دو دختر جوانی که چون فرشتههای نگهبان، راست و چپش را گرفتهاند، به گوشی همراهش خیره ماندهاند. گاهی با هم پچپچی میکنند، اما گنگ و نامفهوم، هرچه که هست، موفق به یافتن پاسخ سوالی که حتما به دنبال جوابش هستند، نمیشوند. ابروهایشان مرتب به هم گره میخورد و باز میشود.
زنی که وسط نشسته است، حالا کمی گیج شده است و تقریبا بلند میگوید که تازه چندروز است که بازیاش را روی گوشیام ریختهام؛ بازی یافتن کلمههای چندحرفی. یکی از انتهای صندلی داد میزند که گوگل کن و کل جوابها را بیاب! چهره دو فرشته در هم میرود! ما این همه زحمت کشیدیم که خودمان به جواب برسیم آن وقت شما هنوز دو ایستگاه نشده سوار شدی، پیشنهاد بیشرمانه میدهی؟ بازی را ریخته است از مغزش کار بکشد، وگرنه خودش بلد بود گوگل کند!
به زن خیره میشوم و میگوید میخواهی امتحان کنی؟ بعد از چند لحظه بالا و پایین کردن، کلمه چهار حرفی اهدا را پیدا میکنم و گوشی را به دست زن میدهم تا کلمه بعدی را خودش پیدا کند. فرشتهها ایستگاه بعدی پیاده میشوند و زن تنها میماند با بازی جدیدی که دخترش روی گوشی نصب کرده، تا مادر کمی از مغزش بیشتر کار بکشد.
چهار انگشت
دخترکی که چهار انگشت دست راستش به هم چسبیدهاند، کتاب «محکم در آغوشم بگیر» را میخواند. دست راستش را زیر صفحههای کتاب مخفی کرده است، تا از شر مسافران ایستاده و نشستهای که حریم شخصیات را رنده میکنند، امان یابد. اما زن کناریاش دست بردار نیست. نگاهش را چسبانده است به دستهای دخترک و امان نمیدهد. تعداد مسافران مدام بیشتر میشود. دخترک معذب شده است و دم و بازدمش را با عجله از بینی خارج میکند.
قفسه سینهاش با اضطراب بالا و پایین میرود و کمکم میخواهد از خیر خواندن کتاب بگذرد که زن نمیگذارد و میدود میان صفحههای کتاب و سوال غیرمنتظرهاش را به سمت دخترک پرتاب میکند: «دخترم مادرزادیه؟» دخترک که موهای فرفریاش را لوله کرده است دور انگشتهای دست چپش، مات مانده است که چه جوابی دهد.
کتابش را میبندد و معذب از سوال بیموقع، به سمت در کشویی مترو میرود، که قصد بازشدن ندارد. خانمی که چادر به سر دارد به زن میگوید: خواهر من این چه سوالی بود پرسیدی؟ همه حتی از پشت ماسکهایی که بر چهره دارند، خشم و ناراحتی را همراه ابروهای گره کرده و گوشه لبهایی که حالا از شدت ناراحتی جمع شده است و برخی حتی فکشان را هم به یک سو جمع میکنند، تا زن حداقل کمی خودش را جمع و جور کند. اما زن به این سادگی کم نمیآورد: حرف بدی نزدم که! یکی از وسط جمعیت داد میزند: هنوز نفهمیدی بعضی چیزارو نباید سوال کرد؟
دخترک میان چشمهای جمعیت گم شد؛ اتفاقی که در مترو بارها میافتد. برخی در سکوت میآیند و میروند. با دردها و زخمها و عفونتهایی که به تن و چهره و جان دارند. گاه آنها را به چشم میبینی، گاهی قابل دیدن نیستند. گاه هم آنقدر اندوه پشت پلکهای متورمشان میبینی که ناگهان چشمهای خودت همتر میشوند و کل مترو را آب بر میدارد.
روزهای تعطیل
عروسکی صورتی جلوی کلاهش چسبیده است و شلوارش پر از گربههای خاکستری است. پیراشکی آمادهای را که مادر در دستهایش جا داده است، آرام آرام سق میزند و به مسافران با تعجب چشم میدوزد. مردی نابینا با هارمونیکا سلطان قلبها را مینوازد و در هزارتویی گم میشود، که هرچه نگاه میکنم، از آدمهایش کم نمیشود. چون دالانی نیمه تاریک، قطار مدام بالا و پایین میرود. چشم میاندازم تا اتفاقی تازه را بغل کنم، اما تنها صورتکهای خسته و بیرمقی را میبینم که چون نانی بیات شده، انتهای روز را سرمی کشند، تا زودتر به خانه برسند.
وسط این همه خاکستری عصر جمعه، جلد سرخ کتاب ۱۹۸۴ را میبینم، که دخترکی چند واگن آن طرفتر دارد میخواند و من آنقدر ذوق میکنم که همه خاکستریها را از مقابل چشمانم کنار میزنم و یاد روزهایی که کتاب را میخواندم میافتم. حالا دخترکی با پیراهنی سرخ درست روبهرویم نشسته است، وسط این همه زن با لباسهای سیاه و خاکستری، مرا یاد فهرست شیندلر میاندازد. دخترک مدام به من میخندد و به مادرش نگاه میکند. یادم میرود که عصر جمعه است و زندگینامه رمبو را از کوله پشتی سرمهای رنگم درمیآورم و مشغول خواندن میشوم.
خرگوشِ سفیدِ خیال در مترو
هرچند اینجا کسی به دنبال خرگوش سپید نیامده است، اما هر زنی که روبه رویم نشسته، جهانی از شگفتی است. زنانی که در جزییات و تردستی، از هر شعبدهبازی ماهرتر هستند. آنقدر به برخی جزییات، با ظرافت و عمیق میشوند، که هر روز درس تازهای میگیرم، از تنها نشستن و نگاه کردن به عمق چشمهایشان، به پرِ شالهایشان، به سنجاق سینهها و چیدمان سرتاپایشان؛ از زنی که بافتنی میبافد گرفته، تا آن که کتاب دعایش را با جلدی دستدوز و زرشکی، آنقدر ظریف دوخته است که یاد دفترچه سرخ پل استر میافتم.
اما همه خلاقیتشان را گاه که چون حفرهای خالی، روزی سخت را تی میکشی، تا خودت را با جاروی خیالی، به زور تا خانه ببری، گاه با لبخندی چنان پهن، به عرض صورتهای زنانه و زیبایشان مهمانت میکنند که دلت میخواهد داد بزنی چقدر قوی و اصیل هستید.
چقدر میبالم به تک تکتان که هر صبح، کولهای سنگین را به دوش میکشید، تا کلاس درسی دور، تا شرکتی که از خانهتان بیشتر از چهارساعت راه است، تا ادارهای که هفت صبح باید کارت بزنید و کل نیمه شب را پای اجاق، غذای فردای بچهها را تدارک میدیدید و در کنار همه خستگیها، یاد هیچ کدامتان نمیرود، که روز تولد عزیزانتان کی بود؟ که مادرم داروهایش را سروقت خورد؟ حواسم به دردکمرِ مادربزرگ بود؟ و این میان تنها شما هستید که هرروز قصههای تکراری دستفروشان خسته و بیرمق را باور میکنید، به امید اینکه شاید دیگر هیچ جورابی پاره نشود.
منبع: اعتماد